- Nov
- 72
- 838
- مدالها
- 2
همه با دیدن ترس و هول کردنم خندهای کردن؛ ولی آرش با همان اخم رو به عرشیا گفت:
- بهتره اسم اون و نبری.
در جمعشان احساس سردگمی داشتم برای همین از جایم برخواستم که توجه همهشان به من جلب شد.
با لبخند محوی گفتم:
- من بهتره برم بالا، راحت باشید شما.
یاشار با اخم گفت:
- بشین لیلی، تو از این به بعد عضوی از خانواده مایی؛ پس باید تو جمعهامون و بحثهامون هم شریک باشی.
سری تکون دادم و گفتم:
- دیشب اصلا نخوابیدم بهتره برم استراحت کنم.
آرش با نیش باز گفت:
- اره دیگه دیشب و تا صبح تو خیابون سر کردی خستهای.
با اخم به او خیره شدم و با خود گفتم، چه زود تغییر وضع میده، تا همین الان عصبی بود و نزدیک بود عرشیا رو هم بزنه.
- فعلا!
بعد از حرفم از پلهها بالا رفتم و به سمت اتاقم قدم برداشتم.
داخل اتاق شدم و خود را روی تخت پرت کردم و به راستی من باید یه فکر اساسی میکردم و زودتر از این وضع سردرگمی راحت بشوم.
با اعصابی خورد چشمهایم را روی هم گذاشتم و خود را به عالم خواب سپردم.
***
با تقهای که به در خورد چشمهایم را از هم باز گشودم و با صدایی خشدار لب زدم:
- بلهه؟
با صدایم در باز شد و چهره یاشار به همراه دخترش نازگل نمایان شد.
یاشار با لبخند به من خیره شد و دخترش نازگل گفت:
- عمه جوون، میشه بیای شام بخوریم؟
با صدایی خشدار که به خاطر خوابآلودگیم بود؛ با تعجب گفتم:
- عمه جون؟
یاشار خندهای کرد و گفت:
- آقا آرش زود دست به کار شده و گفته که شما عمه دخمل منی و دخترم باید از این به بعد به شما چی بگه؟
و سوالی به دخترش خیره شد که، نازگل با همان صدای بچهگانهاش گفت:
- عمه جون!
- بهتره اسم اون و نبری.
در جمعشان احساس سردگمی داشتم برای همین از جایم برخواستم که توجه همهشان به من جلب شد.
با لبخند محوی گفتم:
- من بهتره برم بالا، راحت باشید شما.
یاشار با اخم گفت:
- بشین لیلی، تو از این به بعد عضوی از خانواده مایی؛ پس باید تو جمعهامون و بحثهامون هم شریک باشی.
سری تکون دادم و گفتم:
- دیشب اصلا نخوابیدم بهتره برم استراحت کنم.
آرش با نیش باز گفت:
- اره دیگه دیشب و تا صبح تو خیابون سر کردی خستهای.
با اخم به او خیره شدم و با خود گفتم، چه زود تغییر وضع میده، تا همین الان عصبی بود و نزدیک بود عرشیا رو هم بزنه.
- فعلا!
بعد از حرفم از پلهها بالا رفتم و به سمت اتاقم قدم برداشتم.
داخل اتاق شدم و خود را روی تخت پرت کردم و به راستی من باید یه فکر اساسی میکردم و زودتر از این وضع سردرگمی راحت بشوم.
با اعصابی خورد چشمهایم را روی هم گذاشتم و خود را به عالم خواب سپردم.
***
با تقهای که به در خورد چشمهایم را از هم باز گشودم و با صدایی خشدار لب زدم:
- بلهه؟
با صدایم در باز شد و چهره یاشار به همراه دخترش نازگل نمایان شد.
یاشار با لبخند به من خیره شد و دخترش نازگل گفت:
- عمه جوون، میشه بیای شام بخوریم؟
با صدایی خشدار که به خاطر خوابآلودگیم بود؛ با تعجب گفتم:
- عمه جون؟
یاشار خندهای کرد و گفت:
- آقا آرش زود دست به کار شده و گفته که شما عمه دخمل منی و دخترم باید از این به بعد به شما چی بگه؟
و سوالی به دخترش خیره شد که، نازگل با همان صدای بچهگانهاش گفت:
- عمه جون!