جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fermisk با نام [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 23 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سنگ آخر] اثر «fermisk کاربر انجمن رمان بوک»»
نویسنده موضوع fermisk
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
امید، بی حرف روبه روی ما نشسته بود و حواسش تمام و کمال به گوشیش بود. هنوزم مثل سابق،موهاش رو کوتاه و صاف نگه داشته بود. پیرهن مخمل کبریتی اور سایز و جین مام خاکستری پوشیده بود. سارای هجده ساله ی درونم به من گفت:
- اگه امید بهت نامردی نکرده بود اینطوری نمیشد نه؟
پوزخند بی صدایی رو لبم نقش بست و جرعه ای از قهوه ام رو به گلوی خشک شدم رسوندم. حرف نزدن من و امید انگار تبدیل به یک قانون نانوشته شده بود. گوشی سبحان زنگ خورد و از کنارم بلند شد و این باعث شد بتونم راحت تر امید رو دید بزنم. امیدی که اصلا حواسش به من نبود. حس می‌کردم میون من و امید یه دره ی عمیق فاصلست. فاصله ای که خودش باعثش شد. اگر امید نبود؛ هیچ وقت سر‌و‌کله ی امیر تو زندگیم پیدا نمی‌شد ‌و هیچ وقت راضی به ترک کردن یزد نمی‌شدم. اولین گره ی این زنجیره رو امید زد. شروع زنجیر بدبختی من! سرش رو بالا اورد و نگاهش با نگاه من گره خورد. زمزمه کرد:
- چیزی شده؟
- نه چیزی نیست. جالبه هیچ تغییری نکردی!
گوشیش رو خاموش کرد و کنارش گذاشت.
- توهم هیچ تغییری نکردی. فقط خیلی آروم شدی. خیلی خیلی آروم.
سرم و تکون دادم و موهام رو یه طرف شونه ام انداختم.
- اون موقعا هم آروم بودم اما، پیش دوستام نه.
- واسه اتفاقی که برات افتاده متاسفم سارا اما می‌دونم انقدر قوی هستی که از پسش بربیای.
نفس عمیقی کشیدم. اینا چی می‌دونستن از حفظ ظاهر؟
- من از پس همه چی برمیام امید. اما الان... احساس خستگی شدیدی می‌کنم... .
حرفم رو قطع کرد و با لبخند نیمه جونی گفت:
- نه سارا نگو که کم اوردی. الان وقت کم اوردن تو نیست... . حتی وقت سوزوندنم نیست. این‌بار نه وقت کنار کشیدنه و نه وقت بازی کردن. الان وقت استراحتته. تو خیلی بیشتر از چیزی که باید توی این سال‌ها تجربه کردی. یه بارم شده برای خودت باش!
عجیب بودن شنیدن این حرفا از دهن امید. کسی که خودش باعث و بانی تمام بازی ها و نقشه ها و سوزوندنا بود. اون منو سوزوند و گذاشت بقیه رو بسوزونم. حالا نشسته از چی داره حرف می‌زنه؟
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
با اومدن سبحان، ساکت شدیم.گوشیش رو روی میز پرت کرد و کنارم نشست و بغلم کرد.
- خیلی اصرار داشت که بیاد و باهات حرف بزنه ولی، پیچوندمش.
سیگارم و روشن کرد و پک محکمی بهش زدم.
- کار دانشگاهم رو درست کن. راستی نمی‌خوام تو خونه بمونم بریم بیرون.
امید از جاش بلند شد و بدون اینکه کسی رو مخاطب قرار بده گفت:
- من دارم میرم کافه‌ام. بیاید اونجا. بچه‌ها هم هستن.
سبحان نگاه پرسشی بهم انداخت. می‌تونستم تعجبش رو بفهمم؛ امید رسما داشت بهم می‌گفت می‌تونم برم اونجا و خب این واقعت عجیب بود.
بی حرف از خونه بیرون رفت و سبحان تند پرسید:
- دوباره ده دقیقه نبودم چی شد؟
شونه ای بالا انداختم و صحبت های رد و بدل شده رو براش تعریف کردم. ابرویی بالا انداخت و خندید.
- بازگشت همه به سوی ماست. پاشو اماده شو بریم اونجا. بالاخره غوغای یزد برگشته!
از جام بلند شدم و به همون اتاقی که چمدونم رو گذاشته بودم رفتم و چمدونم رو روی تخت خالی کردم. هودی مشکی و کلاه مشکیم رو پوشیدم و بوت های چرمم رو پا کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم و خوشحال بودم که نیازی به آرایش نداشتم. کمی توی ذهنم داستانای امروز رو بالا پایین کردم و برای خودم زمزمه کردم.
- یه بار دیگه از همونجایی که تموم شده؛ شروع میکنیم. گند بگیرن این زندگی و روزی که زندگیم قفل شد به یه مشت کافه.
از اتاق بیرون اومدم و نگاهم گره خورد به قال عکسای راهرو. اینارو ندیده بودم. لوکیشن تمام عکسا و ادم‌هایی که کنار سبحان بودن گذشته ی من رو می‌ساختن. سارای هیجده ساله توی چند تا قاب می‌خندید.
با غرغر سبحان، به نشیمن برگشتم و با برداشتن سوییچ و گوشیش ازخونه بیرون اومدیم. تصمیمای جدی و مهمی برای زندگیم داشتم و اولیش، رفتن پیش روانپزشک بود. انقدر دلتنگ بودم که تک تک خیابون ها رو با چشم‌هام می‌خوردم.
- مشکلی با دیدن بچه ها نداری؟
- نه! دیگه بچه نیستیم که گروکشی کنیم.
باشه ای گفت و از ماشین پیاده شدیم. به طرفم اومد و دستم رو گرفت.
- بالاخره باید بدونن هنوزم من کنارتم.
تک خنده ای کردم و در رو باز کرد و من اول وارد شدم. به تک تک نگاه های کنجکاو نگاه کردم و سبحان بلند گفت:
- اقا سلام. برنامه عوض شد. نه تنها من نموندم تهران، که سارا هم با خودم اوردم. خلاصه که با هم دوست باشید و اینکه، سلام.
امید به سمتمون اومد و این‌بار به من گفت:
- زیاد توجه نکن به بچه ها! یه کم کنجکاون بالاخره.
باشه ای گفتم و حسی صندلی کنار کیاوش رو برام کشید و نشستم و خودش هم کنارم نشست. همه ی کسایی که نشسته بودن رو می‌شناختم. نه شناختن معمولی، که با همه ی این ادم‌ها تایم زیادی رو انگار زندگی کرده بودم. کلاه بافتنی مشکیم از روی موهای نرمم لیز خورد و از روی سرم در اومد. همیشه این مشکل رو زمانی که موهام رو باز می‌گذاشتم داشتم. هوفی کشیدم و خاوستم موهام رو جمع کنم که سبحان کلاهم رو ازم گرفت و منو به سمت خودش برگردوند.
- بزار من درستش می‌کنم.
موهام رو توی دستش گرفت و کش موهای خودش رو باز کرد و دور موهام بست. کلاه رو از زیر موهام انداخت و رو سرم درستش کرد. انگشت رو سر بینیم زد و خندید.
- چرا هرچی بزرگ میشی هنوزم بچه ای؟ قربونت برم.
کیاوش پاکت سیگارش رو هل داد سمت سبحان و گفت:
- چندش بازی درنیار. سیگارتو بکش بابا.
به سمتش چرخیدم و چند ثانیه ای نگاهش کردم.
- چطوری؟
ابرویی بالا انداخت و از سیگارش کام گرفت.
- خوبم. خودت چطوری؟ خیلی ساله ندیدمت ولی اصلا تغییری نکردی.
- اره شاید ظاهری تغییر نکرده باشم، اما... .
با اهنگی که پلی شد حرفم رو قطع کردم و به امید که پشت بار ایستده بود خیره نگاه کردم. صدای نسیم توی گوشم زنگ میزد.
تو تهرانی که شده مد تازه لاتی و پر مازراتی
بگو واسه تو چی مونده؟
همه چی قر و قاطی
نمی‌دونی حتی دیشب دوست دخترت با کی بوده؟
( تهران مازراتی_زد بازی)
اونم به من خیره شده بود و تو نگاهش هیچ چیزی نبود، ولی انتخاب این اهنگ، بعد از اینهمه سال طبیعی نبوده.
کیاوش ته سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و گفت:
- امید! برادر من نکن این‌کار و باهامون.
صدای اشنایی که سالها دلتنگش بودم پشت سر کیاوش گفت:
- یعنی چی اخه؟ من باید همین که وارد میشم این اهنگ پلی بشه؟ امید چی شده؟
از جام بلند شدم و برگشتم سمتش. ادامه ی حرفش تو دهنش ماسید و تنها چیزی که گفت این بود.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
لب‌هام رو روی هم فشار دادم و زمزمه کردم.
- مهیار!
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

fermisk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
32
187
مدال‌ها
1
انقدر از دیدن همدیگه شوکه بودیم که بدون هیچ حرفی به هم خیره شده بودیم. بالاخره سکوت بینمون رو شکست و گفت:
- اومدی اینجا چیکار؟ اومدی دوباره چه اتیشی به پا کنی؟
بازم نتونستم بهش جواب بدم. حرفاش زخم داشت؛ اگر هنوزم یه نفر بود که می‌تونست این ماده گرگ و زخمی کنه؛ خودش بود.
سبحان تشر محکمی به مهیار زد و من و سرجام نشوند.
- مهیار تو حقی نداری که بخوای با سارا اینطوری حرف بزنی.
مهیار عینکش رو روی میز گذاشت و کنار سبحان نشست
- اخه دلیل بودنش رو درک نمی‌کنم. مگه نرفت که بمونه؟ چیشد برگشته؟
دلم نمی‌خواست هنوزم مثل سابق به جای من سبحان جوابگوی همه چی باشه.
- ببخشید که یزد واسه تو و بابات نیست و می‌تونم برگردم شهرخودم. اگرم اینجام مطمئن باش خود امید گفته. مشکلتم با من هرچی هست سعی کن درستش کنی! البته مشکلت بامن نه؛ با خودت .
امید آیس کافیم رو جلوم گذاشت و چشم غره محکمی به مهیار رفت.
- بچه نیستیم مهیار. باهم بحث نکنید و سعی کن رو اعصاب سارا نری.
مهیار متعجب به امید چشم دوخت و پشت سرش رفت. می‌دونستم که می‌خواد از قضیه ها سردربیاره. ولی همه ی اینا زخم و داغ تازه ای که مهیار روی دلم گذاشته بود رو از یادم نبرد. همیشه توی رویاهام فکر می‌کردم اگر دوباره باهم روبه‌رو شیم چی میشه؟ همیشه فکر می‌کردم مهیار هنوز آدم قبله اما... .
- به چی فکر می‌کنی نینی؟
- به هیچی!
سبحان مثل همیشه ریلکس خندید.
- و اون هیچی رفتار مهیاره نه؟
متنفر بودم که انقدر می‌تونست من رو بشناسه.
از پاکت جلوی سبحان یه نخ سیگار برداشتم و روشنش کردم.
- دلم برای اینکه کنارهم سیگار بکشیم تنگ شده بود... سارا.
سرم و سمتش چرخوندم و به نگاه مهربونش نگاه کردم. پسر دوست داشتنی من.
- دل منم خیلی تنگ شده بود ولی فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت همچین اتفاقی نمیوفته. راستی مشغول چه کاری هستی؟
شونه ای بالا انداخت و دستی به موهاش کشید.
- ارشدم رو گرفتم الان همون دانشگا عضو هیات علمی ام. تو چی؟
خندیدم و سیگارم رو تکوندم. به لاکای مشکی رنگم خیره شدم.
- دانشجوی ارشدم. بین تحصیلم وقفه افتاد. برمی‌گردم همون دانشگاه.
لیوان کریستال ایس کافیم رو توی دستم گرفتم و کمی ازش خوردم. همون مزه ی قدیمی؛ همون قهوه ی خاص.
- خوبه پس فکر کنم یکی دوتا درسات با منه.
سرم وتکون دادم و خودم و به سبحان تکیه دادم. امید و مهیار هنوز مشغول بحث کردن بودن و بقیه بچه ها هنوزم خیره بهم نگاه می‌کردن... از نگاه های خیره ی بقیه معذب شده بودم و نمی‌تونستم حتی درست نفس بکشم.
فضای کافه غرق دود و پر از سر وصدای پسرا بود. من اینجا چیکار می‌کردم؟ دوباره قراره بشم تک دختر جمع؟ احساس می‌کردم همه ی محتویات معده ام توی حلقمه و سردرد عجیبی سراغم اومده بود. مهیار و امید اومدن و کنارمون نشستن. امید دقیقا روبه‌روم و مهیار کنارش. پسرا مشغول حرف زدن شدن و منم از شیشه بیرون رو نگاه می‌کردم. مردمی که تند راه می‌رفتن و دختر پسرای جوونی که با خنده کنار هم حرکت می‌کردن. آدمای تنهایی که هندزفری توی گوششون بود و کسایی که تلفنی مشغول حرف زدن بودن. تنها وجه مشترک همشون، عجله شون بود برای رسیدن به مقصدشون. به خودم که نگاه کردم؛ هیچ وقت عجله برای رسیدن به جایی نداشتم. هیچ وقت حس نکردم متعلق به جا و مکان خاصیم. نه شوق رسیدن توی وجودم حس میشد و نه حتی انگیزه ای برای رفتن. چیکار کرده بودم با خودم که شده بودم این؟
به اهنگی که پخش میشد گوش دادم و فهمیدن اینکه همه ی اهنگ‌ها واسه چارپنج ساله پیشه...
سیگارم رو روشن کردم و پشت شیشه ها ایستادم.
هر چی که دیدم بسمه میرم
من خسته نیستم خود خستگیم
اینهمه دوییدم چی دستم رسیدم تش
هنوز نشد یه عکس خوب ازم بگیرن... .
(نمیدونی چقد دلم میخواد_شایع)
خستگی از تمام بدنم چکه می‌کرد و دلم می‌خواست هفت هشت ماهی رو بخوابم و هیچ اتفاقی توی زندگیم نیوفته.
با دیدن دختری که از در وارد شد احساس کردم شورو شوق زیر پوستم دوید. صداش زدم... :
- سها؟
با مکث به طرفم برگشت و با دیدن من جیغ کشید.
- سارا. تو اینجا چیکار می‌کنی؟
و محکم توی اغوشش کشیده شدم. محکم بغلش کردم و بوی عطر همیشه شیرین و شکلاتی رو به ریه هام کشیدم. دختر دوست داشتنی من.
با دستاش صورتم رو قاب گرفت میون خنده ی با اشک قاطی شدش گفت:
-خودتی؟ چقدر عوض شدی! چرا چشمات پیر شده؟
دستم و روی دستاش گذاشتم.
- اره چشمام پیرشده سها. نبودی ندیدی.
دوباره همدیگه رو بغل کردیم و این‌بار بغضی که از صبح قورتش می‌دادم شکسته شد.
- دلم برات تنگ شده بود.
اشکام رو پاک کرد و گونه ام رو بوسید
- خیلی احساسیش کردیما. بیا بشین تعریف کن ببینم اینجا چیکار میکنی و کی اومدی یزد.
از میز بغلی صندلی کشید و کنار کیاوش نشست.
سها، زن داداش کیاوش بود و اکثر وقتا کنار ما بود. دختری که تموم اون وقتا تنها همجنسی بود که بهش اعتماد داشتم... . چقدر سها نقطه ی مقابل من بود و چقدر عزیز بود... .
کسی توی ذهنک داد زد:
- حالا فهمیدی چرا هرچقدر سخت بود اون موقع می‌تونستی کناربیای با همه چی؟ چون عزیزات کنارت بودن.
- تعریف کن دیگه سارا. اه
دستش رو گرفتم و خلاصه ای از اتفاقا رو براس گفتم و طبق پیش‌بینی قبلیم کل صورتش پر از قطره های درشت اشک بود.
لبخندی زدم و اشکای خودم رو پاک کردم.
- گریه نکن. مهم اینه که فعلا تموم شده... . من قوی تر از این حرفام
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین