- Nov
- 82
- 203
- مدالها
- 2
نگاهم به چهارتاشون هست؛نمیدونم میتونن ازپس کار به این مهمی بربیان یا نه؟!
تیغه دولبه،اگر نتونن هممون ممکن سقوط کنیم.
_ خب، آموزشهای لازم دیدید،طبق قرار منو شیخ، قراره عسلُ، امروز تحویل بدم چیزی تا جشن نمونده، فرداشب، یه جشن خیلی بزرگِ، شبی که میتونه شب ما یا شب اونا بشه؛ واین بستگی به کار شما داره؛ اگر کارتون درست انجام ندید مساوی با مرگ هممون
(بلند میشم،جلوی اون چهارنفر میایستم.)همه چیز بدون نقص باید انجام بشه.میتونید برید.
حالا دیگه یادگرفتن بدون حرف و سوالی اتاق ترک میکنن.نگاهی به الکس میاندازم چشماش داره با عسل اتاق ترک میکنه.
با پا لگدی به پاش میزنم.
الکس:عه چته؟!
یه تا ابرو بالا میبرم.گلویی صاف میکنه درست میشینه.
الکس:ببخشید رئیس؛چیشد.
_ هیچی به فنا رفتی.
الکس:به نظرت کار درست انجام میدیم؟
_ از کی تاحالا انقدر محافظهکار شدی؟!
الکس چشم میچرخونه.
الکس:بودم رئیس،منتهی شما هیچوقت گوش نمیکردی.
_ پاشو الاناست که شیخ آدم بفرسته بیاد عسل ببره برو امادهاش کن بهش ناخنکم نزن.
الکس:من کی تاحالا ناخنک زدم،فقط گهگداری برسی میکردم جنس معیوب ندیم دست مشتری.
_ الکسس.
الکس:باشه بابا رفتم.
سری از تاسف براش تکون میدم اونم اتاق ترک میکنه،و باز از پنجره خیره میشم به محوطه بیرون که حالا کم کم پاییز داره جای تابستون میگیره.با اتمام فصل،فصل شیخ هم تموم میشه.
***
باترس میگم.
_ اون مرده؟!
آراز نگاهی میکنه به من، پوفی میکشه لگد محکمی به پهلو الکس میزنه.
آراز:پاشو ببینم تنه لش زودتر از اینا بهوش اومدی. میمردی کمک میکردی نقشه عوض شد.
الکس که آمادگی ضربه نداشت آخی میگه.
الکس:الهی پاهات کوسه بخوره چه وضعشه انگار نه انگار از اون دنیا برگشتم.
نگاهی به مرد روی زمین میاندازه سوتی میکشه.
الکس:گرد و خاک هم که کردی.
اراز:پاشو وقت اینکارا نداریم تو راه بهتون میگم چکار کنیم.
نگاه ترسیدم بینشون میچرخه،الکس مگه نمرده بود؟!
_ تو زندهای؟
آراز محکم به پیشونیش میکوبه
اراز:تازه میگه لیلی زن بود یا مرد.
الکس میخنده
الکس:بله مادام،زنده و کامل نو.
اراز:وقت نداریم راه بیافتید تا نیومدن دنبال این یارو.
خودش راه میگیره سمت در اول نگاهی به چپ و راست میاندازه.
آراز:بیاید.
الکس حرکت میکنه اما برمیگرده به من نگاهی میندازه وقتی هنوز نگاه بهت دار و ترسیده منو میبینه،میگه
الکس:ویندوز این ریست شده برگشته به تنظیمات کارخونه.
بعد دستمو میگیره،من ناخداگاه بدون اراده حرکت میکنم.انگار تو دنیای دیگه ام،انگار یه هاله اطرافمه، چیزی نمیشنوم،نمیفهمم.فقط دارم کشیده میشم.
آراز که درحال پیچیدن به داخل راهرویی بود یکدفعه دوگام رفته برمیگرده، الکس محکم بهش میخوره میخواد چیزی بگه، اما باصدای هیس آراز ساکت میشه.طوری به دیوار تکیه داده که انگار بخشی از دیوار.
صدای همههمهای میاد، گاهی صدای جیغ بعد پشتش صدای خنده، این فضا خیلی بده خدایا من کجام.
کمی که میگذره آراز باز به راه میافته ماهم دنبالش.
تو همه سلولام استرس حس میکردم، انگار از اینهمه استرس خسته بودم، حتی قابلیت اینو داشتم که میگفتم کاش، میکشتنم و راحت میشدم.
