جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانهِ با نام [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,801 بازدید, 34 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سقوط نهایی] اثر «نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانهِ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

رمان سقوط نهایی چطوره؟

  • عالی

    رای: 3 100.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • قلم نویسنده اصلا خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
همه با دیدن ترس و هول کردنم خنده‌ای کردن؛ ولی آرش با همان اخم رو به عرشیا گفت:
- بهتره اسم اون و نبری.
در جمع‌شان احساس سردگمی داشتم برای همین از جایم برخواستم که توجه همه‌شان به من جلب شد.
با لبخند محوی گفتم:
- من بهتره برم بالا، راحت باشید شما.
یاشار با اخم گفت:
- بشین لیلی، تو‌ از این به بعد عضوی از خانواده مایی؛ پس باید تو جمع‌هامون و بحث‌هامون هم شریک‌ باشی.
سری‌ تکون دادم و گفتم:
- دیشب اصلا نخوابیدم بهتره برم استراحت کنم.
آرش با نیش باز گفت:
- اره دیگه دیشب و تا صبح تو خیابون سر کردی خسته‌ای.
با اخم‌ به او خیره شدم و با خود گفتم، چه زود تغییر وضع میده، تا همین الان عصبی بود و نزدیک بود عرشیا رو هم بزنه.
- فعلا!
بعد از حرفم از پله‌ها بالا رفتم و به سمت اتاقم قدم برداشتم.
داخل اتاق شدم و خود را روی تخت پرت کردم‌ و به راستی من باید یه فکر اساسی می‌کردم و زودتر از این وضع سردرگمی‌ راحت‌ بشوم.
با اعصابی خورد چشم‌هایم‌ را روی هم گذاشتم و خود را به عالم خواب سپردم‌.
***
با تقه‌ای که به در خورد چشم‌هایم‌ را از هم باز گشودم و با صدایی خش‌دار لب زدم:
- بلهه؟
با صدایم در باز شد و چهره یاشار به همراه دخترش نازگل نمایان شد.
یاشار با لبخند به من خیره شد و دخترش نازگل گفت:
- عمه جوون، میشه بیای شام بخوریم؟
با صدایی خش‌دار که به خاطر خواب‌آلود‌گیم بود؛ با تعجب گفتم:
- عمه جون؟
یاشار خنده‌ای‌ کرد و گفت:
- آقا آرش زود دست به کار شده و گفته که شما عمه دخمل منی و دخترم باید از این به بعد به شما چی بگه؟
و سوالی به دخترش خیره شد که، نازگل با همان صدای بچه‌گانه‌اش گفت:
- عمه جون!
 
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
***
《یه هفته بعد》
روبه‌روی اتاق آرش ایستادم؛ و تقه‌ای به در کوبیدم. بعد از چند ثانیه صدایش بلند شد:
- بفرمایید.
دستگیره در و فشردم و آرام در را باز کردم که او را پشت میز کارش دیدم.
با دیدنم لبخندی به رویم زد و گفت:
- جانم لیلی خانوم؟
دست‌هایم را در هم پیچ دادم و آرام لب زدم:
- میشه ازت یه خواهشی کنم؟
با همان لبخندش از جایش برخواست و به تخت‌ش اشاره کرد و گفت:
- اره چرا که نه، بیا اینجا بشین ببینم.
با قدم‌هایی آرام به سمت تخت‌ش رفتم و رویش نشستم، آرش هم آمد و کنارم نشست و گفت:
- خوب جانم آبجی خوشگله؟
نمیدانستم چطور حرفم را به او بگویم؛ برای همین کمی با خجالت مِن‌مِن کنان گفتم:
- خ...خوب چیزه، م...می...میشه..‌.
آرش دستم را در دست‌هایش سوزانش گرفت و گفت:
- عزیزم چرا این‌جوری می‌کنی؟ راحت حرف‌تو بگو ببینم‌.
نفس عمیق ولی لرزانی کشیدم و سعی کردم با آرش ارتباط چشمی ایجاد نکنم؛ برای همین سرم را پایین انداختم و گفتم:
- خوب چیزه، یه خواسته نه و دوتا خواسته دارم.
قهقهه‌ای از حرفم زد و با خنده گفت:
- باشه آبجی کوچیکه حالا خواسته‌هاتو بگو ببینم چی هستن.
لبخند محوی زدم و لب از هم باز گشودم:
- خوب میشه امروز یه ساعتی منو ببری پیش دوستام؟
کمی اخم‌هایش در هم‌ پیچید و در سکوت به من خیره شد. دوباره گفتم:
- به خدا دلم براشون تنگ شده، فقط یه ساعت باشه؟
و چشم‌هایم را سعی کردم مظلومانه به او بدوزم؛ به قول ستایش وقتی چشم‌هایم مثل الان درشت می‌کردم و با خواهش و التماس به کشی خیره میشدم؛ او در مقابل چشم‌هایم‌ کوتاه می‌آمد.
آرش کمی‌ خیره من ماند و بعد 《پوف》ی از لب‌هایش خارج شد و گفت:
- باشه می‌برمت.
از حرفش چنان ذوق کردم که‌ جیغی از خوشحالی کشیدم و خود را در آغوشش انداختم.
از کارم‌ تک‌خنده‌ای کرد و کلمه 《لوس》را مابین لب‌هایش زمزمه‌وار گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
زود خود را از آغوشش بیرون کردم و گفتم:
- خوب خواسته دومم بگم؟
با همان لبخند‌ش سری تکان داد که این‌بار بدون مکث زود گفتم:
- من کنکورم داره نزدیک میشه و چند کلاس آموزش دیگه دارم؛ چی کار باید بکنم؟
کمی حالت فکری به خود گرفت و گفت:
- خوب میشه با یکی از بادیگاردها هر موقع کلاس داری بری، منم واست چند تا کتاب تست و آموزش می‌گیرم که آماده‌تر باشی.
سری برایش تکان دادم که دوباره گفت:
- اگه می‌خوای یه معلم خصوصی واست بگیریم تا آماده‌تر بشی، می‌خوای؟
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
- نه معلم خصوصی نمی‌خواد؛ من خودم برای کنکور یه جورایی آماده‌م فقط اگه کتاب‌ها رو واسم جور کنی ممنونت میشم.
سری تکان داد و باشه‌ای زمزمه کرد.
از جایم برخواستم و گفتم:
- پس من برم آماده بشم که بریم؟
لبخند گوشه لبش جمع شد و گفت:
- باشه یه ربع دیگه پایین باش‌.
همان‌طور که از اتاق خارج میشدم باشه‌ای گفتم و در اتاقش را بستم‌.
داخل اتاقم شده‌م و درب کمد را باز گشودم.
با عجله شلوارلی با رنگ آبی روشن را برداشتم؛ به همراه مانتو لی به همراه همان رنگ، که بلندی‌اش تا یک وجب بالای زانوهایم بود‌.
لباس‌هایم را پوشیدم و شال مشکی رنگ‌ به‌ همراه کفش اسپرت مشکی را هم برداشتم‌.
بعد از آماده شدنم تند از اتاق خارج شدم و به سالن رفتم‌. آرش را دیدم که آماده روی مبل نشسته بود.
با ذوق گفتم:
- من‌ آماده‌م بریم؟
آرش سرش را بالا گرفت با دیدنم ابروهایش بالا رفت و گفت:
- باشه آبجی جون بریم.
 
موضوع نویسنده

ریحانهِ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
72
838
مدال‌ها
2
زود خود را از آغوشش بیرون کردم و گفتم:
- خوب خواسته دومم بگم؟
با همان لبخند‌ش سری تکان داد که این‌بار بدون مکث زود گفتم:
- من کنکورم داره نزدیک میشه و چند کلاس آموزش دیگه دارم؛ چی کار باید بکنم؟
کمی حالت فکری به خود گرفت و گفت:
- خوب میشه با یکی از بادیگاردها هر موقع کلاس داری بری، منم واست چند تا کتاب تست و آموزش می‌گیرم که آماده‌تر باشی.
سری برایش تکان دادم که دوباره گفت:
- اگه می‌خوای یه معلم خصوصی واست بگیریم تا آماده‌تر بشی، می‌خوای؟
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
- نه معلم خصوصی نمی‌خواد؛ من خودم برای کنکور یه جورایی آماده‌م فقط اگه کتاب‌ها رو واسم جور کنی ممنونت میشم.
سری تکان داد و باشه‌ای زمزمه کرد.
از جایم برخواستم و گفتم:
- پس من برم آماده بشم که بریم؟
لبخند گوشه لبش جمع شد و گفت:
- باشه یه ربع دیگه پایین باش‌.
همان‌طور که از اتاق خارج میشدم باشه‌ای گفتم و در اتاقش را بستم‌.
داخل اتاقم شده‌م و درب کمد را باز گشودم.
با عجله شلوارلی با رنگ آبی روشن را برداشتم؛ به همراه مانتو لی به همراه همان رنگ، که بلندی‌اش تا یک وجب بالای زانوهایم بود‌.
لباس‌هایم را پوشیدم و شال مشکی رنگ‌ به‌ همراه کفش اسپرت مشکی را هم برداشتم‌.
بعد از آماده شدنم تند از اتاق خارج شدم و به سالن رفتم‌. آرش را دیدم که آماده روی مبل نشسته بود.
با ذوق گفتم:
- من‌ آماده‌م بریم؟
آرش سرش را بالا گرفت با دیدنم ابروهایش بالا رفت و گفت:
- باشه آبجی جون بریم.
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,273
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین