با احساس سوزش تو کل بدنم چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود. برای اینکه بتونم همه جارو بهتر ببینم، چند بار پلک زدم تا اینکه چشمام به تاریکی عادت کرد. باورم نمیشه من تو یه سلول بودم سلولی که تمام میلههاش آهنی بود! از جام بلند شدم با صدایی که انگار از ته چاه میاومد داد زدم:
- کسی اینجا نیست؟ من اینجا چیکار میکنم؟
اما هیچ صدایی نیومد. دوباره با صدایی بلندتر گفتم:
- من اینجا چیکار میکنم!؟
صدای یه دختر که انگار سیزده یا چهارده ساله بود از سلول کناریم آمد. با صدایی گرفته که ترس توش موج میزد گفت:
- هیس ساکت باش الان میاد!
با بهت بهش نگاه کردم که دختر عقب عقب رفت و گوشهای از سلول کز کرد.
یه پسر که سلولش روبهروی سلول اون دختر بود با داد رو به دختر گفت:
- چه ساکت باشیم چه نباشیم اون روانی هممونو میکشه اونم با بدترین حالت ممکن!
روبه اون پسر با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:
- او... اون کیه؟
پسر در حالی که به میلههای سلول مشت میزد رو به من گفت:
- اون یه روانیه زنجیرهایه که مردم رو میدزده و به طرز وحشتناکی اونا رو شکنجه میکنه و در آخر اونا رو میکشه.
یک دفعه در باز شد، یه مرد که زنجیر به دست داشت و خیلی ترسناک به نظر میآمد وارد شد. مرد ماسک سیاهی داشت به این خاطر چهرش مشخص نبود. در سلولی که بالاتر از من قرار گرفته بود رو باز کرد. یه زن که بهش میخورد ۳۰ یا ۳۲ ساله باشه رو به زور بیرون کشید. زن داد میزد و کمک میخواست.
زن: من بچه کوچیک دارم. هرچقدر پول بخوای بهت میدم فقط منو ول کن.
و با داد از خدا کمک میخواست. دستاشو به نردههای آهنی سلول من گرفت و با چشمهای اشکین رو به من گفت:
- کمکم کن خواهش میکنم لطفاً!
با تمام وجود میخواستم که کمکش کنم اما من هیچ کاری از دستم بر نمیدومد و فقط گریه میکردم. مرد با زنجیرهایی که به دست داشت محکم رو دست زن کوبید که من صدای خورد شدن استخوناشو شنیدم. بخاطر اینکه نمیتونستم کاری بکنم گریم اوج گرفت و به هقهق افتادم. مرد زن رو از اون زندان بیرون برد. صدای داد و نالههایی از از طبقه بالا میاومد و از خدا کمک میخواست. پسر فقط با داد به اون مرد ناسزا میگفت و با دستهاش به نردههای اون سلول وحشتناک میکوبید که صدای آرش آن نردههای آهنی کل زندان را میلرزاند. دخترک ترسو فقط میگفت که ساکت باشیم اون صدامونو میشنوه. بعد از گذشت سه روز از مرگ اون زن، مرد برگشت. دخترک ترسو رو با خودش برد صدای جیغهایی که دل هر سنگ رو هم آب میکرد از طبقه بالا میاومد. بعد حدود سه ساعت صدای اون جیغا تموم شد و فقط یه صدای ناله به گوش میرسید.
یعنی من الان کجام؟ چند روز دیگه قراره بمیرم؟ اصلاً میمیرم؟ اگه میمیرم چجوری؛ با درد و شکنجه یا نه؟ با صدای پسر به خودم آمدم.
پسر: دختر جون دو ساعته دارم صدات میزنم کجایی؟
- ببخشید حواسم نبود.
پسر : خب حالا اشکال نداره! من یه نقشه دارم کمکم میکنی؟
با صدای گرفتهای گفتم:
- ن... نقشه! چ... چه نقشهای؟
پسر: برای فرار کردن از اینجا فقط یه راه داریم؛ اینکه به من کمک کنی و شاید بتونیم از اینجا فرار کنیم. به من کمک میکنی؟