جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [سوتیام] اثر «Yalda.Sh نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام [سوتیام] اثر «Yalda.Sh نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,384 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [سوتیام] اثر «Yalda.Sh نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
دستی به شقیقه‌ش کشید و گفت:
- دیشب بهم گفت که دو قوم کرد و لر نمی‌تونن با هم وصلت کنن.
متعجب و حرصی بلند گفتم:
- چی؟
دستم رو گرفت و سعی کرد با حرف‌هاش مثل همیشه آرومم کنه؛ ولی من نمی‌تونستم... ‌.
هیوا: سوتیام؟ آروم باش عزیزم، بشی... ‌.
عصبی با بغض گفتم:
- چه‌طور آروم باشم هیوا؟ چند ماهه که درگیریم با یه مشت بهونه‌های الکی، بعد الان میگی آروم باشم؟
دستم رو که از دستش کشیده بودم رو دوباره گرفت و مجبورم کرد بشینم. صورتم رو با دست‌های بزرگش گرفت و گفت:
- منم خسته‌م سوتیامم، چی‌کار کنم؟ از دیشب خواب به چشم‌هام نیومده.
انگار دلیل سرخی چشم‌هاش بی‌خوابی بوده... ‌.
هیوا: از دیشب دارم با خودم کلنجار میرم که بگم یا نه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی بگی؟
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
نفسش رو رها کرد و صورتم رو توی دست‌هاش گرفت. آروم زمزمه کرد.
هیوا: بیا فرار کنیم.
متعجب گفتم:
- چی؟
سرش رو کمی کج کرد و گفت:
- سوتیام، می‌دونم کار درستی نیست؛ ولی می‌بینی که، هم من خسته‌م هم تو، بیا بریم وقتی سر و سامون گرفتیم بر می‌گردیم.
درمونده گفتم:
- هیوا، می‌دونی چی میگی؟ می‌دونی وقتی خبر فرارمون توی محل بپیچه بابام چه‌قدر شرمنده میشه؟ می‌دونی... ‌.
میون حرفم پرید و گفت:
- می‌دونم سوتیام، لطفاً قبول کن... ‌.
***
بوسه‌ای روی اولین عکسمون زدم و آلبوم قرمز رنگم رو بستم. از روی صندلی راک چوبیم بلند شدم و درب کمد رو باز کردم که صدای هیوا بلند شد.
- فیلم شروع شد.
آلبوم رو میون لباس‌هام قایم کردم و گفتم:
- اومدم عزیزم.
از اتاق خارج شدم و سمت آشپزخونه‌ی گوشه‌ی خونه‌ی نقلیمون رفتم. بعد از برداشتن کمی تنقلات به سمت مبلی که گوشه‌ش نشسته بود رفتم. تنقلات رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم و سر فرفریش رو به بغل گرفتم که صدای جیغش بلند شد.
هیوا: عه مامان، ولم کن دیگه، آخ‌آخ دماغم... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
سرش رو از آغوشم بیرون آوردم و صورتش گرد و سفیدش رو بوسه بارون کردم... ‌.
بعد از تموم شدن فیلم از مبل پایین پرید و مقابلم ایستاد. صورتم رو توی دست‌های سفید و سردش گرفت و آروم گفت:
- مامان؟
از طریقه‌ی حرف زدنش تعجب کردم، لحنش طوری بود که انگار می‌خواد نصیحتم کنه. آروم گفتم:
- جونم.
به سرعت تغییر حالت داد و جلوم زانو زد و انگشت‌هاش رو توی هم گره زد و گفت:
- خواهش می‌کنم بریم کتاب بخریم، لطفا خواهش میکنم بانوی من.
با ابروهای بالا رفته‌م به التماس‌هاش خیره شدم و گفتم:
- باز تو دونگی نگاه کردی بچه؟
صداش رو بلندتر کرد و گفت:
- مامان وسط‌ التماس‌های من چرا متفرقه حرف می‌زنی؟
صداش رو پایین‌تر آورد و دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت و فشرد.
هیوا: مامان، میشه بریم؟ ازت خواهش می‌... ‌.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- باشه.
خوش‌حال به بوس روی گونه‌م نشوند که بیش‌تر تف داشت. به سمت اتاقش دوید و گفت:
-بجنب خودت هم آماده شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
چادرم رو سرم کردم که صدای هیوا برای چندمین بار سکوت خونه رو شکست.
هیوا: مامان، خشکم زد.
کفش‌هام رو مقابل درب سالن گذاشتم و بعد از پوشیدن‌شون گفتم:
- بیا بریم عجول.
درب سالن رو قفل کردم و پشت سرش از حیاط دوازده متریمون رو گذروندم. درب رو باز کردم و پشت سرش از خونه خارج شدم و درب حیاط رو هم قفل کردم که صدای دویدنش توی سکوت کوچه پیچید. کلید رو از قفل بیرون آوردم و گفتم:
- هیوا، ندو پسرم ک... ‌.
سر کوچه رسیده بود که پای راستش پیچ خورد و روی سنگ ریزه‌ها افتاد. با ترس گفتم:
- یا مهدی... ‌.
سمتش دویدم و کنارش روی زانو نشستم که چشم‌های اشکیش رو بهم دوخت و گفت:
- دستم درده.
با صدای بلندی زیر گریه زد که بلندش کردم و کنار دیوار روی سنگ نشوندمش و دست‌هاش رو پاک کردم. وقتی دیدم گریه‌ش بند نمیاد لبخندی بهش زدم و دستم رو سمت موهاش بردم و نامرتبشون کردم و آروم خوندم:
- من باد میشم میرم تو موهات... ‌.
با انگشت اشاره‌م اشکی که تازه از چشمش سر خورده بود رو دنبال کردم و خوندم:
- اشک میشم میرم ر... ‌.
صدای زنگ موبایلم نذاشت شعرم تموم بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
با دیدن مخاطبم ابروهام بالا پرید. جناب؟ این وقت روز؟ تماس رو وصل کردم که با شنیدن صدای خانمی توی گوشم جا خوردم و ایستادم.
- الو؟
با صدای لرزون گفتم:
- ب... بله؟
خانم پشت خط سریع گفت:
- سلام خانم، شما نسبتتون با صاحب این تلفن چیه؟
با اخم بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- همسرشون هستم، مشکلی پیش اومده؟
- همسرتون تصادف کردن، بهتره هر چه زودتر خودتون رو به بیمارستان شهید بهشتی برسونید.
شوکه گفتم:
- چی؟
با نفس عمیقی که پرستار کشید به خودم اومدم و هول شده گفتم:
- باشه، خودم رو میرسونم.
بدون این‌که منتظر چیزی باشم تلفن رو قطع کردم و رو به هیوای متعجب گفتم:
- برو خونه‌ی محمد و رضا، تا وقتی نیومدم دنبالت جایی نمیری فهمیدی؟
هول شده سرش رو تندتند تکون داد و خواست چیزی بگه که بلندش کردم و به داخل کوچه هلش دادم و گفتم:
- یالا.
و سمت خیابون دویدم، به خیابون که رسیدم و ماشینی گرفتم و گفتم که به بیمارستان شهید بهشتی برسونتم. تا رسیدن به مقصد چند بار مرگ رو به چشم دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
به سمت هادی دویدم و گفتم:
- چی شده؟
هادی سعی می‌کرد آرومم کنه.
هادی: هیچی خانم، با ماشین تصادف کردم و... ‌.
دست راستش رو نشون داد و گفت:
- الانم منتظرم تا نوبتم بشه و گچش بگیرم. سری تکون دادم و کنارش ایستادم. بعد از چند دقیقه وارد اتاق دکتر شدیم. بعد از این‌که دستش رو گچ گرفت از مطب بیرون اومدیم. پول ویزیت رو پرداخت کردم که زمزمه‌ای مردونه توی گوش‌هام پیچید.
- من باد میشم میرم تو موهات
اشک میشم میرم رو گونه‌ت
من برق میشم میرم تو چشمات.
نگاهم رو چرخوندم که زوجی رو دیدم. خانمی با چهره‌ی رنگ پریده که به شونه‌ی مردی تکیه زده و هر چند دقیقه از درد لبش رو می‌گزید. کارتم رو از منشی تپل دکتر گرفتم و چرخیدم. چشم‌هام قفل نگاهی سیاه و سرد شد. خودش بود ولی خیلی فرق کرده بود. خبری از اون موهای مرتب و مشکیش نبود، میون موهای سیاهش تارهای سفید خیلی زیاد شده بودن. نگاهم رو ازش گرفتم و به همسرش نگاه کردم. همه چیزش با من فرق می‌کرد و من ناخودآگاه داشتم خودم رو باهاش مقایسه می‌کردم. چشم‌های رنگیش، موهای فرش، پوست سبزه‌ش و یا حتی جثه‌ درشتش... ‌.
من این نبودم، میشه گفت کاملا متضاد من بود و... ‌.
با صدای هادی ازشون چشم گرفتم و از فکر بیرون اومدم.
هادی: می‌شناسیشون؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
پلکی زدم تا تاری چشم‌هام برطرف بشن.
- آشنا بود برام، نمی‌شناسمشون... ‌.
بعدر از این‌که بالاخره از محیط خفه‌ی بیمارستان بیرون زدیم نفسم رو لرزون رها کردم.
***
یک هفته از اون دیدارمون گذشته. به اسرارهای مکرر هیوا از خونه بیرون زدیم. به سمت خیابون رفتیم و یه ماشین گرفتیم. توی راه راننده ایستاد و یه خانواده رو سوار کرد. با نشستن‌شون توی ماشین فهمیدم که خودشونن. زیر لب جواب سلام همسرش رو دادم و هیوا رو به خودم نزدیک‌تر کردم.
نگاهی به دختر سه ساله‌ی چشم عسلیش کردم. مادرش سعی داشت آرومش کنه ولی نمی‌تونست. نفس عمیقی کشیدم و از داخل کیفم یه باراکا برداشتم و سمتش گرفتم. با چشم‌های درشت اشکیش نگاهی به مادرش کرد و شکلات رو از دستم گرفت و گفت:
- مِسی (مرسی).
لبخندی بهش زدم که صدای مادرش اومد.
- ممنون.
آروم خواهشی گفتم. نگاهی به هیوا انداختم که دیدم با حسرت به باراکای توی مشت دخترک خیره شده. باراکایی بهش دادم که ازم تشکر کرد، با صدای هیوا که از راننده خواست ماشین رو نگه داره چشم از مسیر گرفتم. پول رو حساب کرد و از ماشین خارج شد، درب سمت همسرش رو باز کرد و گفت:
-بیا بغلم سوتیامم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
با تعجب نگاهش کردم که دخترش به بغلش رفت. نگاهم رو ازشون گرفتم و نفسم رو لرزون رها کردم. بعد از چند دقیقه درب ماشین رو بستن و ماشین حرکت کرد. جلوی کتاب فروشی ولیعصر به راننده گفتم:
- همین‌جا پیاده میشیم.
از ماشین خارج شدیم و سمت کتاب فروشی رفتیم. هر کتابی که هیوا انتخاب کرد رو خریدم و از محیط بزرگ کتاب فروشی خارج شدیم که هیوا گفت:
- مامان، میشه نریم خونه؟
همون‌طور که به مقابلم زل زده بودم گفتم:
- پس کجا بریم؟
هیوا: بریم پارک، بستنی بخوریم، هرجایی بریم و بعد با بابا بریم خونه.
باشه‌ای گفتم و که باز صداش بلند شد.
هیوا: مامان مامان مامان.
سرم رو تکون دادم تا فکرها از سرم بیرون برن، بلافاصله گفتم:
- جونم.
به بستنی فروشی سمت راستمون اشاره کرد و گفت:
- بستنی.
نگاهی به بستنی فروشی کردم و بعد به پارک کنارش و گفتم:
- باشه.
بستنی رو براش خریدم و به پارک کنار بستنی فروشی رفتیم و روی نیمکتی نشستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,793
40,207
مدال‌ها
25
دو دقیقه گذشته یا نه که هیوا بلند شد و بدون توجه به و هشدارهای مکررم به سمت وسایل‌ها دوید. همون‌طور که به تاب خالی گوشه‌ی پارک خیره بودم به فکر فرو رفتم.
بعد از این‌که پیشنهاد هیوا رو رد کردم بهم گفت که دیگه سمتم نمیاد و بعد از چند مدت خبر آوردن که می‌خواد به سربازی بره. افسردگی گرفته بودم که با خبری که بهم رسید افسردگیم حادتر شد و از بیست‌وچهار ساعت شبانه روز چهار ساعتش رو بیدار بودم که اون هم به دیوار مقابلم زل می‌زدم. آموزشیش تموم شد و برگشت و روح زخمیم با دیدن چشم‌های سردش یخ زد... ‌.
دقیق بعد از این‌که دو ماه از رفتنش به سربازی گذشته بود که هادی به خواستگاریم اومد، راستش من علاقه‌ای بهش نداشتم؛ ولی پدرم من رو مجبور کرد و برام یه زندگی بدون عشق رو ساخت. هادی عاشقم بود و از گذشته‌م باخبر بود؛ ولی من هنوز عاشق هیوا بودم. حالا دیگه نه، فقط به عنوان یه غریبه‌ی آشنا توی خاطراتم بود. من نمی‌تونم بگم اون دوستم بود و یا رفیق، نه اون یکی بود که دلم بهش بند بود. وقتی مامان بهم گفت فراموشش کنم و به عنوان یه دوست ازش یاد کنم ناراحت شدم. من نمی‌تونستم اونی رو که قلبم رو لمس کرده بود رو دوست بدونم، اونی که من رو بهتر از خودم می‌شناخت. برای همین شد یه غریبه‌ی آشنا، شد تصویر ماه توی یه برکه، همون‌قدر دور ولی نزدیک... ‌.
***
من خوبم، از زندگیم هم راضیم و هادی عاشقمه و من هم دوستش دارم و هر وقت فکرم می‌خواد سمت هیوا و گذشته بره سعی می‌کنم خودم رو با پسرم مشغول کنم. الان دیگه دور هیوا و هرکس و هرچی که من رو یادش می‌ندازه یه خط قرمز کشید، خطی که بهم هشدار میده اگه ازش رد بشم از یه پرتگاه خیلی بلند سقوط می‌کنم و توی باطلاقی از تاریکی فرو می‌رم... ‌.
راضیم، خب دیگه راهی ندارم، شاید قسمت همین بود که هیوا دو سال بعد از من ازدواج کنه و این بشه... ‌.

پایان*
پنج‌شنبه
1402.4.29
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ela
بالا پایین