موهای لَخت و کوتاه هایلایت شدهاش از زیر کش سرمهای رنگ ساتش بیرون زده بودند و پریشان در اطرافش رها شده بودند. کسی شال مشکی رنگش را دوباره روی سرش قرار داد. بوی گلاب و حلوا برایش آزاردهنده بود و معدهاش را تحریک میکرد. مرجانه چند قدم دورتر از او روی زمین نشسته بود و مشتهای پر از نقلش را روی سرش میریخت و کِل میکشید. سحر آهسته اشک میریخت و گاهی کت و شلوار مشکی رنگ او را به سی*ن*هاش میچسباند و از خدا گله میکرد. خانه پر بود از آدمهای سیاه پوشی که بعضیهایشان مشغول گریه کردن بودند و بعضیهای دیگر داشتند عکس و فیلم میگرفتند یا مشغول پذیرایی بودند. قاب عکس چوبی منبتکاری شدهی گردویی رنگ روی دیوار ناخن بر زخمهای روحش میکشید. صدای مردی که بلندگفت «یالله، جنازه رو آوردن.» لرزی بر جانش نشاند. آن قامت بلند و دستهای جادویی اکنون چیزی بیشتر از یک جنازه بیجان نبود. چند مردی که برانکارد را حمل میکردند وارد شدند، این پتوی مشکی رنگ با پرندههای کوچک طلایی و سفید که حالا جنازهی او را در آغوش گرفته بود، روزگاری شاهد عاشقانههای بینهایتشان بود. مرد با صدای بلندی که به گوش همه برسد میخواند « به عزت و شرف لا اله الا الله» و مرجانه بیشتر جیغ میزد و موهای نقرهای رنگش را از کف سرش میکَند و محکم بر قفسهی سی*ن*هاش میکوفت. اما سلن حتی یک قطره اشک هم نداشت که فدای او کند. احساس میکرد تمام احساساتش، از همان شبی که خبر رفتنش آوردند یخ زدهاند. چهار پلهی کوتاه مرمری حیاط برایش حکم قلهی قاف را داشتند؛ سرش گیج میرفت. دستی مردانه بازویش را گرفت و آهسته لب زد:
-مراقب باش سلن.
آه، چقدر صدای کامیاب عزیزش گرفته بود انگار که ساعتها فریاد زده بود. به کمک او از پلهها پایین آمد و سوار ماشین شد. راهی که میرفتند را دوست نداشت، از ته این جاده که به خانهی ابدی او ختم میشد از همین الان متنفر بود. بوی پکهای حلوایی که روی صندلی عقب بودند، داشت خفهاش میکرد. شیشه هلالی شکل را کمی پایین داد و باد سرد به سرعت گرمای کابین را به تاراج برد. کامیاب به سمت راست راهنما زد و گفت:
-سرما میخوری!
پوزخندی روی لبهای پوستهپوستهاش جای گرفت که از دید کامیاب هم دور نماند، واقعا الان تنها مشکل او سرماخوردگی بود؟!.
وارد محوطه شدند و کمی بعد ماشین کنار یک بلوار کوتاه بتنی ایستاد، جایی که در هر قدمش یک نفر خوابیده بود و حکم پایان قصهاش آن تکه سنگی بود که نامش بر روی آن حک شده بود. کنار یک گودال خالی نشست. سحر بغل دستش مرتب اشکهایش را با دستمال کاغذی پاک میکرد و گاهی در لابهلای حرفهایش کلمهی «داداش» را متوجه میشد. برانکارد را روی زمین قرار داند و به خواست مرد روحانی، مردان حاضر صف بستند تا نماز میت را بخوانند. به راستی که این آخرین لحظاتی بود که او اکسیژن را لمس میکرد، خورشید بر تنش تابیده میشد و هوا را داشت... .
نگاهش را به گودال عمیق کنارش داد و انگار تازه مغزش داشت درک میکرد چه اتفاقی افتاده است. وحشت زده از جای برخواست و به سمت جنازهای رفت که مقابل نمازگزاران قرار داشت. بیتوجه به آنها پتوی مشکی را با خشونت کنار زد و خواست گرهی کفن را باز کند که مچ دستش توسط دستی مبحوس شد و با عصبانت غرید:
-ولم کن کامیاب!
کامیاب هم عصبانی بود و هم نگران او که امانتی تنها برادرش بود. فشار دستش را کمتر کرد اما رهایش نکرد.
-معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
شال مشکی رنگ مخملش باز هم از سرش رها شد اما اهمیتی نداشت.چشمهای خشک از اشک و سرخش را به صورت نگران کامیاب دوخت و با دردِ آمیخته به خشونت جواب داد:
-میخوام ببینمش.
قلب کامیاب انگار برای لحظهای نزد. سلن تمام دو روز گذشته را حتی یک قطره اشک هم نریخته بود و دربرابر خواهشهای کامیاب برای دیدن او سکوت کرده بود و حالا انگار تازه با دیدن وضعیت مغزش حقیقت را درک کرده بود و فهمیده بود که اینجا آخرین ایستگاه است.
-چی رو میخوای ببینی، هووم؟ یه جنازهاس شبیه بقیهی جنازهها.
جانش از حرفی که زد تیر کشید اما چارهای نداشت. دلش نمیخواست آخرین تصویر سلن از او آن چیزی باشد که خودش دیده بود. با مشت محکمی که به قفسهی سی*ن*هاش برخورد کرد درد تا اعصاب نخاعیاش کشیده شد. سلن جیغکشان همچنان مشت میزد.
-اون فقط یه جنازه نیست لعنتی، اون فقط یه جنازه نیست!