یکدفعه صدای مردی میاد... .
تیغه دولبه،اگر نتونن هممون ممکن سقوط کنیم.
_ خب، آموزشهای لازم دیدید،طبق قرار منو شیخ، قراره عسلُ، امروز تحویل بدم چیزی تا جشن نمونده، فرداشب، یه جشن خیلی بزرگِ، شبی که میتونه شب ما یا شب اونا بشه؛ واین بستگی به کار شما داره؛ اگر کارتون درست انجام ندید مساوی با مرگ هممون
(بلند میشم،جلوی اون چهارنفر میایستم.)همه چیز بدون نقص باید انجام بشه.میتونید برید.
حالا دیگه یادگرفتن بدون حرف و سوالی اتاق ترک میکنن.نگاهی به الکس میاندازم چشماش داره با عسل اتاق ترک میکنه.
با پا لگدی به پاش میزنم.
الکس:عه چته؟!
یه تا ابرو بالا میبرم.گلویی صاف میکنه درست میشینه.
الکس:ببخشید رئیس؛چیشد.
_ هیچی به فنا رفتی.
الکس:به نظرت کار درست انجام میدیم؟
_ از کی تاحالا انقدر محافظهکار شدی؟!
الکس چشم میچرخونه.
الکس:بودم رئیس،منتهی شما هیچوقت گوش نمیکردی.
_ پاشو الاناست که شیخ آدم بفرسته بیاد عسل ببره برو امادهاش کن بهش ناخنکم نزن.
الکس:من کی تاحالا ناخنک زدم،فقط گهگداری برسی میکردم جنس معیوب ندیم دست مشتری.
_ الکسس.
الکس:باشه بابا رفتم.
سری از تاسف براش تکون میدم اونم اتاق ترک میکنه،و باز از پنجره خیره میشم به محوطه بیرون که حالا کم کم پاییز داره جای تابستون میگیره.با اتمام فصل،فصل شیخ هم تموم میشه.
***
باترس میگم.
_ اون مرده؟!
آراز نگاهی میکنه به من، پوفی میکشه لگد محکمی به پهلو الکس میزنه.
آراز:پاشو ببینم تنه لش زودتر از اینا بهوش اومدی. میمردی کمک میکردی نقشه عوض شد.
الکس که آمادگی ضربه نداشت آخی میگه.
الکس:الهی پاهات کوسه بخوره چه وضعشه انگار نه انگار از اون دنیا برگشتم.
نگاهی به مرد روی زمین میاندازه سوتی میکشه.
الکس:گرد و خاک هم که کردی.
اراز:پاشو وقت اینکارا نداریم تو راه بهتون میگم چکار کنیم.
نگاه ترسیدم بینشون میچرخه،الکس مگه نمرده بود؟!
_ تو زندهای؟
آراز محکم به پیشونیش میکوبه
اراز:تازه میگه لیلی زن بود یا مرد.
الکس میخنده
الکس:بله مادام،زنده و کامل نو.
اراز:وقت نداریم راه بیافتید تا نیومدن دنبال این یارو.
خودش راه میگیره سمت در اول نگاهی به چپ و راست میاندازه.
آراز:بیاید.
الکس حرکت میکنه اما برمیگرده به من نگاهی میندازه وقتی هنوز نگاه بهت دار و ترسیده منو میبینه،میگه
الکس:ویندوز این ریست شده برگشته به تنظیمات کارخونه.
بعد دستمو میگیره،من ناخداگاه بدون اراده حرکت میکنم.انگار تو دنیای دیگه ام،انگار یه هاله اطرافمه، چیزی نمیشنوم،نمیفهمم.فقط دارم کشیده میشم.
آراز که درحال پیچیدن به داخل راهرویی بود یکدفعه دوگام رفته برمیگرده، الکس محکم بهش میخوره میخواد چیزی بگه، اما باصدای هیس آراز ساکت میشه.طوری به دیوار تکیه داده که انگار بخشی از دیوار.
صدای همههمهای میاد، گاهی صدای جیغ بعد پشتش صدای خنده، این فضا خیلی بده خدایا من کجام.
کمی که میگذره آراز باز به راه میافته ماهم دنبالش.
تو همه سلولام استرس حس میکردم، انگار از اینهمه استرس خسته بودم، حتی قابلیت اینو داشتم که میگفتم کاش، میکشتنم و راحت میشدم.
یکدفعه صدای مردی میاد... .
آخرین ویرایش: