MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,170
- مدالها
- 4
در مسیر برگشت به اتاق جواهر، سیمین بود و غرغرهای متوالی نورگل که بر اعصاب خرابش خط میانداخت.
درست پشت سر اتاق جواهر ایستاده بودند که سیمین کاسهی صبرش لبریز شد و گفت:
- نورگل خواهش میکنم تو دیگه بس کن. اون ندیمهی لعنتی به اندازهی کافی اعصابمو بهم ریخته.
نورگل سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- من به مادر قول دادم مواظبت باشم. با این کارت جواب مادرو چی بدم؟
سیمین سرش را پایین انداخت که با نورگل چشمدرچشم نشود. خودش هم نمیدانست چرا بهیکباره آنقدر تند رفت؛ تنها چیزی که به آن اطمینان داشت این بود که آن ندیمه مستحق این رفتار بود.
با برگشتن ندیمه و پشت چشم نازک کردنش برای سیمین داخل شدند. سیمین و نورگل با درونی مشوش انتظار یک خبرچینی تمام عیار را داشتند؛ اما ندیمه تنها به گفتن حرفهای آیمان خاتون اکتفا کرد.
جواهر با شنیدن حرفهای آیمان از زبان ندیمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- مهم نیست آیمان چی گفته، من باهاش صحبت میکنم تو آیسو و سودا رو ببر پیش دایه خاتون.
ندیمه پوزخند زد و با طعنهای که چاشنی کلامش بود گفت:
- بله خاتون من، امرتون الساعه انجام میشه. مطمعناً نورگل خاتون با درایت و اصل و نسب درستی که دارن این مسئله رو درک میکنن.
و با گوشهی چشم به سیمین نگاه کرد.
جواهر که متوجه طعنهی کلام ندیمه شده بود چینی به ابروهایش داد و گفت:
- در اصل و نسبدار بودن آیمان خاتون که شکی نیست؛ اما اگر حرفی هست روشن و واضح بگو. از طعنه و کنایه متنفرم.
ندیمه پس از کمی مکث و ترس از دومان گفت:
- چیزی نیست خاتون؛ فقط خواستم درایت خاتونمون رو یادآوری کنم.
جواهر بیتوجه به چابلوسی ندیمه نگاه از او گرفت و خطاب به سیمین گفت:
- از این لحظه به بعد مدام باید کنار آیمان باشید. نباید بزارین غصهای رو حس کنه؛ ضمناً، این لباسهای کهنه رو هم دربیارین در عمارت من همه باید مرتب و تمیز باشن.
سیمین دندانهایش را بر روی هم سابید که مبادا دهان باز کند و جواب حرف جواهر را بر صورتش بکوباند. با اتمام سخنانشان به دنبال ندیمهی جوان دیگری به راه افتادند و پس از تعویض لباسهایشان به سمت اتاق آیمانخاتون رفتند. نورگل دستی به لباس ابریشمی سادهی سرمهایرنگش کشید و گفت:
- الان فهمیدم چرا مادر راضی نبود بیایم. تو همین ساعت اول هزارویک طعنه و کنایه نصیبمون شده.
سیمین با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- مگه همون لباسهای خودمون ایرادی داشتن؟ احساس میکنم شبیه پیرزن تو قصهها شدم.
نورگل به حرف سیمین خندید و جواب داد:
- نه خیلی خوشگل شدی، رنگ تیرهش با پوست روشنت تضاد قشنگی داره.
سیمین از مهربانی نورگل به وجد آمد و تا خواست او هم شروع به تعریف و تمجید از خواهرش بکند به اتاق آیمان خاتون رسیدند.
اینبار سیمین کناری ایستاد و حواسش را پرت چیز دیگری کرد که مبادا چیزی بشنود و باز دردسر درست کند. تا به همین لحظه نیز بسیار شانس آورده بودند.
برخلاف دفعهی قبل اینبار آیمان خاتون به راحتی هر دو را قبول کرد و ندیمهی جواهر بیرون رفت. سیمین با فاصلهی کمی از نورگل روبهروی درب ورودی با احترام دستانش را درهم گره کرد و در جایش متوقف شد.
آیمان از روی تخت مخملینش بلند شد و روبهروی سیمین ایستاد. لبخندی که برلب داشت برای سیمین عجیب میآمد؛ مگرنه اینکه دقایقی قبل به هیچ عنوان قبولشان نداشت؟! از حق نگذریم سیمین در همین ساعت اول دلش برای خانه و انسانهای بی رنگولعابش تنگ شده بود. سیمین با این دوروییها بیگانه بود؛ اما معصومیت نگاه آیمان مانع شد که سیمین بیش از این از دورویی کردنش متنفر شود.
صدای آرام و محجوب آیمان که به گوشش رسید، ناخودآگاه لبخند برلب سیمین نقش بست.
- اسمت چیه؟
سیمین با همان لبخند کمرنگ گفت:
- سیمین هستم خاتون.
آیمان خندهی آرامی کرد و گفت:
- خوب حق اون عفریته رو گذاشتی کف دستش، خوشم اومد.
نورگل با چشمهای گشادشده به آیمان خاتون خیره شد و سیمین لبش را به دندان کشید و گفت:
- من نمیخواستم بیاحترامی کنم؛ اما اون ندیمه... .
آیمان دستهای از موهای فر خوردهی سیمین که از روی دوشش تا نزدیک کمرش پایین آمده بود را به بازی گرفت و گفت:
- نترسیدی برات مشکلی پیش بیاد؟ همین الانم ممکنه ندیمهی مادرم در حال چغولی کردن باشه.
اینبار نورگل پیشدستی کرد و گفت:
- انتظار داشتیم همون وقتی که در محضر مادرتون بودیم همه چی رو لو بده؛ اما نگفت، ما هم خیلی تعجب کردیم.
آیمان دست از خیره نگاه کردن به سیمین برداشت، از درون ظرف نقرهای رنگ خوش نقشونگار خوشهی انگور بنفش رنگی برداشت. دانهای از آن را کند و درون دهانش گذاشت؛ سپس گفت:
- اگر برادرم اون ندیمه رو تهدید نمیکرد که الان اینجا نبودین.
نورگل و سیمین هردو ابروهایشان بالا پرید و با تعجب لحظهای به هم نگاه کردند. آیمان ادامه داد:
- تا به این لحظه ندیده بودم برادرم نظرش به دختری جلب بشه. برام خیلی جالب بود، به همین خاطر بود که قبول کردم شما ندیمههای من باشین.
در دل سیمین آشوبی به پا بود. هجوم احساسات، قلبش را بیتاب کردهبود و از فرط تعجب و حیرت و خوشحالی روی پا بند نبود.
- برادرم حرفهات رو با ندیمه شنیدهبود. تهدیدش کرد اگر بهخاطر حرفهای نگفته مجازات بشی حسابشو میرسه؛ اما خیلی باید مواظب باشی چون بیشک ندیمه تلافی میکنه.
سیمین لبش را به دندان کشید و گفت:
- حواسم هست خاتون... .
درست پشت سر اتاق جواهر ایستاده بودند که سیمین کاسهی صبرش لبریز شد و گفت:
- نورگل خواهش میکنم تو دیگه بس کن. اون ندیمهی لعنتی به اندازهی کافی اعصابمو بهم ریخته.
نورگل سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- من به مادر قول دادم مواظبت باشم. با این کارت جواب مادرو چی بدم؟
سیمین سرش را پایین انداخت که با نورگل چشمدرچشم نشود. خودش هم نمیدانست چرا بهیکباره آنقدر تند رفت؛ تنها چیزی که به آن اطمینان داشت این بود که آن ندیمه مستحق این رفتار بود.
با برگشتن ندیمه و پشت چشم نازک کردنش برای سیمین داخل شدند. سیمین و نورگل با درونی مشوش انتظار یک خبرچینی تمام عیار را داشتند؛ اما ندیمه تنها به گفتن حرفهای آیمان خاتون اکتفا کرد.
جواهر با شنیدن حرفهای آیمان از زبان ندیمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- مهم نیست آیمان چی گفته، من باهاش صحبت میکنم تو آیسو و سودا رو ببر پیش دایه خاتون.
ندیمه پوزخند زد و با طعنهای که چاشنی کلامش بود گفت:
- بله خاتون من، امرتون الساعه انجام میشه. مطمعناً نورگل خاتون با درایت و اصل و نسب درستی که دارن این مسئله رو درک میکنن.
و با گوشهی چشم به سیمین نگاه کرد.
جواهر که متوجه طعنهی کلام ندیمه شده بود چینی به ابروهایش داد و گفت:
- در اصل و نسبدار بودن آیمان خاتون که شکی نیست؛ اما اگر حرفی هست روشن و واضح بگو. از طعنه و کنایه متنفرم.
ندیمه پس از کمی مکث و ترس از دومان گفت:
- چیزی نیست خاتون؛ فقط خواستم درایت خاتونمون رو یادآوری کنم.
جواهر بیتوجه به چابلوسی ندیمه نگاه از او گرفت و خطاب به سیمین گفت:
- از این لحظه به بعد مدام باید کنار آیمان باشید. نباید بزارین غصهای رو حس کنه؛ ضمناً، این لباسهای کهنه رو هم دربیارین در عمارت من همه باید مرتب و تمیز باشن.
سیمین دندانهایش را بر روی هم سابید که مبادا دهان باز کند و جواب حرف جواهر را بر صورتش بکوباند. با اتمام سخنانشان به دنبال ندیمهی جوان دیگری به راه افتادند و پس از تعویض لباسهایشان به سمت اتاق آیمانخاتون رفتند. نورگل دستی به لباس ابریشمی سادهی سرمهایرنگش کشید و گفت:
- الان فهمیدم چرا مادر راضی نبود بیایم. تو همین ساعت اول هزارویک طعنه و کنایه نصیبمون شده.
سیمین با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- مگه همون لباسهای خودمون ایرادی داشتن؟ احساس میکنم شبیه پیرزن تو قصهها شدم.
نورگل به حرف سیمین خندید و جواب داد:
- نه خیلی خوشگل شدی، رنگ تیرهش با پوست روشنت تضاد قشنگی داره.
سیمین از مهربانی نورگل به وجد آمد و تا خواست او هم شروع به تعریف و تمجید از خواهرش بکند به اتاق آیمان خاتون رسیدند.
اینبار سیمین کناری ایستاد و حواسش را پرت چیز دیگری کرد که مبادا چیزی بشنود و باز دردسر درست کند. تا به همین لحظه نیز بسیار شانس آورده بودند.
برخلاف دفعهی قبل اینبار آیمان خاتون به راحتی هر دو را قبول کرد و ندیمهی جواهر بیرون رفت. سیمین با فاصلهی کمی از نورگل روبهروی درب ورودی با احترام دستانش را درهم گره کرد و در جایش متوقف شد.
آیمان از روی تخت مخملینش بلند شد و روبهروی سیمین ایستاد. لبخندی که برلب داشت برای سیمین عجیب میآمد؛ مگرنه اینکه دقایقی قبل به هیچ عنوان قبولشان نداشت؟! از حق نگذریم سیمین در همین ساعت اول دلش برای خانه و انسانهای بی رنگولعابش تنگ شده بود. سیمین با این دوروییها بیگانه بود؛ اما معصومیت نگاه آیمان مانع شد که سیمین بیش از این از دورویی کردنش متنفر شود.
صدای آرام و محجوب آیمان که به گوشش رسید، ناخودآگاه لبخند برلب سیمین نقش بست.
- اسمت چیه؟
سیمین با همان لبخند کمرنگ گفت:
- سیمین هستم خاتون.
آیمان خندهی آرامی کرد و گفت:
- خوب حق اون عفریته رو گذاشتی کف دستش، خوشم اومد.
نورگل با چشمهای گشادشده به آیمان خاتون خیره شد و سیمین لبش را به دندان کشید و گفت:
- من نمیخواستم بیاحترامی کنم؛ اما اون ندیمه... .
آیمان دستهای از موهای فر خوردهی سیمین که از روی دوشش تا نزدیک کمرش پایین آمده بود را به بازی گرفت و گفت:
- نترسیدی برات مشکلی پیش بیاد؟ همین الانم ممکنه ندیمهی مادرم در حال چغولی کردن باشه.
اینبار نورگل پیشدستی کرد و گفت:
- انتظار داشتیم همون وقتی که در محضر مادرتون بودیم همه چی رو لو بده؛ اما نگفت، ما هم خیلی تعجب کردیم.
آیمان دست از خیره نگاه کردن به سیمین برداشت، از درون ظرف نقرهای رنگ خوش نقشونگار خوشهی انگور بنفش رنگی برداشت. دانهای از آن را کند و درون دهانش گذاشت؛ سپس گفت:
- اگر برادرم اون ندیمه رو تهدید نمیکرد که الان اینجا نبودین.
نورگل و سیمین هردو ابروهایشان بالا پرید و با تعجب لحظهای به هم نگاه کردند. آیمان ادامه داد:
- تا به این لحظه ندیده بودم برادرم نظرش به دختری جلب بشه. برام خیلی جالب بود، به همین خاطر بود که قبول کردم شما ندیمههای من باشین.
در دل سیمین آشوبی به پا بود. هجوم احساسات، قلبش را بیتاب کردهبود و از فرط تعجب و حیرت و خوشحالی روی پا بند نبود.
- برادرم حرفهات رو با ندیمه شنیدهبود. تهدیدش کرد اگر بهخاطر حرفهای نگفته مجازات بشی حسابشو میرسه؛ اما خیلی باید مواظب باشی چون بیشک ندیمه تلافی میکنه.
سیمین لبش را به دندان کشید و گفت:
- حواسم هست خاتون... .