جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرزمین وارونه] اثر «elahe.shab کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط elahe.shab با نام [سرزمین وارونه] اثر «elahe.shab کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 753 بازدید, 25 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرزمین وارونه] اثر «elahe.shab کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع elahe.shab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
نگاهم به چهارتاشون هست؛نمیدونم میتونن ازپس کار به این مهمی بربیان یا نه؟!
تیغه دولبه،اگر نتونن هممون ممکن سقوط کنیم.
_ خب، آموزش‌های لازم دیدید،طبق قرار من‌و شیخ، قراره عسلُ، امروز تحویل بدم چیزی تا جشن نمونده، فرداشب، یه جشن خیلی بزرگِ، شبی که می‌تونه شب ما یا شب اونا بشه؛ واین بستگی به کار شما داره؛ اگر کارتون درست انجام ندید مساوی با مرگ هممون
(بلند می‌شم،جلوی اون چهارنفر می‌ایستم.)همه چیز بدون نقص باید انجام بشه.می‌تونید برید.
حالا دیگه یادگرفتن بدون حرف و سوالی اتاق ترک می‌کنن.نگاهی به الکس می‌اندازم چشماش داره با عسل اتاق ترک میکنه.
با پا لگدی به پاش میزنم.
الکس:عه چته؟!
یه تا ابرو بالا می‌برم.گلویی صاف می‌کنه درست میشینه.
الکس:ببخشید رئیس؛چی‌شد.
_ هیچی به فنا رفتی.
الکس:به نظرت کار درست انجام می‌دیم؟
_ از کی تاحالا انقدر محافظه‌کار شدی؟!
الکس چشم می‌چرخونه.
الکس:بودم رئیس،منتهی شما هیچوقت گوش نمی‌کردی.
_ پاشو الاناست که شیخ آدم بفرسته بیاد عسل ببره برو اماده‌اش کن بهش ناخنکم نزن.
الکس:من کی تاحالا ناخنک زدم،فقط گهگداری برسی می‌کردم جنس معیوب ندیم دست مشتری.
_ الکسس.
الکس:باشه بابا رفتم.
سری از تاسف براش تکون میدم اونم اتاق ترک می‌کنه،و باز از پنجره خیره می‌شم به محوطه بیرون که حالا کم کم پاییز داره جای تابستون می‌گیره.با اتمام فصل،فصل شیخ هم تموم می‌شه.

***
باترس میگم.
_ اون مرده؟!
آراز نگاهی می‌کنه به من، پوفی می‌کشه لگد محکمی به پهلو الکس میزنه.
آراز:پاشو ببینم تنه لش زودتر از اینا بهوش اومدی. می‌مردی کمک میکردی نقشه عوض شد.
الکس که آمادگی ضربه نداشت آخی میگه.
الکس:الهی پاهات کوسه بخوره چه وضعشه انگار نه انگار از اون دنیا برگشتم.
نگاهی به مرد روی زمین می‌اندازه سوتی می‌کشه.
الکس:گرد و خاک هم که کردی.
اراز:پاشو وقت اینکارا نداریم تو راه بهتون می‌گم چکار کنیم.
نگاه ترسیدم بینشون می‌چرخه،الکس مگه نمرده بود؟!
_ تو زنده‌ای؟
آراز محکم به پیشونیش می‌کوبه
اراز:تازه می‌گه لیلی زن بود یا مرد.
الکس می‌خنده
الکس:بله مادام،زنده و کامل نو.
اراز:وقت نداریم راه بیافتید تا نیومدن دنبال این یارو.
خودش راه می‌گیره سمت در اول نگاهی به چپ و راست می‌اندازه.
آراز:بیاید.
الکس حرکت می‌کنه اما برمی‌گرده به من نگاهی میندازه وقتی هنوز نگاه بهت دار و ترسیده منو میبینه،میگه
الکس:ویندوز این ریست شده برگشته به تنظیمات کارخونه.
بعد دستمو می‌گیره،من ناخداگاه بدون اراده حرکت می‌کنم.انگار تو دنیای دیگه ام،انگار یه هاله اطرافمه، چیزی نمی‌شنوم،نمیفهمم.فقط دارم کشیده میشم.
آراز که درحال پیچیدن به داخل راهرویی بود یکدفعه دوگام رفته برمیگرده، الکس محکم بهش می‌خوره می‌خواد چیزی بگه، اما باصدای هیس آراز ساکت میشه.طوری به دیوار تکیه داده که انگار بخشی از دیوار.
صدای همه‌همه‌ای میاد، گاهی صدای جیغ بعد پشتش صدای خنده‌، این فضا خیلی بده خدایا من کجام.
کمی که می‌گذره آراز باز به راه می‌افته ماهم دنبالش.
تو همه سلولام استرس حس می‌کردم، انگار از اینهمه استرس خسته بودم، حتی قابلیت اینو داشتم که می‌گفتم کاش، می‌کشتنم و راحت میشدم.
یکدفعه صدای مردی میاد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
صدای خنده‌، این فضا خیلی بده خدایا من کجام.
کمی که می‌گذره آراز باز به راه می‌افته ماهم دنبالش.
تو تک_تک سلولام استرس حس می‌کردم، انگار از اینهمه استرس خسته بودم، حتی قابلیت اینو داشتم که می‌گفتم کاش می‌کشتنم و راحت میشدم.
یکدفعه صدای مردی میاد.
مرد:هیع شماها، اینجا چکار می‌کنید.
الکس:اوپس، انگار دیگه نمیشه بی‌سروصدا رفت.
آراز دستاش مشت میکنه.
آراز:۱...۲...۳
نمیفهمم چی‌میشه فقط حس میکنم الکس دست منو می‌کشه به سمت اونا پرت میکنه تا میخواد مغزم پردازش کنه که اینا منو به عنوان طعمه کردن، یکدفعه دستی می‌شینه روی شونم حالا خلاف جهتی که پرت شده‌بودم حرکت کردم، می‌خورم به دیوار،سرم کوبیده می‌شه به دیوار سیمانی باریک اون راهرو دردش خیلی بد بود، از نقطه‌ای که برخورد داشت درد مثل موجی به سمت جلو سرم حرکت می‌کرد.
نگاهم سمت الکس و آراز می‌ره که مشتاشون بدون رحم و پیاپی به صورت اون مرد می‌کوبن، مشت‌های آراز پر خون، اما این جلوشو نگرفته هنوز ادامه می‌ده.
حس میکنم فراموش کرده کجاییم، فراموش کرده که اصلا کیو داره می‌زنه.
الکس به‌زور جداش می‌کنه.
الکس:هیع....هیع...بسه باید بریم الان همشون میریزن اینجا لعنتی...
دستاش دور بازوی آراز صورتش خلاف صورت آراز محکم پرتش می‌کنه کنار، آراز کمی آرومتر اما نفسای عمیقش نشون می‌داد هنوز عصبانی، الکس می‌خواد همراه آراز بیاد سمتم که یه چیزی مانع می‌شه برمی‌گرده به عقب به سمت مرد میره کمی میگرده بعد اسلحه‌ای ازش بیرون میکشه.
الکس:خب بریم...دِ یالا...الان میان.
اروم اروم میشینم سرم دردش بدتر شده کم کم آراز الکس تار می‌بینم.
الکس جلو روم وایساده فقط پاهاشو میبینم، سرم انقدری درد می‌کنه حتی نمیتونم تکون بدم و کمی بالا ببرمش.
الکس:هیع خسته شدی، زودباش کوچولو اگه نمیخوای اینجا ولت کنیم بریم...
اما نمیتونم حرف بزنم، گوشم صدای سوت مکرر میزنه.
دستمو روی گوشم میزارم.
الکس:هیع بار اضافه یالا ما رفتیم... .
دستی پشت سرم میاد نگاهش می‌کنم چشمای سیاهش می‌بینم که جلوم دو زانو نشسته، بعد دستشو از پشت‌سرم به جلو خودش می‌گیره چشماش از تعجب گشاد می‌شه... .
الکس:این...خو..ن..چش...
دیگه چیزی نمیفهمم توانایی باز نگهداشتن چشمام نداشتم. کار من تموم، می‌دونم که اون دوتا منو رها میکنن‌و میرن.
این کلمه الکس تا لحظه آخر تو گوشام.
"هیع بار اضافه" "هیع بار اضافه" ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
الکس:هیع بار اضافه یالا ما رفتیم... .
دستی پشت سرم میاد نگاهش می‌کنم چشمای سیاهش می‌بینم که جلوم دو زانو نشسته، بعد دستشو می‌کشه جلو خودش می‌گیره چشماش از تعجب گشاد می‌شه...
الکس:این...خو..ن..چش...
دیگه چیزی نمیفهمم توانایی نگهداشتن چشمام نداشتم کار من تموم می‌دونم که اون دوتا منو رها میکنن میرن. این کلمه الکس تا لحظه آخر تو گوشام.
"هیع بار اضافه" "هیع بار اضافه" ....

***
از پنجره به بیرون اون ماشین‌های سیاه رنگ خیره‌ام، این قانون اینجا بود، عسل یا هردختری اونقدر ارزش نداره که شخصا تحویل بدم یا شیخ شخصا تحویل بگیره، اما همینکه بردنام فرستاده نشون می‌ده شیخ برای عسل یه جور دیگه فکر می‌کنه. حتی میتونم اخم‌های الکس از این بالا ببینم‌ که اونم همین فکر می‌کنه.
وقتی عسل با چشمای اشکی می‌شینه تو ماشین،‌میبینم که بخشی از الکس هم همراهش داره میره حتی دادهای مکرری که علی می‌زنه.
واقعا باکدوم عقل ناقصی به من اعتماد کردن.
باخودشون فکر نکردن ممکن این یه نقشه باشه؟!
پوزخند می‌زنم، امان از زمانی که چاره نداشته باشی
اونوقت به هرکسی اعتماد میکنی؛ به عبارتی وقتی تو چاه افتاده باشی به هر ریسمون پاره‌ای چنگ می‌زنی.
صدای در میاد چیزی نمیگم کمی بعد در باز می‌شه.
بهزاد:حالا چی؟! اصلا از کجا معلوم که تو واقعا نمی‌خوای ما بفروشی؟
پوزخند می‌زنم اما برنمی‌گردم هنوزم پشتم بهش هست.
راحیل:چه عجب بلاخره شماهم فکر کردی؟!
حتی ندیده می‌تونم اخماشو حس کنم.
بهزاد:یعنی...
الکس:یعنی اینکه خوشگل پسر دهنتو ببند طبق برنامه پیش برو‌.
حالا برمی‌گردم به الکس نگاه میکنم که بهزاد از جلو در کنار میزنه، وارد اتاق میشه.
الکس نگاهمو که میبینه میگه.
الکس:کار انجام شد رئیس.
راحیل:خوبه، از بندر چخبر؟
الکس:تا امشب پهلو می‌گیره کِشتیمون.
بهزاد عصبانی میشه صداشو بالا میبره.
بهزاد:اصلا حالیتون هست ما تو چه وضعیتی هستیم؟!
الکس:تو که هنوز اینجایی؛ ببین پسر خوب همینجوریشم شما شدید سنگ پای ما، همینکه الان زنده‌ای و نفس می‌کشی، برو خدا شکر کن.
بهزاد:راحیل این تو نیستی، تو اون دختر معصوم و مظلومی که می‌شناختم نیستی، تو همونی بودی که...
با دست اشاره‌ای به الکس می‌کنم، اونهم به سمت بهزاد میره همون طور که داره از اتاق بیرونش میکنه میگه.
الکس:میدونستی اگر کمتر حرف بزنی، بیشتر عمر میکنی؟!
بهزاد:یعنی چی؟!
الکس:یعنی اگر خفه نشی، همین الان یه گوله حروم می‌کنم.
سعی میکنم نخندم حتی نمیتونه مثل ادم، تهدید کنه؛ همه کاراش مسخره بازی، همینکه جوون مونده؛ هرچند بدبخت ۲۴ سال بیشتر نداره اما قیافش مثل ۲۰ ساله هاست. شیطنتاش مثل ۱۶ ساله‌هاست، مغزشم عین بچه‌های هشت ساله ست.
سر تاسف تکون می‌دم براش، در اتاق بسته میشه، دیگه صدایی ازشون نمی‌شنوم.
 
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
سعی میکنم نخندم حتی نمیتونه مثل ادم، تهدید کنه؛ همه کاراش مسخره بازی، همینکه جوون مونده؛ هرچند بدبخت ۲۴ سال بیشتر نداره اما قیافش مثل ۲۰ ساله هاست. شیطنتاش مثل ۱۶ ساله‌هاست، مغزشم عین بچه‌های هشت ساله ست.
سر تاسف تکون می‌دم براش، در اتاق بسته میشه، دیگه صدایی ازشون نمی‌شنوم.

***
با درد شدیدی چشمام باز میکنم؛ دستمو روی سرم میزارم.
_آخ...
چشمام از درد جمع میشه.
اراز:چه عجب، زیبای خفته از خواب بیدار شدن؛ هرچند از زیبای خفته...(نگاهی خیره به چشمام می‌کنه، کمی به سمتم خم میشه لباشو جمع میکنه و انگار داره فکر میکنه من مثل احمق‌ها منتظر باقی حرفشم)...فقط قسمت خوابشو داری.
صدای خنده الکس باعث میشه، نگاهم به سمتش کشیده بشه.حرفی نمی‌زنم به اطراف نگاه می‌کنم یه کلبه کوچیک چوبی که گهگاهی صدای سوختن چوب فضا پر میکنه جز چندتا اقلام ضروری، چیزی این کلبه پر نکرده؛ یه مبل یه بالشت تختی که الان من روش نشستم. اونها منو رها نکردن و این فکر باعث میشه چشمام به اشک بشینه.
به قرصی که سمتم گرفته شده نگاه میکنم. بعد به صاحب دست.
الکس:بیا آبغوره نگیر این مسکن بخور دردت کم میشه.
اشکم راهی میشه، گریه نه از درد، از خوشحالی که منو رها نکردن؛ فراموش کردم انگار که اصلا هویت این دو موجود ناشناخته چی هست.
آراز پوفی می‌کشه.
اراز:چه مرگته، خب قرص بخور تحمل درد کوچیک هم نداری؟!
الکس میغره.
الکس:آرازز...
اراز:چیه مگه دروغ، خانم زده بیهوش شده تو اون اوضاع سنگ پای لنگ ما شده؛ ببین موش کوچولو من حوصله بچه‌داری، مریض داری ندارم پس به نفعته زودتر خوب بشی تا دو، سه روز دیگه قرار بریم اگر بخوای سرعت فرار ما کم کنی؛ باید بگم بهت شازده خانم میفرستیمت همونجایی که اومدی.
چشمای لعنتیم پر تر میشه.
الکس:آراز میشه خفه شی، نمیبینی حالش بده.
اراز به درکی میگه به سرعت از کلبه خارج میشه.
الکس:ولش کن این سادیسمیِ، بیا قرصتو بخور.
_ببخشید اگر...من...نمیخواستم که...
الکس:بیخیال تقصیر تو نبود؛ اراز همینه از وقتی باهاش آشنا شدم زود عصبانی میشه.
لبخند مهربونی میزنه بعد به قرص اشاره میکنه.
لبخندی میزنم، چقدر یه نفر میتونه راحت دلگرمی بده و یه نفر بزنه تمام باورت خراب کنه.

***

طبق برنامه علی، بهزاد و آنا راهی مهمونی شدن.
الکس درحالی که ريششُ به صورتش می‌چسبوند .
الکس:رئیس، من تهش نفهمیدم ما که اونا فرستادیم؛ باز چرا خودمونم داریم مبدل واردمهمونی می‌شیم.
درحالی که لنز یخی تو چشمام میزنم میگم.
_اونها لو میرن.
الکس لحظه‌ای دستش از کار میکشه؛ و از تو اینه بهم خیره میشه، اما من همچنان به کارم ادامه میدم و کلاه گیس مشکی کوتاهی به سرم می‌زارم.
الکس:یعنی چی؟
درحالی دست تو موهام میکشم اونا مرتب میکنم میگم.
_یعنی اونا فقط رد گم کنن، کارِ اصلیُ، قراره ما انجام بدیم؛ تو فکر کردی از کی تاحالا من کار به این مهمیُ، بدم دست اون چهار تا سوسولی که بینیشون بگیری از بی نفسی مردن.
الکس:اما اگر شیخ اونها بگیره، اونها حتما...
نگاهی به تیپ چرم مشکیم میندازم، کت کوتاه چرمم می‌پوشم، اسلحه رو پشت کمرم میزارم.
_به همون سرنوشتی دچار میشن، که از اول باید می‌شدن.
الکس:اما رئیس...
نگاه چپی بهش میندازم.
_نبینم باز سرخود کاری کنی الکس.
الکس سر پایین میندازه و بی‌میل میگه
_چشم رئیس.
_ خوبه (نگاهی به ساعتم میندازم) دیگه وقتشه.
به سمت بیرون راه می‌افتم الکس هم دنبالم.
اینبار نمیتونی، دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی.

****
دراز کشیدم رو‌به روی شومینه سوختن چوب‌ها تماشا میکنم صدای ترق، ترق چوب‌ها.
زانوهام تو بغل گرفتم تو خودم جمع شدم.
الکس دنبال غذا رفته، الان سه ساعتی هست که من از ترس آراز هر یک دقیقه یبار نفس میکشم.
ترس...ترس...تنها حسی که این چند هفته همراهمه، همیشه هست؛ مخصوصا باحضور آراز... .
اون همیشه عصبانی، اخماش هیچوقت باز نشده، تاحالا ندیدم بخنده، اصلا خندیدن بلده؟! نمیدونم کیه؟چیه؟ یه آدم کاملا مجهول.
نگاه میکنم بهش، حتی الانم اخم داره؛ قطره‌های عرق روی پیشونیش، چند تار موش به پیشونیش چسبیده، مسخره است اما حتی دست‌به‌سی*ن*ه خوابیده!
کم‌کم اخماش بیشتر توهم میره، دستاش محکمتر به سی*ن*ه‌اش می‌چسبه.
نیمخیز میشم، انگار داره یه چیزی اذیتش میکنه، شاید یه خوابه.
بیدارش کنم؟! اما اگر عصبانی بشه چی؟ بیخیال یه خواب مگه چقدر میتونه بد باشه.
نگاهش می‌کنم، تمام صورتش حالا از عرق خیس شده.
به سمتش میرم؛ صداهای نامفهوم ازش میاد.
دستام رو بازوهاش میزارم.
_هی...هی آراز بیدار شو...خواب میبینی...بلند شو آراز.
یدفعه چشم‌هاشُ باز میکنه، تا بخوام به خودم بیام حس خفگی بهم دست میده.
دست آراز دور گلومُ، محکم داره فشار میده. روی دست‌هاش میزنم اما اون با چشمای به خون نشسته فقط یه جمله تکرار میکنه.
اراز:بمیر حیوون...بمیر...
_ار...ا...ز...م...ن..م...و..ل...م ک...ن
اما نه چندبار باید مرگ در خونمو بزنه. هربارم من بااغوش گرم رفتم استقبالش... درست لحظه آخر حس میکنم دیگه هوایی داخل ریه‌هام نیست؛چشمام کم‌کم بسته میشن...آخر می‌دونستم یه روز من به دست آراز میمیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

elahe.shab

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
82
203
مدال‌ها
2
اراز:بمیر حیوون...بمیر...
_ار...ا...ز...م...ن..م...و..ل...م ک...ن
اما نه چندبار باید مرگ در خونمو بزنه. هربارم من بااغوش گرم رفتم استقبالش... درست لحظه آخر حس میکنم دیگه هوایی داخل ریه‌هام نیست؛چشمام کم‌کم بسته میشن...آخر می‌دونستم یه روز من به دست آراز میمیرم.
در باز میشه، فقط چندثانیه من برای همیشه چشم میبندم به این دنیا که جز سیاهی کثیفی چیزی نداره.
اما نه با آزاد شدن دستای آراز فشار از گلوم برداشته میشه حجم زیادی هوا یدفعه وارد ریه‌هام میکنم.
سرفه‌های خشکی میکنم دستمو روی گلوم میزارم.
لعنت به این زندگی که حتی مرگ هم بهت حروم شده.
سرفه‌هام انگار تمومی نداره خدا بکشتت آراز که روز خوشم ندارم.
دستی پشتم قراره می‌گیره شروع به نوازش میکنه.
سرمو بلند میکنم.
الکس:نفس بکش...
_ من کاری...ش نداشتم.
الکس:میدونم...ولش کن.
_ داشت منو میکشت.
الکس: دست خودش نبود.
نگاهم میره به آراز که خیره بهم نگاه میکنه، بدون حرفی روی اون مبل نشسته فقط نگاه میکنه.
نه پشیمونی، نه ترس، نه ترحم هیچی نمیشه تو چشماش خوند، شایدم اصلا به من نگاه نمی‌کنه تصور می‌کنم بهم نگاه میکنه.
اون به من نگاه نمی‌کرد اون داشت به تصوراتش نگاه می‌کرد. اون چه خوابی دیده بود؟

حرصم داشت درمی‌اومد نکرد پسره احمق ازم معذرت خواهی کنه خیلی ریلکس جلوم نشسته و داره غذا کوفت می‌کنه.
شمرده شمرده میجوه، اصلا انگار نه انگار ما داریم تو باتلاق دست‌و‌پا می‌زنیم یا اصلا انگار اون نبود که دوساعت پیش داشت منو خفه می‌کرد.
آراز:بهتره به جای من غذاتو بخوری.
این حرف بدون اینکه نگاهم کنه زد. همون‌طور که داره غذا میخوره.
_ هنوز انقدر گشنه نموندم که اشغال خور بشم.
آراز سری به تایید حرفم تکون می‌ده.
اراز: خوبه، حداقل گربه‌ها گشنه نمی‌مونن.
دست‌به سی*ن*ه میشم میخوام جوابشو بدم.
الکس:هی،هی بچه ها اروم باشید ما...
با صدای بدی شیشه پنجره شکسته میشه.
جیغ میزنم آراز فریاد میزنه بخواب روی زمین.
دستام روی گوشام میزارم، میترسم.
شاید مرگ، شاید هم از بلایی که قراره سرم بیاد که از مرگ بدتره.
الکس:لعنتی،لعنتی حالا چکار کنیم.
آراز خوابیده اسلحه‌ای از پشت کمرش بیرون می‌کشه.
صدای تیر یه لحظه قطع میشه. صدای مردی بلند میشه.
مرد:بهتره با زبون خوش بیاید بیرون.چون اگر من بیام داخل قراره نیست روی دوتا پاهاتون راه برید.
الکس:چکار کنیم آراز؟!
اراز:بزار فکر کنم.
مرد:۱...۲...
الکس:آرازززز....
با ترس به لب‌هاش خیره شدم منتظر یه کلمه بودم فقط یه کلمه...

****
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین