- Apr
- 32
- 187
- مدالها
- 1
امید، بی حرف روبه روی ما نشسته بود و حواسش تمام و کمال به گوشیش بود. هنوزم مثل سابق،موهاش رو کوتاه و صاف نگه داشته بود. پیرهن مخمل کبریتی اور سایز و جین مام خاکستری پوشیده بود. سارای هجده ساله ی درونم به من گفت:
- اگه امید بهت نامردی نکرده بود اینطوری نمیشد نه؟
پوزخند بی صدایی رو لبم نقش بست و جرعه ای از قهوه ام رو به گلوی خشک شدم رسوندم. حرف نزدن من و امید انگار تبدیل به یک قانون نانوشته شده بود. گوشی سبحان زنگ خورد و از کنارم بلند شد و این باعث شد بتونم راحت تر امید رو دید بزنم. امیدی که اصلا حواسش به من نبود. حس میکردم میون من و امید یه دره ی عمیق فاصلست. فاصله ای که خودش باعثش شد. اگر امید نبود؛ هیچ وقت سروکله ی امیر تو زندگیم پیدا نمیشد و هیچ وقت راضی به ترک کردن یزد نمیشدم. اولین گره ی این زنجیره رو امید زد. شروع زنجیر بدبختی من! سرش رو بالا اورد و نگاهش با نگاه من گره خورد. زمزمه کرد:
- چیزی شده؟
- نه چیزی نیست. جالبه هیچ تغییری نکردی!
گوشیش رو خاموش کرد و کنارش گذاشت.
- توهم هیچ تغییری نکردی. فقط خیلی آروم شدی. خیلی خیلی آروم.
سرم و تکون دادم و موهام رو یه طرف شونه ام انداختم.
- اون موقعا هم آروم بودم اما، پیش دوستام نه.
- واسه اتفاقی که برات افتاده متاسفم سارا اما میدونم انقدر قوی هستی که از پسش بربیای.
نفس عمیقی کشیدم. اینا چی میدونستن از حفظ ظاهر؟
- من از پس همه چی برمیام امید. اما الان... احساس خستگی شدیدی میکنم... .
حرفم رو قطع کرد و با لبخند نیمه جونی گفت:
- نه سارا نگو که کم اوردی. الان وقت کم اوردن تو نیست... . حتی وقت سوزوندنم نیست. اینبار نه وقت کنار کشیدنه و نه وقت بازی کردن. الان وقت استراحتته. تو خیلی بیشتر از چیزی که باید توی این سالها تجربه کردی. یه بارم شده برای خودت باش!
عجیب بودن شنیدن این حرفا از دهن امید. کسی که خودش باعث و بانی تمام بازی ها و نقشه ها و سوزوندنا بود. اون منو سوزوند و گذاشت بقیه رو بسوزونم. حالا نشسته از چی داره حرف میزنه؟
- اگه امید بهت نامردی نکرده بود اینطوری نمیشد نه؟
پوزخند بی صدایی رو لبم نقش بست و جرعه ای از قهوه ام رو به گلوی خشک شدم رسوندم. حرف نزدن من و امید انگار تبدیل به یک قانون نانوشته شده بود. گوشی سبحان زنگ خورد و از کنارم بلند شد و این باعث شد بتونم راحت تر امید رو دید بزنم. امیدی که اصلا حواسش به من نبود. حس میکردم میون من و امید یه دره ی عمیق فاصلست. فاصله ای که خودش باعثش شد. اگر امید نبود؛ هیچ وقت سروکله ی امیر تو زندگیم پیدا نمیشد و هیچ وقت راضی به ترک کردن یزد نمیشدم. اولین گره ی این زنجیره رو امید زد. شروع زنجیر بدبختی من! سرش رو بالا اورد و نگاهش با نگاه من گره خورد. زمزمه کرد:
- چیزی شده؟
- نه چیزی نیست. جالبه هیچ تغییری نکردی!
گوشیش رو خاموش کرد و کنارش گذاشت.
- توهم هیچ تغییری نکردی. فقط خیلی آروم شدی. خیلی خیلی آروم.
سرم و تکون دادم و موهام رو یه طرف شونه ام انداختم.
- اون موقعا هم آروم بودم اما، پیش دوستام نه.
- واسه اتفاقی که برات افتاده متاسفم سارا اما میدونم انقدر قوی هستی که از پسش بربیای.
نفس عمیقی کشیدم. اینا چی میدونستن از حفظ ظاهر؟
- من از پس همه چی برمیام امید. اما الان... احساس خستگی شدیدی میکنم... .
حرفم رو قطع کرد و با لبخند نیمه جونی گفت:
- نه سارا نگو که کم اوردی. الان وقت کم اوردن تو نیست... . حتی وقت سوزوندنم نیست. اینبار نه وقت کنار کشیدنه و نه وقت بازی کردن. الان وقت استراحتته. تو خیلی بیشتر از چیزی که باید توی این سالها تجربه کردی. یه بارم شده برای خودت باش!
عجیب بودن شنیدن این حرفا از دهن امید. کسی که خودش باعث و بانی تمام بازی ها و نقشه ها و سوزوندنا بود. اون منو سوزوند و گذاشت بقیه رو بسوزونم. حالا نشسته از چی داره حرف میزنه؟