جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DEVL با نام [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 810 بازدید, 27 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلول عاشقی] اثر «فاطیما آسیال کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DEVL
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
درو با کلید باز کردم.
خیلی خوابم میومد بدونه اینکه لباسامو عوض کنم رفتم رو مبل و نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
با احساس نوازشی توی موهام از خواب بیدار شدم، نمی‌خواستم چشمامو باز کنم که اون نوازشا تموم بشه.
میدونستم کار امیره اما حسی درونم می‌گفت که دوست ندارم تموم شه برای همین خودم به خواب زدم.
بعد حدود یک دقیقه امیر دستشو از داخل موهام درآورد و تکونم داد.
امیر:ترلان ترلان پاشو ساعت ۸ دختر پاشو.
چشمامو باز کردم تا چشمم به چشماش افتاد اون شب یادم امد اون فریادهایی که امیر سر من کشید.
خیلی از دستش ناراحت بودم.
نگاهمو با کلافگی ازش گرفتم و از جام پاشدم بدون اینکه حتاًیک کلمه باهاش حرف بزنم پاشدم و دستور صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه از غذاهای این چند روز مونده بود یکم از سالاد الویه رو ور داشتم و برای خودم یه ساندویچ گنده گرفتم،شروع کردم به خوردنش اما از این تعجب می‌کنم که چرا امیر نیومد؟
بعد از اینکه ساندویچم تموم شد یه لیوان آب‌خوردم و رفتم بالا اصلا نمی‌دونم چرا امروز انقدر خوابم میومد شاید مال دیشب بود که نخوابیده بودم.
رو تختم ولو شدم و بعد شماردن چند گوسفند خیالی خوابم برد.


امروز روزی بود که حقوق می‌گرفتم و خیلی خوشحال بودم، حداقل باید یک ماه دیگه اینجا میموندیدم
دیگه خسته شده بودم
از همچی،ازاین‌کشور،ازادماش،از همه
ایلیاز منو صدا کرده بود که برم تو اتاقش تا پرونده هارو تحویل بدم و حقوق یک ماهمو بگیرم.
-سلام بفرمایید این هم از پرونده های امروز
میخواستم از اونجا بیام بیرون که با صدای ایلیاز متوقف شدم
ایلیاز:خانم راستاد میشه یخوره باهاتون صحبت کنم
- البته بفرماید
روی صندلی روبه روش نشستم
ایلیاز: خب خانم راستاد خیلی ممنونم شما تو این یک ماه خیلی از کارای مارو انجام دادین.
همون جوری که سرم پایین بود گفتم‌ وظیفم بود
ایلیاز:به هر حال من ازتون ممنونم
-خواهش میکنم
پول‌رو که تو یه پاکت بود جلو‌ی دستم گرفت و گفت ایلیاز:بفرمایید اینم حقوق این ماهتون
پلو رو ورداشتم و زیر لب تشکری کردم و از جام بلندشدم که برم بیرون که با صدای ایلیاز برگشتم سمتش
ایلیاز:خانم راستاد؟
-بله؟
ایلیاز:بازم ممنون
بعد از گفتن یه خواهش میکنم از در امدم بیرون از کارای این مرد تعجب کرده بودم اخه با بقیه خیلی بد رفتار میکرد.


وسایلامو ورداشتم و از اونجا امدم بیرون.
 
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
از پولی که گرفته بودم راضی بودم
اول از همه باید یه کارت پول برای خودم باز می‌کردم بخاطر همین با تاکسی رفتم بانک بعد از ۱ساعت کارتم آماده شد کاراتم رو گرفتم و پول رو ریختم توش بعد از یه خرید طولانی و البته کامل رفتم خونه، خریدها رو تو یخچال گزاشتم بعد از یه سلام کوتاه به امیر رفتم بالا و لباسامو عوض کردم.
تصمیم داشتم امروز برم یه سری به امینه و آقا یاشار بزنم لباسام رو عوض کردم و امدم پایین اما امیر پایین نبود بی‌خیالش شدم و از ویلا آمدم بیرون.
شاید احساسم می گفت یا هزچیزی فکر می‌کردم یکی پشت سرمه انگاری که صدای قدماشو می‌شنیدم. هردفعه که بنظرم صدای پا می‌اومد برمی‌گشتم اما هیچی نبود خیلی ترسیدم. سرعت راه رفتنم رو بیشتر کردم به در خونه که رسیدم چند بار در زدم اما کسی باز نکرد نمی‌دونم چرا یه دلشوره عجیبی داشتم نسبت به آمدنم به این خونه یه حسی درونم فریاد میزد که باید برگردم من نباید اینجا باشم خیلی گیج و منگ بودم با صدای امینه خانم به خودم آمدم.
امینه:دخترم؟ بیا تو چرا اینجا وایستادی؟
- اِ سلام امینه خانم خوبید ببخشید حواسم نبود آقا یاشار خوبن؟
امینه با صدایی مهربان و لرزون گفت:
-خوبیم خوبیم دخترم نگران ما نباش بیا تو که دلم برات یه ذره شده‌!
دستی که به سمتم داز کرده بود رو گرفتم و باهم وارد خونه شدیم. یاشار رو یکی از مبلا نشسته بود و داشت چایی می‌خور تا من رو دید از جاش بلند شد و بعد سلام و احوال‌پرسی امینه خانم رفت چایی برای من بیاره. تو فکر بودم که با صدای آقا یاشار انگاری به برق وصل شدم‌
یاشار: دخترم چند وقتیه که یه آدم رو دور ور خونه می‌بینم بنظرم مشکوک میاد، خودت تا حالا ندیدی؟
- چیی! نه من تاحالا ندیدم. حالا اونی که دیدی چطور بود اون آدمی که دیدی مرد بود یازن؟
یاشار: فکر میکنم مرد بود ولی چون سرو صورتش معلوم نبود درست ندیدم ولی به هیکل و اندامش می‌خورد مرد باشه، حالا شاید من اشتباه می‌کنم ولی حواستو جمع کن!
- چشم.
خیلی ترسیده بودم چند وقت بود خودمم فکر می‌کردم یکی دنبالمه تنها حدسی که می زدم یکی بود و اصلاً نمی‌خواستم بهش فکر کنم. باید به امیرم می‌گفتم ولی آخه در این صورت غرور خودمو می‌شکستم نه نمی‌گم من نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. بی خیال این فکرا شدم اصلاً شاید که اون اشتباه دیده باشه و این فکرا و احساسایی که من دارم بخاطر تمام ترسامِ بخودم آمدم دیدم امینه خانم با یه سینی چایی داره میاد طرف ما‌‌.
امینه: بفرما دخترم اینم از چاییت.
- ممنون امینه خانم.
بعد از چند ساعت که به من خیلی خوش‌گذشت از اونجا آمدم بیرون همش درباره مادرم و بچگی بابام و اینکه چقدر بابابزرگم رو دوست داشته و پدر بزرگم چقدر مهربون بوده حرف زدیم حالا می‌فهمم که پدر بزرگم چقدر آدم خوبی بوده و چقدر بخشش داشته. امینه خانم از غذایی که درست کرده بود برای منو امیر داد که مثلاً برای شام بخوریم. جالب بود تو این چند دقیقه‌ای که تو راه بودم ازخونه اونا تا ویلای‌ خودمون هیچ احساسی نداشتم نسبت به اینکه کسی دنبالمِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
رفتم تو و درو بستم هیچ‌ک.س نبود شاید من فکر کرده بودم. غذاها رو تو آشپزخونه گذاشتم و رفتم بالا لباسام رو عوض کنم امیر رو مبلا نشسته بود حتی یه نیم نگاهم بهش انداختم. حالا خوبه میگم نگاهش نکردم پس از کجا می‌دونم رو مبلا نشسته؟ این پسره حتی به خودش زحمت نداد که بیاد از من معذرت خواهی کنه در طول فکر کردن لباسام رو عوض کردم و از اتاقم خارج شدم. رفتم پایین اما امیر رو مبلا نبود برق آشپزخونه‌ام خاموش بود فقط یه نور کوچیک از آشپزخونه می‌اومد. وای ترلان زود باش دختره خنگ دوساعته رفتی بالا الان غذاها یخ بستن. پام رو که تو آشپزخونه گذاشتم از چیزی که دیدم کاملاً تعجب کردم
میز چیده شده بود دو تا شمع خوشگل رو میز بود چقدر همه‌جا خوشگل بود بوی غذا از همش بهتر بود واقعاً امینه خانم راست می‌گفت که تو غذا عشق می‌ریزه این پیرمرد و پیر زن با اینکه خیلی ساله باهم‌اند اما اصلاً از عشقشون کم نشده بی‌خیال فکر کردن شدم. وایسا ببینم این رزا و این شمع‌ها کار کی بود حتماً... حتماً کار خودشه.

***

امیر:

بعد از اینکه از در آمد تو این دختره حتی به من سلامم نکرد خیلی از این کارش حرصم می‌گرفت بخاطر همین منم هیچ حرفی باهاش نزدم اما خدایی حق داشت من خیلی بد سرش داد زده بودم به قول دوستان اون جور وقتایی کاملاً هاپو می‌شدم بگذریم باید از دلش در می‌آوردم از پله‌ها رفت بالا می‌دونستم طولش میده برای همین با سرعت به طرف آشپزخونه رفتم حتماً این غذاهارو امینه خانم داده بود این زن دسپختش حرف نداشت خیلی خوش‌مزه بود. شروع کردم به چیدن سفره خدایی سلیقه‌ای خوبی داشتم. میز روچیدم رفتم تو اتاقم که لباسم رو عوض کنم بلاخره باید یکم به خودم می‌رسیدم همین‌جوری که نمی‌شد. بعد از اینکه از اتاقم آمدم بیرون رفتم تو آشپزخونه همه برقارو خاموش کردم و شمعارو روشن کردم همون لحظه ترلان با اون لباس شخصی بوچه گونه‌اش از پله‌ها داشت می‌اومد پایین هروقت این لباس و می‌پوشید و موهاشو می‌بافت عین این بچه پنج ساله.ها میشد. به‌ نظر تعجب کرده بود که همه‌ی برقای‌آشپزخونه خاموشه. چون براقای آشپزخونه خاموش بود و اونجا کاملاً تاریک بود و پذیرایی روشن من می‌تونستم اون رو ببینم اما اون من رو نمی‌دید، انگاری ترسیده بود خیلی آروم داشت وارد آشپزخونه میشد که تا شمع‌ها و میزی که چیده شده بود ‌رو دید سرجاش خشکس زد و با تعجب به میز زل زده بود.


***

ترلان:
باورم نمی‌شه خدایا امیر این همه کارو انجام داده نگاهم رو از میز گرفتم و به بالای میز نگاه کردم وای خدا باورم نمی‌شه امیر خیلی شیک اونجا بود و داشت به من نگاه می‌کرد‌.
- اینجا چه خبره؟
امیر: هیچی فقط خواستم بخاطر اون شب که داد زدم ازت معذرت خواهی کنم که توام این کینه شتری تو کنار بزاری.
وایی خدا جون این چغندر می‌خواست ازم معذرت خواهی کنه؟ بروز ندادم ولی داشتم ذوق مرگ می‌شدم باحالتی که سیع می‌کردم خوشحالیم رو نشون ندم گفتم:
- اولاً که شتر خودتی دوماً با این کارت شاید شاید ببخشمت.
امیر: ترلان تو دیگه خیلی پرو‌ایی.
دهنم‌ رو کج کردم و تقلیدش رو در آوردم. ولی خداییش سلیقش خیلی خوب بود شاید حتی از منم بهتر بود از اینکه ازم معذرت خواهی کرده بود. خوشحال بودم چون اصلاً انتظار نداشتم بی‌خیال فکر کردن شدم و شروع به غذا خوردن کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
امیر: خب،خانم خانما الان دیگه معذرت خواهی منو قبول می‌کنی‌!
- حالا بزار شاممو تو سکوت بخورم واسه بعدش یه فکری می‌کنم!
معلوم بود داره کاملاً حرص می خوره اما به روی خودش نمی‌وره دیگه نه اون حرفی زد و نه من غذا رو که خوردم از سر میز بلند شدم حتی به خودم زحمت اینکه بخوام سفره رو جمع کنم هم ندادم همه رو گذاشتم خودش انجام بده بی‌چاره! داشتم کانال‌های تلویزیونی بالا پایین می‌کردم که با صدای شکستن چیزی ۱۰ متر پریدم بالا و سریع به طرف آشپزخونه رفتم این امیر هم که پیدا چلوفتی، زده یه بشقاب شکسته دستش رو بریده!
- چی‌کار می‌کنی خوبه یه کار دادم بهت انجام بدیا!
امیر در حالی که دستش. و گرفته بود با یه صدای معصوم که از لحنش خندم گرفت گفت:
- اوف خوب تو کجا دیدی مرد ظرف بشوره؟ ببین دستم چی‌شد!
- خوبه حالا تیر که نخوردی بسه دیگه انقدر گریه نکن!
امیر: واقعاً که برو‌برو به استراحتت برس منم کارامو بکنم!
اول خواستم کمکش. بکنم اما بعد بی‌خیال شدم. شانه‌هامو با حالت بی‌خیال بالا انداختم و از آشپزخونه اومدم بیرون. خیلی از کاراش و حرکاتش خندم گرفت بزور خندم رو خوردم و نشستم جلوی تلویزیون. بعد از یک ربع امیر از آشپزخونه ادمد بیرون یه قیافه مظلوم به خودش گرفته بود تا چشمام به قیافش خود یهو زدم زیر خنده! حالا کی بخند کی نخد مگه میشد جلوی خندمو بگیرم؟ امیرم هی نگام می‌کرد و سرشو با نشونه تاسف تکون می‌داد. بزور خندم رو‌ قورت دادم امیرم دستش رو گرفته بود و اومد نشست رو یکی از مبلای کنارم.
امیر:خب خانم خانوما مسخره کردنت تمام شد؟
- وای امیر خوب قیافت خیلی خنده دار بود.
امیر:حالا اینارو بی‌خیال ترلان بنظرم ما باید هرکدوممون حداقل یه خطی گوشی چیزی داشته باشیم دیگه نه؟
خداییش راست می‌گفت خودم نمی‌دونم چرا اصلاً بهش حتی فکرم نکرده بودم اما ما که شناسنامه نداشتیم و نمی‌شد کلا اگرم میشد خیلی سخت بود.
- آخه چیزه امیر نمی‌شه که ما شناسنامه نداریم.
امیر: وای دختر تو که مغز نداری منم که نگفتم به اسم خودمون. حداقل آقا یاشار و امینه خانم دوتا خط دارن که به ما بدن‌. حتی اگرم نداشتن اونا که اهل اینجان براشون سخت نیست یه دوتا خط بگیرن!
- درسته ولی آقای مهندس ما که گوشی نداریم گوشی رو هم که نمی‌تونیم از اونا بگیرم.
امیر: تو یه لحظه وسط حرف من نپر ببین چی میگم! چرا همچین سخت می‌گیری ما که از اون گوشی‌های مدل بالا نمی‌خوایم دوتا گوشی ساده کار کرده‌ام باشه کافیه!
- اما پولشو از کجا بیاریم.
امیر: جدن من به مغز داشتن تو شک کردم‌. خوب بابا، با حقوق یک ماهمون می‌گریم دیگه تو که گرفتی منم یه چند روز دیگه می‌گریم.
- باشه ولی من چیز زیادی از پولم برام نمونده‌
امیر: می‌دونم بابت خریدا ازت ممنونم خب منم یکم از پولمو بهت میدم که بتونی بخری!
- آها این‌جوری خوبه‌.
امیر: خب پس، فردا بریم خونه امینه خانم و آقا یاشار که ازشون خط بگیریم.
- نه هنوز بزار ببینم گوشی می‌خریم‌.
امیر:آخه من خیلی دلم براشون تنگ شده، اصلاً خط‌ رو ول کن بیا بریم یه سر بزنیم‌
- من که امشب رفتم تو اگه می‌خوای برو من نمی‌آم‌
امیر: هرجور راحتی پس من میرم
بعد حدود دوساعت تو سر کله هم زدن رفتم تو اتاقم و سریع خوابم برد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
ایلیاز : بفرمایید.
رفتم توی اتاق پرونده‌ها رو گزاشتم رو میزش گفتم:
- بفرمایید اینم از پر وند‌های امروز.
ساعت حدود ۴و نیم بود بعد از تحویل پرونده‌ها دیگه می‌خواستم برم خونه اما با حرف ایلیاز مثل بستنی آب شده قیافم رفت تو هم.
ایلیاز: خانم راستاد امروز مجبورید یکم دیرتر برید خونه و چند تا پوشه جلوی دستم گذاشت.
ایلیاز: اینارو هم باید وارد کامپیوتر کنید.
می دونستم می‌خواد تلافی اون روز رو در بی‌آره، بخاطر همین خیلی خونسرد پرونده‌ها رو گرفتم و رفتم نشستم پشت کامپیوتر که وارد سایت بکنم‌شون
وای خدا دیگه داشتم هلاک می‌شدم که بالاخره تموم شد. می‌خواستم از جام پاشم و برم که پرونده‌ها رو تحویل بدم که صدای در اومد.
- بفرمایید.
ایلیاز وارد اتاق شد.
ایلیاز: ترلان خانم می‌خوام باهاتون صحبت کنم.
خیلی تعجب کرده بودم. آخه این چه حرفی می‌تونست با من داشته باشه؟
- با من؟ بله بفرمایید؟
ایلیاز: می‌دونم شاید اینجا جاش نباشه اما من خیلی وقته که از شما خوشم میاد و به شما علاقه دارم. از گذشته شما خبری ندارم و برام مهم نیست!
یعنی قشنگ دوتا شاخ خوشگل رو سرم بود اصلاً نمی‌دونستم باور کنم واقعاً این داره به من پیشنهاد ازدواج میده؟
- امم... چیزه... دربارش فکر می‌کنم‌
همین جوری عین منگلا از جام بلند شدم و از اونجا اومدم بیرون آخه این چه جوابی بود من بهش دادم وای خاک تو سرم کنن.
***
از ماشین پیاده شدم پولش رو حساب کردم تو راه کلا به کارای ایلیاز فکر می‌کردم آخه این مرد چش بود درو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم. امیر خونه نبود قرار بود امشب شام بره خونه امینه خانم اینا اون که نیست منم که گرسنه نیستم پس بیخیال شام شدم. لباسام رو در آوردم و رفتم زیر آب گرم بعد یه روز کاری یه دوش آب گرم حالم رو خوب می‌کنه. دیگه کم کم باید از حموم می‌اومدم بیرون نزدیکی رسیدن امیر بود. بالاخره رضایت دادم و از حموم آمدم بیرون بعد از پوشیدن لباسام شروع کردم به خشک کردن موهام صدای کلید در باعث شد بفهمم که امیر اومد نمی‌دونم چرا ولی با امدن امیر احساس امنیت کردم. صدای امیر از طبقه پایین می‌اومد.
امیر: ترلان... ترلان کجایی تو دختر؟
شیطونه می‌گفت یکم اذیتش کنما اما نه بی‌خیالش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
داشتم از پله‌ها میومد پایین که امیر پرید جلوم از ترس چند پله رفتم عقب.
- هوی چته وحشی رم می‌کنی...
امیر: سورپرایز دارم برات.
- از سوپرایز خوشم نمیاد بگو ببینم چیه؟
امیر: حدس بزن
- اه بگو دیگه!
امیر: خواهش کن میگم بهت
- عمراً
امیر: پس باشه نمی‌گم بهت
-اه باشه میگم بهت لطفاً بگو سوپرایزتو
دستاشو از پشتش در آورد یه پاکت تودستش بود!
- این چیه ؟
امیر: بازش کن...
وای خدا باورم نمیشه دوتا گوشی گرفته بود!!

***
امیر:
امروز بعد سر کارم قرار بودم برم با دستموزدایی ک جمع کرده بودم برا خودم و ترلان گوشی بگیرم.
از اونجایی که من کامل ب زبان ترکی مسلط نبودم، یکی
از دوستام ک اونم تو همون رستوران کار می‌کنه باهام میود...

بعد از اینکه گوشی‌هارو گرفتم، از اونجایی که پول زیادی نداشتم
مدل گوشیا زیاد بالا نبود فقط در حد ی زنگ همین
از اونجا مستقیم تاکسی گرفتم ک برم خونه
در خونه ک رسیدم،با چیزی که دیدم همونجا خوشکم زد.
در خونه نصفش باز بود خیلی تعجب کردم
آخه ترلان هیچ‌ وقت همچین کاری نمی‌کرد
سریع رفتم تو خونه اما ترلان نبود خیلی ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه براش بخاطر همین چند بار بلند صداش زدم
- ترلان... ترلان کجایی دختر؟
از پایین دیدم که داره از پله‌ها میاد پایین و به حوله دوره سرشه و این نشون میداد که‌حموم بوده شاید بخاطر این که پشت در نمونم این کارو کرده.
بیخیال فکر کردن شدم مثلاً خواستم سوپرایزش کنم پریدم جلوش، بیچاره انقدر ترسید چند پله پرید عقب.
بعد از اینکه گوشیارو دید معلوم بود که‌خوشحال شده اما بروز نمی‌داد.

***
ترلان:
خیلی خوشحال شدم از این کارش اما نمی‌خواستم فکر کنه چه کار مهمی کرده بخاطر این فقط یک تشکر ساده کردم
- ممنون دسدت درد نکنه حقوق این ماهمو ک بگیرم پولشو بهت برمی‌گردونم
امیر: چی داری می‌گی ترلان من اینو به عنوانکادو برات خریدم پولشو لازم نیست بدی.

بعد یه تشکر رفتم سمت آشپزخونه ک شام‌رو آمده کنم
امیر: یعنی می‌خوای بگی اصلا خوشحال نشدی
همون لحظه برگشتم عقب و با پروایی تمام گفتم:
- شاید حالا ک چی,امیر: اففف توام ک آدم نمیشی،- هع آدم بشم ک تو‌ تنها بشی
امیر: انقدر فک نزن دختر جون برو به کارات برس.
تازه یادم افتاد ما قرار بود امشب بریم خونه امینه خانم اینا.
- مگه قرار نبود امشب بریم خونه امینه خانم اینا، امیر: چرا می‌دونم ولی امشب اصلا حوصله ندارم و خیلی خستم.
با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و به سمت آشپز خونه رفتم.
اینم ی چیزیش میشدا!
بعد از کلی کل کل با امیر و شام خوردن
کارارو انجام دادم و رفتم ک بخوابم
داشتم گوسفندای خیالی رو میشمردم ک خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DEVL

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
3,166
22,364
مدال‌ها
4
چشمام رو باز کردم به ساعت نگاه کردم برق از کلم پرید ساعت ۹ نیم بود وای خدای من بازم خواب موندم سریع لباسامو پوشیدم
و با ی تاکسی رفتم کارگاه.
وارد کارگاه که شدم، همه مشغول کار بودن خدایا شکر کسی حواسش به من نبود...
سرمو‌ چرخوندم که چششم ب ایلیاز افتاد
تا منو دید به سمت من راه افتاد اما من سریع به طرف اتاقم رفتم و اونو نادیده گرفتم و درم بستم.
سریع نشستم پشت میز ک صدای در آمد
- بفرماید.‌‌..
ایلیاز مثل همیشه آراسته و مرتب آمد داخل نمی‌دونم چرا ولی ازش خجالت می‌کشیدم!
ایلیاز: سلام ترلان خانم حالتون خوبه؟
- سلام! ممنون شما خوب هستید؟بابات تاخیرم ازتون عذر می‌خوام...
ایلیاز: مشکلی نداره، می‌خواستم درباره موضوع دیروز باهاتون صحبت کنم..
سریع وسط حرفش پریدم... - ببیند آقا ایلیاز من اصلا موقعیت خوبی ندارم واقعیت نمیتونم امید وارم منظورمو فهمیده باشید.
ایلیاز: بله من میفهمم و کاملا درکتون می‌کنم هرچقدر هم که بخواین بهتون وقت میدم
- نه نمیشه نمیتونم واقعاً ببخشید !
ایلیاز: حداقل نمیتونین دربارش فکر کنین
هیچ جوابی ندادم فکر کنم خودش فهمید چون پاشد که از اتاق بره بیرون.
ایلیاز: عذر می‌خوام ببخشید.
رفت بیرون و درم بست دلم براش سوخت بیچاره گناه داشت..‌
بیخیال فکر شدم و کارامو شروع کردم.
غرق تو فکر و کارام بودم که با صدای شکستن شیشه به خودم آمدم!!
سریع از اتاق پریدم بیرون صدای جیغ و داد چنتا از اون زنا کل،فضارو پر کرده بود.
شیشه‌ی جلوی کارگاه کهدبزرگ ترین شیشه‌ی اونجا هم بود شکسته بود‌.
از چند نفر ک اونجا بودن پرسیدم چی شده؟
یکی از زنای اونجا گفت:
زن: یه مرد که لباس سیاهی تنش بود و یه ماسک سیاه داشت اول امد تو بعد یکم چرخ خوردن رفت بیرون به محض خارج شدنش و رسیدنش به پایین با چنتا سنگ زد به شیشه و سوار ماشینش شد ورفت.
خیلی ترسیدم ماسک سیاه لباس های سیاه تمام اینا منو ب یاد اون سلول تاریک و ترسناک مینداخت.
برای اینکه این افکار رو از ذهنم دور کنم چند بار سرمو تکون دادم!
به خودم ک امد اون زن داشت منو تکونم میدانی و مدام پشت سر هم می‌گفت خوبی؟
- آره آره خوبم
همون لحظه ایلیاز امد و به همه گفت ک میتونن برن خونه و بعدش چنتا مامور امدن داخل و از اون چنتا زن ک جاشون جلوی شیشه بود و چند تا کارمندی دیگه سوال پرسیدن.
چون من داخل اتاق بودم کاری ب من نداشتن!
وسایلمو جمع کردم و از اونجا امدم بیرون.
قبل از اینکه برم خونه می‌خواستم برم ی سر به امیر بزنم.
در رستوران پیاده شدم امیر‌رو دیدم با یه سینی غذا روی دستش داشت به طرف آشپزخونه می‌رفت.
رفتم داخل و رو یکی از میزای اونجا نشستم امیر مثلاً امد ک ازم سفارش بگیره وقتی منو دید خیلی خوشحال شد.
بعد از کلی سلام و احوال پرسی چون وقت ناهار بود من از امیر خواستم ک قدم بزنم و در حین راه رفتن ساندویچ بخوریم ساعت ۱۲ بود و تا ۱ وقت داشت.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین