جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [سلن] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Mavi با نام [سلن] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 209 بازدید, 5 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [سلن] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mavi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mavi
موضوع نویسنده

Mavi

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
522
6,056
مدال‌ها
3
وَٱلقَلَمِ وَمَا يَسطُرُونَ

عنوان: سلن
ژانر: تراژدی/ عاشقانه
به‌قلمِ: زهرا غلامی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W

دیباچه:

سرنوشت با نوای نهان خود کلاویه‌های سیاه و سفید را نوازش می‌کند و رازهایی نهفته را بر بوم زمان می‌نگارد.
در میانه‌ی جهان صامتش، شیدایی‌ با حزن و الم درآمیخته می‌شود و او را به سفری در دل سایه‌ها و نور می‌کشاند.
حقیقتی گم‌شده پرده از رازهای عمیق برمی‌دارد؛ رازهایی که فراتر از مرزهای زمان و مکان قرار دارند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1740121493438.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»
پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mavi

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
522
6,056
مدال‌ها
3
مقدمه:
دلم شرحه‌شرحه است؛ خون از روحم چکه می‌کند و پیراهن سپید بختی‌ام را گلگون کرده است.
آری! دلم دست به خودکشی زده است که شاید تویی که در لا‌به‌لای بطن‌ها و عروق‌اش لانه گزیده‌ای را طرد کند.
نت‌هایی که می‌نوازی در گوشه به گوشه‌ی خانه فریاد خاموشی سر می‌دهند و گویی پیانویت تبدیل به پیانولایی شده است که تو را دوباره برای من به ارمغان آورد... .​
 
موضوع نویسنده

Mavi

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
522
6,056
مدال‌ها
3
موهای لَخت و کوتاه هایلایت شده‌اش از زیر کش سرمه‌ای رنگ ساتش بیرون زده بودند و پریشان در اطرافش رها شده بودند. کسی شال مشکی رنگش را دوباره روی سرش قرار داد. بوی گلاب و حلوا برایش آزاردهنده بود و معده‌اش را تحریک می‌کرد. مرجانه چند قدم دورتر از او روی زمین نشسته بود و مشت‌های پر از نقلش را روی سرش می‌ریخت و کِل می‌کشید. سحر آهسته اشک می‌ریخت و گاهی کت و شلوار مشکی رنگ او را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و از خدا گله می‌کرد. خانه پر بود از آدم‌های سیاه پوشی که بعضی‌هایشان مشغول گریه کردن بودند و بعضی‌های دیگر داشتند عکس و فیلم می‌گرفتند یا مشغول پذیرایی بودند. قاب عکس چوبی منبت‌کاری شده‌ی گردویی رنگ روی دیوار ناخن بر زخم‌های روحش می‌کشید. صدای مردی که بلندگفت «یالله، جنازه رو آوردن.» لرزی بر جانش نشاند. آن قامت بلند و دست‎های جادویی اکنون چیزی بیشتر از یک جنازه بی‌جان نبود. چند مردی که برانکارد را حمل می‌کردند وارد شدند، این پتوی مشکی رنگ‌ با پرنده‌های کوچک طلایی و سفید که حالا جنازه‌ی او را در آغوش گرفته بود، روزگاری شاهد عاشقانه‌های بی‌نهایت‌شان بود. مرد با صدای بلندی که به گوش همه برسد می‌خواند « به عزت و شرف لا اله الا الله» و مرجانه بیشتر جیغ می‌زد و موهای نقره‌ای رنگش را از کف سرش می‌کَند و محکم بر قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوفت. اما سلن حتی یک قطره اشک هم نداشت که فدای او کند. احساس می‌کرد تمام احساساتش، از همان شبی که خبر رفتنش آوردند یخ زده‌اند. چهار‌ پله‌ی کوتاه مرمری حیاط برایش حکم قله‌ی قاف را داشتند؛ سرش گیج می‌رفت. دستی مردانه بازویش را گرفت و آهسته لب زد:
-مراقب باش سلن.
آه، چقدر صدای کامیاب عزیزش گرفته بود انگار که ساعت‌ها فریاد زده بود. به کمک او از پله‌ها پایین آمد و سوار ماشین شد. راهی که می‌رفتند را دوست نداشت، از ته این جاده که به خانه‌ی ابدی او ختم می‌شد از همین الان متنفر بود. بوی پک‌های حلوایی که روی صندلی عقب بودند، داشت خفه‌اش می‌کرد. شیشه‌ هلالی شکل را کمی پایین داد و باد سرد به سرعت گرمای کابین را به تاراج برد. کامیاب به سمت راست راهنما زد و گفت:
-سرما می‌خوری!
پوزخندی روی لب‌های پوسته‌پوسته‌اش جای گرفت که از دید کامیاب هم دور نماند، واقعا الان تنها مشکل او سرماخوردگی بود؟!.
وارد محوطه‌ شدند و کمی بعد ماشین کنار یک بلوار کوتاه بتنی ایستاد، جایی که در هر قدمش یک نفر خوابیده بود و حکم پایان قصه‌اش آن تکه سنگی بود که نامش بر روی آن حک شده بود. کنار یک گودال خالی نشست. سحر بغل دستش مرتب اشک‌هایش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد و گاهی در لابه‌لای حرف‌هایش کلمه‌ی «داداش» را متوجه می‌شد. برانکارد را روی زمین قرار داند و به خواست مرد روحانی، مردان حاضر صف بستند تا نماز میت را بخوانند. به راستی که این آخرین لحظاتی بود که او اکسیژن را لمس می‌کرد، خورشید بر تنش تابیده می‌شد و هوا را داشت... .
نگاهش را به گودال عمیق کنارش داد و انگار تازه مغزش داشت درک می‌کرد چه اتفاقی افتاده است. وحشت زده از جای برخواست و به سمت جنازه‌ای رفت که مقابل نمازگزاران قرار داشت. بی‌توجه به آن‌ها پتوی مشکی را با خشونت کنار زد و خواست گره‌ی کفن را باز کند که مچ دستش توسط دستی مبحوس شد و با عصبانت غرید:
-ولم کن کامیاب!
کامیاب هم عصبانی بود و هم نگران او که امانتی تنها برادرش بود. فشار دستش را کمتر کرد اما رهایش نکرد.
-معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟!
شال مشکی رنگ مخملش باز هم از سرش رها شد اما اهمیتی نداشت.چشم‌های خشک از اشک و سرخش را به صورت نگران کامیاب دوخت و با دردِ آمیخته به خشونت جواب داد:
-می‌خوام ببینمش.
قلب کامیاب انگار برای لحظه‌ای نزد. سلن تمام دو روز گذشته را حتی یک قطره اشک هم نریخته بود و دربرابر خواهش‌های کامیاب برای دیدن او سکوت کرده بود و حالا انگار تازه با دیدن وضعیت مغزش حقیقت را درک کرده بود و فهمیده بود که اینجا آخرین ایستگاه است.
-چی رو می‌خوای ببینی، هووم؟ یه جنازه‌اس شبیه بقیه‌ی جنازه‌ها.
جانش از حرفی که زد تیر کشید اما چاره‌ای نداشت. دلش نمی‌خواست آخرین تصویر سلن از او آن چیزی باشد که خودش دیده بود. با مشت‌ محکمی که به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش برخورد کرد درد تا اعصاب نخاعی‌اش کشیده شد. سلن جیغ‌کشان همچنان مشت می‌زد.
-اون فقط یه جنازه نیست لعنتی، اون فقط یه جنازه نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mavi

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
522
6,056
مدال‌ها
3
چشم‌هایش را به انگشتان کشیده‌ای دوخته بود که با مهارت تمام کلاویه‌های سیاه و سفید را نوازش می‌کردند. با صدای جیغ از سر ذوق دختر بغل دستی‌اش کمی از جا پرید و به سمت او چرخید.
- آروم‌تر النا.
چشم‌های عسلی دخترک از شدت ذوق همچون ستارگان در آسمان می‌درخشیدند. لب‌های اناری‌اش را تند جنباند و دوباره چشم به صحنه‌ی مقابلش دوخت.
- نمی‌تونم، بعد از یه سال انتظار بالاخره یه بلیط گیرم اومده؛ نمی‌خوام حتی یه ثانیه‌اش رو هم از دست بدم.
لب‌هایش را برای النا کج کرد و شال مشکی رنگ زربافتش را مرتب کرد. نمی‌دانست تماشای پیانو زدن چه لذتی برای النا دارد. آن هم اویی که از موسیقی همیشه فراری بود و در برابر تمام اصرار‌های مادر برای یادگیری ساز مقاومت کرده بود و یک کلام گفته بود « از موسیقی خوشم نمیاد».
- سلن.
نگاهش را به خواهر بازیگوش و جدیدا مرموزش هدیه داد و منتظر ماند ادامه دهد.
- من میرم بک استیج امضا بگیرم، میای یا میری توی محوطه؟
کیف دستی کوچکش را از کناره‌ی صندلی مخمل زرشکی رنگ برداشت و به سمت النا که چند قدم دور‌تر از او ایستاده بود رفت.
- منم میام، دوست دارم عامل علاقه‌مند کردن تو به موسیقی رو از نزدیک ببینم.
اندکی رنگ گونه‌های النا پرید و این برای سلن که به نوعی مادر دومش محسوب می‌شد، حکم چراغ چشمک‌ زن را داشت. چند پله‌ی کوتاه فلزی را بالا رفتند و از درب چوپی و سد چند نگهبان سیاه‌ پوش عبور کردند. سالن روبه رویشان مملو از دختر‌ها و پسر‌های جوانی بود که منتظر عکس و امضا بودند و صدای حرف‌زدن‌هایشان پچ‌پچ‌وار به آن‌ها می‌رسید.
- انگاری تا فردا صبح باید صبر کنیم.چقدر شلوغه!
حق با النا بود. او هم بعید می‌دانست به این زودی‌ها نوبت به آن‌ها برسد. گرمای سالن حس ناخوشایندی برایش داشت، دکمه‌های پالتوی ‌خاکستری‌اش را به امید خنک شدن باز کرد و منتظر اتمام صف تمام نشدنی ایستاد.
نمی‌دانست چند ساعت گذشته بود اما تنها چند قدم با سالن اصلی که او در آن حضور داشت فاصله داشتند.به محض خروج گروه قبلی، ده نفری بعدی که شامل او و النا بود توسط مسئول بک استیج جدا شدند و وارد سالن مخملی سیاه‌رنگ شدند.سالنی متوسط و تقریبا چهل متری با دیوارهای مخمل سیاه که تنها وسیله‌ی زینتش پیانوی چوبی گردویی رنگ سمت راست اتاق بود و چند پوستری که به صورت نامرتب روی دیوار پشت پیانو نصب شده‌بودند. پشت به آن‌ها و نزدیک به پنجره‌ی سراسری در حالی که یک دستش را در جیب شلوار سیاهش فرو برده بود داشت قهوه می‌نوشید. صدای مسئول بک استیج شرمنده و کمی پراسترس به‌نظر می‌آمد.
- ببخشید جناب ادیب، صادقی گفت گروه بعدی رو داخل بفرستم.
بالاخره او را از نزدیک دید. مردی که النا ماه‌ها با کنسرت‌ها،آلبوم‌ها و موفقیت‌هایش مغزش را خورده‌بود. فنجان چینی سفیدش را روی لبه‌ی مرمری پنجره گذاشت و لبخندی نثار مرد کرد.
-مشکلی نیست صامتی جان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mavi

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
522
6,056
مدال‌ها
3
اولین چیزی که همه را به او خیره می‌کرد مطمئنا آن تکه موی سفیدی بود که لابه‌لای دشتی از سیاهی‌ها پنهان شده بود. گویی موهایش هم تقلید از پیانویش را برگزیده بودند. پوستش رنگ پریده‌تر از تمام انسان‌های اتاق بود. در عکس‌هایی که النا به او نشان داده بود رنگ پوستش نرمال‌تر بود؛ شاید هم بیمار بود. نمی‌دانست چقدر به او خیره شده بود که حالا او هم داشت به سلن نگاه می‌کرد. چشم‌هایش چیزی مابین مشکی و قهوه‌ای بود اما درست نمی‌توانست رنگ آن‌ها را از این فاصله تشخیص دهد.
- شما هم امضا می‌خواید خانوم؟
النا زودتر از او جنبید و حتی اجازه نداد سلن قدمی نزدیک‌تر شود و لب از لب بگشاید.
- بله، آقای ادیب می‌شه این رو به اسم خواهرم امضا کنید؟
سری تکان داد و آن برگه‌ی مخصوص با طرح پیانو رو از دست النا گرفت و روان‌نویس طلایی رنگش را مجددا از جیب شلوار‌ مشکی‌اش خارج کرد.
- به اسم کی بنویسمش؟
- سلن.
سرش را چند لحظه‌ی کوتاه بالا آورد و بعد آهسته دوباره به برگه‌ی درون دستش خیره شد. عطرش واقعا خاص بود؛ ترکیبی از بوی رز، وانیل، چوب بلوط و شاید هم کمی ته مایه‌ی دریا بود.
در حکاکی شده‌ی روانویسش را بست و برگه را به سمت سلن گرفت. این ساعت نقره‌ی رنگ فلزی با پس‌زمینه‌ی سرمه‌ای تیره را مطمئن بود قبلا هم دیده است، اما کجا؟!
- مچکرم.
ده دقیقه به پایان رسیده بود و باید سالن مخملی را ترک می‌کردند. به محض باز شدن در چرمی صدای پچ‌پچ‌ها حمله‌ور شدند. دلش می‌خواست برگردد و دوباره نگاهش کند. مغزش نهیب زد« نه، نکن.» ولی قلبش انگار کر شده بود. برگشتت، او هم هنوز داشت سلن نگاه می‌کرد. لبخند می‌زد یا توهم جدیدی از مغز او بود؟
چه کسی فکرش را می‌کرد که سرنوشت اولین نت را در همان لحظه و در همان اتاق مخملی بنوازد... .
 
بالا پایین