جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DEVL با نام [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 810 بازدید, 27 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DEVL
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
IMG_۲۰۲۱۱۲۲۹_۱۹۱۸۱۰.png
🔶کد رمان: ۰۰۲۲۹

نام رمان: سلول عاشقی
نام نویسنده : فاطیما آسیال
ژانر:ترسناک، عاشقانه
منتقد همراه: @Mr. Rasoly
ناظر: @MHP
خلاصه:
ترلان دختری ۱۸ ساله از بجنورد است که با خانوادش زندگی می‌کرد. آن‌ها قبل از مردن پدربزرگ ترلان در ترکیه بودن ولی بعد مرگ پدربزرگش پدرش آن‌ها را به ایران می‌آورد. در ایران یک روز وقتی به بازار می‌رود سوار تاکسی می‌شود و دیگر چیزی یادش نمی‌آید و چشم‌هایش را در یک سلول با میله‌های آهنی باز می‌کند. آن مرد روانی، مردم بی‌گناه را می‌دزد و آن‌ها را به صورت وحشتناکی شکنجه می‌کند. او در آن زندان با پسری به اسم امیر آشنا می‌شود و با هم نقشه فرار می‌کشند و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (3) (1) (2) (2) (2) (2) (1) (1).jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
با احساس سوزش تو کل بدنم چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود. برای اینکه بتونم همه جارو بهتر ببینم، چند بار پلک زدم تا اینکه چشمام به تاریکی عادت کرد. باورم نمی‌شه من تو یه سلول بودم سلولی که تمام میله‌هاش آهنی بود! از جام بلند شدم با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد داد زدم:
- کسی اینجا نیست؟ من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
اما هیچ صدایی نیومد. دوباره با صدایی بلندتر گفتم:
- من اینجا چی‌کار می‌کنم!؟
صدای یه دختر که انگار سیزده یا چهارده ساله بود از سلول کناریم آمد. با صدایی گرفته که ترس توش موج میزد گفت:
- هیس ساکت باش الان میاد!
با بهت بهش نگاه کردم که دختر عقب عقب رفت و گوشه‌ای از سلول کز کرد.
یه پسر که سلولش روبه‌روی سلول اون دختر بود با داد رو به دختر گفت:
- چه ساکت باشیم چه نباشیم اون روانی هممونو می‌کشه اونم با بدترین حالت ممکن!
روبه اون پسر با صدایی که سعی می‌کردم نلرزه گفتم:
- او... اون کیه؟
پسر در حالی که به میله‌های سلول مشت میزد رو به من گفت:
- اون یه روانیه زنجیره‌ایه که مردم رو می‌دزده و به طرز وحشتناکی اونا رو شکنجه می‌کنه و در آخر اونا رو می‌کشه.
یک دفعه در باز شد، یه مرد که زنجیر به دست داشت و خیلی ترسناک به نظر می‌آمد وارد شد. مرد ماسک سیاهی داشت به این خاطر چهرش مشخص نبود. در سلولی که بالاتر از من قرار گرفته بود رو باز کرد. یه زن که بهش می‌خورد ۳۰ یا ۳۲ ساله باشه رو به زور بیرون کشید. زن داد میزد و کمک می‌خواست.
زن: من بچه کوچیک دارم. هرچقدر پول بخوای بهت میدم فقط منو ول کن.
و با داد از خدا کمک می‌خواست. دستاشو به نرده‌های آهنی سلول من گرفت و با چشم‌های اشکین رو به من گفت:
- کمکم کن خواهش می‌کنم لطفاً!
با تمام وجود می‌خواستم که کمکش کنم اما من هیچ کاری از دستم بر نمی‌دومد و فقط گریه می‌کردم. مرد با زنجیرهایی که به دست داشت محکم رو دست زن کوبید که من صدای خورد شدن استخوناشو شنیدم. بخاطر اینکه نمی‌تونستم کاری بکنم گریم اوج گرفت و به هق‌هق افتادم. مرد زن رو از اون زندان بیرون برد. صدای داد و ناله‌هایی از از طبقه بالا می‌اومد و از خدا کمک می‌خواست.‌ پسر فقط با داد به اون مرد ناسزا می‌گفت و با دست‌هاش به نرده‌های اون سلول وحشتناک می‌کوبید که صدای آرش آن نرده‌های آهنی کل زندان را می‌لرزاند. دخترک ترسو فقط می‌گفت که ساکت باشیم اون صدامونو می‌شنوه. بعد از گذشت سه روز از مرگ اون زن، مرد برگشت. دخترک ترسو رو با خودش برد صدای جیغ‌هایی که دل هر سنگ رو هم آب می‌کرد از طبقه بالا می‌اومد. بعد حدود سه ساعت صدای اون جیغا تموم شد و فقط یه صدای ناله به گوش می‌رسید.
یعنی من الان کجام؟ چند روز دیگه قراره بمی‌رم؟ اصلاً می‌میرم؟ اگه می‌میرم چجوری؛ با درد و شکنجه یا نه؟ با صدای پسر به خودم آمدم.
پسر: دختر جون دو ساعته دارم صدات می‌زنم کجایی؟
- ببخشید حواسم نبود.
پسر : خب حالا اشکال نداره! من یه نقشه دارم کمکم می‌کنی؟
با صدای گرفته‌ای گفتم:
- ن... نقشه! چ... چه نقشه‌ای؟
پسر: برای فرار کردن از اینجا فقط یه راه داریم؛ اینکه به من کمک کنی و شاید بتونیم از اینجا فرار کنیم. به من کمک می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
- چه راهی؟ باشه کمک می‌کنم.
پسر: تا چند روز دیگه امکان اینکه اون مرد بیاد و بخواد منو ببره زیاده.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- از کجا می‌دونی که تو رو می‌بره؟
پسر: از اونجایی که من رو قبل تو به اینجا آورده و اون دختر رو قبل من آورده و اونو زودتر برد. در این صورت قبل تو سراغ من میاد.
- ب... باشه خب ن... نقشه چیه؟!
پسر: خب نقشه اینه که اون وقتی سراغ من اومد درو که باز کرد خواست منو ببره باهاش گل آویز میشم. کلیدا رو برات می‌ندازه تو با کیلیدا در سلولو بده باز می‌کنیم و بیرون میای. بیرون که آمدی با اون ( انگشت اشارشو به سمت چوبی که کنار دیوار بود گرفت) به سرش ضربه می‌زنی. وقتی بی‌هوش شد اونو داخل یکی از سلولا می‌ندازیم و فرار می‌کنیم قبوله؟
- کجا می‌ریم؟
پسر: نمی‌دونم از اینجا که بیرون بریم یه فکری برای بقیش می‌کنیم. راستی! تو چطور اومدی اینجا؟
- من... من نمی‌دونم تنها چیزی که یادم میاد اینکه می‌خواستم برای خرید به بازار برم سوار تاکسی شدم، ساعت حدود شش بود. تاکسی گرفتم. یه بوی تند احساس کردم. ناخودآگاه چشمام بسته شد و دیگه چیزی یادم نمی‌آد. تو چطور اومدی؟
پسر: تو ‌کافه با یکی از دوستام نشسته بودم. رفتم دستشویی تا دستامو بشورم یهو چیزی از پشت جلوی چشمام رو گرفت خواستم برگردم که چیزی محکم خورد تو سرم و دیگه چیزی یادم نمی‌آد تا اینکه الان اینجام. اسم تو چیه از کجا آمدی؟
- اسم من ترلانه ۱۸ سالمه و از بجنورد آمدم اینجا. تو چی؟
پسر: من امیرم ۲۰ سالمه و اهل قم بودم. ولی حالا نمی‌دونم کجام.
بعد از گذشت چند ساعت مرد آمد ولی به جای اینکه به طرف سلول امیر بره، طرف سلول من آمد. درو باز کرد. خیلی ترسیده بودم، قلبم تو دهنم میزد ولی کاملاً جا خورده بودم!
مرد بطری آب کوچک با تکه نانی به طرفم پرت کرد و دوباره در سلول رو بست و به طرف سلول امیر رفت. بطری آب و تکه نانی به اونم داد و رفت در زندان رو قفل کرد و با صدای خنده مرموزانه‌ش از آنجا دور شد. چند روز از آن اتفاقات گذشت اما هیچ اثری از مرد نبود و هیچ اتفاق دیگه‌ای نیفتاد. روز پنجم بود که با صدای قفل در چشمامو باز کردم. درست حدس زده بودم. اون مرد آمده بود. به امیر نگاه کردم اونم داشت به مرد نگاه می‌کرد. نقشه‌ای که با امیر داشتیم یادم اومد. تو ذهنم اونو چند بار مرور کردم. همون طور که قرار بود، مرد سراغ سلول امیر رفت و هیچ چیزی همراهش نبود فقط همون ماسک سیاه. حتی اون زنجیر که همیشه پیشش بود رو با خود نیاورده بود. از این کارش هر دو تعجب کردیم. در سلولو باز کرد. دستای امیر رو از پشت گرفت. چند قدم که از سلول دور شدن، امیر تند برگشت و با لگد محکم کوبید به دل اون مرد. اون که انگار از کار امیر تعجب کره بود، چند ثانیه همین‌جوری به امیر نگاه می‌کرد. بعد از چند ثانیه انگار که به خودش اومد، یه مشت به صورت امیر زد و مشت بعدی رو خواست به دلش بزنه که امیر دستشو گرفت و با زانو محکم به زیر دلش کوبید، جوری که مرد از شدت درد به روی زانو افتاد و شکمشو گرفت. کلیدا وصل به کمربند شلوارش بود. امیر سریع، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده، کلید و گرفت و انداخت طرف من. همون لحظه مرد پاشد و پای امیرو کشید که به شدت به زمین خورد. مرد رو دلش نشت و با دستاش گلوی امیرو فشار می‌داد. کلید یکم جلوتر از سلول من افتاده بود و دستم بهش نمی‌رسید. به هزار زور و بدبختی کلید و آوردم و بعد از امتحان کردن چند کلید، کلید مورد نظرم رو پیدا کردم. امیر دیگه داشت به زور نفس می‌کشید و زیر دستای اون مرد دستو پا میزد. سریع به طرف چوبی که چند قدم اون طرف‌تر کنار دیوار بود رفتم برش داشتم و با اون به سر مرد ضربه محکمی زدم. خودم از این که این همه نیرو توی بدنم داشتم تعجب کردم! مرد روی زمین افتاد و از بین دندونای کلید شده غرید:
- می‌کشمتون، هردوتونو می‌کشم. قسم می... .
محکم با چوب دوباره به سرش کوبیدم که بی‌هوش شد. سریع به طرف امیر رفتم که داشت نفس‌نفس میزد و سرفه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
به طرفش رفتم و کمکش کردم که از جاش بلندشه. به اطرافم نگاه کردم تا شاید یکمی آب پیدا کنم. درست کنار در ورودی زندان چند بطری آب بود با بدو رفتم و یکی از اونا رو برداشتم و به امیر دادم. کمی که ازش خورد حالش بهتر شد. با کمک هم مرد رو داخل سلول گذاشتیم و درشو قفل کردیم و به سرعت طرف در زندان رفتیم. البته بهتره بگم که پرواز کردیم. وای خاک تو سرت کنن ترلان! تا چند لحظه پیش داشتی مرگ و با چشمای خودت می‌دیدی الان داری می‌خندی! از فکرای خودم خندم گرفت زدم زیر خنده وقتی به خودم اومدم دیدم امیر داشت با چشای گرد شده نگام می‌کرد. بزور خندمو خوردم و سرمو پایین انداختم. اونم سرشو به نشونه تاسف تکون داد. خب یکم از خودم بگم. من ترلان اهل بجنوردم و هجده سالمه. با خانوادم زندگی می‌کردم تا اینکه اون مرد منو دزدید. من لبای قلوه‌ای، دماغ متوسط و چشمای عسلی که به سبز می‌خوره دارم. چشمام نه زیاد کوچیکه نه زیاد بزرگ اما بابام همیشه می‌گفت که چشات سگ داره. بگذریم. خب کجا بودیم؟ آها پوست سفیدی دارم، قدم متوسطه و اینکه موهام خرمایی روشنه. دوستام اسممو گذاشته بودن خرما خخخ.
بعد از اینکه امیر با کلید در زندان رو باز کرد، از اونجا بیرون اومدیم انگار که زیر زمین بود از پله‌ها بالا رفتیم. البته قبل اون امیر درو قفل کرد. وای خدایا باورم نمی‌شد! اونجا یه خونه خیلی بزرگ و فوق‌العاده قشنگ بود. طرح‌های سفید و طوسی اونجا رو خیلی قشنگ کرده بود. رو به امیر گفتم:
- اینجا دیگه کجاست؟
امیر: به نظرت من از کجا باید بدونم؟
یه لحظه یادم افتاد از کجا آمدیم و الان کجاییم. داد زدم:
- وایی! ما الان کجاییم؟ اینجا کجاست؟
بعد با بدو به سمت در خونه رفتم. امیرم که هنوز تو شوک اون جیغ بود که من زدم، آخی بیچاره پشت سرم اومد.‌ درو باز کردم. وای خدا کلاً با بجنورد فرق داشت.
امیر: اصلاً شبیه به قم یا ایران نیست. اینجا دیگه کجاست؟
- من نمی‌دونم. ن... نکنه که ما الان از ایرا... ایران خارج شدیم؟!
به امیر نگاه کردم. اونم داشت با تعجب بهم نگاه می‌کرد. یه مغازه اون نزدیکیا بود. رفتیم سمت اون مغازه. سلام کردم اما اون مرد با تعجب نگام کرد.
- سلام ببخشید اینجا کجاست؟
مرد به ترکی چیزی گفت و چون پدربزرگ من اهل ترکیه بود و بعد از مرگ اون پدرم ما رو به ایران آورده بود ترکی بلد بودم. مرد به ترکی گفت:
- چی میگی خانم؟
- ببخشید می‌خواستم بدونم اینجا کجاست؟
مرد: اینجا شهر استانبول ترکیه هست.
- ب... بله خدا... خدانگهدار.
به امیر نگاه کردم که داشت با تعجب به مکالمه ما نگاه می‌کرد.
امیر: چی شد؟ ما کجاییم؟
- ما الان تو ترکیه تو شهر استانبولیم.
امیر : چی؟ چی داری میگی؟ ما چطور اینجا اومدیم؟
- نمی‌دونم!
امیر یه پسره ۲۰ ساله با چشمای طوسی بادامی، دماغ عملی و لبای گوشتی بود. هیکش ورزشی بود و پوست سبزه‌ای داشت. قدش از من بلندتر بود و موهاش مشکی بود.
به نیمکتی که کمی اون طرف‌تر از مغازه بود اشاره کردم.
- بیا بریم اونجا بشینیم یه فکری بکنیم.
امیر در حالی که سرش پایین بود گفت:
امیر: باشه.
به طرف نمیکت راه افتادیم. تو راه هیچ حرفی نزدیم البته راه زیا‌د هم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
( پارت چهارم)
من روی نیمکت طرف راستش نشستم. امیرم کنارم طرف چپ. از وقتی فهمیده بود ما تو ترکیه‌ایم خیلی تو فکر بود. دلم می‌خواست بدونم اما می‌ترسیدم اگه بپرسم فکر کنه فضولم یا هر چیز دیگه‌ای.
با صدای امیر به خودم اومدم.
امیر: ترلان؟
ناخودآگاه زبانم چرخید و گفتم:
- جانم؟
امیر با چشمایی که از تعجب نزدیک بود از کاسه در بیاد داشت نگام می‌کرد.
- اممممم... چیزه یعنی بله.
وای یعنی خاک کل کره زمین تو اون مغز فندقت. آخه این چی بود که تو احمق گفتی!
همینجوری داشتم به خودم بد و بیراه می‌گفتم که سنگینی نگاه یکیو رو خودم حس کردم. سرمو که بالا آوردم دیدم امیر داره با اون چشمای طوسیش، شیطون نگاه می‌کنه.
- چیه مگه آدم ندیدی قورباغه؟!
جاننن! من الان به این جیگر گفتم قورباغه؟ وای که الهی خدا منو از رو زمین محوم کنه.
- اصلاً می‌دونی قورباغه خب چیزی بدی نیست که. منم قورباغه‌ها رو دوست دارم.
یهو صدای خنده امیر کل پارکو برداشت. یکم همینجوری عین منگلا نگاش کردم. امیر میان خنده‌هاش بریده بریده گفت:
امیر: وایی... خدا نکشتت... دختر!
با خودم گفتم وا چرا یهو اینجوری شد؟ یاد حرفی که زده بودم افتادم. نه یعنی الاننن... . وای ترلان خاک تو سرت. با دستام کوبیدم تو سرم که صدای خنده امیر بیشتر شد. تازه فهمیدم چه گندی زدم که گونه‌هام سریع قرمز شدن. آروم زیر لب گفتم:
- اوف حالا تو هم هی بخند. بمیری ترلان با این سوتی دادنات.
امیر: اهم اهم شنیدما گوشام خیلی تیزه‌.
- باشه. خب حالا اینا رو ول کن. بگو که ما تو این کشور غریب اونم بدون هیچ پولی چیکار کنیم؟
امیر: نمی‌دونم ولی خوبیش اینکه تو زبان ترکی بلدی.
- پدربزرگم تو همین شهر یه ویلا داشت که قبل فوتش اونو به اسم پدرم کرد. کلیدش دست یکی از سرای دارای اون ویلاس که خونشون کنار همون ویلاست. می‌تونیم تا وقتی که یه خرده پول جمع کنیم تا بتونیم به ایران برگردیم اونجا زندگی کنیم.
امیر: اما مطمئنی که اونا کلیدو به تو میدن؟ اصلاً تو رو می‌شناسن؟
- نمی‌دونم. ولی شاید اگه اسم پدر یا پدربزرگم رو بگم بشناسن.
امیر: حالا اونجارو بلدی؟
- آره.
امیر: باشه پس بریم.
چون هیچ پولی نداشتیم مجبور شدیم که پیاده بریم. یعنی میشه دوباره خانوادمو ببینم؟ یه حسی از ته دلم بهم می‌گفت: چرا که نه؟ ولی یه حس عمیق‌تر اینو رد می‌کرد و میگفت: تو این راهی که تو قدم برداشتی خیلی قراره سختی بکشی.
خیلی دلم برای مامانم تنگ شده بود. برای بغل کردناش، داد زدناش و همه چی. دلم برای بابام خیلی تنگ شده بود. هیچ وقت مثل مامانم بهم نگفته بود که دوستم داره ولی همیشه با کاراش اینو بهم ثابت می‌کرد.
بابام خیلی تو درسام بهم کمک می‌کرد.
یادمه وقتی کلاس پنجم که بودم یکی از امتحانم قابل قبول گرفتم. بابام وقتی نمره منو دیدی خیلی ناراحت شد. اینو می‌تونستم تو چشماش ببینم. برای همین به خودم قول دادم که دیگه همه امتحانامو خوب بدم. بگذریم.
با یاد مامان و بابام اشک تو چشمام جمع شد. خیلی دلم براشون تنگ شده بود. اصلاً نمی‌دونم چند روزه که ندیدمشون... .
به خودم اومدم که دیدم ‌رسیدیم سر اون خیابون. نمی‌دونستم باید از کجا بریم فقط اسم آدرس اونجا رو بلد بودم. حتی الان نمی‌دونستم که کجاییم یا تو کدوم خیابون هستیم.
امیر: خب الان از کجا بریم؟
- نمی‌دونم بذار بپرسم. من فقط اسم اون محل رو بلدم.
به طرف مردی که داشت از سر اون خیابون رد میشد رفتم.
- ببخشید آقا؟
مرد: بفرمایید.
- می‌خواستم بدونم خیابون(...) از کجا میره؟
مرد آدرسو داد. حدود شش خیابون اون طرف‌تر بود.
راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
(پارت پنجم)
هوا کم‌کم داشت رو به تاریکی می‌رفت. بینمون یه سکوت خیلی سنگین بود که داشت منو واقعاً آزار می‌داد. سعی کردم این سکوت رو بشکنم. رو به امیر
گفتم:
- تو چی با خانوادت زندگی می‌کنی؟
امیر: نه، وقتی سه سالم بود مامانم می‌میره. بابام منو پیش مادر و پدر مامانم می‌ذاره که همون پدربزرگ و مادربزرگ خودم میشن. خونه اونا تو تهران بود. البته تا چهار سال خودشم، یعنی بابام، با ما زندگی می‌کرد. نه اینکه تو یه خونه ولی خب بیشتر پیش ما بود. من بابامو خیلی دوست داشتم ولی وقتی من هشت سالم شد، بابام ازدواج کرد. اول یکم ناراضی بودم ولی خوب با توجه‌های بابام دیگه اصلاً حس نارضایتی نداشتم. درسته که با اون زندگی نمی‌کردم ولی خب بازم ناراحت می‌شدم که اون از من جدا شده. بعد گذشت یک سال، بابام خیلی کم‌ به دیدنم میومد. یک سال همین جوری گذشت تا اینکه اون زن حامله شد و یه پسر به اسم پارسا به دنیا آورد. اوایل اون بچه رو، که خیلی شبیه من بود، جوری که انگار برادر دوقلوی خودم بود، خیلی دوست داشتم ولی بعد یه مدت که می‌دیدم بابام دیگه خیلی با من سرد رفتار می‌کنه اصلاً از اون بچه خوشم نمیومد. سال‌ها همین جوری می‌گذشت و نفرت من به اون بچه بیشتر میشد. بابامم که اینو می‌دید دیگه اصلاً به دیدن من نمیومد؛ مگه سالی یک بار. دیگه کم‌کم از بابامم بدم میومد. تا اینکه هجده سالم شد. درسته بزرگ شده بودم اما باز به محبت بابام احتیاج داشتم. روز تولد هجده سالگیم، بابا حتی به من تبریک نگفت. به جاش برای پارسا که هشت سالش بود و کارنامه قبولی کلاس اول رو گرفته بود، بزرگ‌ترین جشن ممکن رو گرفت. شرایط مالی پدرم بد نبود. اون روز دیگه برای همیشه از بابام متنفر شدم.
روزها به یاد مادرم به سرخاک می‌رفتم و انقدر گریه می‌کردم که چشمام کاملاً خسته میشد و دیگه هیچ اشکی برای ریختن نداشتم. حتی یه روز انقدر که گریه کرده بودم تا صبح همونجا خوابم برد.
به خاطر این از اون شهر اومدم بیرون و به قم رفتم. اونجا شب‌ها رو کار می‌کردم و صبح‌ها به درسام می‌رسیدم تا اینکه کم‌کم تونستم رو پای خودم وایسم.
از اینکه امیر این همه سختی کشیده بود، تعجب کرده بودم و هیچی برای گفتم نداشتم.
- م... من متاسفم!
امیر: نه چرا متاسف باشی؟ من خوشحالم از اینکه تونستم رو پای خودم وایسم و دیگه به هیچکس اعتماد نکنم. حتی بابام! من تو اون سال‌های اول تو قم، تنها کسم خدا بوده و الان هم همینطور.
گذشته امیر خیلی فکرمو مشغول کرده بود. از اینکه چطور دوام آورده یاد پدرم افتادم. یعنی اونم اگه مادرم فوت می‌کرد این بلا رو سر من می‌آورد؟ دست از فکر و خیال برداشتم.
به خیابونی که توش بودیم نگاه کردم. درست همون خیابون بود. انقدر سرگرم حرف‌های امیر و فکر کردن به گذشتش بودم که اصلاً نفهمیدم چطور رسیدیم.
- سلام من ترلان راستادم نوه‌ی آقای مسعود راستاد.
زنی که بهش میخورد ۴۵ یا ۴۷ سالش باشه، رو به مردی پنجاه ساله یا بیشتر با صدایی گرفته گفت:
زن: یاشار بیا ببین کی آمده، نوه مسعود خان.
مرد که اسمش یاشار بود، تا اسم مسعود رو شنید سریع خودشو به ما رسوند و بعد سلام احوال پرسی، ما رو به خونشون دعوت کرد.
امیر چون ترکی بلد نبود هیچ چیز از صحبت‌های ما نمی‌فهمید و فقط در جواب سلام و احوال پرسی امینه خانم و آقا یاشار سر تکان می‌داد. از این کارش خندم گرفته بود. به زور خندمو قورت دادم و با امیر و اونا که خیلی هم مهربون بودن وارد خونه شدیم.
خونه کوچیکی داشتن. یک پذیرایی و یک اتاق خواب.
توی پذیرایی یک آشپزخونه کوچیکی قرار داشت‌. روبه‌روی اونم یک دست مبل قدیمی و کنار دیوار یک تلویزیون کوچیک و کنار تلویزیون یه عسلی کوچیک قرار داشت که یه رادیو روش بود. خونه‌شونو دوست داشتم چون توش می‌تونستی احساس صمیمیت و راحتی داشته باشی، درست مثل خونه خودمون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
(پارت ششم )

امینه خانم رفت برامون قهوه درست کنه. روی مبلا نشستیم. آقا یاشار با مهربانی رو به من گفت:
یاشار: تو دختر بهاره‌ای درسته؟
- بله.
یاشار: دخترم خیلی شبیه مامانتی. البته دماغت به آیدینم رفته ها.
فقط لبخند زدم‌.
امینه خانم با یه سینی که چند استکان کوچیک قهوه توش بود، به طرف ما اومد. هر کدوم‌مون یک استکان برداشتیم‌. داشتم قهوم رو مزه مزه می‌کردم که با صدای آقا یاشار به خودم اومدم.
یاشار: مسعود خان، پدربزرگت، مرد خیلی خوبی بود. هیچ وقت نان حرام سره سفره خانوادش نیاورد حتی به منم خیلی کمک کرد. یادمه وقتی ۲۳ ساله بودم، امینه رو دیدم و خیلی ازش خوشم اومد. بارها به خواستگاریش رفتم اما همیشه پدرش برای اینکه کار درست حسابی نداشتم، دست رد به سی*ن*ه من میزد. این موضوع رو با مسعود خان در میان گذاشتم. اون منو داخل یکی از شرکت‌هاش برد و منو کارمند کرد. وقتی که چند ماهی از شغل جدیدم می‌گذشت، دورباره به خواستگاری امینه رفتم اما این بار مسعود خان به خواست خودش باهام اومد. این طور شد که من به امینه رسیدم.
نگاهی با عشق به زنش انداخت. این زن و شوهر با اینکه خیلی سال‌هاست که با هم ‌اند، اما از شدت عشقون به هم اصلاً کم نشده.
خلاصه‌ای از حرف‌های آقا یاشار رو برای امیر بازگو کردم.
- پدربزرگم دیگه تو چه کارهای خیری فعالیت داشته؟
یاشار: تو خیریه، و هر ماه پولی برای بچه‌های بی‌سرپرست پرورشگاه می‌فرستاد.
از اینکه پدربزرگم آنقدر آدم خوبی بوده لذت می‌بردم.
امیر: ترلان؟ میگم مادربزرگت چی؟ اون کجا بوده؟
- مادربزرگم بعد از به دنیا آوردن بابام فوت کرده.
امیر: خدا رحمتش کنه.
داشتم با لبه شالم بازی می‌کردم و به کارای پدربزرگم فکر می‌کردم که با صدای امینه خانم به خودم اومدم.
امینه: دختر چطور شد که تو به ما یه سر زدی؟
به امیر نگاه کردم. اصلاً نمی‌دونستم چی باید بگم! سوالی که پرسیده بود رو برای امیر بازگو کردم. اونم با استرس زل زده بود به من.
- اممم... چیزه... یعنی آها من و این پسر که اسمش امیره تو یه شرکت با هم کار می‌کنیم و الان یه سفر کاری آمدیم و چون ویلای پدربزرگ بود دیگه خونه نگرفتیم.
از اینکه انقدر سریع همچین دروغی گفتم تعجب کردم. آخه من هیچ وقت دروغ نمی‌گفتم اونم به این بزرگی!
امینه: خوب کاری کردی دخترم. بشین تا کلید ویلا رو برات بیارم.
- ممنون.
امینه خانم پاشد رفت که کلیدو برام بیاره. از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت. خوشحال برای اینکه حداقل تو این کشور غریب یه سر پناه امن پیدا کرده بودیم، ناراحت از اینکه نمی‌دونستم قرار چه بلایی سرمون بیاد.
امینه خانم کلید رو آورد.
- پاشو امیر کلید رو آورد بریم.
امیر: یعنی ما باید تو یه خونه زندگی کنیم؟
- چیه مگه به خودت اعتماد نداری؟
از حرفی که زدم خندم گرفت. به زور خندمو قورت دادم و پا شدم. بعد از کلی تعارف‌های همیشگی، از خونه
بیرون آمدیم و به طرف ویلای پدربزرگ به راه افتادیم.
ویلا خیلی نزدیک بود، خونه کناری اونا بود. با کلید درو باز کردم. حدود دوازده سال بود که از ترکیه رفته بودیم. چند سال اول ویلا رو به اجاره داده بودند اما بعد بابام دیگه نذاشت و می‌گفت مستاجر اونجا رو خراب می‌کنه، می‌خوام یاد پدرم همیشه تو اون خونه بمونه.
خونه خیلی مرتب بود حتی یک ذره خاکم روی وسایل اونجا نبود. با اینکه سال‌هاست کسی اونجا زندگی نکرده بود، ولی امینه خانم به قول خودش که راستم گفته بود، همیشه اینجا رو تمیز می‌کرده و نمی‌ذاشته روی وسایل حتی یک ذره خاک هم بشینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
(پارت هفتم)


خونه پدربزرگم خونه بزرگی بود. درو که باز می‌کردی اول وارد یه راهروی حدود شش متری می‌شدی؛ بعد اون وارد خونه می‌شدی. طرف راست خونه یه آشپزخونه بزرگ داشت و روبه‌روی آشپزخونه پذیرایی قرار داشت که مبل‌های قهوه‌ای چرم به اونجا نمای خوبی داده بود. روبه‌روی مبل‌ها یه تلویزیون بزرگ قرار داشت که میز تلویزیون خیلی خوشگلی داشت. میز تلویزیون قهوه‌ای بود و طرح چوب داشت؛ درست مثل میز ناهار خوری که طرف چپ پذیرایی قرار داشت؛ یه میز هشت نَفره بزرگ که صندلی‌های قشنگی داشت. رنگ صندلی‌ها بیشتر به طوسی می‌خورد. کف خونه پارکت چوبی بود که رنگ قهوه‌ای روشن داشت.
خیلی از خونه خوشم اومد. اونجا خیلی فضای گرمی داشت. کاش خانوادم اونجا بودن‌.
طبقه بالاش هم خیلی خوشگل بود. خودتون به سلیقه خودتون بچینینش. یکی از اتاقای طبقه پایین که کنار آشپزخانه بود رو امیر برداشت‌. یکی از اتاقای طبقه بالا رو هم من برداشتم. عاشق تراس شدم، خیلی خوشگل بود. روبه‌روی حیاط پشتی خونه بود. همه جاش خیلی سرسبز بود. پر از گلای جورواجور و درختانی خوشگل.
تو این مدت امیر بیشتر تو فکر بود و اصلاً با من حرف نمی‌زد. منم چیزی ازش نمی‌پرسیدم. شاید تو فکر گذشتش با پدرش بوده.
نمی‌دونم چرا ولی همش ذهنم به طرف اون مرد روانی کشیده میشد که می‌گفت می‌کشمتون. شاید اون مرده بود، شایدم نه.
ولی حس خیلی بدی داشتم. هم می‌ترسیدم هم استرس داشتم.
امیر که تازه از اتاق اومده بیرون بود، روی یکی از مبلا نشست.
خیلی گشنم بود جوری که می‌تونستم یه مرغ سالم رو بخورم! خخخ.
- امیر؟
امیر: بله؟
- من گشنمه. چی بخوریم؟
امیر: برو ببین تو یخچال چیزی پیدا می‌کنی.
به سمت یخچال رفتم اما برخلاف تصوراتم هیچی توش نبود بجز یه بطری آب.
- اه اینجا هم که چیزی نیست.
همون لحظه زنگ در زده شد. رفتم درو باز کنم که امیر نذاشت.
امیر: تو صبر کن خودم میرم.
شونه‌ای بالا انداختم و به سمت مبلا رفتم. کنترل تلویزیون رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم.
چند دقیقه بعد امیر با دوتا کاسه اومد تو.
- اینا چین؟
امیر: امینه خانم برامون غذا آورده.
- ویی! آخ جون چقدر گشنم بود!
سفره رو چیدیم و با لذت شروع به غذا خوردن کردیم.
بعد از اینکه تمود شد، امیر به زور من سفره رو جمع کرد و من ظرفارو شستم.‌ به امیر نگاه کردم که روی یکی از مبلا جلوی تلویزیون نشسته بود.
- جناب امیر؟
امیر: هم؟
- هم چیه چغندر! بگو بله.
امیر: خب حالا بگو چی می‌خوای؟
- چایی می‌خوری؟
امیر: اگه خودت درست کنی آره.
- ایش! از اولم قرار بود خودم درست کنم.
همین جوری که غرغر می‌کردم، قوری چایی رو برداشتم و دو لیوان بزرگ ریختم، یکی برای من و یکی برای اون چغندر.
چایی رو وقتی داشتم تو کابینتا رو زیر و رو می‌کردم پیدا کردم.
- بفرما بخور.
امیر:ممنونم.
همین جوری که داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم، خیلی آروم جوری که خودمم نشنیدم گفتم خواهش می‌کنم.
امیر:کجا داری میری؟
انقدر لحنش مظلوم بود که خندم گرفته بود.
- بالا بخوابم.
امیر: نمی‌خوای بیای بشینی؟
- نه خیلی خوابم میاد.
امیر: باشه.
به طرف اتاقم رفتم. درو باز کردم. اول خواستم درو قفل کنم بعد پشیمان شدم. خودمو رو تخت دونفره‌م ولو کردم. خیلی خوب بود. هنوز سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد.
***
باورم نمیشه! تو یه جنگل خیلی بزرگ بودم. همه جا تاریک بود و فقط صدای زوزه گرگ میومد.
امیر رو اون طرف جنگل دیدم اما هرچی می‌دویدم که به طرفش برم، نمی‌رسیدم. یک دفعه امیر برگشت. برگشتن اون همانا و میخ شدن من سر جام همانا. یا خدا! امیر همون مرد روانی بود که می‌خواست ما رو بکشه! احساس کردم تو آب وایسادم. زیر پامو که نگاه کردم، کل جنگل خون بود اما هرچی نگاه می‌کردم کسی اونجا نبود. مرد داشت همین جوری با اون خنده شیطانیش به سمت من میومد. نمی‌تونستم تکان بخورم از ته دلم داد زدم:
- نههه!
با صدای خودم از خواب بیدار شدم. خیس عرق بودم. نفس نفس می‌زدم. به طرف سرویس رفتم و یه مشت آب به سر و صورتم زدم که خواب از سرم بپره.
به ساعت نگاه کردم. ساعت ۸:۳۰ بود. باید می‌رفتم بیرون و دنبال کار می‌گشتم اما هیچ پولی نداشتم. تنها داراییم گوشواره‌هام بود.
تو اون وضعیت فقط یه دوش آب گرم حالمو خوب می‌کرد. رفتم تو حمام و چون لباس دیگه‌ای نداشتم، مجبور بودم همونا رو بپوشم.
بعد از نیم ساعت آب بازی از حمام بیرون اومدم. لباسامو پوشیدم، موهامو خشک کردم و رفتم پایین. امیر تو آشپزخانه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
(پارت هشتم)


از پله‌ها پایین آمدم و به طرف آشپزخونه رفتم‌.
- اینجا چی کار می‌کنی؟
امیر: صبحونه درست می‌کنم.
- چطوری؟ هیچی که تو یخچال نبود.
امیر: امینه خانم زحمت این یکیم کشیده بود.
- برنامت برای امروز چیه؟
امیر: برنامه خاصی ندارم. می‌خواستم چند جا برای کار برم.
- ولی تو که ترکی بلد نیستی.
امیر: اینم یه مشکله دیگه.
- تو امروز هیج جا نرو من میروم چند جا برای کار اسم میدم اسم ترو هم میدم شماره خونه ام میدم اگه قبول کردن که برای پر کردن فورم منم باهات میام اگرم که ن دیگه هیچی
امیر: باشه ولی میخوای منم با هات بیام
-نه خودم میرم
امیر: پولشو از کجا میاری
به طرف گوشواره هام اشاره کردم - اینارو میفروشم
امیر:آخه
- آخه ندارن تو کاریت نباشه
امیر: هر جور راحتی
دیگه نه اون چیزی گفت و نه من حرفی زدم بعد از خوردن یه صباحانه مفصل ظرفارو جمع کردم و بعد از شستن ظرفها به طرف اتاقم رفتم امیر هم رو یکی از مبلا رو به روی تلویزیون نشسته بود و شبکه هارو میگشت
به اتاقم رسیدم یکم لباسامو مرتب کردم و به پایین رفتم
روبه روی در ورودی که رسیدم با صدای بلند گفتم من رفتم قبل از اینکه امیر چیزی بگه از در خارج شدم و به سمت سر خیابون رفتم
اصلا نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم باید اول گوشواره هامو می‌فروختم و یکم پول دستم میومد نمی‌دونستم باید از کجا بفروشمشون برای همین از یه خانم که داشت از خیابون رد میشد پرسیدم
- خانم؟
زن : بفرمایید دخترم
بهش میخورد ۴۰سالش باشه - میخواستم بدونم از کجا میتونم گوشواره هامو بفروشم
زن آدرس یه بازار رو داد چون هیچ پولی نداشتم پیاده به راه افتادم ساعت حدود ۱۰ نیم بود باید تند تند میرفتم که زود برسم
یک خایبون با آدرسی که اون زن داده بود فاصله داشتم و فقط تو کل این را به فکر این بودم که آخر عاقبتمون چی میشه نمی‌دونم چرا ولی یه حس خیلی بد نسبت به حرفهای اون مرد روانی داشتم. سرمو که بلد کردم دم یه بازار سر پوشیده رسیده بودم واردش شدم که دیدم حدود ۱۲تا مغازه کنار هم طلا فروشی هستن همینجوری داشتم برای خودم رد میشدم چشمم به یه مغازه افتاد واردش شدم
- سلام
مردی که تقریبا ۵۰ساله بود با صدایی که انگار شاد بود جواب داد مرد:سلام دخترم خوش امدی
- ممنون ( همانطور که داشتم گوشواره هام رواز گوشم در میاوردم گفتم: میخواستم بدونم قیمت اینا چقدر میشن مرد یه قیمت گفت که به پول خودمون ایران میشه ۲ملیونو۵۰۰ بنظرم قیمتش خیلی خوب بود برای همین دیگه بقیه مغازه هارو نگشتم و گوشواره هامو فروختم ساعت حدود ۱۲ شده بود برای همین به طرف یکی از سوپر مارکتا رفتم و کلی خرید کردم بعد خرید یه ماشین گرفتم آدرسه خودرو دادم و مستقیم به سمت خونه رفتم بعد از اینکه پلو حساب کردم با کلید درو باز کردم امیر تو آشپزخونه یا پذیرایی نبود .
خیردارو تو آشپز خونه گزاشتم یه دست لباسم برای خودم خریده بودم و یکم برای امیر رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و آمدم پایین لباسهای قدیدمیم رو تو لباس شویی انداختم خریداری تو یخچال گذاشتم اما بازم خبری از امیر نبود حدس میزدم تو اتاقش باشه رفتم در اتاقو زدم
- امیر اینجایی
امیر:......
درباره در زدم اما بازم صدایی نیومد نگران شدم درو که باز کردم دیدم رو تختش خوابیده لباسارو کنار کمدش گزاشتم و از اونجا امدم بیرون با خریدا ای که کرده بودم یه نیمرو برای نهار دست کردم آخه وقت زیادی نبود بعد از حاضر شدن غذا یکم برای خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم بعد. از تموم شدن ظرفارو جمع کردم و روی مبلا نشستم
باید ساعت ۴ میرفتم و چند جا برای کار اسم خودم و امیر رو میدادم تو همین فکرها بودم که نفهمیدم کی خوابم برد .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین