جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرکار خانوم شیطون، جناب آقای باحال] اثر «باران سیاوشی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط noora با نام [سرکار خانوم شیطون، جناب آقای باحال] اثر «باران سیاوشی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,878 بازدید, 23 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرکار خانوم شیطون، جناب آقای باحال] اثر «باران سیاوشی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع noora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _ نفس _
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
ایلیا:توهم پزشکی برداشتی؟
من: اره
یه نگاه عاقل اندر سفیحی بهم انداخت:پس چطور ندیدمت؟!
- خب از بس کوری!
- مگه تو سر کلاس نبودی؟!
- تو کلاس زیست شناسی استاد به همه معرفیم کرد ، یعنی تو اونجا نبودی؟!
- نه! رفته بودم سلف!
- از همون اول همینجوری شکمو بودی!
ایلیا:خب چی‌کار کنم گشنم شده بود استاد رو پیچوندم رفتم یه چی بزنم تو رگ...
من:پوف ینی خاااک! دم در چی؟ منو ندیدی؟ همه دانشگاه دورم جمع شده بودن!
ایلیا:اتفاقا دیدم دور یه چیزی جمع شدن ولی دقت نکردم...گفتم تا وقت هست برم از سوپری یه چیزی بخرم بخورم اخه معمو لا دور چیزای بیخود جمع میشن...
- دست شما درد نکنه دیگه! منم خیی بیخودم حتما!
ایلیا:عه؟! این چه حرفیه داداش شما خاک کف پایی!
کوسن روی مبل رو پرت کردم طرفش: زهر ماار میخندی؟
وایسا ببینم زیست شناسی که کلاس اول بود، تو ام که قبلش رفته بودی یه چی ریخته بودی تو اون معده پر نشدنیت، پس چه مرگت بود وسط کلاس پاشدی رفتی سلف؟!
ایلیا: ای بابا، داداش خب چیکار کنم صبحونه نخورده بودم...اون چیپسه هم جواب نداد... وسط کلاس داشتم هلاک میشدم از گشنگی پاشدم رفتم سلف تو ام عین این مامان بزرگا هی گیر میدیا!
از تشبیهش خندم گرفت اما به روم نیاوردم :عه عه عه عجب شکمویی هستی ها! من موندم تو کف هیکلت که یک کیلو هم چاق نمیشی وضعت از منم بهتره!
بادی به غبغب انداخت: ما اینیم
من: میگم ایلی
- مرض و ایلی اخه ایلی دیگه چه مرضیه احساس دختر بودن بهم دست داده مگه اسم من اِلماهه؟
- اِلماهو از کجات دراوردی دقیقا؟
- ای‌بابا داداش من که نرفتم لغت نامه اسمای دخترونه رو بخونم یه دورم کنکور بدم که!
- خب چلمنگ منم نرفتم بخونم ولی اِلماه نداریم!
- حالا هرچی دیگه به من نگو ایلی!
- باشه بابا اگه گذاشتی زرمو بزنم!
- بفرما!
- تو میدونی چرا دور من جمع شده بودن؟!
- خودتم هنوز نفهمیدی؟! خب آی کیو چون مثلا از نظر یه سری دختر بی سلیقه خوشگلی! البته من اصلا همچین نظری ندارم به نظرم قیافت شبیه ته دیگ سوخته اس!
- دست شما درد نکنه!
- چاخلصم... ولی خدایی این دخترارو درک نکردم ، هرکی چشم ابی و خوش‌هیکل باشه یعنی خوشگله؟! بعد تازه میان میگن ما بر اساس باطن انتخاب میکنیم نه ظاهر، اره جون عمتون!
- همون!
ولی توام همچین بد نیستیا!
- اون که مشخصه من منظورم خودم نبود که منظورم با پسرای زشت مثل تو بود!
- داداش تو با این اعتماد به نفست توانایی سوراخ کردن آسمونو داریا!
- می‌دونم!
من: راستی ایلی.. یا
- بله؟
- تو اون دختره رو می‌شناسی؟
- اسمش چیه؟
- مونا عاااامم استادم بهش می‌گفت واعظی، مونا واعظی!
تک خنده ای کرد : مونا دیگه چیه اون بیتاعه!
- حالا هرچی!
- اگه همونیه که من فک می‌کنم باهاش درنیوفت اخلاقش کپی خودته ، پررو و حاظر جواب .
- من کجام حاظر جوابه؟!
- خفه شو بابا!
- پس فک کنم خودشه!
- حالا چرا پرسیدی؟!
- می‌خوام یه نقشه واسش بریزم، زیادی پروعه میخوام بفهمه من کیم چون حال شاخ بازی یه بچه و تحمل کردنشو ندارم!
ایلیا : اوهوع! حالا کی ای؟
من: زر نزن، بیا کمک کن نقشمو برنامه ریزی کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
***************
صبح زود پاشدم ، بعد خوردن صبحونه، رفتم تا اماده شم ...
چه نقشه ای واسه این دختره ی پررو کشیده بودم! فقط خداکنه عملی شه ...
دیشب روان نویسو جوری تنظیم کردم که با یه خط کل صفحه سیاه بشه .
کاری نداشت فقط جوهر مشکی رو داخل یه لوله دوسانتی ریختم...
قطرش دوسانته دیگه انتظار ندارین عرضش دوسانت باشه که!
سوار ماشین شدم و مل جت حرکت کردم...
سریع به دانشگاه رسیدم...
بچه ها کم کم داشتن میرفتن تو... منم همینجور که راه میرفتم ، سنگینی نگاه هزار تا دختر داف رو دوشم بود!
خداییش فازشون چیه همه سوراخاشونو عمل میکنن؟!
( نویسنده:نچ نچ نچ بی ادبای منحرف)
رفتم تو با نگاهم دنبال بیتا میگشتم که روی سکو کنار سلف دیدمش که با دوستش صحبت میکرد: نمیدونی که سارا! کل عطرو خالی کرده بود رو خودش تا چند ساعت سر درد داشتم! اخه یکی نیست بگه دندت نرم چشمت کور چه مرضی داشتی!
دوستشم بلند بلند میخندید ! نکنه این با منه! من مرض دارم؟ الان یه مرضی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا بچه پررو!
با تک سرفه‌ ای نگاهشونو به سمتم جلب کردم : من خانم واعظی اقای حمزه لویی(مدیر)کارتون داشتن! خیلی هم عصبی هستن!
مثل اینکه نقشم جواب داد که هول شده بلند شد و به دوستش گفت: سارا من برم ببینم حمزه چیکارم داره!
سارا: اوکی تا تو بیای منم میرم یه چیزی بخورم!
هوف خوبه! از دست دوستشم راحت شدم حا لا معلوم نیست ایلیا کجا مونده پسره کله شق!
به سمت کیفش رفتم یه نگاه به دور و برم انداختم و بازش کردم جامدادیشو برداشتم و هرچی خودکار داشت در اوردم و فرو کردم تو جیپ کاپشنم و روان نویسو گذاشتم توش ، یه تیکه کاغد برداشتم و نوشتم: (گفته بودم بعدا به حسابت میرسم)
کاغذو کف جامدادی گذاشتم که بعدا پیداش کنه... اخ اخ اون لحظه که رید*ه بشه به برگه امتحانش دیدنیه!
 
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
"سارا"
دستامو توی جیب سویشرتم فرو بردم...
از سرما داشتم قندیل می‌بستم می‌خواستم برم یه چایی‌ای چیزی بخورم لااقل شاید گرمم شد!
یه قهوه داغ از سلف گرفتم و با نوک انگشتای ظریفم که از سرما نوکشون قرمز شده بود نگهش داشتم...
دستامو بیشتر تو آستین سویشرت سفیدم که برام یه ذره بزرگ بود فرو بردم و بی‌هوا و مقصد قدم زدم...
تو فکر حرفای بیتا بودم و ریز ریز می‌خندیدم که خوردم به یکی اوه اوه گورم کندس!
این که ایلیا پاکدله!
بدبخت یه ژاکت سفیدم پوشیده بود حالا که قهوه هه ریخت روش ریده شد بهش قشنگ!
من: اوه ببخشید اقای پاکدل هواسم نبود!
یه نگاهی بهم انداخت که به خودم جیش کردم به مولا!
ولی گفتم: ام چیزه...
ابرویی بالا انداخت: چیزه؟
من : اِم می‌تونید عوضش کنین من ببرم خونمون بشورمش!
با دست به لباسش اشاره کرد: این میره؟!
من: خب ، خب من همه تلاشمو میکنم لباس اضافی دارین؟
پوفی کرد و دستشو تو موهاش فرو برد: باشه ، صبر کنید من میرم توی دستشویی عوض می‌کنم بهتون می‌دمش فقط شمارتونو بدید!
جا خوردم!
این الان شماره میخواد! از من؟
با دیدن چشمای گردم گفت:بابا مگه نمیخواین بیاین بهم تحویلش بدین ؟خب میخوام ادرسو واستون بفرستم!
من: خب دانشگاه بهتون می...
پاکدل: من شب جایی دعوتم نمی‌شه! باید تا بعد از ظهر بهم بدینش!
ایش اخه مگه مجبوری همچین لباسیو بیاری دانشگاه؟! مخ می‌خواد بزنه دیگه!
برگه ای از تو کیفم در اوردم و شمارمو روش نوشتم و دستمو جلوش دراز کردم: بفرمایین
بی‌جواب رفت توی دستشویی تا لباسشو عوض کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
********
"بیتا"
سر جلسه‌ی امتحان بودیم...
سارا کنارم تمرگیده بود و اون دوتا خولِ موجی‌ام پشتم(دارا و ایلیا)
حالا من موندم برا چی این پاکدله (ایلیا) کاپشن پوشیده زیپشم تا ته داده بالا!
نپزی یه وقت؟!
دسته جمعی شیرین می‌زننا...
این پاکدله تا الان این‌شکلی نبود سگ درصد از هم‌نشینی با شلغمه...
بعد کلی ور‌ ور و زر زر بچه‌های کلاس، درحالی که مخمون تیلیت شده بود، استاد اومد و همه خیلی ژیگول و نایس خفه شدن!
استاد برگه رو جلوم گذاشت...
اومدم خودکارمو از توی جامدادی در بیارم که دیدم نیستش!
یا گاد من این همه خودکار داشتم براچی نیستن!
دستمو تا ارنج فرو کردم تو جامدادی...
وجدان: اخه یه جوری می‌گی تا ارنج انگار جامدادی چقد جا داره مگه کمده؟
شاتاپ وجی جان من الان اصن تو موقعیت خوبی نیستم پلیز خفه!
یه چیزی پیدا کردم، یه روان‌نویس!
حالا موندم مگه من تو کیفم جنی، آلی چیزی دارم یه چیزی غیب می‌شه یه چیزی پیدا! کم‌کم دارم به چشم و عقل و کلا همه‌چیم شک میکنما! هیع نکنه من با اجنه زندگی می‌کنم خودم خبر ندارم جیغ! نه‌بابا اجنه کجا بود...
لابد یادم رفته بیارم...
حالا ولش بهتر از هیچیه که!
اومدم جواب سوال اول رو بنویسم که...
*********
سوگل: به نظرت کدوم روانی همچین کاری کرده؟!
سارا: هرکی بوده...ام...خیلی بی‌شعور بوده قطعا!
گیسو: حالا این خودکارات کجا غیب شدن؟!
سارا: به‌هرحال فرقی نمیکنه تو که همرو می‌افتادی اینم روش فرقی به حالت نداره!
سوگل : راس میگه حالا تو غصه نخور ...
خودمو که تا کمر فرو کرده بودم تو کیفم بیرون اوردم و لب پایینمو بیرون دادم: نیستن!
سارا سرشو به طرفم برگردوند: چی نیست؟
من: خودکارام دیگه!
گیسو: خب خواهر من نیم ساعته کلتو فرو کردی تو اون کیف انتظار داری خودکارات اونجا باشن؟! مگه خودکارتو تو جامدادیت نمیزاری شما؟!
با قیافه زاری بهش زل زدم: خره می‌مردی زود تر بگی؟!
ولی من‌که تو کلاس همشو گشتم!
سوگل قیافه مظلوممو که دید گفت: حالا اشکال نداره بگرد شاید پیدا کردی! قیافتم اونجوری نکن شبیه خر می‌شی!
زیر لب خر خودتی‌ای به سوگل گفتم و درحالی‌که لبامو می‌دادم تو، جامدادیمو از کنارم برداشتم...
و دوباره دستمو توش فرو کردم...
پوف اینجام که نیستن!
یهو دستم به تیکه کاغذی خورد؛ برش داشتم و روش رو خوندم:" گفته بودم بعدا به حسابت می‌رسم"
کاغذ توی دستای مشت شدم له شد...
و با تمام وجود جیغ زدم: می‌کشمت!
 
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
“سارا “
یا‌‌خدا این چرا دوباره موجی شد؟!
من:چته وحشی جیش کردم تو خودم خب!
گیسو در حالی که با ناخوناش ور میرفت گفت: عادیه!
من:کجاش عادیه، این چرا یهو جنی شد؟!
برگه مچاله ای که از دست بیتا افتاده بود رو بالا اورد و گفت:هوم، انتظار داری بعد این بیاد سجده شکر به جا بیاره؟! تو که می‌دونی هرکی اینطوری با بیتا بحرفه عاقبتش چیه!
تا نوشته روشو خوندم، با یاد‌اوری چیزی که بیتا قبل از کلاس واسم تعریف‌ کرده بود، از خنده به مرز پاره شدن رسیدم!
گیسو: احمق نخند الان باید ببینیم این بشر کدوم گوری رفت با این حالش میره طرفو به چوخ میده!
“بیتا"
کل دانشگاه و زیر‌و‌رو کردم!
پس این مردک گاو کدوم گوری غیب شده؟!
داشتم با قدمای سربازی درحالی که سی*ن*ه‌مو داده بودم بالا، هلک و هلک وسط حیاط می‌رفتم که چشمم خورد به سلف پسرا!
اخمامو دوباره تو‌هم و دستامو مشت کردم ...
برا من نقشه میکشی چلغوز؟! دارم برات جناب رضایی!
بدون هیچ رودربایستی و خجالتی از این‌که اونجا سلف پسرا‌عه رفتم تو...
سر میز آخرپیداش کردم که با اون دوست آمازونیش نشسته بود و زر می‌زدن.
با مشت کوبیدم روی میزش ...
خیلی خون‌سرد سرشو بالا آورد که پاکدل گفت: خانوم محترم چه خبرتونه؟!
دستمو به سمتش گرفتم و گفتم: شما حرف نزن من با ایشون کار دارم!
سرمو سمت دارا برگردوندم: چرا همچین کردی؟!
فکر کردی اینجا شهر هرته و مثل هر جایه دیگه همه به حرفت گوش میدن و نوکرت میشن؟! نخیر اقا من عادت ندارم بالاسری داشته باشم...
تو به چه حقی اونکارو کردی؟
با این کار خودتو پیش من و دوستام کوچیک کردی...
همون یه ذره ارزشی که واست قائل بودم از بین رفت...
فک کردی خیلی خوشگلی؟
نه‌بابا خدا به جایه اینکه تو رو بی‌آفرینه بالا آورده!
بازم خیلی خونسرد نگاهم کرد...
انتظار داشتم بعد این حرفم مثل بقیه همجنس های خودش داد و بیداد کنه ولی نکرد...
این بیشتر از همه چیز حرصیم کرد و یعنی فانوسا میخواستم بزنم دکوراسیون صورتشو بیارم پایین!
اون نگاه خون‌سردش تا اونجامو سوزوند و می‌دونستم هدفشم همینه پس سعی توی حفظ کردن آرامشم کردم و نفسم رو بیرون فرستادم... .
دارا: مگه چه اتفاقی افتاده خانوم واعظی؟
من: یعنی تو نمیدونی؟!
دارا: خیر از کجا بدونم؟
سنگینی نگاه خیره همه کسایی که اونجا بودنو روم حس کردم و گفتم: باشه! پس بچرخ تا بچرخیم!
انگشت اشارمو به سینش زدم و اضافه کردم: اقای...دارا...رضایی
بعدم با قدم های بلند و صدا دار اونجا رو ترک کردم...
قوم مغول بدو بدو به سمتم اومدن(گیسو...سوگل...سارا)
گیسو در حالی که نفس نفس می‌زد گفت:دختر .. ت ..تو کدوم گوری رفته ..ب..ودی تو دلم ..د..اشتن ظرف میشستن..خب..ای ن..نمیری
من: نفس بکش بابا همین بغل داشتم گلا رو آب می‌دادم!
بعدم غش غش به حرف خودم خندیدم! یعنی انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش می‌خواستم بزنم یکیو به دو نیمه نامساوی تقسیم کنما!
سوگل: چی‌شد حالا؟
من:آبشو کشیدم پلو شد!
سوگل: هار هار هار نمکدون! بگو تا جرت ندادما
من:خب چی می‌خواستی بشه عزیز من؟ دختر شد!
با دیدن صورت کبود سوگل غش غش خندیدم: خب خب حالا نخورم!
همون‌طور که همتون تا حالا حدص زدین کار این بادمجون نپخته بوده! باید وقتی منو می‌فرستاد پی نخود‌سیاه می‌فهمیدم!
سارا: خنگی دیگه خواهر من! به منم نگفتی!
زبونمو واسش بیرون آوردم و گفتم: خنگ خودتی و عمه‌ات بیشعور سه نقطه گاو!
چیزی نگفت که نگاهم خورد به سوگل که داشت با قیافه ای که جیغ می‌زد: تا نگی ول‌کنت نیستم نگام می‌کرد!
که با زاری همه چیزو از دیروز واسه گیسو و سوگل تعریف کردم... سارا هم مثل اونا هی می‌خندید اصن انگار نه انگار یه بار شنیده ها! من میگم اینا یه ذره شیرین میزننا شما بگین نه!
بعد تموم شدن حرفم سوگل دست از خنده برداشت و گفت: اجی خیلی خنگی!
من: خودتی! بی‌تر ابد، میمون، پشه، شل‌مغز، سیاه! زبونمم تا حلق واسش بیرون آوردم که فکر کنم یه دوسه دور احوال‌پرسی گرم با لوزالمعده ام کرد!
سارا: یه ذره دیگه می‌گفتی کل باغ وحش به این بدبخت نسبت داده می‌شدا!
پشت چشمی نازک کردم: ایش
گیسو:بچه ها بیاین بریم خونه ما!
 
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
سوگل آدامسشو ترکوند و گفت: من موافقم دلم واسه خانوادتون تنگیده اخه نه که وقتی میرم اونجا همش ور دل ننه باباتم، از اون لحاظ!
به‌مولا من یکی کسیو ندیده بودم به خودش تیکه بندازه ک الان به لفط(لطف) گلی ژون(جون) دوست خوفم(خوبم) دیدم!ایش از این طرز حرف زدنم حالم گوهی شد!
من‌که تا الان داشتم تو افکار مهمم بندری می‌زدم گفتم: مغولا یه فکری زده به سرم!
سوگل با مشت کوبید به بازوم: مغول خودتی!
چهرم در هم شد و در حالی ک دستمو می‌مالیدم گفتم: آی خب هستین دیگه!
سارا: زرتو بزن‌!
من: بیاین بریم خونه ما تو راه بهتون میگم...
مثل گله گوسفند
البته بلانسبت گوسفندا!
ریختن تو ماشین من!
من:هوی وحشی آرام دره ها!
سارا:عه؟!من فک کردم پنجرست!
من:هه هه هه خیاری چیزی پیدا کردین گزارش بدین این بچمون به یه دردی بخوره حداقل!
گیسو : بچه ها چهار ثانیه شاتاپ شین! چی می‌خواستی بگی خواهر؟! زود تر بگو که الان از فوضولی جان به جان آفرین تسلیم می‌کنم!
من: عنترا وایسین خب هنوز راه نیفتادم!
خدایی حرص دادن آدما وختی دارن از فوضولی هلاک میشن خیلی حال میده دقت کردین؟ بله من همچین آدم خبیثی هستم یوهاهاها تا چشتون درآد... .
من: اهم اهم بسم الله الرحمن الرحیم اعوذو بالله من شیطان رجیم الحمدلله رب العالمین وَ..
تو عالم خودم بودم که سوگل جیغ زد:
به جای تلاوت زرتو بزن!
من: خب خب نخورم... ببینید شاسگولای گلم این ابجی ما (همتا) هر دیقه سرش تو رمانه! یه بارم داد من خوندم یعنی ناموسا درسای زندگی بسیار داشت...
بعدشم، من ک دیدم تا تلافیشو سر این شلغم در نیارم دلم خنک نمیشه!
پس پیش به سوی خونه ما... اوکی یا نوکی؟!
 
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
سارا: گرفتم یعنی می‌خوای بری منت کشی؟ وای بچه ها یه صحنه تماشایی افتادیم !
من: مرض!
سوگل: وای چه فیضی ببریم...فک کن (تغییر حالت داد) همتا، توروخدا بیا به من بدبخت فلک زده کمک کن!
بعدم سه تایی زدن زیر خنده
من: ای زهر گاو عنترا! رو آب بخندین! شما که نمی‌دونین منو ابجیم قربونش برم چه رابطه ی صمیمی‌ای با هم داریم!
گیسو: خیلی بله بله!
********
من: درود اهل بیت!
وضعیت اهل بیت: مادر گرام در آشپزخانه ، خواهر گرام لمیده روی مبل درحال لمباندن چس‌فیل، پدر گرام سرکار!
مامان از اشپز خونه بیرون اومد: سلام دخترم،سلام دخترا!
همشون با هم: سلام خاله...
من:مامی جون نبینی اینا جلو تو زبون می‌ریزنا یه عنترایی‌ان که نگو!
سوگل با آرنج کوبید تو پهلوم که جیغم در اومد: چته وحشی سوراخم کردی!
گیسو ام هی چشم‌غره میومد واسه من ایشالا ساقط شین همتون من راحت شم! سوراخم کردین اخ!
مامان به سینی توی دستش اشاره کرد و گفت: بس کنین فعلا بیاین این شربتارو بخورین خستگی‌تون در بره!
برای پیروی از حرف مامان نشستیم روی مبل...
داشتم شربت جونم رو کوفت می‌کردم که سارا در گوشم گفت: یادت نرفته که براچی اینجاییم!
اوه اوه ای تف توروحت کل شربت پرید تو حلقم!
چشمام گرد شد و پشت سر هم سرفه میکردم
سوگلم انگار که من دشمن خونیش باشم نامردی نمیکرد و همچین می‌کوبید به پشتم که اگه شربت خفم نکنه ضربات گلی جون به فنام میده!
نفسم که جا اومد روبه سوگل گفتم : بابا مگه من با تو دشمنی ای دارم گلی؟
سوگل: کم نه!
یه چشم غره بهش رفتم که مامان گفت: بیتا جان مامان خوبی؟
یعنی خداوکیلی مامانم تو این بیست و دوسال زندگی تاحالا با من اینجوری نحرفیده بود چشمام اندازه گردو شد و رو بهش گفتم: اصلا عالیم جون تو!
دوباره با یاد‌آوری نقشمون از جام پا شدم و با یه لبخند ملیح به سمت همتا رفتم و گلومو صاف کردم: آبجی جون
نگاهشو از تلویزیون نگرفت و تو همون حالت گفت: چی می‌خوای؟!
یعنی به خدا من با این ابجی دل‌سوزم تا هفت جدمو مستفیض کردم خاک تو ملاجم که این انقد عاشقمه!
من: اِ وا مگه فکر کردی من چیزی می‌خوام؟!
سرشو به سمتم برگردوند و چشماشو ریز کرد و گفت: پَ نَ پَ اومدی احوال منو جویا بشی!؟ حالام برو کنار قسمت مهم فیلمه!
ناچار رفتم سمت بچه ها و تو گوش سارا گفتم: من نمی‌تونم بابا هرچی کار سخته می‌دین به من ایش!
سارا: خاک تو اون ملاجت کنن بی‌عرضه خرفت!
"سارا"
حرصی از جام بلند شدم: ام سلام همتا جون خوبی؟
همتا: سلام ممنون
من: ام می‌گم می‌شه یه لحظه بیای اتاق بیتا کارت داشتیم...
همتا: اوکی بزار فیلمم تموم شه.
سوگل که داشت به حرفای ما گوش میداد یکی کوبید تو سر خودش و اومد جلو و بازوی همتا رو گرفت و گفت: ببخشید عزیزم فوری فوتیه
بعدشم خیلی شیک کشوندش به سمت اتاق بیتا!
ماهم با چشمای گرد دنبالشون راه افتادیم...
در رو پشت سرم بستم...
همتا: خب خب زود بگید که باید برم فیلممو ببینم!
 
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
بیتا مشتشو تو پفیلای همتا فرو کرد و با دهن پر گفت: ما می‌خوایم تلافی کار یه نفرو در آریم به خاطر همینم یه نقشه توپ لازم داریم!
‌همتا کف دستاشو بهم مالید و سرشو آورد جلو: خب خب جالب شد حاالا مونثه یا مذکر؟
بیتا: مذکره گور باباش!
گیسو: میتونی کمکمون کنی؟!
همتا: آره می‌تونم ولی شرط داره!
سوگل: چه شرطی؟
همتا: هر چهار تاتون باید برین اون رمانایی که می‌گمو بخونین مطمئن باشین علاقه‌مند می‌شینا!
با قیافه های پوکر قبول کردیم که گفتم: خب بیاین نقشه‌مونو بکشیم...
همتا: خب اهم اهم باید کاری کنیم که این اقا پسر آبروش بره اینطوری بیشتر خیت میشه ژست فیلسوفانه ای گرفت و دستشو گذاشت زیر چونش!
من: چطوره جلوی همه یه آب‌میوه خالی کنیم روی لباسش؟!
همتا: نه این خیلی خز شده!
سوگل: من میگم اکیپ کاراته مارو جمع کنیم بزنیمش!
گیسو: عزیزم تو چرا انقد روحیت خشنه!؟
پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت...
همتا چهار زانو نشست و گفت: گایز ببینین من یه نقشه خفن دارم!
من:چی؟
همتا:یه راه هست که قشنگ ابروش میره ولی یه ذره سخته...
گیسو: خب؟!
همتا: ببینین الان باید شماره‌ی خونشون رو پیدا کنیم!
من: وا براچی؟!
همتا:ایسگا منو گرفتین یا واقعا کم دارین؟!
بیتا:چیش خفه شو زرتو بزن دیگه مث این مجریا شدی. اه
همتا: بابا شماره خونشونو پیدا کنین و زنگ بزنید بهش بعدشم بگید من زنشم و این حرفا بد‌ترین چیز همینه که ابروش جلوی خونوادش بره!
بعدشم باید وقتی زنگ بزنین که مطمئنین خونه نباشه تا حتما مامان یا باباش بردارن! و اینکه باید کاری کنین بفهمه شما بودین اینجوری باحال تره!
من: می‌فهمه! تو دانشگاه همه یا عاشق چشم و ابروشن، یا ازش می‌ترسن! تنها کسایی که باهاش دشمنی دارن ماییم!
"بیتا"
من: اتفاقا خودشم همین کارو کرد!
همتا: چی کار؟!
گیسو نشست همه قضیه رو برا بار هزارم واسه همتا تعریف کرد ک یهو مثل الاغی که بهش پفک داده باشن شروع کرد ب هندل زد( همون خندیدن خودمون)
من: ای زهر مار منو مسخره میکنی؟ بزنم از شونصون جا ساقطت کنم؟
همتا : اسکول کی تورو مسخره کرد بابا ، من به این می‌خندم ک این پسره مسخره ترین و دخترونه ترین و سوسول ترین کارو انجام داده!
تو رمانا معمولا دخترا از این جور نقشه ها میکشن اصن جذبه مَذبه یُختی!
چه روحیه ظریفی ام داره!
سوگل: قیافش نشون نمیده والا!
من: چیش گور باباش اه!
******
برای ریختن برنامه واسه نقشه خبیثانه مون دیروز همه دوباره خونه ی ما جمع شدن.
کشیدن یه نقشه درست درمون و دقیق هم خودش کار خیلی سختی بود چون هممون باید بعد سالها مغزمونو از پارکینگ در می‌اوردیم و به این فر میکردیم ک چه بهونه ای بیاریم تا کلاسو بپیچونیم ولی کلا من واسه این کار رو سارا خیلی حساب کردم!
باید وقتی رو انتخاب می‌کردیم که می‌دونستیم دارا کلاس داره و کلاسشم طولانیه تا به کارامون برسیم حالا اینا چیزی نیستن بخش سختشو به من بدبخت دادن باید به بهونه جزوه گرفتن برم و بگم شماره خونشونو بده که اینام اصلا ربطی بهم نداره اخه من چه‌جوری با این بهونه برم بگم شماره خونشو بده ؟اصلا اگه یتیم بود چه خاکی تو سرم کنم که طبیعی به نظر بیاد؟ تبعیض تا کجا واقعا؟ ببین تو چ هیری ویری ای گیر کردم ها اصن انتقام نخوام کیو باید ببینم من؟
همون‌طور که تو افکار عجیب و غریب خودم غرق شده بودم خوابم برد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
*فلش‌بک به دو روز قبل*
"سارا"
درحالی که داشتم از خستگی می‌مردم از خونه بیتا اینا بیرون اومدم ساعت ۴ بود...
یاد ژاکت کثیف توی کولم افتادم. هه!
بهش گفتم میبرم "خونه" می‌شورم...
تا باشه از این خیالای خوش...
وارد خوابگاه شدم و با صدای نکره قاسمی مواجه شدم: هوی دختره نمیری از لاغری!
زبونی واسش در آوردم و گفتم: بهتر از توی بشکه‌ام لااقل با خرس اشتباهم نمی‌گیرن!
وارد اتاق دونفره خودم و تفرشی شدم که اونم همیشه خدا خواب بود دِ لا مصب چه‌جوری انقد می‌خوابی مگه تو کلاس نداری اخه؟
درست فهمیدین من توی خوابگاه زندگی میکنم...
ام خب شروع بدبختی‌های زندگیم، برمی‌گرده ه وقتی که ۱۶ ساله بودم...
مامانم سرطان کلیه گرفت و بابام هم ۷ سالگی توی تصادف از دست داده بودم...
اون زمان واسه‌ی کمک خرج داروهای مامانم شب و روز خیاطی میکردم و تصمیم گرفتم انقدر درس بخونم که توی یکی از بهترین دانشگاه های تهران پزشکی قبول شم و حال مامانمو خوب کنم...
بعدش که اومدم اینجا با بیتا و گیسو و سوگل اشنا شدم و با کمک اون‌ها و البته پس‌انداز‌های خودم توی دوره نوجوونیم ، هر هفته برای مامانم یه ذره پول می‌ریزم و یه پرستارم واسش به بدبختی استخدام کردم...
البته نا‌گفته نمونه که من و بیتا و هم دوره‌ای هامون دوره رزیدنت بودنمون رو گذروندیم و این دوماه درس می‌خونیم تا دیگه واقعا فارق‌التحصیل بشیم و پزشک بشیم...
ولی نمی‌دونم اون موقع باید کجا زندگی کنم؟!
هیچ وقت به اینش فکر نکرده بودم!
از افکارم بیرون اومدم وگوشیم و روشن کردم...
فقط یه پیام از یه ناشناس داشتم که اونم ایلیا پاکدل بود.
گفته بود ساعت پنج ژاکتو براش ببرم؛ یه آدرس هم فرستاده بود.
ایش کلفت گیر آورده ها دستور میده بی‌شعور...
حالا خوبه خودم گفتم ببرم بشورمش...
ای‌توروحت سارا...
دست از خود درگیام برداشتم و به سمت دستشویی خوابگاه راه افتادم و یه صابون چرک و کثیف‌هم واسه شستن لباس از حموم بیرون کشیدم...
خب چی‌کار کنم صابون بهتر از این اینجا پیدا نمیشه...
البته معمولا موقع حموم کردن می‌ریم یه صابون واسه‌ی خودمون می‌خریم ولی واسه من تموم شده حالم ندارم برم واسه این یارو پول خرج کنم مگه من پولمو از سر راه آوردم؟والا...
تاجایی که می‌تونستم لباسشو سابیدم به‌مولا اگه من دستام درد بگیره همش تقصیر پاکدله! سوراخ شی ایشالا من راحت شم ایش...
اوم ولی لباسش چه بوی خوبی میده لعنتی همه عطرو خالی کرده رو خودش اثر همنشینی با اقای رضایی!(دارا)
به زور و بدبختی لکه قهوه رو که یکی نمی‌دونست فکر میکرد... اهم اهم استغفرالله رو از روی ژاکت یقه اسکی سفیدش پاک کردم.
یه مانتو کوتاه مشکی با شلوار جین مشکی و شال و کتونی مشکی پوشیدم... یه رژ قرمز روشن هم از قبل روی لبام بود... خدایی یکی ندونه فکر می‌کنه میخوان برم ختم!
سریع از خوابگاه زدم بیرون و به سمت آدرسی که داده بود، پیاده حرکت کردم...
خوش‌بختانه خونش نزدیک بود...
زنگ واحدش رو فشردم
صدای از پشت آیفون: بله؟!
گلومو صاف کردم: سلام. سارا محمدی هستم ژاکتتون رو براتون آوردم آقای پاکدل...
بی جواب درو باز کرد...
خدایی مثل این کارگرای خشک‌شویی حرفیدم...
اه توروحت آبروی نداشتم به فنا رفت.
خودم خوشم نمیاد اسم یکیو جمع ببندم ولی مطمئنا اگه بهش می‌گفتم:سلام ایلیا جون ژاکتتو واست اوردم، به عقل و ادب و شعور و کلا همه‌چیم شک میکرد!
دم در واحدش بودم و با چند تقه‌ای که به در زدم در رو باز کرد.
با دیدنش سرمو زیر انداختم و دستام که پلاستیک لباس رو گرفته بود رو جلو بردم.
من: بفرمایین آقای پاکدل.
- اسمم ایلیاست. خیلی ممنون سارا.
اوه این چه زود پسر خاله شد.
با شنیدن اسمم از زبونش سرخ شدم و سرم‌ رو زیر انداختم.
ولی تا خواست در رو ببنده با حالت هولی گفتم:امم آقا ایلیا
خندش رو خیلی خیلی ضایع خورد و گفت: بله؟
من: میگما مارک عطرتون چیه؟!
تک خنده ای کرد و داخل رفت!
بی‌شعورِ بی‌شخصیتِ بی‌تربیت واسه چی یه لیدی با شخصیت رو پشت در می‌زاری میری؟
اوممم البته واسه من که خوب شد می‌تونم تا نیست خونشو دید بزنم! هاهاها به من میگن ساری پس چیی؟
کلمو بردم تو...
جووون چه خونه‌ای!
دکوراسیون رو برم!
ولی خیلی کر و کثیفه! مامان منو کم‌ داره اینجا! اگه بود حسابی خونه‌هه رو مستفیض می‌کرد و انقد می‌سابیدش تا به چیز خوردن بیوفته هاهاها...
با شنیدن صدای پا سریع کلمو آوردم بیرون و انگار که مثلا من خیلی متشخصم دستامو تو هم قفل کردم که بدن صاب مرده‌اش رو آورد بیرون! ایش کلا نظرم راجع بهت عوض شد پسره‌ی کثیف اه اه اه!
نگاهی به دستش انداختم...
یه شیشه عطر خوجمل توی دستش بود.*فلش‌بک به دو روز قبل*
"سارا"
درحالی که داشتم از خستگی می‌مردم از خونه بیتا اینا بیرون اومدم ساعت ۴ بود...
یاد ژاکت کثیف توی کولم افتادم. هه!
بهش گفتم میبرم "خونه" می‌شورم...
تا باشه از این خیالای خوش...
وارد خوابگاه شدم و با صدای نکره قاسمی مواجه شدم: هوی دختره نمیری از لاغری!
زبونی واسش در آوردم و گفتم: بهتر از توی بشکه‌ام لااقل با خرس اشتباهم نمی‌گیرن!
وارد اتاق دونفره خودم و تفرشی شدم که اونم همیشه خدا خواب بود دِ لا مصب چه‌جوری انقد می‌خوابی مگه تو کلاس نداری اخه؟
درست فهمیدین من توی خوابگاه زندگی میکنم...
ام خب شروع بدبختی‌های زندگیم، برمی‌گرده ه وقتی که ۱۶ ساله بودم...
مامانم سرطان کلیه گرفت و بابام هم ۷ سالگی توی تصادف از دست داده بودم...
اون زمان واسه‌ی کمک خرج داروهای مامانم شب و روز خیاطی میکردم و تصمیم گرفتم انقدر درس بخونم که توی یکی از بهترین دانشگاه های تهران پزشکی قبول شم و حال مامانمو خوب کنم...
بعدش که اومدم اینجا با بیتا و گیسو و سوگل اشنا شدم و با کمک اون‌ها و البته پس‌انداز‌های خودم توی دوره نوجوونیم ، هر هفته برای مامانم یه ذره پول می‌ریزم و یه پرستارم واسش به بدبختی استخدام کردم...
البته نا‌گفته نمونه که من و بیتا و هم دوره‌ای هامون دوره رزیدنت بودنمون رو گذروندیم و این دوماه درس می‌خونیم تا دیگه واقعا فارق‌التحصیل بشیم و پزشک بشیم...
ولی نمی‌دونم اون موقع باید کجا زندگی کنم؟!
هیچ وقت به اینش فکر نکرده بودم!
از افکارم بیرون اومدم وگوشیم و روشن کردم...
فقط یه پیام از یه ناشناس داشتم که اونم ایلیا پاکدل بود.
گفته بود ساعت پنج ژاکتو براش ببرم؛ یه آدرس هم فرستاده بود.
ایش کلفت گیر آورده ها دستور میده بی‌شعور...
حالا خوبه خودم گفتم ببرم بشورمش...
ای‌توروحت سارا...
دست از خود درگیام برداشتم و به سمت دستشویی خوابگاه راه افتادم و یه صابون چرک و کثیف‌هم واسه شستن لباس از حموم بیرون کشیدم...
خب چی‌کار کنم صابون بهتر از این اینجا پیدا نمیشه...
البته معمولا موقع حموم کردن می‌ریم یه صابون واسه‌ی خودمون می‌خریم ولی واسه من تموم شده حالم ندارم برم واسه این یارو پول خرج کنم مگه من پولمو از سر راه آوردم؟والا...
تاجایی که می‌تونستم لباسشو سابیدم به‌مولا اگه من دستام درد بگیره همش تقصیر پاکدله! سوراخ شی ایشالا من راحت شم ایش...
اوم ولی لباسش چه بوی خوبی میده لعنتی همه عطرو خالی کرده رو خودش اثر همنشینی با اقای رضایی!(دارا)
به زور و بدبختی لکه قهوه رو که یکی نمی‌دونست فکر میکرد... اهم اهم استغفرالله رو از روی ژاکت یقه اسکی سفیدش پاک کردم.
یه مانتو کوتاه مشکی با شلوار جین مشکی و شال و کتونی مشکی پوشیدم... یه رژ قرمز روشن هم از قبل روی لبام بود... خدایی یکی ندونه فکر می‌کنه میخوان برم ختم!
سریع از خوابگاه زدم بیرون و به سمت آدرسی که داده بود، پیاده حرکت کردم...
خوش‌بختانه خونش نزدیک بود...
زنگ واحدش رو فشردم
صدای از پشت آیفون: بله؟!
گلومو صاف کردم: سلام. سارا محمدی هستم ژاکتتون رو براتون آوردم آقای پاکدل...
بی جواب درو باز کرد...
خدایی مثل این کارگرای خشک‌شویی حرفیدم...
اه توروحت آبروی نداشتم به فنا رفت.
خودم خوشم نمیاد اسم یکیو جمع ببندم ولی مطمئنا اگه بهش می‌گفتم:سلام ایلیا جون ژاکتتو واست اوردم، به عقل و ادب و شعور و کلا همه‌چیم شک میکرد!
دم در واحدش بودم و با چند تقه‌ای که به در زدم در رو باز کرد.
با دیدنش سرمو زیر انداختم و دستام که پلاستیک لباس رو گرفته بود رو جلو بردم.
من: بفرمایین آقای پاکدل.
- اسمم ایلیاست. خیلی ممنون سارا.
اوه این چه زود پسر خاله شد.
با شنیدن اسمم از زبونش سرخ شدم و سرم‌ رو زیر انداختم.
ولی تا خواست در رو ببنده با حالت هولی گفتم:امم آقا ایلیا
خندش رو خیلی خیلی ضایع خورد و گفت: بله؟
من: میگما مارک عطرتون چیه؟!
تک خنده ای کرد و داخل رفت!
بی‌شعورِ بی‌شخصیتِ بی‌تربیت واسه چی یه لیدی با شخصیت رو پشت در می‌زاری میری؟
اوممم البته واسه من که خوب شد می‌تونم تا نیست خونشو دید بزنم! هاهاها به من میگن ساری پس چیی؟
کلمو بردم تو...
جووون چه خونه‌ای!
دکوراسیون رو برم!
ولی خیلی کر و کثیفه! مامان منو کم‌ داره اینجا! اگه بود حسابی خونه‌هه رو مستفیض می‌کرد و انقد می‌سابیدش تا به چیز خوردن بیوفته هاهاها...
با شنیدن صدای پا سریع کلمو آوردم بیرون و انگار که مثلا من خیلی متشخصم دستامو تو هم قفل کردم که بدن صاب مرده‌اش رو آورد بیرون! ایش کلا نظرم راجع بهت عوض شد پسره‌ی کثیف اه اه اه!
نگاهی به دستش انداختم...
یه شیشه عطر خوجمل توی دستش بود.
 
موضوع نویسنده

noora

سطح
1
 
کابر ویژه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,052
4,246
مدال‌ها
3
سرم رو بالا آوردم و به عطر اشاره زدم: این چیه؟!
اوه عجب سوتی‌ای دادم الان فک میکنه گاوی، الاغی، چیزی ام!
وجدان: تو خفه شو تا همه‌ی باغ‌وحش رو به خودت نسبت ندادی!
اومم راست میگیا خود درگیری مضمن پیدا کردیم... .
با لحنی که خنده توش موج میزد با چشمای گشاد شده‌ای گفت: این اون عطریه که روی لباس بود. مال شما باشه، خانوم‌ها هم می‌تونن استفاده کنن؛ من عطر زیاد دارم.
من: وَل...
حرفم رو قطع کرد: گفتم که، من عطر زیاد دارم. خیلی ممنون بابت لباس، خدانگهدار.
بعدم یهو در رو بست و من بدبختو تو کفش گذاشت رفت.
این کلا عادت داره یهویی بزاره بره ها ایش... بی‌شعور!
وجدان: اسکل عطر به این خوش‌بویی و ناناسی داده بهت عوض تشکرته؟!
اومم راست میگیا دمش درد نکنه خب.
شیشه عطر تو دستم رو بالا آوردم و درش رو باز کردم و با چشمای بسته بوییدمش.
اوه خیلی خوش‌بوعه لامصب کوفتم نشه ایشالا...
تا باشه از این شانسا واسه ملت که یه پسر خوجمل و خوج‌تیپ(خوشگل و خوشتیپ) بهشون از این عطرا بده! قربون شانس خودم... .
از اونجا بیرون زدم و به سمت خواب‌گاه راه افتادم... .
"زمان حال"
"بیتا"
بدو بدو وارد محوطه دانشگاه شدم... .
هففف خداروشکر به نظر میاد این‌بار رو دیر نکردم... .
چشم گردوندم تا قوم مغولو پیدا کنم که بعله داشتن گوشه حیاط وراجی میکردن و می‌لمبوندن هیع هیع بدون من؟
بدو بدو به سمتشون رفتم... .
گیسو: سلام مادمازل چه عجب از خود‌‌ گذشتگی کردین تشریفتون رو آوردید! دیگه ببخشید مزاحم شمام شدیما!
پشت چشمی نازک کردمو گفتم: حالا این‌بارو چون تویی می‌بخشم ولی دیگه تکرار نشه لطفا!
گیسو: روتو برم بشر!
- رو من نرو میوفتی چلاغ میشی شوور (شوهر)گیرت نمیاد.
نگامو برگردوندم سمت بقیه که دوباره بستنی‌ها رو دیدم... .
جیغم داشت در میومد که...
سوگل : هیس برو نقشه رو عملی کن تا کفشم رو از پهنا نکردم تو حلقت دختره گاو!
جاتون خالی قشنگ به خودم جیشانیدم!
- چیش باشه بابا تو ام... وقت زیاده... فعلا برین واسه منم بستنی بخرین که گشنمه زود!
سارا: بیتا!
- جون نفس امر کن فقط!
با تک‌خنده‌ای گفت: مرگ!
سوگل : خفه می‌شین یا نه؟ بیتا برو کاری که گفتمو انجام بده تا به حرفم عمل نکردم!
- ایش باشه بابا چه خشن!
گفتم الان به فنام میدن که هلک و هلک رفتم دنبال شلغم ژون(جون)...
عه پس این کدوم گورستونی رفته مُرده؟
عا پیداش کردم نشسته پیش دوست جونش... .
صدامو یه صافکاری کردم و به سمتش رفتم... .
من: اهم اوهم
کلشون بالا اومد... .
من : سلام آقای رضایی
با ابرو های بالا رفته بهم نگاه کرد و خون‌سرد گفت: علیک، عرضی داشتید؟!
هیع چقد پروعه این بشر یعنی دلم می‌خواد کفشای اصغر آقا سرکوچه رو تا حلق فرو کنم تو دهنش... .
با تصورش معدم به‌هم پیچید و بی‌خیال فکر ارزشمند و دوست داشتنیم شدم و با لحنی که سعی می‌کردم مثل خودش خون‌سرد باشه و استرس توش موج نزنه گفتم: ببخشید من جزوه های درس... رو ندارم میشه لطف کنین بهم بدین؟ البته الان موقعیت مناسبی نیست اگه میشه شماره‌ی منزلتون رو بدید تماس بگیرم چه روزی بیاریدش چون خب ما بعضی کلاسامون جداست.
حالا خوبه همه بچه ها میان از من جزوه میگیرن!
دارا: اوکی (اوکی گفتنت تو حلقم بشر) ولی چرا شماره‌ی خونه؟ می‌تونم شماره‌ی تلفنم رو بهتون بدم!
یعنی مثل خر تو ع*ن گیر کردم در حالی که داشتم به مخم فشار می‌اوردم گفتم: ام عه آخه خب مادرا حافظه‌شون قوی تره... عه یعنی منظورم اینه که اگر مادر یا پدرتون بردارن من خیالم راحت تره آخه خیلی واسم مهمن ممکنه یادتون بره خب اونا یادتون بندازن.
احساس کردم یه لحظه چهرش غمگین شد ولی هرچی بود زود جمعش کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین