جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAHRO. با نام [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,524 بازدید, 38 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
حال تنها به گرفتن جواب سوالاتش اکتفا می‌کند. سودابه ادامه داد:
‌- نمی‌دونم میرزا غلام‌الدین در من چی دیده بود؛ اما من رو درست شبیه انیس بزرگ کرد. حتی معلمی رو مسئول تعلیم من و انیس کرده‌بود. همیشه برای همه سوال بود که رعیت‌زاده‌ای شبیه من چرا باید سواد داشته‌باشه؟!
لبخندی ناخودآگاه بر لب‌های سودابه نشست که سیمین را محو تماشای او کرد. تمام وجود سیمین گوش شده‌بود و کلمات را می‌بلعید.
‌- هشت نه سالی گذشت و ما شبیه دو خواهر کنار هم بزرگ شدیم.
خنده‌ی ریزی کرد و با خجالتی ذاتی ادامه داد:
‌- همون سالی که من و مرادبیگ با هم آشنا شدیم. اون زمان من حدوداً ۲۲سالم بود و مادرت هفده یا هجده سال که میرزا غلام‌الدین تصمیم گرفت ما رو برای تجارت به اسمیرنا بفرسته. می‌خواست با این کار راه و چاه کار رو نشونمون بده.
سیمین لبخند زد، سرش را بر روی شانه‌ی مادر گذاشت و پرسید:
‌- پدرم چی؟ اون کجا بود؟
سودابه خاتون نیز سرش را به سر سیمین تکیه داد، با دست آزادش صورت او را نوازش کرد و گفت:
‌- اون سفر هم من و هم انیس رو به عشق زندگیمون رسوند. پدرت یکی از افراد میرزا بود و برای نگهبانی از کاروان باهامون همسفر شد؛ اما خودش توی تله افتاد و عاشق انیس شد.
سیمین ابروهایش را بالا برد و گفت:
‌- چه جالب! شما چطور؟ چی شد که با پدر آشنا شدین؟
سودابه خاتون با شادی از اینکه سیمین هنوز آن‌ها را پدر و مادر خطاب می‌کرد خنده‌ی مستانه‌ای کرد و گفت:
‌- اون زمان مرادبیگ فرستاده‌ی پاشایی بود که قرار تجارت باهاش داشتیم.
حسی میان غم‌ و شادی در وجود هردو می‌جوشید. سیمین لبخند محزونی برلب نشاند و در ذهن با خود گفت: «دست تقدیر چه بازی ها که نداره، کسی چه می‌دونست یک سفر در بیست سال پیش باعث به وجود اومدن سه عشق باشه، عشق پدر و مادر اصلیم، عشق پدرو مادر قلبیم و عشق یک‌طرفه‌ی خودم هم ارتباط مستقیمی با اون سفر داره» با به یاد آوردن دومان لبخندش عمیق‌تر شد. آن چند روز که به او فکر نکرده‌بود غم عجیبی داشت، حسی شبیه تهی شدن. انگار خلأ عظیمی در قلبش بود که ناگهان با به یاد آوردنش پر شد.
سودابه ادامه داد:
‌- پدرت مرد بزرگی بود، اونقدر نترس بود که بعد از سفر، مستقیم به دیدن میرزا غلام‌الدین رفت و انیس رو ازش خواستگاری کرد؛ البته باید بگم که مرادبیگ هم چیزی از اون کم نداشت. اون هم به محض برگشت ما به ایران سفر کرد تا منو از میرزا خواستگاری کنه؛ اما میرزا همون‌قدر که به ازدواج انیس و نادر مشتاق بود به ازدواج ما ناراضی بود و می‌گفت به اجنبی جماعت دختر نمیدم.
سودابه و سیمین بی‌توجه به اطراف با هم حرف می‌زدند و متوجه مرادبیگ و نورگل که پشت چهارچوب نیمه‌باز در ایستاده و لبخند آن دو را نگاه می‌کردند، نبودند. سودابه تعریف می‌کرد و مرادبیگ از عشق کلام او عشق می‌کرد. انگار بعد از آن چند روز تلخ، بالاخره لحظات شیرین هم فرا رسیده‌بود.
‌- خلاصه کنم که با وساطت نادر و انیس بعد از چند ماه غلام‌الدین بالاخره سند آزادی منو مهر کرد. درسته که به عنوان برده خریداری شده بودم؛ اما هیچ‌وقت در عمارت میرزا حس بردگی نداشتم.
مرادبیگ از به خاطر آوردن آن دوران لبخند عریضی بر لب نشاند و دستش را پشت نورگل گذاشت. سر نورگل که به سی*ن*ه‌ی مرادبیگ تکیه داده شد صدای سودابه نیز دوباره به گوششان رسید.
‌- نورگل حدوداً یک سالش بود که تو به دنیا اومدی. می‌تونم قسم بخورم شب به دنیا اومدنت ماه به قدری کامل و بزرگ بود که حس می‌کردم به استقبالت اومده.
تمام هوش و حواس سیمین به کلماتی بود که از دهان سودابه خاتون بیرون می‌آمد، ذهنش از هر چیز دیگر خالی بود و انتظار جملات بعد را می‌کشید.
‌- هفت ماه بعد از به دنیا اومدنت یک قبیله‌‌ی بزرگ به قافله‌ی ما حمله کرد. اون زمان ما به دستور میرزا در حال سفر به مناطق سردسیر بودیم، چون تابستان‌های اون منطقه مناسب بچه‌ها نبود و می‌ترسید شما بیمار بشید.
آه بلند سودابه نشان از رسیدن به قسمت‌های تلخ ماجرا داشت و این را فقط مرادبیگ درک می‌کرد.
‌- اول فکر کردیم راهزن‌ها حمله کردن و بعد از دزدین اشیا قیمتی گورشونو گم می‌کنن؛ اما چیزی نگذشت که فهمیدیم اونا دنبال تو می‌گردن.
چشم‌های سیمین از تعجب گرد شد. خود را از سودابه جدا کرد و پرسید:
‌- دنبال من؟ چرا باید قبیله‌ای دنبال یه بچه‌ی چند ماهه باشه؟
سودابه آب دهانش را فرو برد تا از شدت فشار بغضی که در گلویش بود بکاهد. لبش را تر کرد و گفت:
‌- ما هم نفهمیدیم؛ اما مادرت وقتی فهمید اون‌ها دنبال تو می‌گردن شبیه اسپند رو آتیش شد، اون دلیلش رو می‌دونست ولی فرصت اینکه ازش بپرسم پیدا نشد. درواقع اون از بعد به دنیا اومدنت گاهی اوقات پیش می‌اومد که تو خودش فرو بره. کمی هم منزوی شده بود؛ اما هروقت ازش می‌پرسیدم بهونه می‌آورد و از جواب طفره می‌رفت.
اشک که از چشم سودابه پایین چکید، سیمین به عمق فاجعه پی برد. حال تنها منتظر بود که بفهمد پدر و مادرش از آن جنگ جان سالم به در بردند یا نه.
‌- انیس اون نامه رو با دست‌های لرزون برات نوشت. انگار اعتقاد داشت که جدایی تنها راه محافظت از تو هست. وقتی گذاشتت توی بغلم با صدای لرزون گفت تا می‌تونیم تو رو ازشون دور کنیم. توی اون شلوغی من و مرادبیگ بهشون التماس می‌کردیم که با ما بیان؛ اما نادر مدام می‌گفت ما والد ماهیم هر کجا که بریم سوادا پیدامون می‌کنه. می‌گفت جای تو پیششون امن نیست.
آسمان کم‌کم تاریک و تاریک‌تر شد و ناگهان صدای رعد در خانه منعکس شد و حتی دیوار‌ها را لرزاند. سیمین از ترس و غم قطره اشکی از چشمش چکید و خود را در آغوش سودابه جمع کرد.
زیرلب نام سوادا را تکرار کرد؛ اما هیچ معنی خاصی از آن دریافت نکرد.
همان‌طور که به سودابه چسبیده بود از تصور آن وضعیت لرز بر اندامش افتاد؛ اما هنوز کنجکاو بود ادامه‌ی ماجرا را بشنود.
‌- پدرت اون شب تا پای جون جنگید؛ اما... .
لب‌های سیمین لرزید، جمله‌ی بعد را نگفته حدس زد و نفس سنگیتش را با لرز بیرون داد. دردی در سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کرد که برایش بسیار غریب بود. با صدای گرفته و لرزان، بی‌توجه به اشک‌های گرمی که گونه‌اش را می‌سوزاند، پرسید:
‌- به سر مادرم چی اومد؟
سخن گفتن برای سودابه دیگر بسیار سخت بود. حال چگونه آن خبر را به سیمین بدهد؟ دخترکش را بیشتر در آغوش فشرد و آرام گفت:
‌- متاسفم؛ ا... اما هیچ‌ کدوم نتونستن، ز... زنده بمونن.
حتی نورگل و مرادبیگ هم اشک می‌ریختند و آسمان نیز با غرش‌های پی‌در‌پی همراهیشان می‌کرد‌.
دوباره حسی شبیه خفه شدن به سراغ سیمین آمد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
دقایقی به گریه گذشت و صدای هق‌هق گریه‌هایشان با صدای غرش رعد و ریزش باران هم‌آوا شده بود. سودابه سیمین را محکم در آغوشش می‌فشرد. تا این‌که سیمین سکوت را شکست و پرسید:
‌- پدربزرگم چی؟ چرا منو پیش اون نبردید؟
سودابه اشک سیمین را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد، دلش ریش میشد وقتی اشک سیمین را می‌دید. لبش از شدت بغض لرزید و گفت:
‌- از قافله که جدا شدیم، برگشتیم به ایساتیس و وقتی ماجرا رو به میرزا گفتیم‌، میرزا غلام‌الدین هم مثل پدر و مادرت با ترس و لرز گفت که باید تو رو به یک جای خیلی دور ببریم. هیچ‌وقت میرزا رو در اون وضعیت ندیده بودم، می‌تونم با جرات بگم دست‌هاش از نگرانی و ترس می‌لرزید. حتی نگفت که چرا اون قبیله دنبال تو می‌گردن، تنها حرفی که زد این بود که هر چی کمتر درباره‌ی این موضوع بدونین به نفعتونه.
سودابه هیچ‌وقت دلیل قضایای آن روز را ندانسته بود و این همیشه آزارش می‌داد. از آن روز که ترس وجود میرزا که یک شخصیت مستبد و مغرور داشت را دید؛ بدون داشتن دلیل فرارش آغاز شد. حال سیمین بود و یک دنیا سوال جدید که حتی سودابه نیز جوابش را نمی‌دانست. سیمین اشک‌هایش را پاک کرد و در دل با خود سخن گفت: «واقعاً من کیم؟»
با ورود نورگل و مرادبیگ گریه و لبخند سیمین با هم ترکیب شد و خانواده‌اش را به آغوش کشید. احترام زیادی برای پدر و مادر واقعیش که برای محافظت از او جانشان را فدا کرده بودند، قائل بود و قلبش شبیه یک آتش‌فشان خاموش پر از درد بود؛ اما او این خانواده را داشت. مادری به مهربانی سودابه، پدری پرمهر چون مرادبیگ و خواهری زیبا به نام نورگل که برایش عزیز بودند.
حال تنها نگرانی‌اش مربوط به آن قوم بود. از هر زاویه آن ماجرا را مرور می‌کرد بیشتر در منجلاب سوالات بی‌جوابش فرو می‌رفت.
نام سوادا را زیرلب تکرار کرد و لب زد: «پس دلیل تمام اتفاقات این اسمه، باید رئیس اون قبیله باشه. یعنی اون قبیله چه کاری می‌تونه با من داشته باشه؟!»
***
روزها گذشتند و تبدیل به هفته شدند و هفته‌ها تبدیل به ماه. سیمین کم‌کم به ثبات‌ نسبی رسیده بود. بعد از فکر به آن همه سوال بی‌جواب فهمیده‌بود که شاید بهتر است آن قضایا را در جایی از پستوی ذهنش مخفی کند. ایمان داشت روزی جواب سوالاتش را خواهد یافت؛ اما مطمئن بود آن روز به این زودی‌ها نخواهد رسید.
کم‌کم فکرش را از مادر و پدر و آن قبیله جدا کرده‌بود و باز تنها دومان در فضای خالی ذهنش حکمرانی می‌کرد. گاهی به یاد نامه‌ی مادر و آن قبیله می‌افتاد؛ اما افکار بی‌نتیجه کلافگی را برایش به ارمغان می‌آورد.
اوایل پاییز بود و کم‌کم هوا سرد میشد. سیمین با شنیدن صدای زوزه‌ی سگ‌های کوچه و خیابان که از فاصله‌ای دور به گوشش می‌رسید ملحفه‌ی زخیمش را بیشتر بالا کشید و خود را بیشتر در آغوش ملحفه جمع کرد. تا می‌خواست دوباره به خواب فرو برود ناگهان چیزی به خاطر آورد که چند روز در فکر انجام دادنش بود و هنوز موفق نشده بود. لای یک چشمش را با زور باز کرد و از پنجره بیرون را نگاهی انداخت. با دیدن گرگ‌ومیش آسمان دستش را مشت کرد و چشم‌هایش را مالید تا بهتر ببیند. لبش را به دندان کشید و سراسیمه از جایش بلند شد.
هیجان‌زده به سمت لباس‌هایی که از دیشب آماده کرده بود رفت و هم‌زمان نورگل را صدا کرد. لباس‌ خوابش را که درآورد، بدنش از سرما مورمور شد.
لرزش بدنش به دندان‌هایش منتقل شد و سپس کل بدنش شروع به لرزیدن کرد. سردی پیراهن بلند کرم رنگ ساده که با تنش برخورد کرد؛ شدت لرزشش را بیشتر کرد.
همزمان که به نورگل التماس می‌کرد بیدار شود فانوس کنار دستش را روشن کرد تا اطراف را بهتر ببیند.
نورگل که هنوز از خواب سیر نشده بود بر اثر سروصدای زیاد سیمین با موهای ژولیده‌ی مشکی رنگ روی تشک نشست. دستی به موهای بلندش که فر‌ درشتی داشت کشید.
چشم‌های نیمه‌باز مشکی رنگش را بر روی هم فشرد تا چشم‌هایش باز بشود. غرغرکنان و با چشم‌های نیمه‌باز گفت:
‌- آخه بگو دختر تو عطر می‌خوای چیکار اونم نصفه شبی. حیف نمی‌تونم ولت کنم این وقت شب بری جنگل. به خدا آدم‌های دیوونه هم اگه بشنون این وقت شب، مجبورم کردی ببرمت جنگل که گل بچینی مسخره‌مون می‌کنن.
سیمین که با خنده در حال جمع کردن موهای حالت‌دار و براقش بود گفت:
‌- انقدر غر نزن، خودت می‌دونی یاسمن‌های وحشی فقط دم طلوع باید چیده بشن، درست وقتی که جنگل پر میشه از بوی یاس.
سیمین از تصور آن مکان رویایی لبخند ملیحی بر لبش نشست.
از تصور روزی که با دومان در آن مکان قدم می‌زنند، همان‌طور که به دیوار خیره بود لبخندی عمیق بر لبش نشست. چند ثانیه سکوت بود تا اینکه صورت گرد و روشن نورگل به صورت ناگهانی مقابل صورتش قرار گرفت و گفت:
- پاشو، پاشو دخترجان. الان وقت خیال‌پردازی نیست و بزار خیالتو راحت کنم دومان قرار نیست شبیه جن یه‌دفعه اونجا پیداش بشه.
سپس ابروهای کمان و مشکی‌رنگش را بالا انداخت و پوزخند غلیظی بر روی لب‌های قلوه‌ای و زرشکی‌رنگش نشست.
چینی به بینی کوچکش انداخت و با خنده از کنارش رد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سیمین ایش بلندی گفت و نگاه از او گرفت، با قهر صورتش را برگرداند و آرام به سمت در اتاق رفت.
دقایقی بعد هردو بی سروصدا از خانه بیرون رفته‌بودند و در مسیر رفتن به علف‌زاری بودند که آخرین یاسمن‌ها در آنجا رشد می‌کردند. این آخرین شانس سیمین برای تقطیر گل‌ها بود. با رسیدن پاییز و کمیاب شدن گل‌ها از داشتن عطر معروفش در کل پاییز و زمستان محروم میشد.
قدم در مسیر خانه تا علفزار که جاده‌ای خاکی بود گذاشتند؛ صدای جیک‌جیک پرندگان از فراز انبوه درختان حاشیه‌ی راه به گوش می‌رسید. سیمین نگاهش به سقفی که شاخه‌های درخت‌ها برای مسیر ایجاد کرده بودند دوخت و با شعف بسیار به سرعتش افزود. برگ‌های زردی که جاده‌ی خاکی را پوشانده بود در اثر باد جابه‌جا می‌شدند و صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای آن دو حس دل‌پذیری برایشان داشت.
***
در گوشه‌ی دیگر اسمیرنا جایی میان ستون‌های مجلل عمارت دختری درون اتاق بزرگش نشسته‌بود. سنگ‌های سفید‌رنگ کف اتاق از تمیزی برق می‌زدند و درب بزرگ قهوه‌ای رنگ ورودی در پس پرده‌ی اشک‌های دخترک تار دیده میشد.
دخترک لب‌های لرزان و ظریفش از گریه می‌لرزید اما او بی‌توجه به سرمای اتاق، به گریه ادامه می‌داد. باد از قاب پنجره‌ی سفیدرنگ هلالی شکل عبور کرده و با پوست روشنش برخورد می‌کرد. اشک بار دیگر از چشمش پایین چکید و بر روی ابریشم قرمز رنگ لباس فاخرش می‌افتاد. صدای دعوا دوباره بالا گرفته‌بود و این او را مضطرب‌تر از پیش کرده‌بود.
پاهایش را درون شکمش جمع کرده و بیشتر در آغوش تخت عریض زرشکی رنگش فرو رفت. ندیمه‌ها با تأسف کنار پرده‌ی بلند و مخملین زرشکی‌رنگی که سرتاسر دیوار انتهایی اتاق را پوشانده بود، ایستاده‌ بودند و جرأت اظهارنظر نداشتند.
دختر طره‌‌ی بلندی از زلف‌های به رنگ شبش را از پنجره آویزان کرده و موهای صافش به دست باد می‌رقصید. سرش را بر روی طاقچه‌ی کوچک پایین پنجره گذاشته و فقط اشک می‌ریخت.
سوز سرما، تن نحیف دختر را که در میان چند لایه حریر و ابریشم قرمز‌رنگ پنهان شده‌بود را لرزاند اما دختر بی‌توجه، قطره‌‌قطره اشک از چشمش پایین می‌چکید. ندیمه‌ خود را سرزنش می‌کرد که چرا تخت را درست زیر پنجره گذاشته‌اند و می‌ترسید که خاتونش بیمار شود اما دختر بی‌توجه به افکار ندیمه، بوی دریا را تنفس می‌کرد و صدای مرغ‌های دریایی شبیه یک موسیقی غمگین، دلش را بیشتر به درد می‌آورد. با بلند شدن چندباره‌ی صدای جروبحث برادر و پدرش شدت گریه‌اش بیشتر شده و دستش ناخودآگاه بر روی صورتش فشرده شد.
دلش رضایت نمی‌داد که به خاطر او این جدال‌ها بیشتر بشود. در طول آن بیست سال، دیگر به زورگویی‌های پدر عادت کرده‌بود و باید به این خواسته‌ی پدر نیز تن می‌داد؛ ازدواج با پاشایی جوان که از بورسا می‌آمد. دخترک نمی‌دانست چه زمانی پدرش خواهد فهمید او کالای تجاری نیست. دستمال گلدوزی شده‌اش را بر روی بینی کوچکش کشیده و به صدا‌ها گوش سپرد.
صداها شدت بیشتری گرفته‌بود و این موضوع، با آنکه تن نحیف دخترک را می‌لرزاند اما نای ایستادن نداشت که جلوی این دعوا را بگیرد.
با شنیدن حرف برادرش که خطاب به پدر گفته شد: «شما حق ندارین به جای آیمان تصمیم بگیرین.» هین بلندی کشید و مستأصل به آینه‌ی بزرگ و میز پر از کشوی قهوه‌ای‌رنگی که به دیوار راست اتاق تکیه زده‌بود، خیره شد.
متعاقب سخن دومان، صدای ضربه‌ی محکمی که با صورتش برخورد کرد، به گوش آیمان رسید. این کار پدر برایش بسیار سنگین بود و دومان را به مرز انفجار نزدیک کرد. کنترل اعصابش را که از دست داد، صدای شکستن به گوش آیمان رسید و او را بی‌قرار‌تر از پیش کرد.
آیمان با ترس کمی از پنجره به پایین خم شد و محوطه‌ی سرسبز حیاط عمارت را از طبقه‌ی دوم نگاه کرد. جگرش کباب شد وقتی دید، برادر رشیدش با آن حال خراب، در آن سرما با لباس شخصی‌ ابریشمین، سوار اسبش شد و به سمت جایی نامعلوم تاخت.
صدای مادر می‌آمد که نام دومان را بلند‌بلند صدا میزد و دنبالش می‌دوید اما او دیگر رفته‌بود.
از چند روز پیش که خبر آمدن قافله‌ی خواستگار‌ها به عمارت رسیده‌بود، اوضاع درهمی داشتند و امروز روز موعود بود.
پدر اصرار به ازدواج آیمان و سلیمان‌پاشا داشت و دومان وقتی نارضایتی آیمان را دید شروع به جنگ و جدال با پدر کرد. آیمان با سردردی که ناشی از گریه‌ی زیادش بود پنجره‌های چوبی سفیدرنگ بزرگ که تاج هلالی شکلی داشت را بست و به طبقه‌ی پایین رفت.
با دیدن تکه‌های شکسته‌ی گلدان شیشه‌ای که با خون دومان رنگین شده بود سراسیمه به سمت اتاق او رفت و پس از برداشتن پالتو و خز مشکی رنگ او سوار اسب سفید‌رنگ خودش شد و به دنبال برادرش به راه افتاد. مسیر رفتن دومان را از اتاقش دیده‌بود و می‌دانست چطور او را پیدا کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
***

خورشید به آرامی در حال بالا آمدن بود اما سیمین هرچه انتظار می‌کشید خبری از طلوع نبود. شاید هم او بود که برای طلوع عجله داشت. می‌خواست اطراف را بهتر ببیند تا مبادا حتی یک گل از زیر دستش فرار کند. سرش را با گردن درد بالا آورد و با چشم به دنبال نورگل گشت اما برای سریع‌تر پیش رفتن کارها از هم جدا شده‌بودند و حالا اثری از او نبود. سیمین بر روی علف‌ها نشست تا کمی استراحت کند.
وزش ملایم نسیم، چمن‌ها‌ی بلند علف‌زار را به رقص وا می‌داشت و بوی یاسمن را در هوا پخش می‌کرد.
نفس بلند و عمیقی کشید و نقره‌ی نگاهش را به تکه ابرهایی که به دست باد حرکت می‌کردند دوخت. درست شبیه توده‌های پنبه‌ای شناور بودند که با سرعت در دل آسمان حرکت می‌کردند.
دقایقی بعد دوباره از جایش بلند شد و شروع به چیدن کرد. آنقدر یاس چید و درون کیسه‌ی پارچه‌ای ریخت تا اینکه به کنار درخت بزرگی رسید. کیسه را زمین گذاشت و تک گل درون دستش را بالا آورد.
گل را بو کشید و از شمیم مطبوعش، مدهوش شد. گل‌برگ‌های نرم و سفیدش را مابین انگشتانش به بازی گرفت و نگاهش را به تک درخت بیدمجنون بزرگی که نور‌های خورشید از لابه‌لای شاخ و برگ‌هایش عبور کرده بود دوخت.
کمی به زیبایی دلفریب درخت نگاه کرد، دستش را بالا آورد و بر روی شاخه‌ی آویزانی کشید که در دست باد می‌رقصید. تا به حال این همه رنگ را یکجا ندیده بود، برخی برگ‌ها طلایی بودند و برخی دیگر سبز؛ حتی گاهی مابین شاخه‌ها رنگ نارنجی هم دیده میشد.
زمین وسیع علف‌زار که با چمن‌های بلند آذین شده و تنه‌ی تنومند درخت را در آغوش گرفته بودند شبیه بوم نقاشی رنگ‌های زیبایی را درون خود گنجانده بود.
از آن همه زیبایی به وجد آمد و آرام‌آرام شروع به خواندن شعری کرد که از پدرش یاد گرفته بود. صدایش با موسیقی جنگل ترکیب شده بود؛ دسته‌ای پرستو، درست از بالای سرش عبور کرد و با سروصدای بال زدنشان زمینه‌ای برای صدای سیمین ایجاد کردند.
آواز سیمین سوار بر نسیم در فضای اطرافش پخش میشد و او با چشم‌های بسته صدایش را بالا و بالاتر می‌برد.
جایی در جنگل که فاصله‌ی نسبتاً کمی با علف‌زار داشت دومان سوار بر اسبش حضور پیدا کرده‌بود. لرز بدی در وجودش نشسته‌بود و دستش می‌سوخت. نسیم سردی که از سمت دریا در حال وزش بود عضلات سی*ن*ه و شکمش را منقبض می‌کرد. از روی اسب اصیل مشکی رنگش پایین پرید و بی‌توجه به درد دست و سرما با عصبانیتی که ذهنش درگیر آن بود شروع به نوازش یال‌های خاکستری‌رنگ اسب کرد.
آرام و بی سروصدا در حال کشیدن دهنه‌ی اسب بود و از مابین درخت‌ها عبور می‌کرد که طنین دلنشینی از فاصله‌ی دور به گوشش رسید. دومان دستش را مشت کرد تا از خروج خون جلوگیری کند و قدم‌زنان به سمت صدا رفت.
سیمین شعر می‌خواند و مابین یاسمن‌های وحشی می‌چرخید بدون آنکه بداند دومان از فاصله‌ی دور نگاهش می‌کند. از آن فاصله چیزی از صورت سیمین که در حال چرخش بود نمی‌دید اما رنگ موهای عسلی بلندش کاملاً قابل دیدن بود. دومان بی سروصدا چند دقیقه‌ای نگاهش را به دخترک دوخته‌بود، دلش می‌خواست بداند دختری چون او در آن موقع روز میان جنگل چه می‌کند. دومان محو تماشای سیمین بود که باری دیگر نسیم مابین یاسمن‌ها چرخید و عطر خوشش مشام دومان را پر کرد. درد دست و عصبانیت کامل از خاطرش پاک شده‌بود. بالاخره تصمیمش را گرفت، باید آن دختر را از نزدیک ملاقات می‌کرد. لرزشی عجیبی در قلبش داشت که برایش غریب بود.
اولین قدم را به سمت سیمین برداشت، با خروج از جنگل صدای آواز سیمین نیز بلند‌تر شد. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای آیمان از پشت سر دومان بلند شد و نامش را خواند. سیمین با ترس از حرکت ایستاد و با دیدن دومان در فاصله‌ای نسبتاً دور از خودش دستش را با ترس بر روی صورتش گذاشت. گویی قانونی نانوشته در قلبش بود که دومان نباید او را ببیند.
دومان با دیدن آیمان اخم غلیظی بر پیشانی‌اش نشست و راه آمده را به جنگل بازگشت. زمانی که برای دوباره دیدن سیمین پشتش را نگاه کرد دیگر او را ندید.
تمام فکر دومان از آن لحظه درگیر دختر خوش صدایی شد که بوی یاسمن می‌داد و موهایش به روشنایی عسل بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سیمین خودش هم نفهمید چه زمانی از جنگل خارج شد؛ حتی نفهمیده‌بود بدون نورگل راه بازگشت به خانه را طی کرده‌است. مدام فکر می‌کرد نکند آن شخصی که درست در چند متری او بود حاصل توهماتش باشد. قدم‌های آرام و با طمانینه‌ای برمی‌داشت و خیره به آسمان مسیر خانه را پیش گرفته‌بود. صدای درونش لحظه‌ای قطع نمیشد. لحظه‌ای می‌گفت: «حتی اگه توهم هم باشه ارزش داره که هزار بار مرورش کنم.» ثانیه‌ای بعد خودش را لعنت می‌کرد و می‌گفت: «ای دختر کودن مگه ببر داشت بهت حمله می‌کرد که اون‌طور فرار کردی؟» اما سریع حرف خودش را نقض می‌کرد و دوباره در میان تشویش ذهنش صدایی بلند میشد: «اما دومان هیچ‌وقت بدون خدمه به جنگل نمی‌اومد، آره مطمئنم اون دومان نبود؛ اما اگر اون نبود چرا اون‌قدر شبیهش بود؟! نکنه جن و پری بوده باشه؟» خودش هم از فرضیه‌های ذهنش خنده‌اش گرفته‌بود. ساختمان‌های کاه‌گلی را یکی پس از دیگری رد کرده و بو‌های مختلف مشامش را پر می‌کرد.
مسیر پهن و خاکی بازارچه که از ورودی شهر تا عمارت آتحان بیگ کشیده شده بود راه اصلی شهر بود.
سیمین همان‌طور که برای هزارمین بار صحنه‌ی دقایق قبل را مرور می‌کرد، نگاهش را نیز به بازارچه دوخت. زیر پایش صدای کفش‌هایش با تماس به زمین سنگ‌فرش تق‌تق می‌کرد. بعضی با چرخ‌دستی‌های چوبی عبور می‌کردند و نام اجناس فروشی را با صدای بلند فریاد می‌زند.
همهمه‌ی عابران نیز نمی‌توانست سیمین را از عالم خیالی خود بیرون بکشد. بی‌توجه به صدای شیهه‌ی اسب‌ها که گاهی به گوش می‌رسید؛ از حجره‌هایی که با الوار و گونی‌های قهوه‌ای‌رنگ در کنار راه ساخته‌شده‌اند، هر لحظه بوی یک چیز می‌آمد و هوش از سر سیمین می‌پراند.
سیمین با رسیدن به عطاری توقف کرد، نگاهش را به داخل حجره و پودر‌هایی دوخت که درون ظروف فلزی قرار داشتند و شبیه کوه‌های رنگارنگ رایحه‌های مختلفی را در فضا رها می‌ساختند. پیرمرد عطار با دست‌های لرزان در حال ریختن مایعی درون یک ظرف شیشه‌ای بود و توجهی به سیمین که درست رو‌به‌روی او ایستاده‌بود نداشت.
لبخندش عمیق‌تر شد و به ظرف هلالی شکی که یک لوله‌ی باریک و بلند از کنارش داشت چشم‌ دوخت. صدایش را بالا برد، همزمان کمی نزدیک پیرمرد شد و گفت:
‌- سلام عمو، صبح بخیر.
پیرمرد با دیدن سیمین گره‌ از ابرو‌ی پر از چینش زدود و خطوط پیشانی‌اش کمی باز شد. دست لرزانش را بالا آورد و با صدایی که گرد پیری در آن بیداد می‌کرد گفت:
‌- علیک سلام دختر مرادبیگ، خوش اومدی فرزندم.
سیمین با عجله خود را به پیرمرد رساند و دست پراز چینش را گرفت، بوسه‌ای بر رویش نشاند و به نشانه‌‌ی ادب آن را به پیشانی زد.
پیرمرد لبخند مهربان دیگری زد که از پشت آن ریش‌های یکدست سفید و نسبتاً بلند قابل دیدن نبود.
‌‌- منتظرت بودم، اولی از راست مخصوص گرفتن عطر.
سیمین با نشاط به سمت دستگاه تقطیر رفت و پس از برداشتن دستگاه با عجله به سمت خروجی دوید و گفت:
‌- یاشا عمو جان، یاشا*(زنده باشی).
هنوز پایش را از درون حجره‌ بیرون نگذاشته بود که نورگل ناگهان رو‌به‌رویش ظاهر شد. ناگهان چهره‌ی نگرانش از عصبانیت قرمز شد و کیسه‌ی گل‌های درون دستش را بر روی زمین کوبید. لب‌های لرزانش را بر روی هم فشرد تا اندکی از عصبانیت درونش کم کند. در ذهنش هزاران فرضیه ساخته‌بود و از نگرانی برای نبود سیمین بغض کرده‌بود اما حال که او را سرخوش در عطاری می‌دید دلش می‌خواست از خشم فریاد بکشد.
سیمین هم به‌تازگی متوجه اشتباهش شده بود و مات‌ومبهوت به خواهرش نگاه می‌کرد که لحظه‌به‌لحظه قرمزتر میشد. انتظار داشت نورگل شروع به فحاشی کند، حتی خودش را برای خوردن یک کتک درست و حسابی آماده کرده‌بود اما تنها واکنش نورگل یک اخم غلیظ بود. اخمی طولانی و پر از حرف. لحظاتی بدون حرف سپری شد و بعد نورگل با همان غضب به سمت خانه به راه افتاد، این یعنی فعلاً نمی‌خواهد حرف بزند؛ شاید هم می‌ترسید با حرف زدن ناخودآگاه زیاده‌روی کند و اوضاع بدتر از این شود. می‌خواست هم‌چنان طلبکار بماند تا اینکه با زدن حرف‌های نامربوط ورق به سود سیمین برگردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
ساعتی بعد سیمین به قطره‌های عطر که از لوله‌ی باریک به درون کاسه‌‌ی شیشه‌ای ریخته میشد خیره بود و به نورگل فکر می‌کرد. باید برایش توضیح می‌داد که چرا بی‌خبر به خانه بازگشت و او را درون جنگل رها کرد. صدای شلپ‌شلپ قطره‌ها بر افکارش خط می‌انداخت و ذهنش را مدام منحرف می‌کرد. نگاهش را به سمت چپ حیاط انداخت تا نورگل را ببیند. نورگل پشت به او بر روی حصیر نشسته بود و زیر نور کم‌سوی عصرگاهی در حال خرد کردن سبزی‌ بود. سیمین با لذت به صدای خرد شدن سبزی‌ها زیر دست نورگل گوش سپرد و آرام از جایش برخاست. بیش از این تحمل کم محلی نورگل را نداشت و باید با یک معذرت‌خواهی از دل خواهرش در می‌آورد.
بالای سر نورگل که رسید نفس عمیقی کشید تا بوی سبزی‌های تازه مشامش را پر کند. صورتش را به معصومانه‌ترین حالت ممکن درآورد، سرش را پایین انداخت و انگشت‌های کوچک دستانش را درون هم قفل کرد. آرام پیش‌تر رفت، روبه‌روی نورگل نشست و نگاهش را به صورت او دوخت. رگ خواب خواهرش را می‌دانست و دست بر روی نقطه ضعف او گذاشته بود. خود را بیشتر به نورگل نزدیک کرد و لبش را جمع کرد تا نورگل را بخنداند؛ اما نورگل تمام تلاشش را می‌کرد که نگاهش به سیمین نیفتد. هنوز عصبانی بود و قصد بخشیدن سیمین را نداشت. معتقد بود که سیمین باید بافکر باشد و ملاحضه‌ی دیگران را بکند. به یاد آن‌همه نگرانی که می‌افتاد خونش بیشتر می‌جوشید اما مطمئن نبود که بتواند در برابر این حالت سیمین دوام بیاورد.
از به‌یاد آوردن آن همه هراس و دلهره بغضی خفه‌کننده گلویش را دربرگرفت. دلش به هزار راه رفته‌بود و حال این رفتار سیمین به هیچ عنوان قانعش نمی‌کرد.
با گوش‌های خودش شنیده‌بود چندی قبل گرگ‌ها به مردی که در جنگل هیزم جمع می‌کرد حمله کرده‌بودند. از تصور جسم غرق خون سیمین لرز به اندامش افتاده‌بود و قلبش چون اقیانوس ناآرامی کرده‌بود.
تمام این افکار و ترس‌ها را تحمل نکرده‌بود که او را در عطاری شاد و خوشحال ببیند.
اویی که با سردرگمی در راه خانه بود که پدر و مادرش را از این خبر شوم مطلع کند. لحظه‌ای اندیشیده‌بود که به راستی اگر بلایی بر سر سیمین آمده‌باشد چه بر سرشان خواهد‌آمد. نورگل خانواده‌ی ویران شده‌اش را در میان تصوراتش دیده‌بود که حال این‌گونه بی‌تاب و ملتهب بود.
سیمین گمان می‌کرد با خنداندن نورگل می‌تواند دلخوری‌ها را بشوید. خود را بیشتر نزدیک نورگل کرد و تا خواست به سمت پهلو‌های خواهرش حمله کند تری چشم‌هایش را دید.
جسمش در یک آن یخ کرد و زبانش قفل شد. با دیدن گریه‌ی نورگل پی به عمق اشتباهش برد و با شرمساری گفت:
‌- م... من متأس... .
با صدای بالا رفته‌ی نورگل کلامش نیمه ماند و بغضش شکست:
‌- تأسفت به درد من نمی‌خوره. هیچ میدونی من چی کشیدم تا دیدمت؟
چاقو را محکم بر روی تخته کوباند و ادامه داد:
‌- مثل دیوونه‌ها از وسط درختا رد میشدم. در حالی که از ترس سرگیجه و ضعف کرده‌بودم، تو سرم می‌کوبیدم و دنبالت می‌گشتم.
صدایش را بالاتر برد و این‌بار فریاد کشید:
‌- کی می‌خوای بزرگ بشی؟ هیچ می‌دونی بهم چی گذشت؟
سیمین بی‌صدا تنها گریه می‌کرد. فکرش را هم نمی‌کرد درگیر دومان شدن تا این حد به نورگل آسیب برساند.
نورگل هم‌چنان در حال فریاد کشیدن و بدوبیراه گفتن به سیمین بود که سیمین بدن لرزانش را در آغوش نورگل رها کرد.
هردو خدا را شکر می‌کردند که کسی در خانه نیست که بازخواستشان کند.
هق‌هق گریه‌ی هر دو، دقایق طولانی به طول انجامید. در میان گریه، سیمین شروع به تعریف وقایع کرد و نورگل هرلحظه بیشتر از قبل شگفت‌زده شد. با شناختی که از سیمین داشت مطمئن شد که این کار را از عمد انجام نداده و کمی از عصبانیتش کاسته‌شد.
دقایقی بعد نورگل بود و سیمین و سیرتا‌پیاز ماجرا که سیمین برایش تعریف کرده‌بود. صدای خنده‌‌های پر بغضشان در کل حیاط پخش میشد، بدون آنکه توجهی به اطراف داشته باشند. دیگر هوا تاریک شده‌بود که با کمک هم کار‌ها را تمام کردند و به خانه رفتند.
بوی غذای سودابه خاتون، کل خانه را دربرگرفته بود.
نورگل ماست‌هایی که سودابه به تازگی درست کرده‌بود را درون پیاله‌های سفالی می‌ریخت و سیمین بشقاب‌های قهوه‌ای رنگ سفالی را بر روی میز می‌چید. سیمین هنوز عذاب وجدان داشت.
در خانه سکوت بود و کسی سخن نمی‌گفت. مراد‌بیگ در حالت نشسته از خستگی در حال چرت‌زدن بود و سودابه خاتون برای دوشیدن شیر بیرون رفته‌بود. تنها صدای ترق‌ترق کردن چوب‌هایی که درون آتش می‌سوخت بر فضا حاکم بود. سیمین آخرین ظرف را بر روی میز گذاشت و گفت:
‌- برم مادرو صدا کنم. خیلی گشنمه.
نورگل لبخند مهربانی بر روی صورت خواهرش پاشید و حرفش را تایید کرد.
دقایقی بعد از خوردن شام، سیمین از خستگی بسیار زیاد خیلی زود به رخت‌خواب رفت. دلش می‌خواست فرصت داشت و بیشتر به ماجرای امروز فکر می‌کرد اما خستگی مانع شد. لحظه‌ی آخر که چشمش را بست به خود قول داد دیگر اسباب نگرانی خانواده‌اش را فراهم نکند، از سوی دیگر جایی در پستوی ذهنش خواستار فکر کردن به دومان بود. نفس عمیقی کشید و با تمام این افکار به خواب فرو رفت.
هنوز دقایق زیادی از خوابش نمی‌گذشت که خوابش ناآرام شد. دومان را می‌دید، بسیار واضح و چشم‌نواز بود. با همان اخم همیشگی و خاص خود نگاهش را به آن دختر روبند ‌پوش دوخته بود. حریر مشکی رنگ، صورت دختر را پنهان نموده‌بود و سیمین حتی در خواب به آن دختر حسودی می‌کرد؛ گویی اتفاقات جدیدی در شرف وقوع بود.
***
چند روز بعد...

صبح بود و سیمین حتی توان گشودن چشم‌هایش را نداشت. آفتاب از پنجره بر رویش افتاده و گرمای ملحفه را دوچندان کرده بود. صدای نورگل و سودابه خاتون که مشغول تکاندن فرش‌ها بودند به خواب شیرین سیمین خدشه وارد می‌کرد. به آرامی یک چشمش را باز کرد و اطراف را از نظر گذراند. پشت چشمی نازک کرده و از جایش برخاست.
از این که سودابه هیچ‌وقت او را برای کمک در کارهای خانه بیدار نمی‌کرد ناراحت بود. شاید قبل از فهمیدن حقیقت این برایش خوشایند و حتی یک موهبت الهی به شمار می‌رفت اما حال، تنها حس غریبگی می‌کرد. با توپ پر ملحفه‌اش را کنار زد و با همان لباس‌های یکدست سفید که سودابه خاتون برای خوابش دوخته بود، بیرون رفت. دست‌هایش را طلبکارانه بر روی سی*ن*ه قفل کرد و به نورگل و سودابه خیره ماند. لحظاتی طول کشید تا سودابه و نورگل متوجه آمدنش شدند و او مصمم بود که دلیل این کار سودابه را بداند. البته فرضیه ذهن سیمن بیراه هم نبود، سودابه هنوز خودش را کنیز آن خانواده می‌دانست. علاوه بر آنکه او را شبیه دختر خود بزرگ کرده‌بود، نسبت به او و خانواده‌اش احساس دِین می‌کرد. هرگاه سیمین را درحال کار کردن می‌دید به یاد دوران جوانی خود می‌افتاد که به دست انیس و غلام‌الدین آباد شده‌بود و شرمنده‌ی آن‌ها میشد. سودابه با دیدن سیمینِ طلبکار لبخند زد و زیرلب قربان‌صدقه‌ی دخترکش رفت اما سیمین تا لب باز کرد که آن‌ها را بازخواست کند صدایی مانع شد و توجه‌ها را به سمت درب چوبی و کوتاه ورودی حیاط جلب کرد. پسر نوجوانی با لباس مخصوص خواجه‌ها وارد حیاط شد، سودابه خاتون را صدا کرد و با دیدن او در چند متری خود بسیار سریع و بی‌مقدمه شروع به حرف زدن کرد:
‌- آشپز خاتون آشپز خاتون، ج... جواهربانو ا... احضارتون کردن. باید سریع به عمارت پاشا بری، امشب مهمانان م... مهمی وارد شهر می... میشن.
با ورود ناگهانی پسر، همه چیز از خاطر سیمین پاک شد. بسیار کنجکاو بود بداند که آن مهمانان مهم که هستند و برای چه کاری خواهند آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سودابه کوزه‌ی گوشه‌ی حیاط را خم کرد، با آب درونش دست‌هایش را شست و پرسید:
‌- چه بی‌خبر؟ کی هستن این مهمان‌های سرزده؟
پسر صورت لاغرش را خاراند، آستین‌های بلندش که تا روی انگشتانش بود را بالا داد و گفت:
‌- خ... خواستگار‌ن از ازمیر م... میان.
لحظه‌ای زبانش گرفت، عجله‌ی بسیارش باعث شده بود که لکنت بگیرد.
‌- ج... جواهربانو گفت که تا شب ب... باید چند نوع غذا حاضر بشه.
سودابه نیز پس از شنیدن حرف‌های خواجه به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه تفکر گفت:
‌- خیلی خب، تو برو منم حاضر بشم زود میام.
پسر سرش را چند بار تکان داد و قدمی به عقب برگشت اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده‌بود که در جایش ایستاد. گویا چیزی به خاطر آورد که راه رفته را بازگشت و گفت:
‌- راستی، جواهربانو گفتن که خ... خدمه کم دارن. کارها ع... عقب مونده سریع بیاین.
سودابه خاتون سرش را تکان داد، چشمش را گشاد کرد و با تاکید فراوان گفت:
‌- خیلی خب خواجه، فهمیدم دیگه، برو دارم میام.
سیمین لب‌هایش را تر کرد، یک تای ابرویش را بالا داد و در فکر فرورفت. در افکارش به دنبال راهی می‌گشت که با سودابه خاتون به عمارت برود اما مادر هیچ‌گاه راضی به بردن او نمیشد.
آخرین باری که به عمارت آتحان‌پاشا رفته‌بود، برمی‌گشت به چند ماه قبل که به بهانه‌ی نظافت پس از اصرار مکرر و بسیار زیاد همراه مادر به عمارت رفت. از به یاد آوردن خاطرات لبخندی بر لبش نشست. خاطره‌ی دیدن دومان با آن لباس شخصی‌های ابریشم مشکی‌رنگ که در آن راهروی باریک درست از روبه‌رویش رد شد را برای هزارمین بار مرور کرد و دلش ضعف رفت برای نیم‌نگاهی که تنها برای یک ثانیه به او افتاد.
در ذهن با خود گفت:«یعنی خودش می‌دونه حتی یک لحظه نگاهش می‌تونه ماه‌ها به یادم بمونه؟» پوزخند تلخی بر لب نشاند و ادامه داد:« اصلاً مگه اون از وجود تو خبره داره؟ ممکنه روزی هزار بار از اون راهرو رد بشه و خدمتکارها رو ببینه. یعنی به بقیه هم همون‌طور نگاه می‌کنه که به من کرد؟» خودش نیز می‌دانست این تصوراتش مضحک است؛ اما اختیاری نداشت و ناخودآگاه به ذهنش می‌رسید.
با صدای سودابه خاتون که در خانه مشغول ریختن شیر درون کاسه‌ی سفالی بود از افکارش بیرون پرید و نگاهش را به او دوخت.
‌- سیمین، چرا ماتت برده دختر؟ بیا بشین صبحونه بخور.
سودابه روسری کوچک آبی‌رنگش را بر سر کشید و با عجله مشغول ریختن وسایلش درون کیسه شد. این عجله یعنی سیمین زمان محدودی برای قانع کردن سودابه دارد و کارش بسیار دشوار است. قیافه‌ی حق به جانبش را حفظ کرد و گفت:
‌- چند دقیقه پیش اومده‌بودم که بگم چرا منو تو هیچ کاری شریک نمی‌کنید؟ مگه من دخترتون نیستم؟!
سودابه از این حرف سیمین خشک شد، تلاطم حرکاتش ناگهان به صفر رسید و تلاطم درونش در یک آن بر روی هزار رفت. با صدای تحلیل‌رفته گفت:
‌- این چه حرفیه مادر؟ من فقط دارم تلاش می‌کنم که تو راحت باشی.
سیمین اخمش را حفظ کرد. پشت صندلی زهوار دررفته‌‌ی میز غذاخوری نشست و گفت:
‌- من هم دختر این خانواده‌ام، ممنون میشم اگر باهام شبیه اشراف‌زاده‌ها رفتار نکنید. ضمناً امروز هم برای کمک به عمارت پاشا میام.
می‌دانست اگر با خواهش و تمنا حرف بزند جواب دلخواهش را نمی‌گیرد. سودابه از دیدن این حالت سیمین ترسید و سریع گفت:
‌- معلومه که دخترمونی، خیلی‌خب بیا فقط سریع حاضر شو.
سیمین با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه شد و سودابه خطاب به نورگلی که تا آن لحظه با ابروهای بالا رفته به سیمین نگاه می‌کرد گفت:
‌- بدو مادر، تا سیمین صبحونه می‌خوره وسایلشو آماده کن.
نورگل خنده‌ای کرد و زیرلب مارمولکی نثار سیمین کرد.
شیر درون کاسه را در یک چشم به هم زدن سرکشید و با ذوق از جایش پرید. انگارنه‌انگار که چند دقیقه‌ی پیش برای شریک نکردنش در کار خانه طلبکار بود. بلند شد و میز صبحانه را به حال خود رها کرد.
با ورود به اتاق مشترکش با نورگل او را لبخند به لب دید که کنار درب ایستاده بود. ساک دستی سفید رنگ کنافی را که حاضر کرده بود را بالا آورد، آن را به سمت سیمین گرفت و گفت:
‌- بگیر اینم وسایلت. همین‌طور که نقشه می‌چینی واسه رفتن، به جای نشستن و فکر کردن به دومان یه بار سعی کن خودتو بهش نشون بدی.
سیمین ساک را از دست خواهرش گرفت و گفت:
‌- ممنون. آخه چطور؟
‌- درست فکر کنی راهشو پیدا می‌کنی. گوش به زنگ باش که بفهمی کجای عمارت رفته و بعد خودتو برسون بهش. طوری وانمود کن که انگار اتفاقی دیدیش.
سیمین سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت.
بیراه هم نمی‌گفت به نظرش بعد این همه مدت لازم بود که کمی خود را به او نزدیک کند.
با آنکه ذهنش درگیر دومان بود، حرف‌های نورگل را نیز در ذهن مرور کرد و مشغول تعویض لباس‌هایش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
ربع ساعتی از پیاده‌روی کردنشان می‌گذشت و سیمین بسیار خسته بود. ساکش را درون دستش جا‌به‌جا کرد. مسیر طولانی خانه تا عمارت پاهایش را به درد آورده بود و عجله‌ی سودابه برای رسیدن به عمارت بیش‌ازپیش خسته‌اش می‌کرد.
پشت درب ورودی ایستاده‌بودند، مشام سیمین پر از بوی یاسمنی بود که نورگل بر روی لباس‌هایش زده‌بود. دستش را بر روی قلب پرتلاطمش گذاشت، خودش هم نمی‌دانست این اضطراب برای چیست؛ با به یاد آوردن خواب شب گذشته لبش را به دندان کشید. یعنی کاخ آرزو‌هایش ویران خواهدشد؟ چنگی به شنل مخملین زرشکی‌رنگش انداخت و خود را در آغوش گرفت. برای خودش هم سوال بود که اگر دومان را کنار دختر دیگری ببیند چه بر سرش خواهد‌آمد.
ناخوآگاه بغض کرد. به قدری در فکر فرو رفته بود که متوجه نشد چه زمانی از درب بزرگ آهنی و مشکی رنگ عمارت گذشته و داخل شده‌اند. زمانی به خود آمد که سودابه درون مطبخ بزرگ عمارت مشغول به کار شد.
نگاهش را از روی مادرش برداشت و بر روی سکوی سفیدرنگ سنگی که کنار درب ورودی مطبخ بود نشست تا خستگی در کند.
نگاهش بر روی جنب‌وجوش کارکنان عمارت چرخید. به یکی از دختران خدمه چشم دوخت که سبد بزرگی پر از لباس در دست داشت و با عجله از روی چمن‌ها به سمت رودخانه می‌دودید. از حرکات دختر خنده‌اش گرفت که از سنگ‌فر‌ش‌های کرم رنگ که از لابه‌لایشان خزه و چمن رشد کرده‌بود عبور نمی‌کرد و قصد داشت با عبور از روی چمن‌ها خود را زودتر به مقصد برساند.
چشم از دختر گرفت و به پیرمرد باغبان نگاه کرد که با آفتابه‌ی فلزی مشغول آبیاری گل‌‌های پیچک قرمز‌رنگی بود که کل دیوار‌های حیاط عمارت را پوشانده‌بود. از هر طرف صدای حرف زدن می‌آمد، خیلی دلش می‌خواست این خواستگار‌ها را ببیند؛ حتماً خانواده‌ی ثروتمندی هستند. مطبخ درست کنار ساختمان اصلی عمارت قرار داشت. نمای اصلی عمارت با آن سنگ‌های سفید و سقف گنبدی شکل، زیبایی خیره کننده‌ای داشت که سیمین را محو تماشا کرده‌بود. دو ستون‌ سفیدرنگ، در دو سوی محوطه‌ی ورودی عمارت نگاه هر‌بیننده‌ای را جذب می‌کرد.
سیمین هربار که به عمارت می‌آمد محو حیاط چمن‌کاری شده و درخت‌های ردیف کاشته شده از ساختمان عمارت تا درب ورودی میشد.
آن‌قدر این مکان برایش زیبایی داشت که همیشه کمک به مادر از خاطرش می‌رفت.
هنوز چشمش در میان جمعیت شخص مورد نظرش را می‌کاوید. با شنیدن نام دومان از زبان دو دختر که در چند متری او ایستاده‌بودند، بدون نگاه کردن به آن‌ها به حرف‌هایشان گوش سپرد. ناخودآگاه گوش‌هایش تیز شده‌بود و کلماتی که از دهان دو دختر خارج میشد را با گوش جان می‌شنید.
‌- صبح که می‌رفت خیلی عصبی بود، هنوزم برنگشته.
دختر دیگر صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
‌- چند شب پیش که حسابی عصبی بود، دعوای شدیدی هم با آتحان‌‌پاشا کردن. امروز هم سر صبحونه وقتی جواهرخاتون گفت که قرار گذاشته امشب با دختر ارسلان‌بیگ حرف بزنه از عصبانیت دیوونه شد. باید می‌دیدیش، با صدای فریادش همه‌ی خدمه که مشغول پذیرایی بودن از ترس میخ شده‌بودن‌.
احساس نفس‌تنگی می‌کرد اما خود را کنترل کرد تا شاید چیز‌های بیشتری بفهمد. گویا آن دو دختر کاری جز غیبت نداشتند. دختر اول لب به دندان کشید و گفت:
‌- آها! پس به‌خاطر همین بود که جواهر خاتون اصرار داشت باغ پشت عمارتو جارو بکشیم. تعجب کردم آخه هیچ‌وقت مهمان‌ها رو اونجا نمی‌برن. می‌دونی که شب‌ها خیلی تاریک میشه و مناسب برگزاری مهمونی نیست.
با دور شدن دختر‌ها آه بلندی کشید. حرف‌های آن دو تمام نشده بود‌ اما دیگر صدایشان بسیار ضعیف می‌آمد. حال معنای خواب دیشبش را درک می‌کرد و بغضش را فرو می‌برد. با شنیدن نامش از زبان سودابه خاتون چشم از درخت‌های نارنج و زیتون که در ردیف‌های مرتب کاشته شده‌بودند گرفت و به داخل مطبخ بازگشت.
کنار سودابه ایستاد و نگاهش را به ران‌ مرغ‌های زعفرانی دوخت که سودابه خاتون درون تشت فلزی بزرگ سرخ می‌کرد. مشغول تماشا بود و با ناراحتی سعی داشت هجوم اشک به چشمش را کنترل کند که آشپز اصلی عمارت با لحن مهربان همیشگی گفت:
‌- سیمین‌گل خاتون، بیا این کاهو‌ها رو خرد کن ببینم. من هم یه سر به برنج بزنم.
سیمین سرش را تکان داد، ساکش را کنار ساک مادر بر روی سکوی قهوه‌ای‌رنگی که گوشه‌ی مطبخ قرار داشت گذاشت و به سمت میز وسط مطبخ رفت تا دستور آشپز را انجام دهد. به محض شروع کار به فکر فرو رفت و ساکت و آرام مشغول کار شد.
بی‌توجه به آن همه شلوغی و مطبخ کوچکی که دیوارهای قهوه‌ای رنگ خشت‌وگلی‌اش پر از ریسه‌های فلفل قرمز و سیر بود؛ خود را مشغول کرد.
ساعت‌ها مشغول کار بودند. سیمین بر روی میز بزرگ قهوه‌ای رنگی که وسط مطبخ بود کرفس خُرد می‌کرد و از آن همه شلوغی میز کلافه شده بود. به هر سمت می‌چرخید چیزی جلوی دست‌وبالش را می‌گرفت.
در آن چند ساعت جواهربانو چندیدن بار برای کنترل اوضاع به مطبخ آمده‌بود و با دادن دستورات جدید کارشان را بیشتر کرده‌بود.
ساعتی بعد در گرگ‌ومیش هوا سیمین در راه رفتن به انبار بود. برای شربت مخصوصی که در حال درست کردنش بود مقداری برگ به‌لیمو لازم داشت. هنوز فاصله‌ی نسبتاً زیادی با انبار بزرگ عمارت داشت که درب ورودی عمارت با سروصدا باز شد و صدای یکی از خدمه بلند شد که ورود دومان را به اهالی عمارت خبر می‌داد. با شنیدن نام دومان، سیمین در جایش خشک شد، فاصله‌ی کمی با ورودی داشت و این مضطربش می‌کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا از دیده شدن توسط دومان پرهیز می‌کرد و ترسی ناشناخته به سراغش می‌آمد. درست مثل همیشه سوار بر آن اسب تنومند شبیه فرماندهان جنگی شده‌بود و سیمین توان چشم گرفتن از او را نداشت.
دومان سعی داشت با رفتن به شکار از التهاب درونش بکاهد. از روزی که فهمیده بود پدرش قصد شوهر دادن آیمان، برخلاف میلش را دارد بسیار عصبی و کلافه شده بود. نمی‌توانست تحمل کند پدر با آن‌ها شبیه کالای تجاری برخورد کند. مدام با خود فکر می‌کرد شوهر دادن آیمان کم بود که حال اصرار می‌کند با دختر ارسلان‌بیگ که از تاجران قدیمی ابریشم است ازدواج کند. خودش نیز می‌دانست نخواهد گذاشت این ازدواج سر بگیرد. اگر آیمان راضی به ازدواج نباشد، سلیمان و خاندان تاباک راهی جز بازگشت به دیار خود نخواهند داشت.
دومان غرق همین افکار پریشان بود که بویی آشنا مشامش را پر کرد؛ او این رایحه را می‌شناخت. به محض شنیدن بو دهانه‌ی اسبش را کشید و اسب پس از شیهه‌ی کوتاهی از حرکت ایستاد. در میان جمعیت به دنبال آن دختر مو عسلی می‌گشت. خودش هم نمی‌دانست چرا آن‌قدر برای دیدن آن دختر تلاش می‌کند. تنها می‌دانست این یک حس متفاوت است، حسی که تا آن لحظه به سراغش نیامده بود اما حتم داشت شبی از پشت هاله‌ای از نور ماه آن دختر را در عالم خواب یا در میان تصوارت تنهایی‌اش دیده‌بود. بو با نزدیک شدن به سیمین لحظه‌به‌لحظه بیشتر‌ و بیشتر میشد اما ازدحام جمعیتی که برای استقبال از او آمده‌بودند سیمین را از نگاه جست‌وجو‌گر دومان دور می‌کرد. سیمین متوجه شده‌بود که دومان در پی چیزی، یا کسی می‌گردد. می‌خواست مثل دفعه‌ی قبل فرار کند، توان رویارویی با او را نداشت اما درست لحظه‌ای که آماده‌ی عقب‌گرد بود سخنان نورگل را به خاطر آورد. حال دیگر درست رو‌به‌روی هم بودند، سیمین ناخودآگاه شنلش را جلوتر کشید. از نگاه دومان چیزی جز جدیت ذاتی‌اش قابل تشخیص نبود و این چهره‌ی او سیمین را برای پیش‌تر رفتن مردد می‌کرد. در افکارش مدام با خود کلنجار می‌رفت‌ و می‌گفت: «آخرش که چی؟ خودمو بهش نشون بدم که چی بگم؟ نورگل خیلی خوش‌بینانه به قضیه نگاه می‌کنه. مطمئنم اگر باهاش رو‌به‌رو هم بشم چیزی جز اخم نصیبم نمیشه.» با همین فکر قدمی به عقب برداشت و از میان جمعیت خارج شد و دومان دختر شنل‌پوشی را دید که با عجله پشت به او راه انبار را پیش گرفت و از نظر محو شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
چیزی در دلش فرو ریخت. رد بوی به جا مانده درست از سمت همان دختر شنل‌پوش می‌آمد.
صدایش را کمی بالا برد و خطاب به یکی از همراهانش که همیشه اوامرش را انجام می‌داد گفت:
‌- طغرل، اون دختری که شنل‌ شرابی‌رنگ داشت رو دیدی؟
مرد طغرل نام ابروهای پهنش را درهم فرو برد و دستی بر روی صورت کشیده با سبیل‌های چماقی‌اش کشید و گفت:
‌- نه ندیدم قربان، مسئله‌ای پیش اومده؟
دومان بی‌توجه به سوال طغرل، همان‌گونه که راه رفته‌ی سیمین را نگاه می‌کرد گفت:
‌- پرس‌وجو کن، ببین دختری با مشخصاتی که گفتم پیدا می‌کنی یا نه.
طغرل دستش را به زیر کلاه مشکی‌رنگش که حاشیه‌ی طلایی رنگ داشت برد و کله‌ی تاسش را خاراند. پس از مکثی کوتاه گفت:
- الساعه قربان، پیداش می‌کنم.
دومان نگاه آخر را به سمت راه رفته‌ی سیمین انداخت و سپس اسبش را قدم‌زنان به سمت ساختمان عمارت هدایت کرد.
نگاه‌هایش تا رسیدن به عمارت به سمت انبار ادامه داشت. مدام از خود می‌پرسید، چرا در این وضعیت باید به فکر آن دختر باشد؟
خودش هم جواب سوالش را نمی‌دانست. تنها چیزی که می‌دانست این بود که کنجکاو بود آن دختر را ببیند.
سیمین مدام به پشتش نگاه می‌کرد تا خودش را به انبار رساند. تکیه‌اش را به دیوار کاه‌‌گلی انبار زد و دستش را بر روی قلب ناآرامش گذاشت. از ناتوانی خود کلافه بود؛ بغضش را فرو برد و مشغول جست‌و‌جو شد. افکارش به قدری درهم بود که حتی خبر نداشت در پی چه چیزی به انبار آمده‌بود. دقایقی با خود کلنجار رفت، گاهی خطاب به خود می‌گفت: «تو آدم بزدلی هستی.» و گاهی دیگر به خود حق می‌داد و می‌گفت: «روبه‌رویی با دومان رسوات می‌کنه، دیگه باهاش روبه‌رو نشو.»
پس از یافتن برگ به‌لیمو با تشویش بسیار
از انبار، قدمش را به بیرون گذاشت و به سمت مطبخ رفت. خروجش مصادف شد با ورود میهمانان و محوطه‌ی حیاط عمارت به یک‌باره پرازدحام شد. خدمت‌کاران برای استقبال می‌رفتند و دربانان با دشواری درب چوبی غول‌پیکر را باز می‌کردند.
سیمین نایستاد تا ورودشان را ببیند چراکه شربت مخصوصش هنوز آماده نبود. به سرعت خود را به مطبخ رساند و بالای سر لگن چوبی ایستاد. برگ به‌لیمو را بالا اورد و نفس عمیقی کشید. رایحه‌ی مطبوعش که مشامش را پر کرد به فکر فرو رفت.
با خود فکر کرد که چرا نباید حتی برای یک‌بار شانسش را امتحان کند؟ شاید بهتر است به جای فکر کردن و کلنجارهای بی‌سروته اقدامی انجام بدهد. از این سردرگمی‌ها خسته بود و دلش می‌خواست با دومان روبه‌رو بشود.
تصمیم خودش این‌بار قطعی بود؛ اما قلب ناآرامش چیز دیگری نجوا می‌کرد.
می‌خواست دلش را به دریا بزند؛ حتی اگر قیمت گزافی را صرفش کند و آن پسر مغرور بی‌توجه از او روی‌ بازگرداند. می‌دانست قلب متلاطمش تکه‌تکه خواهد شد اما دیگر تاب‌وتوان دوری نداشت.
چاقوی تیزی که کنار دستش بود را برداشت. چاقوی دسته‌چوبی بزرگ برای دست‌های ظریف و نحیفش سنگینی می‌کرد؛ اما بی‌توجه برگ‌های به‌لیمو را بر روی هم گذاشت و آن‌ها را لقمه کرد. ترکیب صدای برخورد چاقو با تخته‌ی چوبی که با هر برش برگ‌ها در فضا می‌پیچید و انتشار بوی برگ‌ها حس دل‌انگیزی برای سیمین که از خستگی نای سرپا ایستادن نداشت را به ارمغان آورده‌بود، طوری که دلش می‌خواست دقایق بسیاری این کار را تکرار کند.
دقایقی بعد شربت خوش عطر آماده‌ بود و سیمین با ملاقه‌ی چوبی لیوان‌های شیشه‌ای خوش نقش را پر می‌کرد. در مطبخ جای سوزن انداختن نبود و سودابه‌خاتون نیز به سختی مشغول کار بود. آخرین لیوان را پر کرد و به سوی سودابه‌خاتون پا تند کرد.
با دستمال سفید رنگی شربت روی دستانش را پاک کرد و خطاب به سودابه گفت:
‌- من خیلی خسته شدم، کجا می‌تونم استراحت کنم؟
سودابه خاتون لبخند مهربانی برلب نشاند و باصدایی که آثار خستگی در آن بیداد می‌کرد دختر کنار دستش را فرا خواند و گفت:
‌- دخترم، یک اتاق آروم برای استراحت احتیاج داریم.
دختر خدمتکار، با آن هیکل نحیف و صورت گندمی پیش آمد. لبخند مهربانی بر روی لب‌های صورتی رنگش نشاند و چشمان مشکی‌رنگ پفدارش ناخودآگاه باریک‌تر شد و گفت:
‌- البته، آشپزخاتون گفتن اگر به استراحت احتیاج داشتید شما رو ببرم به اتاق خودش.
سیمین با تشکری کوتاه از دختر، بوسه‌ای بر گونه‌ی سودابه نشاند و به سمت وسایلش رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سیمین دسته‌ی دوخته شده بر روی کیسه‌‌ای که وسایلش را داخلش گذاشته بود بر روی شانه‌اش انداخت. تمام افکارش درگیر دومان بود و حتی به صحبت‌های مادرش گوش نمی‌داد. بسیار سریع و بی‌حوصله به سمت مادرش بازگشت و بی‌توجه به شنلش که بر روی میخ روی دیوار آویزان بود با دختر خدمتکار به اتاق آشپزخاتون عمارت رفتند.
ابتدا که وارد ساختمان اصلی شدند صدای همهمه‌ نیز بیشتر شد. خدمتکاران مشغول تدارکات شام بودند و در سالن رفت و آمد می‌کردند.
نگاه سیمین محو تماشای خواجه‌ای چاق بود که یک سینی بزرگ بوقلمون را به سمت اتاق مهمانان می‌برد. از تشبیه آن خواجه به مرغ تپلی که درون سینی قرار داشت خنده‌اش گرفت.
قدم‌هایش را بر روی سنگ‌فرش سفیدرنگ سالن بزرگی که به پله‌های عریض طبقه‌ی بالا منتهی میشد تندتر کرد. بوی گل‌های تازه‌ای که درون گلدان‌های پایه بلند سفید طرح‌دار در چهار سمت سالن گذاشته بودند مشام سیمین را پر کرده بود.
دختر خدمتکار با دست‌های در هم گره خورده و با رعایت آداب عمارت از روی قالیچه‌ی گرد و قرمز رنگ سالن عبور کرد و به سمت پله‌های متعدد پا تند کرد.
سیمین از دیدن دوباره‌ی محیط عمارت به وجد آمده‌بود و انتظار داشت خدمتکار به طبقه‌ی بالا برود؛ اما برخلاف انتظارش از کنار پله‌ها عبور کرد و پس از گذشتن از درب کوچک قهوه‌ای رنگی که درست پشت پله‌ها بود وارد راهروی باریکی شد.
با خود زمزمه کرد:« انتظار داشتی اتاق خدمتکار‌هاشونو ببرن طبقه‌ی بالا؟ چقدر ساده‌ای تو دختر.»
راهرو‌ی سنگی با دیوار‌های کرم‌رنگ سیمین را در تنگنا قرار داده‌بود. برخلاف دفعات قبل که به عمارت آمده‌بود، آن راهرو باریک‌تر از حد معمول به نظرش آمد. صدای جرجر درب‌های قهوه‌ای رنگ که با فاصله‌های کم از هم بنا شده‌بودند در راهرو می‌پیچید و رفت‌و‌آمد‌ها باعث میشد سیمین معذبانه تنها به قالیچه‌ی باریک پهن شده بر کف زمین نگاه کند.
پس از رسیدن به مقصد، سیمین تشکری کوتاه کرد و درب اتاق را بست. نگاه گذاریی به اطراف انداخت. آن اتاق کوچک با دیوارهای سنگی خاکستری رنگ بدن سیمین را برای لحظه‌ای لرزاند. حسی شبیه به سرما در بدنش پیچید و به سمت پنجره‌ی کوچک آهنی رفت تا در سفید رنگش را ببندد.
با دیدن باغ تاریک پشت عمارت از درون قاب پنجره ابرویش بالا پرید و به یاد حرف خدمتکاران افتاد. پس دومان در این باغ تاریک قرار است به دیدن دختر ارسلان‌بیگ برود. با تصور آن قرار با بی‌حوصلگی پنجره را بست.
حوصله‌ی هیچ کاری را نداشت و از تصور دومان کنار دختر ارسلان‌بیگ خونش به جوش می‌آمد. شنیده بود که آلما دومین دختر ارسلان‌بیگ از تمام جهات لایق عروس خاندان گونش بودن است. از زیبایی گرفته تا طایفه و ریشه با هم جور هستند. لبخند کجی روی لبش جا خوش کرد و خود را با او مقایسه نمود. بی‌توجه به تخت مرتب کوچک و ملحفه‌ی سفید رویش که در گوشه‌ی راست اتاق قرار داشت آه بلندی کشید، بر روی فرش کرم رنگی که درست کنار تخت پهن بود نشست و به بالشت‌های استوانه‌ای شکل قرمزرنگ تکیه داد. سرش را بر روی دیوار پشت سرش گذاشت و همان‌گونه که ذهنش درگیر بود آرام‌آرام پلک‌هایش سنگین شد و به خواب فرو رفت.
جایی در میان همهمه‌ی کنیزان و خدمت‌کاران، دختر آتحان ‌بیگ بزرگ درون اتاقش برای مراسم آماده میشد. سنگینی گلویش را نادیده گرفته‌بود و به دردی که درون سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کرد بی‌توجه بود. دختر خدمتکار آخرین سنجاق مروارید را به موهای آیمان آویزان کرد و با احترام فراوان دست‌هایش را بر روی هم گذاشت و کناری ایستاد تا آیمان خود را درون آینه نظاره کند.
آیمان اما درگیر افکارش بود و مدام به تصویر صورت خواستگاری که تنها یک بار آن هم از پشت پنجره‌ی اتاق او را دیده‌بود فکر می‌کرد. درست لحظه‌ای که رضایت داد و سرش را بالا آورد تا نگاهی به خود بیندازد درب اتاق به آرامی کوفته شد و خبر آمدن دومان را به اطلاع آیمان رساندند‌.
آیمان سراسیمه و کمی مضطرب از جایش برخاست و به استقبال برادرش رفت. دومان مثل همیشه بوسه‌ای به پیشانی خواهرش نشاند و با صدای پرحرص گفت:
‌- لازم نیست آماده بشی. اگر دلت رضا نیست این خواستگارها حق موندن ندارن. نگران پدر هم نباش جواب... .
دومان هنوز در حال حرف زدن بود که آیمان میان کلامش پرید و گفت:
‌- نه برادر، خواهش می‌کنم. نمی‌خوام به خاطر من با پدر درگیر بشی.
سرش را پایین انداخت و با خجالت ادامه داد:
‌- راستش من... من دامادو دیدم و به نظر مرد بدی نمی‌اومد. از این‌ها گذشته، پدر به هر حال منو عروس می‌کنه؛ امروز یا فردا دیگه اهمیت نداره.
دومان یک‌تای ابرویش بالا پرید و به برق عجیبی که در چشمان خواهرش روشن شده بود خیره شد. این حال خواهرش برایش تازگی داشت. پس از رسیدن خبر از کسی که برای پرس‌وجو فرستاده بود، فهمیده بود که خواستگار خواهرش انسان بدی نیست؛ اما با تمام این‌ها اگر آیمان نمی‌خواست این ازدواج صورت نمی‌گرفت. لبخندی به دست‌پاچگی خواهرش زد و کنارش نشست تا پشتوانه‌ی او باشد.
دقایقی کنار آیمان بود و با او حرف میزد؛ خودشان نیز ندانستند چرا و چگونه ولی زمانی که به خودشان آمدند، دریافتند بسیاری از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌شان را مرور کرده‌اند. دقایقی بعد دومان در حال رفتن به محل اقامتش بود که صدایی از پشتش شنید، ایستاد و خود را به مرد رساند. درست شنیده بود ، صدای زمخت طغرل بود که در پی سیمین فرستاده بود.
‌- قربان متاسفم، نتونستم دختره رو پیدا کنم؛ فقط این شنل رو پیدا کردم که از دیوار مطبخ‌خونه آویزون بود.
دومان یکی از دست‌هایش را که پشت کمر درهم قفل کرده بود آزاد کرد و شنل را از طغرل گرفت. از آن فاصله‌ی کم عطر یاسمن را به خوبی می‌توانست حس کند. شنل را در مقابل چشم او نزدیک صورتش برد، نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش ناخودآگاه روی هم سر خورد. چند بار این کار را تکرار کرد و سپس با لحنی قاطع خطاب به طغرل گفت:
‌- پیداش کن، من باید صاحب این شنل رو ببینم.
طغرل سرش را تکان داد و پس از اطاعت دستور دومان، از او دور شد. با به یاد آوردن قرار امشب با کلافگی سرش را تکان داد و با عصبانیتی آشکار رفت تا دستور پدر را اطاعت کند. مدام از خود می‌پرسید مادرش چرا او را به این ازدواج ترغیب می‌کند، مگر نه این‌که دختر ارسلان‌بیگ از خاندان هووی او است؟
از این‌همه پیچیدگی کلافه شد و رفت تا خود را به محلی که جواهرخاتون برای دیدارشان تدارک دیده بود برساند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین