- Jun
- 12,793
- 40,207
- مدالها
- 25
دستی به شقیقهش کشید و گفت:
- دیشب بهم گفت که دو قوم کرد و لر نمیتونن با هم وصلت کنن.
متعجب و حرصی بلند گفتم:
- چی؟
دستم رو گرفت و سعی کرد با حرفهاش مثل همیشه آرومم کنه؛ ولی من نمیتونستم... .
هیوا: سوتیام؟ آروم باش عزیزم، بشی... .
عصبی با بغض گفتم:
- چهطور آروم باشم هیوا؟ چند ماهه که درگیریم با یه مشت بهونههای الکی، بعد الان میگی آروم باشم؟
دستم رو که از دستش کشیده بودم رو دوباره گرفت و مجبورم کرد بشینم. صورتم رو با دستهای بزرگش گرفت و گفت:
- منم خستهم سوتیامم، چیکار کنم؟ از دیشب خواب به چشمهام نیومده.
انگار دلیل سرخی چشمهاش بیخوابی بوده... .
هیوا: از دیشب دارم با خودم کلنجار میرم که بگم یا نه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی بگی؟
- دیشب بهم گفت که دو قوم کرد و لر نمیتونن با هم وصلت کنن.
متعجب و حرصی بلند گفتم:
- چی؟
دستم رو گرفت و سعی کرد با حرفهاش مثل همیشه آرومم کنه؛ ولی من نمیتونستم... .
هیوا: سوتیام؟ آروم باش عزیزم، بشی... .
عصبی با بغض گفتم:
- چهطور آروم باشم هیوا؟ چند ماهه که درگیریم با یه مشت بهونههای الکی، بعد الان میگی آروم باشم؟
دستم رو که از دستش کشیده بودم رو دوباره گرفت و مجبورم کرد بشینم. صورتم رو با دستهای بزرگش گرفت و گفت:
- منم خستهم سوتیامم، چیکار کنم؟ از دیشب خواب به چشمهام نیومده.
انگار دلیل سرخی چشمهاش بیخوابی بوده... .
هیوا: از دیشب دارم با خودم کلنجار میرم که بگم یا نه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی بگی؟