جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DEVL با نام [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 810 بازدید, 27 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DEVL
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
با صدای آب و ظرف چشمامو باز کردم تلویزیون که روشن بود خاموش شده بود و یه پتو روم بود. از روی مبل بلند شدم داشتم به سمت سرویس میرفتم که امیر گفت:
- بیدار شدی؟
- نه من خوابم این روحمه! راستی ساعت چنده؟
امیر: خب جناب روح ساعت ۴و نیمه
وای خاک تو سر خوابالوم کنن من به خرس قطبی گفتم برو کنار من جات هستم
- وایی چرا زود تر بیدارم نکردی؟
امیر: اصلاً چرا باید بیدارت می‌کردم؟
منو باشه به این چغندر میگم بیدارم کن بیخیالش شدم رفتم که لباسام رو از لباسشویی در بیارو دیدیم لباسشویی خالیه.
- لباسام کجاس؟
امیر:رو طناب.
بی‌توجه به اون رفتم و لباسم رو از رو طناب آپارتمانی تو تراس ور داشتم هنوز نم داشت ولی خب زیاد مهم نبود رفتم بالا تو اتاقم لباسامو عوض کردم شالمو پوشیدم و آمدم پایین از در خارج شدم حتی یه خدا حافظیم نکردم
صبح که رفته بودم لباس بخرم چند تا گارگاه تولید لباس دیده بودم تاکسی گرفتم و مستقیم به سمت اونجا رفتم. از تاکسی پیاده شدم پولشو حساب به سمت یه کارگاه که طبقه بالای یه بوتیک لباس بود رفتم. از یه زن که حدود ۲۶ ساله می‌خورد پرسیدم:
- سلام من دنبال کار می‌گردم کجا باید برم؟
زن: طبقه بالای همین جا یه کارگاه تولیدی لباس هست می‌تونی اینجا اسمتو بدی و فورم پرکنی که اگه قبولت کنن اینجا شروع به کار کنی.
به طبقه بالا رفتم یه فورم پر کردم که برای خیاطی بود. از اونجا بیرون اومدم آدرس چندجا دیگه رو هم از اون زن که اسمش آلارا بود گرفتم. تو چند کار گاه تولیدی لباس دیگه هم اسم نوشتم و شماره خانه رو گذاشتم وقتی داشتم از آخرین کارگاه بیرون نیومد یه زن دستمو کشید و گفت که آقا ایلیاز با شما کار دارن‌. ایلیاز رئیس یکی از اون کارگاه بود سنش حدود ۲۶ یا ۲۵ بود صورت معمولی داشت چشم‌های آبی و قدی بلد لاغر اندام بود و موهاش طلایی بود
- آقا ایلیاز با من؟
زن: بله، بفرمایید.
به طرف اتاقش رفتم در زدم
ایلیاز: بفرمایید.
درو باز کردم و رفتم تو رو یکی از مبلای نزدیک به میز کارش نشستم.
- با من کار داشتین درسته.
ایلیاز : بله درسته می‌خواستم بگم که شما می‌تونید از فردا به عنوان منشی من شروع به کار کنید.
از نگاه مستقمیش روم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم.
- چه چیزایی برای این کار لازمه؟
ایلیاز: هیچی فقط صبح ساعت ۹ اینجا باشید که کار با سیستم کامپیوتر رو بهتون نشون بدم.
- بله حتماً خدانگهدار.
ایلیاز:خوش اومدین.
از در اتاق اومدم بیرون از اینکه کار پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. تاکسی گرفتم و به خونه رفتم ساعت ۹ بود هوا تاریک بود از تاکسی پیاده شدم پول و حساب کردم و به راه افتادم سر خیابون نگه داشتم میخواستم یکم پیاده روی کنم داشتم روبه خونه می‌رفتم که یه پسر بچه حدود ۱۲ ساله جلوم آمد و با صدایی که پر از التماس بود و انگار از ته چاه می‌اومد گفت:
- خانم لطفاً به من کمک کنید.
از داخل کیفم پولی در آوردم که به پول خودمون میشه پنج هزار تومان جلوش گرفتم پلو گرفت و روی پیشانیش گذاشت و رفت درو با کلید باز کردم بوی کوکو می‌اومد رفتم تو دیدم امیر داره غذا درست می‌کنه. یهو یه نقشه خیلی شیطانی به ذهنم رسید با یه لبخند خبیث رفتم بالا که لباسامو عوض کنم (مدیونه حالا هرکی فکر کنه خبیث ما!) لباسامو عوض کردم و یه چادر سفید که تو کمد بالا بود رو در آوردم و رو سرم انداختم خیلی آروم از پله‌ها آمدم پایین خدایا شکر که هم کل برقا بجز برق آشپزخونه خاموش بود و اینکه برق اشپرخونه دم درش بود خیلی آروم برقارو خاموش کردم امیر سریع برگشت که ببینه چی‌شد یکی از بشقابایی که روی میز بودو انداختم که شکست خودم از صداش ۱۰ متر پریدم هوا امیر بدون اینکه برق و روش نکنه آمد ببینه چی بود خیلی آروم رفتم زیر میز
وقتی دید بشقاب شکسته خواست بره برقو روشن کنه که از زیر میز پاشو کشیدم خم شد که ببینه چیه همون لحظه از پشتش پرید و با جیغ گفتم:
- می‌کشمت.
جوری داد زد که منم از داد اون یه جیغ بنفش کشیدم بیچاره از ترس پریده بود رو اپن وقتی دید کار من بود خیز برداشت که منو بگیر فرار کردم مثل این میمونا از رو اپن پرید رو مبل و شروع کرد به دویدن دنبالم منم که می‌دونستم اگه منو بگیره زندم نمی‌زاره چادر و از روسرم ول کردم ولی ول کردن چارد من همنا و گیر کردن پای امیر بهش همانا چادر دور باهاش پیچ خودر و عین توپ بسکتبال خورد زمین من که دیگه مرگم حتمی بود به طرف اتاقم دویدم و درو قفل کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
یه چند دقیقه نفس.نفس می‌زدم بعد اینکه یادم افتاد چی‌کار کردم زدم زیر خنده اینقدر خندیدیم که دیگه دل درد گرفتم صدای امیر از پایین می‌اومد که می‌گفت:
- ترلان نکبت می‌کشمت قبر تو با دستای خودت کندی احمق!
منم فقط می‌خندیدم بعد از حدود یه ربع دیگه امیر خفه شد و دیگه صدایی ازش نمی‌اومد. رفتم رو تخت و به اتفاقات امروز فکر می‌کردم به خودم که آمدم دیدم یه ساعت‌ها که اینجام دیگه از گشنگی نزدیک بود غش کنم بخاطر این تصمیم گرفتم برم پایین و یه چیزی بخورم خیلی آروم درو که قفل کرده بودم باز کردم و از اتاق آمدم بیرون هیچ صدایی جز صدای تلویزیون نمی‌اومد به طبقه پایین که رسیدم دیدم امیر رو مبلا خوابه و یه پتو روشه تلویزیون رو خاموش کردم. رفتم تو آشپزخونه به‌به کو‌کو سیب زمینی درست کرده بود این چغندر. یه ساندویج کوچیک برای خودم درست کردم و یه لیوان آب ورداشتم و رفتم بالا نشستم رو تختم و مشغول خوردن سادویجم شدم به.به چِقدرم که خوشمزه بود نصفی از لیوان آب و خوردم و بقیشو گذاشتم روی عسلی کنار تخت رو تخت دراز کشیدم و پتو رو روم زدم از اینکه قرار بود برم سر کار خیلی خوشحال بودم. چشمارو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم ساعت ۷ بود که از خواب بیدار شدم باید ساعت ۹ می‌رفتم از رو تخت بلند شدم و رفتم جلو آینه کنار تخت وقتی صورتم و دیدم از خودم تو آینه وحشت کردم. چشمام پف کرده بود انگار که ۳ روز پشت سر هم گریه کرده بودم موهام که تا رو کمرم پایین‌تر می‌اومد همش تو هوا بود انگار که از جنگل فرار کرده بودم. تو اون وضعیت تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که برم حموم بعد از یه حموم ۱ ساعته بلاخره رضایت دادم که از حموم بیام بیرون با حوله موهامو خشک کردم و لباسمو پوشیدم و پایین آمدم ساعت یک ربع به ۸ بود. پنیر رو آوردم و با چایی و نان شروع به خوردن کردم بعد یه صبحانه مفصل سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم امیر هنوز خواب بود وسایل صبحانه رو برای اون هم روی میز گذاشتم بلا رفتم و لباسامو عوض کردم ساعت ۸نیم بود می‌خواستم پیاده روی کنم برای همین زودتر راه افتادم تو راه نمی‌خواستم بجز کارم به چیز دیگه‌ای فکر کنم. به کارگاه رسیدم قرار بود من منشی بشم و به قول ایلیاز باید پرونده‌هایی رو که اون به من می‌داد داخل سیستم کامپیوتر کنم. به کارگاه که رسیدم خیلی خلوط بود وارد کارگاه شدم فقط یه زن و‌الیاز اونجا بودن.
-سلام
زن: سلام خوش امدین آقا ایلیاز منتظرتون بودن.
- بله ممنون.
به سمت اتاق ایلیاز به راه افتادم در زدم و بعد اجازه اون شلغم وارد اتاق شدم.
-سلام.
ایلیاز :سلام خوش آمدی بیا بشین و با دستش به سمت صندلیه روبه روی میزش اشاره کرد روی صندلی نشستم.
ایلیاز:خب خانم راستاد آماده‌اید برای آموزش؟
-بله.
ایلیاز: خب بفرمایید.
باهم پاشیدن و به سمت دفتر منشی رفتیم و اون شروع به آموزش دادن به من کرد. وقتی از پشت میز پاشدم و به ساعت نگاه کردم باورم نمی‌شد ساعت ۴ بود و من هیچی نخورده بودم دیگه داشتم ضعف می‌کردم ساعت کاریمونم دیگه داشت تموم و میشد.

***
درو با کلید باز کردو و وارد خونه شدم امیر بازم تو اتاقش بود مستقیم رفتم بالا لباسامو عوض کردم و آمدم پایین وقتی رفتم تو آشپزخونه داشت سالاد الویه درست می‌کرد
-سلام و درود.
امیر:سلام خانم خانما خوش گذشت؟
-هی بد نبود میرم دستامو بشورم بیام
به طرف دستشویی رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
بعد از شستن دست و صورتم از دستشویی آمدم بیرون می‌خواستم برم تو آشپزخونه که تو غذا درست کردن به امیر کمک کنم که صدای زنگ تلفن متوقًفم کرد به طرف تلفن رفتم امیرم از آشپزخونه آمد بیرون و به طرف تلفن آمد. گوشی و بر داشتم‌.
-الو!
صدای یه زن آمد.
زن: سلام از طرف رستوران (...) تماس گرفتم.
- بله بفرمایید.
زن: شما برای کار اسم نویسی کردین؟
-بله من به اسم امیر مقدم.
زن : می‌تونین فردا بیاین اینجا؟
-بله حتماً چرا که نه.
زن:پس ساعت ۸ونیم منتظرتونم. خدانگهدار.
-خدانگهدار.
امیر:چی شد کی بود؟
همین طور که از خوشحالی بالا پایین می‌پریدم گفتم:
- برای کار زنگ زده بودن برای تو از فردا می‌تونی کارتو شروع کنی تو یه رستوران گارسون بشی.
امیر : اما من که زبان بلد نیستم.
- اول اینکه یاد می‌گیری دوم اینکه گارسون بودن که اصلاً زبان بلد بودن نمی‌خواد تو چند کلمه رو باید یاد بگیری که خودم یادت میدم. تازه فردا باید ساعت ۷ پاشی چون ساعت ۸نیم باید اونجا باشیم.
امیر: پس کار تو چی؟
-پیچ پیچی من کارمو می‌کنم دیگه کارم ساعت ۹ شروع میشه و ۸نیم باتو میام اونجا بعد از اینکه کار تو تمام شد میرم سر کار خودم.
امیر:ترلان انقدر رو مغز من بارفیکس نرو. باشه فردا می‌ریم حالا هم برو بقیه شام رو خودت درست کن من میرم تو اتاقم.
-ایش برو به من چه؟
به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن ادامه سالاد الویه شدم از پول گوشواره‌هام دیگه چیز زیادی باقی نمونده بود شام رو که درست کردم ظرف‌های رو که کثیف کرده بودیم شستم و الویه رو داخل یخچال گذاشتم و رو یکی از مبلا نشستم. داشتم یه سریال ترکی رو نگاه می‌کردم که امیر از تو اتاقش آمد بیرون و همین‌طور که داشت به طرف آشپزخونه می‌اومد با داد گفت:
- ترلان گشنمه بیابریم شام بخوریم.
زیر لب چند تا حرف خوب نسار خودش و اون دماغش کردم و رفتم تو آشپزخونه بعد از خوردن شام ظرفا رو داشتم جمع می‌کردم که تا امیر خواست از آشپزخونه بره بیرون چنان دادی سرش زدم که همونجا میخ کوب شد.
- اوهو کجا داری میری زیادی بهت خوش گذشته همش من دارم کار می‌کنم بیا این ظرفارو بشو بدو ببینم.
آمد وشروع به شستن ظرف‌ها کرد البته جدا از اینکه فقط ۳ساعت غرغر کرد. رفتم و رو یکی از مبلای جلوی تلویزیون لم دادم داشتم همین‌جوری شبکه‌ها رو پایین و بالا می‌کردم که نمی‌دونم چی شد یه دفعه یاد مامان و بابام افتادم خیلی دلم براشون تنگ شده همش ذهنم به طرف اونا کشیده میشد اگه بلایی سرشون آمده باشه چی؟ وای نه خدانکنه! یاد یکی از خاطرت بچگیم افتادم که هرسه من مامان و بابام باهم رفته بودیم جنگل چقدر هممون خوشحال بودیم. انقدر مشغول فکر کردن بودم که اصلاً نفهمیدم امیر کنارمه تو چشمام اشک جمع شده بود و هر لحظه امکان اینکه بغضم بترکه بود با صدایی که غم و ناراحتی توش موج میزد و سعی می‌کردم نلرزه گفتم:
- ا.. از کی اینجایی؟
امیر درحالی که به سمتم می‌اومد گفت: - نیم ساعته.
تو یه لحظه احساس کردم یه جا قفل شدم خدایا باورم نمی‌شه من تو بغل امیر بودم. انقدر که گریه کردم اصلاً نمی‌دونم کی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
بزور چشمامو باز کردم چشمام خیلی می‌سوخت. یاد دیشب افتادم عین میگ‌میگ پریدم بالا و سر جام نشستم
اما هیچ خبری از امیر نبود به ساعت نگاه کردم. یه ربع به هفت بود. از جام بلد شدم چون بالشت زیر سرم نبود گردنم به شدت درد می‌کرد بزور بلند شدم بعد شستن دست و صورتم رفتم تو اتاقم لباسام و سرو صورتمو درست کردم و پایین آمدم. ساعت ۷ بود اما هیچ خبری از امیر نبود مثل اینکه تو خواب ناز بود. داشتم از پله.ها می‌اومد بیرون که دیدم امیر با همون لباسایی که من براش خریده بودم مرتب و البته خیلی خوشتیپ چون سلیقه من بود از اتاق آمد بیرون.
- سلام صبح بخیر.
امیر: سلام همچنین.
بعد باهم به سمت آشپزخونه رفتیم من میزو چیدم و قرار بود امیر جمع کنه و من بشورم. داشتم چایمو می‌خوردم که سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم سرمو بلند کردم دیدم امیر زل زده بود
به من و داشت نگام می‌کرد.
-چیه آدم ندیدی؟
امیر با حالت کلافه‌ای نگاشو از من گرفت و نگاهش و به چاییش دوخت اصلاً نمی‌دونستم چش شده بود.
بعد شستن ظرف‌ها رفتم بالا و لباسامو مرتب کردم و آمدم پایین امیر دم در ایستاده بود و هی غرغر می‌کرد که دیر شد زود باش و... .
- خیلی خب آمدم دیگه تازه الان ساعت ۸ تو باید ۸ و نیم اونجا باشی.
امیر: انقدر حرف نزن راه بیوفت.
وای خدایا ای بشر چقدر پرو بود. راه افتادیم ساعت ۸ بیست‌ و چهار دقیقه ما در رستوران بودیم اونجا خیلی خلوت بود. اصلاً هیچ‌ک.س اونجا نبود. وارد یه راهرو شدیم بعد اون وارد یه سالن خیلی بزرگ که کلی میز خوشگل و شیک اونجا بود. یه مرد که بهش می‌خورد ۳۰ ساله باشه با یه زن که حدود ۲۷ ساله بود روبه روی ما آمدن.
مرد: سلام خوش امدین بفرمایید‌.
و دستشو به طرف در اتاق گرفت.
- ممنون.
وارد اتاق شدیم. بعد از کلی حرف زدن و توضیح دادن کارها برای امیر، امیر سوار تاکسی شد و به سمت خونه رفت چون قرار بود فردا کارشون شروع کنه منم به سمت گارگاه رفتم.

***

ساعت چهار بود وسیله‌هامو جمع کردم نمی‌خواستم برم خونه بخاطر این رفتم تو بازار تا یکم بچرخم. ساعت ۸ بود از تاکسی پیاده شدم بعداز حساب کردن پولش درو با کلید باز کردم همه جا تاریک بود. یه چند قدمی جلو رفتم تنها نوری که تو خونه بود به نور قرمز خیلی کوچیک از طرف حیاط پشتی بود. خیلی آروم داشتم به سمت حیاط می‌رفتم که با صدای باز شدن در کمد رو از پشت سرم شنیدم سریع برگشتم اما چیزی نبود. انگار یه سایه از روبه.روم رد شد خیلی ترسیده بودم نفس‌نفس می‌زدم. یه لحظه احساس کردم دارم کشیده میشم به طرف اتاقی که پشت سرم بود تا برگشتم ببینم اون چی بود. انگار اون چیزی که منو گرفته بود ولم کردم تو خونه خیلی تاریک بود. تو همون لحظه امیر پرید جلوم و با صدای بلند گفت:
- دیدی ترسوندمت!
یه حظه تو قلبم یه درد احساس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
چقدر همه جا تاریک بود چرا انقدر سرد بود چند بار پلک زدم رو یکی از مبلا بودم امیر هم بالا سرم نشسته بود‌. یه پتو دورم بود اما باز ‌سردم بود و همه جا تاریک بود.
- چ ...چرا تاریکه؟
امیر: آخه برق رفته ولی الاناس که دیگه بیاد.
دیگه چیزی نگفتم و پتو رو دور خودم محکم پیچیدم خیلی سرد بود.
امیر: خوبی چی‌شد یک دفعه؟
- آره خوبم به توام هیچ ربطی ندارند که چی‌شد.
امیر با بهت داشت نگام می‌کرد که همون لحظه برق آمد. بعد از اینکه برق آمد به سمت اتاقم رفتم اصلاً به حرف‌های امیرم که می‌گفت:
- ببخشید واقعاً ببخشید نمی‌خواستم
حداقل وایسا یه چیزی بخور.
خیلی از دستش ناراحت بود من بهش اعتماد کرده بود البته خودمم بدتر این بلارو سرش آورده بودم ولی اون نباید این کارو می‌کرد. اصلاً چرا نباید می‌کرد؟ خل نشم خیلیه! دست از فکر کردن برداشتم اصلاً گشنم نبود برای همین بعد یه دوش ۵ دقیقه‌ای لباسامو پوشیدم و بدون اینکه موهامو خشک کنم به طرف تختم هجوم برد. برخلاف تصوراتم بشمر ۳ خوابم برد. دوباره همون جنگل اما این بار یه رودخونه بین جنگل بود رودخونه خیلی بزرگی بود. یه موجود که اصلاً به آدم شبیح نبود بیشتر به گرگ شباحت داشت اون طرف رودخون بود و هی و کمک می‌خواست. یکم به رودخونه نزدیک شدم اون گرگ همون دختری بود که تو سلول بود خیلی ترسیده بود از اون طرفم اون مرد روانی داشت بهش نزدیک می‌شد و با خنده شیطانیش زل زده بود به من همون‌جوری که به طرف اون دختر که بدنش مثل گرگ بود مو داشت و چهار دستور پا راه می‌رفت و گوشای که درست مثل گرگ بود داشت‌ می‌رفت. تو یه حرکت سر اون گرگ رو برید اما هیچ خونی نبود و اون گرگ تبدیل شد به یه آدم با همون قیافه دختر یعنی همون بود. خیلی ترسیده بودم رودخونه خیلی وحشتناک بود آب داخل رودخونه برای اینکه خیلی عمقش زیاد بود سبز شده بود چند قدم عقب رفتم ولی اون مرد هی جلو می‌اومد باورم نمی‌شه اون وارد رود‌خونه شد رود خونه‌ای که عمقش خیلی زیاد بود. اما تا کمر اون مرد بیشتر نمی‌اومد. مرد هی داشت به سمت من می‌ومد اما من هرچقدر تلاش می‌کردم که بدوم نمی‌شد امیر حدود ۵ متر جلوتر من وایستاده بود و فقط می‌گفت بدو زود باش بیا بریم
اما من نمی‌تونستم هرچقدرم از امیر کمک می‌خواستم انگار صدای منو نمی‌شنید. مرد درست پشت سرم بود و با صدای وحشتناکی می‌گفت:
- نمی‌تونی فرار کنی می‌کشمتون هم ترو هم اون پسر رو نمی‌زارم زنده بمونین.
به روبه روم نگاه کردم امیر غرق خون بود. احساس کردم یه چیز تیز رفت تو قلبم اون مرد یه چاقو تو قلب من فرو کرده بود دستمو رو قلبم گرفتم مرد درحالی که لبخند وحشتناکی میزد از اونجا دور شد دستمو رو قلبم گرفتم و از درد یه جیغ زدم با صدای خودم از خواب پریدم. همین‌جوری که تو خواب دستمو گذاشته بودم رو قلبم همون‌جوری دستم رو قلبم بود. قلبم به شدت به دیواره سینم می‌کوبید. خیلی ترسیده بودم ساعت ۴ صبح بود تصمیم گرفتم دوباره بخوابم. چشمام رو بستم و به خواب فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
از خواب بیدار شدم وای خدا ساعت ۸ بود دیر بیدار شده بودم. خیلی گشنم بود چون دیشب چیزی نخورده بودم از پله‌ها پایین رفتم. وای دیگه انقدر از این پله‌ها بالا پایین می‌کردم پا درد گرفته بودم. از خواب دیشب خیلی می‌ترسیدم جوری که همش احساس می‌کردم کسی پشت سرمه امیر مثل قبل با لباس‌های مخصوصش سر میز بود و داشت. صبحونه می‌خورد مرتیکه‌ی دهن آدم و باز می‌کنه‌ها استغفرالله. بدون اینکه بهش محل بزارم برای خودم چایی ریختم و مشغول خوردن یه صبحونه مفصل شدم. قرار بود من و امیر با یه ماشین اول بریم سرکار اون بعد هم سرکار من.

***

در ویلا رو کلید کردم و روی صندلی عقب تاکسی نشستم اصلاً با امیر هم حرف نزدم. جوری که انگار اصلاً اون نیست و وجود نداره. کاملاً معلوم بود داره حرص می‌خوره ولی به روی خودش نمی‌آره. رسیدیم دم در رستوران امیر از ماشین پیاده شد و رفت. منم با همون تاکسی به سمت گارگاه رفتم حدود ۱ هفته می‌گذشت که ما تو این کشور غریب بودیم اما خوب باهاش کنار آمده بودیم به امیر هم اعتماد کامل داشتم. امروز باید اضافه کاری می‌موندم با کارام خوب آشنا شده بودم
کار زیاد سختی نبود اما بعضی وقتا که پرونده‌ها زیاد بودن. کارم سخت میشد دقیقاً مثل امروز از اضافه کاریم متنفر بودم چون همش باید قیافه اون ایلیاز رو تأمل می‌کردم نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمی‌اومد. مرتیکه خیلی بد نگاه می‌کرد انگار می‌خواست با چشاش قورت بده آدمو. آه آه چندشم میشد از این جور مردا ناخداگاه ازش بدم می‌اومد. ایش چندش بی‌خیال فکر شدم و شروع به کار کردم. اوف مگه این پرونده‌ها تمومی داشتن دیگه داشت گریم می‌گرفت. ساعت ۷ بود که دیگه بلاخره تموم شد یه نفس راحت کشیدم بعد از خداحافظی با اون شلغم از اونجا آمدم بیرون خیلی گشتم بود. می‌دونستم که خونه هیچ غذایی نداریم چون امیر هم کارش بعد من تموم. میشد یعنی ساعت ۸ رفتم دوتا ساندویچ گرفتم یکی برای خودم یکی برای امیر. سوار تاکسی شدم آدرس محل کار امیرم دادم. امیر دم در منتظرم بود. بعد از اینکه اون سوار شد به سمت خونه رفتیم. کیلید و به امیر دادم درو باز کرد و وارد خونه شدیم.
- من میرم لباسامو عوض کنم.
امیر: برو منم برم ولی شام چی؟
- صبر کن بیام سادویچ خریدم با هم می‌خوریم.
امیر: باشه.
بعدشم به طرف اتاقش رفت منم به سمت اتاقم رفتم تو این ۱ هفته خیلی دل تنگ مامان بابام می‌شدم اما خوب چاره چیه باید بخوره پول جمع می‌کردیم که بتونیم برگردیم دیگه. لباسامو عوض کردم تصمیم گرفته بودم خواب‌های که دیده بودم رو برای امیر تعریف کنم. موهامو شانه زدم و از بالا بستم خواستم روسری بپوشم مثل هر شب که منصرف شدم. امیر داشت میزو می‌چید. رفتم پایین اول چند ثانیه همین‌جوری نگام کرد بعد نگاهشو ازم گرفت. نشستیم و شروع به خوردن ساندوچ‌ها کردیم نصف ساندویچمو خوردم دیگه نتونستم خیلی زیاد بود برام ولی امیر کامل تمومش کرد خیلی تعجب کرده بودم خیلی زودتر از منم تمومش کرد.
- من دیگه نمی‌خورم سیر شدم.
امیر: واقعاً چه زود.
بعد با یه حرکت ساندویچمو از دستم گرفت و شروع به خوردنش کرد.
- اون دهنی من بودا!
امیر با بی‌خیالی شونه‌هاشو بالا انداخت و مشغول ادامه خوردنش شد. بعد اینکه سفره رو جمع کردم چون ساندویچ بود ظرفی برای شستن نداشتیم امیر پاشد که بره بخوابه
- امیر؟
امیر: بله!
- میشه فعلا نخوابی باهات کار دارم.
امیر: باشه ولی چیزی شده؟
- بشین بهت میگم.
امیر رفت رو مبل نشست و من شروع به گفتن تمام ماجرا کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
از همه چی گفتم از خواب‌های که دیده بودم از دلتنگیم برای خانوادم از ترسم از همه چی!
امیر: راستش منم چند شبه که خواب‌های بدی می‌بینم اما هرچی فکر می‌کنم چیزی یادم نمی‌آد. شاید مال اینه که اون صحنه ‌ای ترسناکو دیدی!
- نمی‌دونم شاید.
امیر : من خوابم میاد امروز خیلی خستم کرد می‌خوام برم بخوابم کاری با من نداری.
- نه برو راستی چطور بود تو حرف زدن.
امیر: هیی بد نبود.
و درحالی که به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
- شب بخیر‌.
- شب توام بخیر خوب بخوابی‌
امیر: همچنین.
و در اتاقو بست می‌ترسیدم از اینکه اگه بخوابم دوباره همون خواب‌های ترسناک و ببینم ولی خیلیم خوابم می‌اومد. بعد ۱ ساعت تلویزیون نگاه کردن بلاخره رضایت دادم برم بخوابم دیگه داشتم چرت می‌زدم امیر هم که تو خواب هفت پادشاه بود. برقا رو خاموش کردم و از پله‌ها بالا رفتم هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که خوابم برم. آه این کیه داره در می‌زنه آروم لای چشمامو باز کردم که نکنه یه وقت خوابم بپره!
- ها چیه چرا در می‌زنی منو از خواب نازم بیدار کردی جناب چغندر مزاحم.
امیر دیگه عادت کرده بود که بهش بگم چغندر البته بعضی وقتا اونم به من می‌گفت غورباغه یا اورانگوتان آخه من به این کوچیکی کجام به اورانگوتان می‌خوره؟ بی‌خیال فکر کردن شدم و رفتم درو باز کردم امیر تا منو دید زد زیره خنده
- آمدی در اتاقم که بهم بخندی؟
امیر: نه امدم بگم پاشو ساعت ۸.
- خیلی خوب تو برو پایین منم الان میام.
آخه من نمی‌دونم کجام خنده‌دار بود که هی بهم می‌خندید. داشتم می‌رفتم دستشویی که خدا روز بد نبینه خودمو تو آینه قدی کنار تخت دیدم. یعنی من با این لباس آبی قلب‌قلبی جلو این چغندر بودم! وای خدا خاک تو سرت کنن دختره احمق حالا می‌فهمم چرا داشت بهم می‌خندید موهام مثل قبل تو هوا بود انگار بهم برق وصل کرده بودن. با دست یکی محکم کوبیدم تو سرم و به طرف دستشویی رفتم. بعد شستن دستور صورتم از دستشویی آمدم بیرون و بعد شانه زدن موهام از پله‌ها رفتم پایین اصلا ًگشنم نبود ولی بخاطر اینکه دهنم بوی بدی نده یه لقمه پنیر خوردم ساعت ۸ ربع بود
کفشامو پوشیدم و به طرف امیر که داشت سوار ماشین میشد دویدم. سوار ماشین شدم امیر هم دیگه آدرس و یاد گرفته بود تو این چند روزه دیگه من انقدر باهاش ترکی حرف زده بودم که یاد بگیره چند کلمه بلد بود.
- اوف.
امیر: باز چته.
- بازم باید برم سرکار.
امیر با حالت تاسفم سرشو تکون داده
دهنمو باز می‌کنه‌ها این چغندر بز واسه خودش متاسفم باشه چندش ایش! در رستوران امیر پیاده شد منم آدرس محل کارو بهش دادم و رفتم

***

ساعت چهار از اونجا آمدم بیرون خیلی خسته شده بودم. امیر ساعت ۷ می‌اومد یه تاکسی گرفتم مستقیم رفتم خونه یه کیک از تو یخچال ورداشتم و خوردم. مستقیم رفتم رو مبلا پتو رو کشیدم روم و بشمر ۳ خوابم برد. از خواب بیدار شدم ساعت ۶نیم بود رفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم
یه بسته همبرگر که خریده بودم از فریزر آوردم بیرون و بزور از هم جداشون کردم و شروع به سرخ کردنش کردم ۵ تا همبرگر تو هر بسته بود برای خودم یکی سرخ کردم برای امیرم دوتا چون می‌دونستم می‌تونه بخوره. خیارشورها رو خورد کردم مشغول خورد کردن گوجه‌ها بودم که صدای در آمد تلویزیون رو که داشت آهن پخش می‌کردو خاموش کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم امیر با یه دست غذا امد تو.
-سلام خوش آمدی.
غذارو داد دستم و ادامه دادم:
- این دیگه چیه؟
امیر: سلام ممنون این ناهار امروزه چون صبحانه زیاد خوردم گشنم نبود آوردمش برای تو.
- مرسی ولی شام درست کردم‌
امیر با چشای گرد شده داشت نگام می‌کرد.
امیر: چی تو غذا درست کردی استغفرالله اصلاً به هم نمی‌آین.
- انقدر حرف نزن برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم.
امیر: باشه.
بعد به طرف اتاقش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
منم رفتم تو آشپزخونه تا ببینم اون غذایی که امیر آورده بود چی بود. بویی خیلی خوبی داشت بوش مثل چلو کباب خودمون بود. درشو باز کردم به‌به کباب بود شبیه به کبابای خودمون جالب بود البته جوجه کباب. همین‌جوری یه تیکه از کبابارو ور داشتم خوردم خیلی خوش‌مزه بود طعم ترشی داشت. امیر از اتاق آمد بیرون.
امیر: آهای چیکار می‌کنی ناخونک نزن‌.
با خنده گفتم:
- خب خیلی گشنمه اگه تو صبحانه خوردیم من اونم نخوردم‌‌.
‌ امیر: باشه بخور.
آمد نشست و یه دل سیر غذا خوردیم
آخیش خیلی گشنم بودا.
- امیر؟ میشه امشب زود نخوابی؟
امیر: باشه ولی چرا؟
امروز قبل اینکه سوار تاکسی بشم از یه مغازه که اونجا بود یه فیلم ترسناک خریده بودم.
- یه فیلم خریدم بشین ببینیم.
امیر: چی شده انقدر مهربون شدی؟
بعد به ابروشو داد بالا و گفت:
- باشه.
نشست و من رفتم که فیلمو بزارم فروشنده که می‌گفت خیلی ترسناکه
فیلم رو گزاشتم و رو مبل یه نفره کنار امیر نشستم. اولش که خیلی ترسناک بود داشت یه خونه متروکه رو نشون می‌داد. همین‌جوری داشت آروم‌آروم می‌رفت تو خونه در خونه که باز شد. انگار یه قبرستون اونجا بود خیلی آورم داشت سمت یکی از قبرهای قدیمی که از همشون بالاتر بود می‌رفت یهو با یه صدای بلد قبر داشت از هم باز میشد بعد اینکه قبر کاملاً باز شد یه آدم ازش آمد بیرون خیلی آروم فیلم بردار داشت می‌چرخید سمت اون وقتی مرد کاملاً برگشت چنان جیغی زدم که چهار ستون خونه لرزید. امیر سریع پرید رفت برقارو روشن کرد. بی‌چاره همین‌جوری داشت با بهت نگام می‌کرد اون مرد توی فیلم پوست خیلی سفیدی داشت لباش انگاری به هم دوخته شده بود و از هم پاره شده بود خون از لباش جای بود چشماش سفید بود و هیچ سیاهی نداشت. درکل خیلی وحشتناک بود خیلی ازش ترسیدم.
امیر: چته تو یه دفعه یه چیزیت میشه!
- یعنی تو نترسید ازش؟
امیر: معلومه که نه.
- باشه دارم برات.
بعد یه پوزخند زدم و به طرف اتاقم رفتم. امیر همینجوری داشت با بهت به من نگاه می‌کرد هه نمی‌دونه که چه نقشه‌هایی براش کشیدم بی‌چاره. آروم به طرف اتاقم رفتم بخاطر اون نقشه نباید خوابم می‌برد. به خاطر اینکه خوابم نبره خودمو مشغول آرایش کردن شدم چند تا وسیله آرایشی خریده بودم
با اون قیافع‌ای که از اون مرد دیده بودم مشغول گیریم کردن خودم شبیح اون مرد شدم انقدر روی صورت خودم کشیدم و پاک کردم تا آخرش شبیح به اون در آمد ساعت ۳ شده بود حتماً امیر تا الان دیگه خواب بود تو آینه بخودم نگاه کردم اول از خودم وحشت کردم بعد یکم به خودم که نگاه کردم خدایی عین اون مرد شده بودم. موهامو یکم بهم ریختم و همشو باز کردم. تو آینه یه بوس برای خودم فرستادم و به سوی اتاق امیر راهی شدم حتماً اگه منو می‌دید بیچاره بچم وحشت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
خیلی آروم درو باز کردم. در با صدای تیکی باز شد امیر رو تختش غرق خواب بود دلم براش سوخت اما نه خیلی دوست داشتم این کارو بکنم. بخاطر همین به کارم ادامه دادم به سمت کمدش رفتم که مثلاً صدای ترسناک ایجاد کنم اما نه نشد. رفتم رو تخت پیشش نشستم نوک موهامو رو دماغش کشیدم دستشو می‌آورد بالا و دماغشو می‌خواروند از این کارش خندم گرفته بود وقتی خواب بود مثل بچه‌ها خیلی آروم بود. چند بار که کارمو تکرار کردم روشو اونور کرد روش نیم خیز شدم که دوباره همین کارو انجام بدم که یهو چشماش باز شد. اون چشمای توسیش حالا از اعصبانیت قرمز شده بود. چشماشو باز کرد یه کم که نگام کرد محکم منو پرت کرد اون ور و خودش از رو تخت پرید پایین یه داد خیلی بلند کشید که احساس کردم گوشام به‌کل کر شد.
امیر: تو اینجا چیکار می‌کنی دختره نفهم؟
همین‌جوری داشتم نگاش می‌کردم وا این چرا این‌جوری شده بود چشماش کاملاً قرمز شده بود صورتش‌هم از شدت اعصبانیت سرخ شده بود هیچ وقت امیرو این جوری ندیده بودم خیلی ترسناک بود. چیزی نگفتم:
- مگه باتو نیستم میگم اینجا چه غلطی می‌کنی؟
جوری داد میزد که حتی نمی‌تونستم حرف بزنم. به سمتم آمد منو به طرف کمد حلم داد و با دستاش قفلم کرد
از میون دندونای کلید شدش با داد گفت:
- یک بار دیگه فقط یک بار دیگه از این غلطا بکنی من می‌دونم باتو!
نمی‌دونم چرا اصلاً نمی‌تونستم جوابشو بدم اون داشت منو تهدید می‌کرد و من نمی‌تونستم در جوابش هیچی بگم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با تمام توانم هولش دادم عقب و به سمت در دویدم بغض بدی داشت گلومو چنگ میزد. به طرف اتاقم دویدم درو محکم بستم و رو تخت نشستم
قطره‌قطره اشک از چشمام می‌ریخت و من دلیلشو نمی‌دونستم انقدر گریه کردم که کل آرایشم ریخت. با هیچی به جز حموم درست نمی‌شد آخه ساعت ۴ صبح کی میره حموم اونم با لباس رفتم زیر دوش آب گرم که به بدنم می‌خورد حالمو عوض می‌کرد خیلی خوابم می‌اومد ولی اصلاً نمی‌خواستم از اون آب گرم دست بکشم زیر دوش نشستم حدود ساعت ۶ بود ۱ساعتی میشد که زیر دوش بودم آب و ولرم کردم و رفتم نشستم تو وان آب و تا نصف پر کردم و آب‌ها‌ رو بستم خیلی حس خوبی داشت تو وان دراز کشیدم و به این ۲هفته‌ای که گذشته بود فکر می‌کردم


***


امیر:

این دختر خیلی رو مخ من بود اما من دلشو شکسته بودم و باید ازش معذرت خواهی می‌کردم ساعت ۷ نیم بود که از خواب پریدم بازم خواب بد دیده بودم چون کل بدنم عرق کرده بود اما یادم نمی‌اومد که چه خوابی دیدم این موضوع خیلی منو کلافه می‌کرد. بی‌خیال فکر کردن شدم و رفتم به سمت دستشویی بعد از شستن دست و صورتم لباسامو عوض کردم و به طرف اتاق ترلان راه افتادم اما هرچی در زدم هیچ صدایی نیومد.
- ترلان؟ ترلان اونجایی؟ دارم میام توها آمدم!
هیچ کسی تو اتاقش نبود تختش به هم ریخته بود اما کسی اونجا نبود یه دست لباس کنار تخت بود. خیلی ترسیدم یعنی کجا رفته بود صدای شرشر آب از داخل حموم میومد میترسیدم اگه برم تو حموم وضعیت بدی داشته باشه و چون اون دختر معصومو اونجوری دیدم خودمو نبخشم
اما می‌ترسیدم اگه نرم یه اتفاق بد‌تری بی‌اوفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
بالاخره تصمیم گرفتم برم تو با دستام جلوی چشمارو رو گرفتم چند بار صدا زدم:
- ترلان، ترلان، ترلان اینجایی میشه جواب بدی؟
اما هیچ صدایی نمی‌اومد بجز شرشر خیلی آروم آب آه اصلاً شاید اینجا نباشه. دستمو از روی چشمام برداشتم و با صحنه‌ای که دیدم کاملاً شوکه شدم
ترلان با لباس توی وان حموم دراز کشیده بود نمی‌دونم خواب بود یا نه اما نفس می‌کشید. همون لحظه انگار خواست جابه‌جا بشه که سرش رفت زیر آب و انگار داشت خفه میشد و بزور نفس می‌کشید هی دستور پا میزد
منم تو شک بودم یه لحظه که به خودم آمدم سریع به طرفش رفتم و از آب بیرون کشیدمش چندبار با دستام رو سینش فشار دادم که اگه آب تو گلو شه بیاد بیرون اما نه به هوش نمی‌اومد تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که بزنم تو صورتش


***


ترلان:

احساس می‌کردم دارم خفه میشم اما نمی‌تونستم هیچ کاری انجام بدم یه لحظه احساس کردم از آب بیرون کشیده شدم. احساس می‌کردم یکی داره قفسه سینمو فشار میده و صدام می‌زنه.
- ترلان ترلان پاشو خوبی؟
می‌خواستم چشمامو باز کنم که یه کشیده محکم تو گوشم خورد. سریع چشمامو باز کردم قیافه نگران امیر رو دیدم دستم روی جای کشیده‌ای که روی صورتم زده بود گرفتم خیلی درد داشت لامصب دستش خیلی سنگین بود.
- آخ چیکار می‌کنی؟
همین‌جوری که روی گونم دست می‌کشیدم گفتم:
- آخ چرا زدی دردم گرفت.
امیر:حالت خوبه چیزیت نشده؟
- من چرا چیزیم بشه من که خواب بودم.
تازه یادم اومد که چی شد و الان کجام کف حموم دراز کشیده بودم امیر‌هم کنارم رو زمین بود لباسم کاملاً به بدنم چسبیده بود وای خدا خیلی خجالت کشیدم. سریع عین خط کش پاشدم و انگشت اشارمو به سمت در همون گرفت.
- برو بیرون.
امیر همون‌طور که نگام می‌کرد با خنده از حموم رفت بیرون. پسره چغندر آخه وایساده نگام می‌کنه. بعد از حموم کردن لباسامو شستم و امدم بیرون بعد اینکه لباس پوشیدم موهامو خشک کردم و رفتم بیرون امیر داشت با صبحونه ور می‌رفتم خیلی از دستش ناراحت بودم جوری که حتی صبحونه‌ام نخوردم‌. چون میدونستم امیر هم پول داره هم خودش آدرسو بلده رفتم که خودم تنهایی برم سر کار امیر همیشه از انعام‌هایی که می‌گرفت پول خوبی در می‌آورد. درو باز کردم و گفتم خداحافظ امیر از آشپزخونه پرید بیرون کاملاً معلوم بود دیگه انتظار اینو نداشت اما خیلی ازش ناراحت بودم قبل از اینکه چیزی بگه از در خارج شدم و درو بستم تاکسی گرفتم و به سمت کارگاه رفتم از مغازه کنار کارگاه یه آدامس خریدم که دهنم بو نده از پله‌ها بالا رفتم و آدامسمو باز کردم و شروع به جویدنش کردم بعد از چند ساعت مشغله کاری زیاد که واقعاً دیگه نمی‌تونستم دوم بیارم رفتم و از ایلیاز اون دو ساعتی که مونده بود رو مرخصی گرفتم و چون همه‌ی کارام رو کرده بودم اجازه داد
از اونجا آمدم بیرون ماشین گرفتم و به سمت خونه راهی شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین