جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fermisk با نام [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 876 بازدید, 23 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»»
نویسنده موضوع fermisk
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
نام رمان: سنگ آخر
نام نویسنده: fermisk
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @حسناع
خلاصه:
ساعت، وارونه می‌چرخید.
دل‌تنگی، برای من می‌گریست.
از اشک‌هایم، چشم روانه میشد.
و پایان را، شروع می‌کردم.
سیگار مرا می‌کشید.
آه مرا می‌کشید.
و قهقهه، من می‌زد.
ساعت، چندین بار نواخت.
ساعت، بیست و پنج بود.
سی و دومین روز ماه، شروع می‌شد.
امروز او، بازمی‌گشت.
داستان روایت می‌کند؛ بالا و پایین های زندگی مردمی که به جای نان زخم می‌خورند! درد مرمانی خوابیده در نعمت را! پشت پرده‌هایی از جنس سکوت را! این بار سرگذشت دخترکی به نام، سارا را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
کوله ی نسبتاً سنگینم رو روی شونه ام جابه‌جا کردم و در رو باز کردم. از همون دم در، دود غلیظ سیگار به صورتم خورد. سلام بلندی کردم و به سمت بار رفتم. بین راه کوله ام رو روی یکی از میز‌ها رها کردم و بلند گفتم:
- من اومدم عزیزم.
صدای امیر رو از کمی دورتر شنیدم
-خوش اومدی. بدو بیا ببینمت.
مثل همیشه قدم هام رو شمردم:
-1... 2... 3... 4...
- گرفتمت.
خنده ی بلندی سر دادم و چتری‌هام رو کنار زدم.
- به به حال شما چطوره اقای ارجمند؟
با دوتا انگشتش دماغم و فشرد و محکم تر فشارم داد.
- الان که دارم میبینمت حالم بهتره. بدو بدو بشین سر میزت. هورشید خیلی وقته منتظرته.
اخم کردم و خودم رو ازش جدا کردم.
- میبینی خستم که.
مثل خودم اخم کرد و تشر زد.
- وقت برای خستگی تو نداریم. پس فردا لیگ شروع میشه. به عنوان یکی از بهترین پلیرهای این‌جا باید کاملاً اماده باشی.
با قهر رو برگردوندم و به سالن برگشتم. صدای سنگ های دومینو که محکم روی میز فرود می‌اومدن روحم رو خط خطی می‌کرد. از تک تک این سنگ ها متنفر بودم. سنگ های نقطه نقطه ای که تا چند وقت پیش، هیجان انگیز ترین بخش زندگیم بودن.
تمام افراد رو از نظرم گذروندم. کافه پر بود از آدم‌هایی که دار و ندارشون رو روی میز معامله می‌کردن. آدم‌هایی با داستان های متفاوت و... .
با صدای هورشید از فکر بیرون اومدم:
- کجایی تو؟ ارش و متینم اومدن منتظر توییم. سارا بفهم چقدر این شبا مهمه! خودت می‌دونی امیر بعد پنج سال برگشته و چقدر براش مهمه که دوباره بتونه جایگاهش‌رو پس بگیره.
با حرص به سمت میزمون رفتم و صندلیم رو کشیدم. پاکت سیگارم رو از جیبم در اوردم و یه نخ روشن کردم. آرش با خنده گفت:
- چه عجب افتخار دادی لیدی؟
دهن کجی کردم و جوابش رو دادم:
- یه بر بزن شروع کنیم.
آرش سنگ هارو با دستش جابه‌جا کرد و هفت تا سنگمون رو برداشتیم. سنگ هام رو چیندم و توی دلم غر زدم. مثل همیشه با همه ی غرغرام، به محض شروع شدن بازی تمام تمرکزم رو روی سنگ های خودم و شریکم گذاشتم. زمان از دستم در رفته بود و نمی‌دونستم چند وقته پشت میزم. جفت چهارم و سر سنگ متین گذاشتم و پوزخندی زدم.
هورشید غر زد.
- هیچ وقت نمی‌تونم دستت رو بخونم.
آرش شونه ای بالا انداخت و سیگارش رو روشن کرد
- هرجا دیدی داره با آرامش بازی می‌کنه بدون قراره بازی رو ببنده.
از جام بلند شدم و برگشتم کنار امیر. روی صندلیش نشسته بود و چشم هاش رو بسته بود.
روی اپن نشستم و بهش خیره شدم. توی دلم با خودم زمزمه کردم:
- چقدر دوستت دارم ودر عین حال ازت متنفرم. هنوزم نمی‌دونم تو منو بالا کشیدی یا انداختی تو قعر جهنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
چشم هاش رو باز کرد و نگاه نافذش رو به من دوخت.
- چیه؟ حوصله ناز کشیدن ندارما.
بی حرف بهش نگاه کردم که نفس عمیقی کشید و مثل همیشه که عصبی می‌شد؛ انگشت اشاره و وسطش رو روی پیشونیش گذاشت و با اون دستش بهم اشاره کرد:
- سارا منو تو چند ساله که باهمیم؟
اروم لب زدم:
- پنج سال.
-خب افرین. تو خوت می‌دونی اگر که من الان اینجام، اگر که زنده‌ام واسه خاطر توئه. ولی خودتم اینو خوب می‌دونی که با خط قرمزای من بازی کنی همه چیو میگذارم کنار. روزی که بهت گفتم اگر قراره پشت اون میز لعنتی بشینی باید همه ی زندگیتو بزاری پاش، خودت قبول کردی. من بهت گفتم سارا! گفتم اینجا اون شهر کوچیک کوفتی که منو تو باهم آشنا شدیم نیست. اینجا تهرانه! پر از گرگ. پر از آدمایی که حتی نمی‌تونی بهشون فکر کنی. بهت نشونشون دادم و خودت، این زندگی رو انتخاب کردی!
حالا هم سر انتخابت وایسا.
دندون قروچه ای کردم و جواب دادم:
- د مشکل منم همینه! خسته شدم امیر. خسته شدم از بهترین بودن. خسته شدم از نگاهای بد دخترا به خودم. من اگر می‌دونستم تهش اینه هیچ وقت، هیچ وقت باهات نمیومدم.
صورتم و بین دستام گرفتم و توی دلم نالیدم. از این بخت بد! اگر سارای پنج سال پیش بودم و یکی می‌گفت از این زندگی خستم بهش می‌خندیدم و می‌گفتم همچین زندگی آرزوی منه. این زندگی از دور رویای هر دختری می‌تونست باشه. شهرت، قدرت، پول!
از جام بلند شدم و خواستم برم که دستمو کشید و بغلم کرد. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
- می‌دونی عاشقتم، می‌دونی بدون تو دوباره غرق میشم تو کثافت! واسه همین می‌تازونی.
حرفی نزدم. فقط می‌خواستم برم خونه و بخوابم. حتی شده برای چند ساعت دلم آرامش می‌خواست.
با اومدن هورشید ازهم جدا شدیم. هورشید چشم هاش رو تنگ کرد و به من نگاه کرد:
- دوثانیه ولت می‌کنم باید بدویی بیای بغلش؟ حالا خوبه همچین مالی هم نیست.
امیر پرید به هورشید و موهای بلندش که از کلاهش بیرون بوددن رو کشید.
- تو باز خودتو انداختی وسط نفله؟
هورشید زبونی در اورد و دستش رو توی موهای امیر انداخت. دلم می‌خواست می‌تونستم مثل هورشید بیخیال باشم. اما نمی‌شد.
بیخیال دیدن دعوای تکراریششون شدم و سوییچ امیر رو از روی کانتر چنگ زدم. خودم رو از کافه به بیرون پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم.
توی ماشین نشستم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. احساس بدبختی همه ی وجودم رو گرفته بود و کسی توی ذهنم داد می‌زد:
- تو یه ق*م*ار باز بدبختی. تو همه چیزت رو باختی. اصلا تو آدمی؟
خفه‌شو ای نثار ذهنم کردم و به سمت خونه راه افتادم اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دور زدم وبه سمت خونه ی حاج خانوم راه افتادم.
حاج خانوم! زنی که به قول خودش من وصله ی ناجور و عزیز این خانواده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
اقا یعقوب، نگهبان و باغبون خونه ی حاج خانم اینا، در و برام باز کرد و ماشین رو پارک کردم. به سمت در ورودی دویدم و زنگ رو دوبار با فاصله فشردم. چند ثانیه بعد در باز شد و مینا خانم با لبخند گفت:
- اخ ببین کی اومده. بیا تو قربون سر و شکلت برم من.
وارد شدم و مینا خانم رو محکم بغل کردم. بوی مامانا رو می‌داد. پیشونیم و بوسید و نگاهم کرد:
- الهی من فدای تو بشم خوشکل من. چه بی خبر اومدی.
اینو گفت و دستشو گذاشت پشتم و به سمت نشیمن رفتیم.
- حوصلم سررفته بود، امیرم که همش دنبال کارای کافه و کارخونس. گفتم بیام یه سر به حاج خانوم جونم بزنم.
خودم رو روی مبل ولو کردم و مینا خانم هم روی مبل تک نفره ی روبه‌رو نشست.
- اون امیر بی‌معرفت که انگار نه انگار یه خانواده ای داره. دلمون به تو خوشه دختر.
صدای حاج خانوم از پله‌ها شنیده میشد:
- ببین کی اومده. چلچراغ من اومده. نور خونه ی من اومده.
از جام بلند شدم و خودم رو به پله ها رسوندم و بغلم رو براش باز کردم.
- الهی من قربونتون برم حاج خانومی من.
محکم بغلم کرد و مثل همیشه روی موهام رو بوسید. کلا این خانواده ارادت خاصی به موهای من دارن.
دستمو تو دستش گرفت:
- راستش رو بگو ببینم. چیشده که اینورا پیدات شده؟ با امیر دعوا کردی؟
چی می‌تونستم بگم؟ حاج خانوم دلش به این خوش بود که امیرش سرپا شده که دیگه دائم الخ*م*ر نیست. دلش به همین کارخونه رفتنا و مدیریت های امیر خوش بود. چی می‌گفتم بهش؟ چی داشتم که بگم؟ بگم حاج خانوم امیرت دوباره داره تبدیل میشه به بزرگترین گرداننده ی انواع و اقسام بازی های ق*م*ا*ر؟
سرمو تکون دادم.
- نه عزیزم دلم گرفته بود گفتم بیام پیش شما دلم باز شه.
حاج خانم روی مبل نشست و اخم کرد:
- من تورو بزرگت کردم بچه! چیو داری از من قایم می‌کنی؟
سریع دروغی ردیف کردم و گفتم:
- چیز خاصی نیست این روزا امیر رو کمتر میبینم دلم تنگ میشه بی حوصله میشم. من که به جز امیر و هورشید کسی رو اینجا ندارم.
مینا خانم پشت دستش کوبید
- لاالاالله لا. زبونت و گاز بگیر مگه بی ک.س و کاری دختر؟ صبر کن رضا بیاد ببینم اون موقعم میگی بی ک.س و کاری یانه؟
به مهربونی هاشون لبخند زدم. گاهی وقتا توی دلم سر امیر فریاد می‌کشیدم و می‌گفتم
- تو این خانواده چی برات کم بود که شدی این؟
طی همون چند لحظه ای که مشغول فکر کردن بودم، حاج خانوم از مستخدمشون خواست که غذای مورد عاقه ی من رو درست کنه. اروم گفتم:
- کاش زحمت نمی‌کشیدید. می‌رفتم خونه.
حاج خانوم باز اخم کرد.
- نه تو کتک لازمی. اخه بچه این تعارفا چیه؟ تازه گفتم به حاجیم زنگ بزنن بیاد ببیتت بعد از دوهفته. به امیرم زنگ زدم گفتم اینجایی قرار شد تا یه ساعت دیگه بیاد.
مینا خانم اروم گفت:
- سارا خوشکلم فضولی نباشه ها ولی شما دوتا دیگه کی می‌خواید ازدواج کنید؟
شونه ای بالا انداختم:
- هرموقع امیر تحصیلش تموم بشه.
با این حرفم مینا و حاج خانوم قهقهه بلندی سر دادن که باعث شد خودم هم خندم بگیره...
حدودا یک ساعتی و با حرف زدن درباره ی اوضاع درسو دانشگاه من و حواشی این اخیر گذروندیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
کمی بعد حاج بابا و امیر باهم رسیدن. مثل همیشه سر به هوا، به سمتم اومد و خواست منو ببوسه که آروم گفتم:
- اول مامانت خنگ خدا.
غرغری کرد و دست مادرش رو بوسید. حاج خانوم دستی به سرش کشید و زیر لب دعایی براش خوند و من باز غبطه خوردم به مهربونی این خانواده.
گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم، چی باعث می‌شد یکی مثل من تو آرزوی محبت خانواده باشه و یکی مثل امیر، با همه ی این توجه ها از خانوادش فراری باشه. انگار هیچ ک.س از چیزی که داره راضی نیست.
امیر کنارم نشست و دستش رو دور شونه‌هام انداخت.
- هنوز قهری؟ قهر نباش دیگه قربونت برم می‌دونم تند برخورد کردم. ولی حقت بود.
پوزخند زدم.
- می‌میری عذرخواهی کنی نه؟ با دوتا عزیزم و قربونت برم من و خر می‌کنی باز کار خودتو انجا میدی.
پیشونیم و بوسید و خندید.
-‌ می‌دونی وقتی اینطوری حرص می‌خوری بیشتر دلم می‌خواد حرصت بدم؟
چپ چپ بهش نگاه کردم ودست به سی*ن*ه نشستم. ذهنم رفت سمت پنج سال و نیم پیش... .

*پنج سال قبل*
کرایه ی تاکسی رو پرداختم و دستی برای محمد که توی مغازش نشسته بود تکون دادم. سرخوش وارد کافه ی سنتی و خوشکلی که جدیدا شهاب کار می‌کرد شدم و با ذوق به حیاط خوشکلش زل زدم. قبلا هم اینجا اومده بودم اما الان فرق داشت. با دستی که روی شونه‌‌ام نشست برگشتم و با دیدن شهاب جیغ زدم:
- چطوری فرفری؟
بغلم کرد و خوبمی گفت. جایی که قبلا همیشه می‌نشستم رو انتخاب کردم و شهاب هم روبه روم نشست.
- خب بگو ببینم چه خبر؟ دوماهی هست ندیدمت.
- اره خب. ترجیح دادم یه مدت تنها باشم. الانم که می‌بینی اینجام و برگشتم به حالت نرمال.
با صدای سلام، به پشت سرم نگاه کردم. می‌شناختمش امیر بود. صاحب اصلی اینجا. سلام زیرلبی کردم که با لبخندی جذاب گفت:
- اینهمه جای قشنگ تو این مجموعه وجود داره! شما دلگیر ترین جای ممکن اومدید نشستید؟ از دست ان شهاب.
بی حوصله جواب دادم:
- من هرموقع میام اینجا، برای نشستن همین جا رو انتخاب می‌کنم.
- خب پس امری بود من درخدمتم.
****
با صدای امیر به خودم اومدم
- جانم؟
دستمو کشید:
- پاشو بریم شام دوساعته دارم صدات می‌کنم معلوم نیست کجا داری سیر می‌کنی.
با یاداوری گذشته، کمی دلم نرم تر شده بود. دستش رو گرفتم وباهم به سالن غذا خوری رفتیم. همیشه عاشق این سالن بودم. پرده های ابی کبریتی و میز ناهارخوری 24 نفره ی سفید با صندلی های ابی کبریتی. فضای اروم این قسمت از خونه، همیشه باعث آرامشم میشد. امیر صندلی برام کشید و بعد از نشستنم به سمت صندلی خودش رفت. اینجا هر ک.س صندلی مخصوص خودش رو داشت.
بی حرف مشغول خوردن سوپ بودیم که حاج بابا سکوت رو شکست.
- امیر بابا کی می‌خوای دست این دختر و بگیری ببری سر خونه زندگیت؟
امیر نیم نگاهی به پدرش انداخت و با لحن بیخیالی گفت:
- مگه الان سرخونه زندگیش نیست پدر؟
پوزخندی زدم که از نگاه تیز حاج بابا و حاج خانوم دور نموند.
- امیر از فردا میوفتید دنبال کارای عقد و عروسی. اصلا دوست ندارم بیشتر از این، سارا معطل بمونه.
امیر که انگار از موضع خودش کوتاه اومده بود با مودب ترین حالت ممکنش پرسید:
- پدر جان، شما از سارا پرسیدید که اصلا آمادگی داره یانه؟
حاجی نگاهی به من انداخت و دوباره به امیر نگاه کرد. شاید تنها چیزی که امیر از پدرش به ارث برده بود همین نگاه های ترسسناک و نافذ بود.
- اون سارا که من می‌شناسم اگر موافق نبود الان زمین و زمان رو به هم می‌دوخت که این بحث تموم شه.
با یاالله گفتن اقا رضا، بحث نصفه موند. اقا رضا دو صندلی بالاتر از امیر، روبه روی مینا خانم نشست و بابت دیر اومدنش عذرخواهی کرد.
صدای نوتیف گوشیم رو از داخل کیفم شنیدم. مطمئن بودم که هورشیده و با چند تا تیکه ی ناب منتظر جوابمه. بهش توجهی نکردم و توی سکوت بقیه ی غذا صرف شد.
به اصرار حاج خانوم، قرار شد که شب رو اونجا بمونیم. لباس هام رو روی تخت انداختم و جلوی اینه ایستادم. چقدر از خودم بدم می‌اومد. برس رو برداشتم و میون موهای بلند و مشکی رنگم کشیدم. به خودم نگاه کردم؛ چشم های گربه ای عسلی و پوت گندمی رنگ با لبهای خیلی کوچیک و دماغ سربالای گرد. از نظر بقیه، خیلی خوشکل بودم و از نظر خودم، نه!
با صدای در از جلوی اینه کنار اومدم و لباس هام رو از روی تخت جمع کردم. اماده ی یه بحث بزرگ بود که امیر گفت:
- خیلی خستم. می‌خوام بخوابم. از فردا هم با هورشید برید دنبال خریدای عروسی. بیشتر از این حوصله ی کل کل باهاشون رو ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
با نور شدید افتاب که به صورتم می‌خورد بیدار شدم. به سعت روی میز نگاه کردم. عقربه ها، نه رو نشون می‌دادن. به جای خالی امیر نگاه کردم. چقدر خوش خیال بودم که فکر می‌کردم قراره بمونه باهم بریم خرید. انقدر بی حوصله بودم که دلم می‌خواست هفت هشت ماه تمام بخوابم و احساس می‌کردم قلبم داره هر لحظه توی مشتم بیشتر فشرده میشه. من توی زندگی امیر چه نقشی داشتم؟ ناجی؟ دلیل برگشتن به زندگی؟ یا به قول خودش کسی که عاشقشه؟
خیلی وقته که دیگه عشق نمی‌بینم. انگار فقط عادت کرده اینارو بهم بگه. اشک توی چشم هام رو پس زدم و از جام بلند شدم. گوشیم رو برداشتم و پوشه ی اهنگام و باز کردم و پلی کردم. اب سرد و گرم رو باز کردم و گذاشتم اب نیمه گرم روی پوستم غلت بزنه. تمام اعضای بدنم درد می‌کرد و بیشتر از همه؛ مغزم!
حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم.در کمد و باز کردم و از میون لباس ها شلوار جین یخی زاپ دار با پیرهن هم رنگش برداشتم و با سریع ترین حالت ممکن پوشیدمشون. شال مشکی رنگم و از بین شال ها پیدا کردم و کمد رو بستم. به قول مامانم، دارندگی وبرازندگی! همیشه فکر می‌کردم اینکه تو هر کدوم از خونه هات کمد لباس و انواع و اقسام عطر هارو داشته باشی خیلی هیجان انگیزو جالبه و حالا... .
توی کشوهارو نگاه کردم و با پیدا کردن سوییچ دویست شش از اتاق برون اومدم. سر وصدایی که از پایین می‌اومد؛ نشون از اومدنه بقیه می‌داد. وارد سالن شدم و اولین نفری که متوجه من شد مایا بود. بدو بدو به سمتم دوید و گفت
_ زن عمووووو.
محکم بغلش کردم
- الهی قربونت بره زن عمو. چطوری تو عروسک من؟
محکم منو بوسید و ازم جدا شد. به سمتشون رفتم و اول از همه سیما خانم رو بغل کردم و بوسیدمش.
- وای من چقدر دلتنگتون بودم اخه.
دستشو روی صورتم کشید و پیشونیم رو بوسید.
- ای فداتبشم من عروس خانوم. دیشب حاج بابا زنگ زدن گفتن بیایم برا تدارکات عروسیتون.
خندیدم... شاید بعد از مدتها واقعی خندیدم. به سمت اقا مهدیار رفتم و جلوش وایسادم سلام کردم.
با لبخند مهربونش بهم نگاه کرد.
- چطوری انقدر بزرگ شدی؟ چطوری متوجه نشدم؟ اون زمانی که هنوز یه بچه ی 19 ساله بودی و گلدونای منو خراب می‎‌کردی. چقدر حرص می‌خوردم. الان داری عروسمون میشی. چقدر از اون دختر بچه ی شیطونی که چشمای کنجکاوش همه جارو زیر نظر می‌گرفت دور شدی. چقدر خانم شدی.
اشک توی چشم های رو پس زدم و خودم رو توی بغلش انداختم. تنها مرد این خانواده به جز امیر که بغلش می‌کردم... . خاندان فوق مذهبی ارجمند. دستشو روی سرم کشید.
- برای خریدا هم زهرا و سیما و مینا خانم باهات میان. هیچ وقت فکر نکن تنهایی. تو برای ما نور این خونه ای. بیشتر از امیر وجود خودته که برامون مهمه.
اشکامو پاک کردم وازش جدا شدم که دماغمو مثل امیر کشید.
- عه عه عروس که گریه نمی‌کنه.
انقدر احساساتی شده بودم که نفهمیدم چطور ازشون خدحافظی کردم و بیرون اومدم. حتی زمانی که به پارکینگ رفتم و ماشین رو برداشتم هم متوجه نشدم. باید می‌رفتم کافه! چه انتظاری ازمن داشتن؟ من الان باید سر میزم بشینم سیگارمو دود کنم و سنگامو بچینم... . من اون عروسی که اونا میگن نیستم. بسوزی امیر که منو با خودت سوزوندی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
زمانی که به خودم اومدم؛ سر میز نشسته بودم و بازی می‌کردم. فرداشب لیگ شروع میشد. سی و دو نفر از بهترین پلیر های ایران قرار بود اینجا جمع بشن. هشت تیم مهمان و چهار تیم هم که خودمون بودیم. ارش اخرین سنگ و گاشت و بازم منو و ارش بردیم. هورشید غرغری کرد و گفت
- انگار نه انگار خودم بازی رو به این جوجه یاد دادما. حالا یه طوری شده نمی‌تونم ببرمش.
این جمله ی هورشید باز منو به پنج سال قبل برد.
*پنج سال قبل*
لیوان بزرگ نوشیدنیم رو روی میز گذاشتم وآروم پرسیدم:
- این کیه؟
شهاب چشم هاش رو بیحوصله چرخوند و مثل خودم آروم گفت:
- گفتم که دوستای امیرن. از تهران اومدن. دیشب تا ساعت چهار بیدار بودن واسه همین تازه بیدار شدن. امیرم هنوز خوابه.
از جام بلند شدم.
- برم بیدارش کنم؟
- این بار من ضامن نمیشما. خودت می‌دونی مجازات بیدار کردن امیر مرگه. حالا به جز اون می‌دونی که اصلا کسی اجازه نداره بره اتاقش.
زبونی براش در اوردم وبه سمت اخرین اتاق دویدم. دخترو پسری که دوستای امیر بودن با کجکاوی منو نگاه می‌کردن. جلوی در ایستادم. چند تا ضربه ی اروم به در زدم و پشت سرش شروع کردم محکم به در کوبیدن. چند ثانیه ای نگذشت که در باز شد و امیر با عصبانیت داشت نگاهم می‌کرد. دست هامو کنار گوشم گذاشتم و زبون براش در اوردم و فرار کردم که داد زد
- به خدا زندت نمی‌گذارم سارااااااا.
با همه ی نترس بودنم از دادی که زد ترسیدم و پشت شهاب قایم شدم که من و از پشتش بیرون کشید
- گفتم گردن نمی‌گیرم. خودت واسا جوابشو بده.
چشمامو مظلوم کردم و گفتم:
- شهاب جونم توروخدا.
نه ای گفت و لیوان نوشیدنی خوشمزه مو برداشت با خودش برد. دنبال جا برای قایم شدن بودم که کسی بازومو کشید یه جوری که انگار می‌خواست بکنه و با خودش ببرتش.
برگشتم سمتشش و گفتم.
- خب زیادی خوابیده بودی حوصلم سررفت. ببین دوستاتم چه غریبونه نشستن؟
چشم هاش رو بسته بود و من منتظر داد زدنش بودم که دستمو ول کرد.
- حوصله ندارم بزنمت بمیری. فقط جلو چشمام نباش فعلا.
این و گفت رفت سمت دوستاش. دختر، پوست فوق العاده سفید و چشمای مشکی و موهای فرفری قهوه ای داشت روی هم رفته خوشکل بود. اون پسری که به نظر دوست پسرش میومد هم قد بلندو هیکلی بود. توی یه نگاه متوجه شده بودم که چشماش رنگیه. ای کوفتت شه دختر. خیلی جذاب بود. اروم به سمتشون رفتم که شهاب صدام زد.
- امروز نوبت توعه که بری ظرفارو بشوی.
اخم کردم
- پس تو اینجا چیکاره ای؟
به امیر اشاره کرد
- قراره باهاشون امروز دومینو بازی کنم .دیروز امیر بهم یاد دادش.
لبامو ورچیدم و با غرغر به سمت اشپزخونه رفتم که امیر داد زد.
- نمی‌خواد بری بشوری. بیا بتمرگ.
به سمتشون رفتم و اروم بهشون سلام کردم که دختر گفت
- عاخی این عروسک و کجا پیدا کردی امیر؟
امیر چشم هاشو باز ترین حالت ممکن کرد و گفت:
- به این مادر فولاد زره ی س*ل*یطه گفتی عروسک؟ اره دیگه اگه انابل باشه.
دختر خندید و کنارشون روی تخت نشستم. پرسید
- اسمت چیه؟
- سارا. شما اسمتون چیه؟
- منم هورشیدم. اینم ارشه دوست پسرم.
با هیجان گفتم:
- عه پس شما هورشیدی. انقدر که این امیر اسمتونو اورده بود خیلی می‌خواستم بینمتون.
هورشید چشم هاشو تنگ کردم و روبه امیر گفت:
- چی درموردم به بچه گفتی؟ ها؟
امیر دست هاش رو بالا اورد و جواب داد:
- هیچی به خدا. خاطراتمونو براش تعریف کردم بدونه با چه ادم خفنی طرفه.
هورشید از کنارم جعبه چوبی رنگی رو وسط گذاشت و گفت:
- بلده بازی کنه؟
امیر به من نگاه کردو خندید:
- این انقدر خنگه که بمیره هم یاد نمی‌گیره. ولی به شهاب یاد دادم... . شهااااب بدو بیا می‌خوایم بازی کنیم.
لبامو ورچیدم و از جام بلند شدم
- حالا که قراره بازی کنید من برم ظرفارو بشورم شهاب بچه قراره خسته شه.
به سمت اشپزخونه رفتم که هوشید صدام زد.
- می‌خوای بهت بازیو یاد بدم؟
***
با احساس سوزش دستم از فکر بیرون اومدم. نگاهم به متینی که با سیگاره تو دستش داشت غش غش می‌خندید افتاد. اخم کردم.
- تو به چه حقی دست منو سوزوندی؟
خندشو خورد.
- چته تو. انقدر بی جنبه نبودی که؟
به انگشت متورمم نگاه کردم
- زدی انگشت نازنینمو سوزوندی انتظار داری با لبخند بهت نگاه کنم و بگم مرسی متین جونم؟
هورشید گفت:
- اروم باش سارا. بازیتو بکن. دست اخره.
از جام پاشدم.
- برم یه چیزی بخورم و بیام.احساس می‌کنم فشارم افتاده.
به سمت بار رفتم و امیر رو صدا زدم. وهمچنان مشغول اموزش ایتم های جدید به بچه ها بود. کاپ مشکی رنگ اسپرسوم رو برداشتمو خواستم برای خودم یه اسپرسو بزنم که امیر گفت:
- از صبح هیچی نخوردی. اول یه تیکه کیک بخور. معدت اذیت میشه.
حمایتای این مدلیش گاهی وقتا باعث میشد فکر کنم هنوزم همون امیر پنج سال پیش رو کنارم دارم. تا به خودم بجنبم بشقاب مشکی رنگ خودم که توش یه تیکه چیزکیک بود رو جلوم گرفت:
- ب یا قربونت برم.
بشقاب رو روی کانتر گذاشتم و گفتم:
- دلم برات تنگ شده امیر. متوجهی سه ماهه اصلا حواست به من نیست؟ داری منو از دست میدی.
فاصله اش رو باهام کمتر کرد و انگشتام رو میون انگشتاش کشید.
- بچه ها برید تو سالن .صداتون می‌زنم.
با دست ازادش صورتم رو لمس کرد.
- بزار این یه هفته تموم شه. قول میدم جبران کنم. می‌دونم که بیشتر از حد توانت ازت می‌خوام. می‌دونم چقدر تحت فشاری اما سارا قول میدم هرچی زودتر درستش کنم. امشبم به خاطر تو اینجارو میسپاریم دست بچه ها باهم میریم بیرون خب؟ خیلی وقته یه شب دونفره هم نداشتیم.
سرم رو وی سینش گذاشتم:
-گاهی وقتا ازت متنفر میشم. اینکه تو تنها کسی هستی که من دارمش و تو هم حواست به من نیست. دلم لک زده یه سر باهم بریم یزد.
محکم بغلم کرد. سرش رو روی سرم گذاشت و اوم گفت:
- همه چی دست میشه قربونت برم. خیلی زود.
سرمو عقب بردم وبا التماس نگاهش کردم:
- بعد از این لیگ بیا برگردیم به زندگی اروممون. من نمی‎‌خوام جایگاهتو پس بگیری من زندگی معمولیمون رو می‌خوام.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
- سارا اینجا خونه ی دوم منو همه ادماییه که اینجان. درکم کن من به تو احتیاج دارم.
بغضمو قورت دادم.
- درستش کن. منتظر می‌مونم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
بشقاب کیکم رو برداشتم و اروم مشغول خوردنش شدم که کاپ اسپرسو رو کنار دستم گذاشت.
- میخوای این هفته که تموم شد بیای پشت بار؟ می‌دونم بارتندری رو دوست داری.
با ذوق بهش نگاه کردم:
- اینطوری دیگه لازم نیست بشینم سر میز بازی کنم؟
لبخند زد و یه ماگ برداشت و همونطوری که برای خودش لاته می‌زد گفت:
- این هفته که تموم بشه تا شش ماه دیگه بازیا اختیاریه می‌دونی دیگه. بعدم یکی دوتا دختر بچه این سری می‌خواستن بازیو یاد بگیرن .احتمالا بیارم بندازمشون تو جون هورشید.
سر تکون دادم:
- تو چرا هنوز لیت پلیرا رو به من ندادی؟
احساس کردم یه لحظه گیج شد.
- خب فرداشب میبینیشون دیگه عزیزم. چقدر سخت میگیری. تازه یه خبر خوبم برات دارم.
کنجکاو شدم و ظرف هارو توی سینک گذاشتم
- چه خبری؟
چشمکی بهم زد
- سبحان داره میاد تهران.
خواستم جیغ بکشم اما جلوی دهنم خودمو گرفتم و بالا پایین پریدم:
- به خدا امیر اگر سر به سرم گذاشته باشی من می‌دونم و تو .
چپ چپ بهم نگاه کرد:
- بچه مگه باهات شوخی دارم؟ گفتم یه ذره خودشو جمع کنه به جای اینکه دستش تو جیب باباش باشه بیاد یه کم زحمت بکشه. ببینم هنوزم چیزی بارش هست یانه .
اخم کردم:
- بچم هیچم دستش تو جیب باباش نیست. ولی امیر، سرنوشت من به کافه ها پیوند خورده... .
امیرخندید:
- ای کاش سرنوشت من به تو گره نخورده بود.
زبونمو براش در اوردم که بغلم کرد و من رو روی کانتر نشوند.
- همینجا بشین انقدرم حرف نزن دختر.
گوشیمو برداشتم و شماره ی سبحان رو گرفتم. بوق چهارم جواب داد
- های هانی.
- مرتیکه ی بی‌معرفت های و زهرمار نمیگی یه سارای بدبختی گیر این امیر روانی افتاده بیای یه سر بزنی بهش؟ بعد از دوسالم داری میای به من خبر ندادی به این مشنگ خبر دادی.
امی قاشق چوبی دستش رو به سمتم پرت کرد که سریع تو هوا گرفتمش.
- عه صبر کن جواب بدم بعد انقدر غر بزن. اخه من نمی‌فهمم نیم متر ادم چطوری می‌تونه انقدر جیغ بزنه.
- سبببحان به خدا دم دستم بیای موهاتو از سرت بیرون می‌کشم.
- خب نمیام. موهامو که از سرراه نیاوردم.
-ببند اون دهنتو. کی میای حالا؟
اصوات نامفهومی ازش شنیدم و گفتم
- چی میگی نمی‌فهمم؟
امیر از اونطرف گفت:
- بابا خودت بهش گفتی دهنشو ببنده. حالا داره با دهن بسته حرف می‌زنه.
پوکر نگاهشش کردم و اروم گفتم:
- سبحان ایشالا شفا پیدا کنی. حالا بگو ببینم کی میای؟
- اه زنیکه ی مریض. فردا صبح اونجام. فرش قرمز یادتون نره بام پهن کنید. بی زحمت انواع و اقسام نوشیدنی های ا*ل*کلی هم دم دست باشه که من بدون ا*ل*کل زنده نمی‌مونم.
بدون خداحافظی گوشیو قطع کردم واز روی کانتر پایین پریدم.
- من برم خونه. انقدر که این مدت حواسم نبوده نمی‌دونم اون دوتا چه گندی به خونه زدن.
امیر شونه ای بالا انداخت:
- حواسشون هست خودشون. ولی برو. یه خریدم برو چند وقته نرفتی. روحیه ات بهتر میشه. ساعت هشت میام دنبالت خوشکلم.
باشه ای گفتم و بعد از بوسیدنش از کافه بیررون رفتم.
حالم از صبح خیلی بهتر بود... . من هنوزم اونقدر بچه ام که با کوچکترین توجهی دلم نرم میشه و خوشحال میشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
تا رسیدن به خونه سعی کردم فقط موزیک گوش بدم و به هیچ چیزی فک نکنم؛ و تقریبا هم توی این کار موفق بودم. خونه غرق در ارامش بود انگار که سال‌ها خالی مونده. برای عوض کردم لباس‌هام به اتاقم رفتم و کمی روی تخت دراز کشیدم. ساعت 5 بود و اصلا وقت برای خرید رفتن نداشتم. به قاب عکسی که روبه روی تخت بود خیره شدم. امیر که خم شده بود و من روی کولش بودم و هورشید که روی زمین از خنده ولو شده بود. چقدر این عکس سه نفره مون رو دوست داشتم. از جام پاشدم و دستی به قاب عکس روی دیوار کشیدم. کاش این روزا برگرده. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با حوصله لباسام رو انتخاب کنم. اما در اخر جین مشکی و ی دورس گشاد سبز تیره پوشیدم و روی تخت ولو شدم. به ساعت نگاه کردم. شش و نیم بود. اصلا متوجه گذر زمان نبودم. حسی بهم می‌گفت امشب قرار نیست شب خوبی باشه.
کلاه کپ مشکی و ال استار سبزم و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. دلم برا خونم تنگ شده بود. کلاه و کفشم و روی اولین مبلی که دم دستم بود انداختم و در شیشه ای بالکن رو باز کردم. بوی خاک گلدونا مشامم رو نوازش دادو من، عاشقونه دستی سر و روی گلدونام کشیدم. خداروشکر می‌کردم که نسترن انقدر حواسش به همه چی هت. من واقعا نمی‌فهمم یه دختر20 ساله چطوری میتونه همچین خونه ی بزرگی رو تنهایی تمیز کنه و همه کارای دیگه رو هم انجام بده. باید حقوقش رو بیشتر کنم... . به اسمون ابری و نیمه تاریک خیره شدم. تهرانه دلگیره من. ساعت هشت و نیم بود. به پذیرایی برگشتم و کفشمو از روی مبل برداشتم و مشغول پوشیدنش بودم که امیر داخل شد.
- سلام خوشکل من. اماده ای؟
بهش نگاه کردم. انگار سرراه رفته بود خونه حاج خانم لباس هاشو عوض کرده بود. از جام بلند شدم
- اره امادم. بریم.
به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم باهم ازخونه بیرون اومدیم. به تیپش نگاه کردم. دورس مشکی و گشادی که دقیقا شبیه به دورس من بود رو با یه جین مام مشکی پوشیده بود. کلاه بافتنی مشکی هم روی موهای گذاشته بودو فقط چند تا تیکه از موهای نسبتا بلندش از جلوی کلاه بیون اومده بود. اصلا بهش نمیومد که سی و پنج سالش باشه. دماغمو کشید
- چیه زل زدی به من؟
خندیدم روی پاشنه پام بلند شدم و لپش رو ب*وسیدم.
سرخوش توی ماشین نشستیم و وارد خیابون شدیم. نمی‌دونستم کجا میره اما مطمئن بودم که هرجایی که هست؛ بهترینه. دستم رو توی دستش گرفت و گت:
- میگم سارا. یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
شونه بالا انداختم:
-خب بپرس منوتوکه از این حرفا نداریم عزیزم.
لبخندی زدو دستم رو محکم تر فشار داد
- هنوزم به امید فکر می‌کنی؟
با اومدن اسم امید احساس کردم قلبم از گوشه ی سینم کنده شد. متعجب بهش خیره شدم:
- معلومه که نه.
خندید
- اره قربونت برم از رنگت که مثل مرده ها شد معلومه. ولی خب من عادت کردم.
اخم کردم
- امیر متوجهی چی میگی؟ من پنج ساله باتوام. ب سرمو با تو روی یه بالش می‌گذارم. واقعا منو اینطوری شناختی که وقتی خودم یه جام دلم یه جای دیگه باشه؟
روی دستم رو ب*وسید.
- عشقم نگفتم که هنوزم بهش حس داری یا هرچی! گفتم بهش فکر می‌کنی یانه؟ این یه چیز کاملا عادیه که تو بهش فکر کنی سارا.
کمی اروم تر شدم شونه ای بالا انداختم
- اگه می‌خوای عروسی و عقب بندازی من... .
حرفم رو قطع کرد
- چه ربطی داره دیوونه ؟ اخه یه مراسم چه فرقی به حال من و تو داره؟ مگه ما قراره از هم جداشیم که ترس محضری شدن یا نشدنش رو داشته باشم؟ سارا باور کن تو یکی یدونه ی منی.
نیمچه لبخندی زدم و منم همینطوری زیر لب زمزمه کردم. به دستم نگاه کرد
- عا عا... . این حلقه رو هم باید عوض کنیم. درش بیار ببینم.
این رو گفت و حلقه ی تک نگین خوشکلم رو از دستم در اورد. با بغض گفتم
- ولی من عاشق این حلقمم. چرا درش میاری.
نگاه چپی بهم انداخت که دیگه حرفی نزدم و تا رسیدن به مقصد به خیابونا خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین