- Aug
- 3,166
- 22,364
- مدالها
- 4
با صدای آب و ظرف چشمامو باز کردم تلویزیون که روشن بود خاموش شده بود و یه پتو روم بود. از روی مبل بلند شدم داشتم به سمت سرویس میرفتم که امیر گفت:
- بیدار شدی؟
- نه من خوابم این روحمه! راستی ساعت چنده؟
امیر: خب جناب روح ساعت ۴و نیمه
وای خاک تو سر خوابالوم کنن من به خرس قطبی گفتم برو کنار من جات هستم
- وایی چرا زود تر بیدارم نکردی؟
امیر: اصلاً چرا باید بیدارت میکردم؟
منو باشه به این چغندر میگم بیدارم کن بیخیالش شدم رفتم که لباسام رو از لباسشویی در بیارو دیدیم لباسشویی خالیه.
- لباسام کجاس؟
امیر:رو طناب.
بیتوجه به اون رفتم و لباسم رو از رو طناب آپارتمانی تو تراس ور داشتم هنوز نم داشت ولی خب زیاد مهم نبود رفتم بالا تو اتاقم لباسامو عوض کردم شالمو پوشیدم و آمدم پایین از در خارج شدم حتی یه خدا حافظیم نکردم
صبح که رفته بودم لباس بخرم چند تا گارگاه تولید لباس دیده بودم تاکسی گرفتم و مستقیم به سمت اونجا رفتم. از تاکسی پیاده شدم پولشو حساب به سمت یه کارگاه که طبقه بالای یه بوتیک لباس بود رفتم. از یه زن که حدود ۲۶ ساله میخورد پرسیدم:
- سلام من دنبال کار میگردم کجا باید برم؟
زن: طبقه بالای همین جا یه کارگاه تولیدی لباس هست میتونی اینجا اسمتو بدی و فورم پرکنی که اگه قبولت کنن اینجا شروع به کار کنی.
به طبقه بالا رفتم یه فورم پر کردم که برای خیاطی بود. از اونجا بیرون اومدم آدرس چندجا دیگه رو هم از اون زن که اسمش آلارا بود گرفتم. تو چند کار گاه تولیدی لباس دیگه هم اسم نوشتم و شماره خانه رو گذاشتم وقتی داشتم از آخرین کارگاه بیرون نیومد یه زن دستمو کشید و گفت که آقا ایلیاز با شما کار دارن. ایلیاز رئیس یکی از اون کارگاه بود سنش حدود ۲۶ یا ۲۵ بود صورت معمولی داشت چشمهای آبی و قدی بلد لاغر اندام بود و موهاش طلایی بود
- آقا ایلیاز با من؟
زن: بله، بفرمایید.
به طرف اتاقش رفتم در زدم
ایلیاز: بفرمایید.
درو باز کردم و رفتم تو رو یکی از مبلای نزدیک به میز کارش نشستم.
- با من کار داشتین درسته.
ایلیاز : بله درسته میخواستم بگم که شما میتونید از فردا به عنوان منشی من شروع به کار کنید.
از نگاه مستقمیش روم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم.
- چه چیزایی برای این کار لازمه؟
ایلیاز: هیچی فقط صبح ساعت ۹ اینجا باشید که کار با سیستم کامپیوتر رو بهتون نشون بدم.
- بله حتماً خدانگهدار.
ایلیاز:خوش اومدین.
از در اتاق اومدم بیرون از اینکه کار پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. تاکسی گرفتم و به خونه رفتم ساعت ۹ بود هوا تاریک بود از تاکسی پیاده شدم پول و حساب کردم و به راه افتادم سر خیابون نگه داشتم میخواستم یکم پیاده روی کنم داشتم روبه خونه میرفتم که یه پسر بچه حدود ۱۲ ساله جلوم آمد و با صدایی که پر از التماس بود و انگار از ته چاه میاومد گفت:
- خانم لطفاً به من کمک کنید.
از داخل کیفم پولی در آوردم که به پول خودمون میشه پنج هزار تومان جلوش گرفتم پلو گرفت و روی پیشانیش گذاشت و رفت درو با کلید باز کردم بوی کوکو میاومد رفتم تو دیدم امیر داره غذا درست میکنه. یهو یه نقشه خیلی شیطانی به ذهنم رسید با یه لبخند خبیث رفتم بالا که لباسامو عوض کنم (مدیونه حالا هرکی فکر کنه خبیث ما!) لباسامو عوض کردم و یه چادر سفید که تو کمد بالا بود رو در آوردم و رو سرم انداختم خیلی آروم از پلهها آمدم پایین خدایا شکر که هم کل برقا بجز برق آشپزخونه خاموش بود و اینکه برق اشپرخونه دم درش بود خیلی آروم برقارو خاموش کردم امیر سریع برگشت که ببینه چیشد یکی از بشقابایی که روی میز بودو انداختم که شکست خودم از صداش ۱۰ متر پریدم هوا امیر بدون اینکه برق و روش نکنه آمد ببینه چی بود خیلی آروم رفتم زیر میز
وقتی دید بشقاب شکسته خواست بره برقو روشن کنه که از زیر میز پاشو کشیدم خم شد که ببینه چیه همون لحظه از پشتش پرید و با جیغ گفتم:
- میکشمت.
جوری داد زد که منم از داد اون یه جیغ بنفش کشیدم بیچاره از ترس پریده بود رو اپن وقتی دید کار من بود خیز برداشت که منو بگیر فرار کردم مثل این میمونا از رو اپن پرید رو مبل و شروع کرد به دویدن دنبالم منم که میدونستم اگه منو بگیره زندم نمیزاره چادر و از روسرم ول کردم ولی ول کردن چارد من همنا و گیر کردن پای امیر بهش همانا چادر دور باهاش پیچ خودر و عین توپ بسکتبال خورد زمین من که دیگه مرگم حتمی بود به طرف اتاقم دویدم و درو قفل کردم.
- بیدار شدی؟
- نه من خوابم این روحمه! راستی ساعت چنده؟
امیر: خب جناب روح ساعت ۴و نیمه
وای خاک تو سر خوابالوم کنن من به خرس قطبی گفتم برو کنار من جات هستم
- وایی چرا زود تر بیدارم نکردی؟
امیر: اصلاً چرا باید بیدارت میکردم؟
منو باشه به این چغندر میگم بیدارم کن بیخیالش شدم رفتم که لباسام رو از لباسشویی در بیارو دیدیم لباسشویی خالیه.
- لباسام کجاس؟
امیر:رو طناب.
بیتوجه به اون رفتم و لباسم رو از رو طناب آپارتمانی تو تراس ور داشتم هنوز نم داشت ولی خب زیاد مهم نبود رفتم بالا تو اتاقم لباسامو عوض کردم شالمو پوشیدم و آمدم پایین از در خارج شدم حتی یه خدا حافظیم نکردم
صبح که رفته بودم لباس بخرم چند تا گارگاه تولید لباس دیده بودم تاکسی گرفتم و مستقیم به سمت اونجا رفتم. از تاکسی پیاده شدم پولشو حساب به سمت یه کارگاه که طبقه بالای یه بوتیک لباس بود رفتم. از یه زن که حدود ۲۶ ساله میخورد پرسیدم:
- سلام من دنبال کار میگردم کجا باید برم؟
زن: طبقه بالای همین جا یه کارگاه تولیدی لباس هست میتونی اینجا اسمتو بدی و فورم پرکنی که اگه قبولت کنن اینجا شروع به کار کنی.
به طبقه بالا رفتم یه فورم پر کردم که برای خیاطی بود. از اونجا بیرون اومدم آدرس چندجا دیگه رو هم از اون زن که اسمش آلارا بود گرفتم. تو چند کار گاه تولیدی لباس دیگه هم اسم نوشتم و شماره خانه رو گذاشتم وقتی داشتم از آخرین کارگاه بیرون نیومد یه زن دستمو کشید و گفت که آقا ایلیاز با شما کار دارن. ایلیاز رئیس یکی از اون کارگاه بود سنش حدود ۲۶ یا ۲۵ بود صورت معمولی داشت چشمهای آبی و قدی بلد لاغر اندام بود و موهاش طلایی بود
- آقا ایلیاز با من؟
زن: بله، بفرمایید.
به طرف اتاقش رفتم در زدم
ایلیاز: بفرمایید.
درو باز کردم و رفتم تو رو یکی از مبلای نزدیک به میز کارش نشستم.
- با من کار داشتین درسته.
ایلیاز : بله درسته میخواستم بگم که شما میتونید از فردا به عنوان منشی من شروع به کار کنید.
از نگاه مستقمیش روم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم.
- چه چیزایی برای این کار لازمه؟
ایلیاز: هیچی فقط صبح ساعت ۹ اینجا باشید که کار با سیستم کامپیوتر رو بهتون نشون بدم.
- بله حتماً خدانگهدار.
ایلیاز:خوش اومدین.
از در اتاق اومدم بیرون از اینکه کار پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. تاکسی گرفتم و به خونه رفتم ساعت ۹ بود هوا تاریک بود از تاکسی پیاده شدم پول و حساب کردم و به راه افتادم سر خیابون نگه داشتم میخواستم یکم پیاده روی کنم داشتم روبه خونه میرفتم که یه پسر بچه حدود ۱۲ ساله جلوم آمد و با صدایی که پر از التماس بود و انگار از ته چاه میاومد گفت:
- خانم لطفاً به من کمک کنید.
از داخل کیفم پولی در آوردم که به پول خودمون میشه پنج هزار تومان جلوش گرفتم پلو گرفت و روی پیشانیش گذاشت و رفت درو با کلید باز کردم بوی کوکو میاومد رفتم تو دیدم امیر داره غذا درست میکنه. یهو یه نقشه خیلی شیطانی به ذهنم رسید با یه لبخند خبیث رفتم بالا که لباسامو عوض کنم (مدیونه حالا هرکی فکر کنه خبیث ما!) لباسامو عوض کردم و یه چادر سفید که تو کمد بالا بود رو در آوردم و رو سرم انداختم خیلی آروم از پلهها آمدم پایین خدایا شکر که هم کل برقا بجز برق آشپزخونه خاموش بود و اینکه برق اشپرخونه دم درش بود خیلی آروم برقارو خاموش کردم امیر سریع برگشت که ببینه چیشد یکی از بشقابایی که روی میز بودو انداختم که شکست خودم از صداش ۱۰ متر پریدم هوا امیر بدون اینکه برق و روش نکنه آمد ببینه چی بود خیلی آروم رفتم زیر میز
وقتی دید بشقاب شکسته خواست بره برقو روشن کنه که از زیر میز پاشو کشیدم خم شد که ببینه چیه همون لحظه از پشتش پرید و با جیغ گفتم:
- میکشمت.
جوری داد زد که منم از داد اون یه جیغ بنفش کشیدم بیچاره از ترس پریده بود رو اپن وقتی دید کار من بود خیز برداشت که منو بگیر فرار کردم مثل این میمونا از رو اپن پرید رو مبل و شروع کرد به دویدن دنبالم منم که میدونستم اگه منو بگیره زندم نمیزاره چادر و از روسرم ول کردم ولی ول کردن چارد من همنا و گیر کردن پای امیر بهش همانا چادر دور باهاش پیچ خودر و عین توپ بسکتبال خورد زمین من که دیگه مرگم حتمی بود به طرف اتاقم دویدم و درو قفل کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: