MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,170
- مدالها
- 4
حال تنها به گرفتن جواب سوالاتش اکتفا میکند. سودابه ادامه داد:
- نمیدونم میرزا غلامالدین در من چی دیده بود؛ اما من رو درست شبیه انیس بزرگ کرد. حتی معلمی رو مسئول تعلیم من و انیس کردهبود. همیشه برای همه سوال بود که رعیتزادهای شبیه من چرا باید سواد داشتهباشه؟!
لبخندی ناخودآگاه بر لبهای سودابه نشست که سیمین را محو تماشای او کرد. تمام وجود سیمین گوش شدهبود و کلمات را میبلعید.
- هشت نه سالی گذشت و ما شبیه دو خواهر کنار هم بزرگ شدیم.
خندهی ریزی کرد و با خجالتی ذاتی ادامه داد:
- همون سالی که من و مرادبیگ با هم آشنا شدیم. اون زمان من حدوداً ۲۲سالم بود و مادرت هفده یا هجده سال که میرزا غلامالدین تصمیم گرفت ما رو برای تجارت به اسمیرنا بفرسته. میخواست با این کار راه و چاه کار رو نشونمون بده.
سیمین لبخند زد، سرش را بر روی شانهی مادر گذاشت و پرسید:
- پدرم چی؟ اون کجا بود؟
سودابه خاتون نیز سرش را به سر سیمین تکیه داد، با دست آزادش صورت او را نوازش کرد و گفت:
- اون سفر هم من و هم انیس رو به عشق زندگیمون رسوند. پدرت یکی از افراد میرزا بود و برای نگهبانی از کاروان باهامون همسفر شد؛ اما خودش توی تله افتاد و عاشق انیس شد.
سیمین ابروهایش را بالا برد و گفت:
- چه جالب! شما چطور؟ چی شد که با پدر آشنا شدین؟
سودابه خاتون با شادی از اینکه سیمین هنوز آنها را پدر و مادر خطاب میکرد خندهی مستانهای کرد و گفت:
- اون زمان مرادبیگ فرستادهی پاشایی بود که قرار تجارت باهاش داشتیم.
حسی میان غم و شادی در وجود هردو میجوشید. سیمین لبخند محزونی برلب نشاند و در ذهن با خود گفت: «دست تقدیر چه بازی ها که نداره، کسی چه میدونست یک سفر در بیست سال پیش باعث به وجود اومدن سه عشق باشه، عشق پدر و مادر اصلیم، عشق پدرو مادر قلبیم و عشق یکطرفهی خودم هم ارتباط مستقیمی با اون سفر داره» با به یاد آوردن دومان لبخندش عمیقتر شد. آن چند روز که به او فکر نکردهبود غم عجیبی داشت، حسی شبیه تهی شدن. انگار خلأ عظیمی در قلبش بود که ناگهان با به یاد آوردنش پر شد.
سودابه ادامه داد:
- پدرت مرد بزرگی بود، اونقدر نترس بود که بعد از سفر، مستقیم به دیدن میرزا غلامالدین رفت و انیس رو ازش خواستگاری کرد؛ البته باید بگم که مرادبیگ هم چیزی از اون کم نداشت. اون هم به محض برگشت ما به ایران سفر کرد تا منو از میرزا خواستگاری کنه؛ اما میرزا همونقدر که به ازدواج انیس و نادر مشتاق بود به ازدواج ما ناراضی بود و میگفت به اجنبی جماعت دختر نمیدم.
سودابه و سیمین بیتوجه به اطراف با هم حرف میزدند و متوجه مرادبیگ و نورگل که پشت چهارچوب نیمهباز در ایستاده و لبخند آن دو را نگاه میکردند، نبودند. سودابه تعریف میکرد و مرادبیگ از عشق کلام او عشق میکرد. انگار بعد از آن چند روز تلخ، بالاخره لحظات شیرین هم فرا رسیدهبود.
- خلاصه کنم که با وساطت نادر و انیس بعد از چند ماه غلامالدین بالاخره سند آزادی منو مهر کرد. درسته که به عنوان برده خریداری شده بودم؛ اما هیچوقت در عمارت میرزا حس بردگی نداشتم.
مرادبیگ از به خاطر آوردن آن دوران لبخند عریضی بر لب نشاند و دستش را پشت نورگل گذاشت. سر نورگل که به سی*ن*هی مرادبیگ تکیه داده شد صدای سودابه نیز دوباره به گوششان رسید.
- نورگل حدوداً یک سالش بود که تو به دنیا اومدی. میتونم قسم بخورم شب به دنیا اومدنت ماه به قدری کامل و بزرگ بود که حس میکردم به استقبالت اومده.
تمام هوش و حواس سیمین به کلماتی بود که از دهان سودابه خاتون بیرون میآمد، ذهنش از هر چیز دیگر خالی بود و انتظار جملات بعد را میکشید.
- هفت ماه بعد از به دنیا اومدنت یک قبیلهی بزرگ به قافلهی ما حمله کرد. اون زمان ما به دستور میرزا در حال سفر به مناطق سردسیر بودیم، چون تابستانهای اون منطقه مناسب بچهها نبود و میترسید شما بیمار بشید.
آه بلند سودابه نشان از رسیدن به قسمتهای تلخ ماجرا داشت و این را فقط مرادبیگ درک میکرد.
- اول فکر کردیم راهزنها حمله کردن و بعد از دزدین اشیا قیمتی گورشونو گم میکنن؛ اما چیزی نگذشت که فهمیدیم اونا دنبال تو میگردن.
چشمهای سیمین از تعجب گرد شد. خود را از سودابه جدا کرد و پرسید:
- دنبال من؟ چرا باید قبیلهای دنبال یه بچهی چند ماهه باشه؟
سودابه آب دهانش را فرو برد تا از شدت فشار بغضی که در گلویش بود بکاهد. لبش را تر کرد و گفت:
- ما هم نفهمیدیم؛ اما مادرت وقتی فهمید اونها دنبال تو میگردن شبیه اسپند رو آتیش شد، اون دلیلش رو میدونست ولی فرصت اینکه ازش بپرسم پیدا نشد. درواقع اون از بعد به دنیا اومدنت گاهی اوقات پیش میاومد که تو خودش فرو بره. کمی هم منزوی شده بود؛ اما هروقت ازش میپرسیدم بهونه میآورد و از جواب طفره میرفت.
اشک که از چشم سودابه پایین چکید، سیمین به عمق فاجعه پی برد. حال تنها منتظر بود که بفهمد پدر و مادرش از آن جنگ جان سالم به در بردند یا نه.
- انیس اون نامه رو با دستهای لرزون برات نوشت. انگار اعتقاد داشت که جدایی تنها راه محافظت از تو هست. وقتی گذاشتت توی بغلم با صدای لرزون گفت تا میتونیم تو رو ازشون دور کنیم. توی اون شلوغی من و مرادبیگ بهشون التماس میکردیم که با ما بیان؛ اما نادر مدام میگفت ما والد ماهیم هر کجا که بریم سوادا پیدامون میکنه. میگفت جای تو پیششون امن نیست.
آسمان کمکم تاریک و تاریکتر شد و ناگهان صدای رعد در خانه منعکس شد و حتی دیوارها را لرزاند. سیمین از ترس و غم قطره اشکی از چشمش چکید و خود را در آغوش سودابه جمع کرد.
زیرلب نام سوادا را تکرار کرد؛ اما هیچ معنی خاصی از آن دریافت نکرد.
همانطور که به سودابه چسبیده بود از تصور آن وضعیت لرز بر اندامش افتاد؛ اما هنوز کنجکاو بود ادامهی ماجرا را بشنود.
- پدرت اون شب تا پای جون جنگید؛ اما... .
لبهای سیمین لرزید، جملهی بعد را نگفته حدس زد و نفس سنگیتش را با لرز بیرون داد. دردی در سی*ن*هاش سنگینی میکرد که برایش بسیار غریب بود. با صدای گرفته و لرزان، بیتوجه به اشکهای گرمی که گونهاش را میسوزاند، پرسید:
- به سر مادرم چی اومد؟
سخن گفتن برای سودابه دیگر بسیار سخت بود. حال چگونه آن خبر را به سیمین بدهد؟ دخترکش را بیشتر در آغوش فشرد و آرام گفت:
- متاسفم؛ ا... اما هیچ کدوم نتونستن، ز... زنده بمونن.
حتی نورگل و مرادبیگ هم اشک میریختند و آسمان نیز با غرشهای پیدرپی همراهیشان میکرد.
دوباره حسی شبیه خفه شدن به سراغ سیمین آمد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
- نمیدونم میرزا غلامالدین در من چی دیده بود؛ اما من رو درست شبیه انیس بزرگ کرد. حتی معلمی رو مسئول تعلیم من و انیس کردهبود. همیشه برای همه سوال بود که رعیتزادهای شبیه من چرا باید سواد داشتهباشه؟!
لبخندی ناخودآگاه بر لبهای سودابه نشست که سیمین را محو تماشای او کرد. تمام وجود سیمین گوش شدهبود و کلمات را میبلعید.
- هشت نه سالی گذشت و ما شبیه دو خواهر کنار هم بزرگ شدیم.
خندهی ریزی کرد و با خجالتی ذاتی ادامه داد:
- همون سالی که من و مرادبیگ با هم آشنا شدیم. اون زمان من حدوداً ۲۲سالم بود و مادرت هفده یا هجده سال که میرزا غلامالدین تصمیم گرفت ما رو برای تجارت به اسمیرنا بفرسته. میخواست با این کار راه و چاه کار رو نشونمون بده.
سیمین لبخند زد، سرش را بر روی شانهی مادر گذاشت و پرسید:
- پدرم چی؟ اون کجا بود؟
سودابه خاتون نیز سرش را به سر سیمین تکیه داد، با دست آزادش صورت او را نوازش کرد و گفت:
- اون سفر هم من و هم انیس رو به عشق زندگیمون رسوند. پدرت یکی از افراد میرزا بود و برای نگهبانی از کاروان باهامون همسفر شد؛ اما خودش توی تله افتاد و عاشق انیس شد.
سیمین ابروهایش را بالا برد و گفت:
- چه جالب! شما چطور؟ چی شد که با پدر آشنا شدین؟
سودابه خاتون با شادی از اینکه سیمین هنوز آنها را پدر و مادر خطاب میکرد خندهی مستانهای کرد و گفت:
- اون زمان مرادبیگ فرستادهی پاشایی بود که قرار تجارت باهاش داشتیم.
حسی میان غم و شادی در وجود هردو میجوشید. سیمین لبخند محزونی برلب نشاند و در ذهن با خود گفت: «دست تقدیر چه بازی ها که نداره، کسی چه میدونست یک سفر در بیست سال پیش باعث به وجود اومدن سه عشق باشه، عشق پدر و مادر اصلیم، عشق پدرو مادر قلبیم و عشق یکطرفهی خودم هم ارتباط مستقیمی با اون سفر داره» با به یاد آوردن دومان لبخندش عمیقتر شد. آن چند روز که به او فکر نکردهبود غم عجیبی داشت، حسی شبیه تهی شدن. انگار خلأ عظیمی در قلبش بود که ناگهان با به یاد آوردنش پر شد.
سودابه ادامه داد:
- پدرت مرد بزرگی بود، اونقدر نترس بود که بعد از سفر، مستقیم به دیدن میرزا غلامالدین رفت و انیس رو ازش خواستگاری کرد؛ البته باید بگم که مرادبیگ هم چیزی از اون کم نداشت. اون هم به محض برگشت ما به ایران سفر کرد تا منو از میرزا خواستگاری کنه؛ اما میرزا همونقدر که به ازدواج انیس و نادر مشتاق بود به ازدواج ما ناراضی بود و میگفت به اجنبی جماعت دختر نمیدم.
سودابه و سیمین بیتوجه به اطراف با هم حرف میزدند و متوجه مرادبیگ و نورگل که پشت چهارچوب نیمهباز در ایستاده و لبخند آن دو را نگاه میکردند، نبودند. سودابه تعریف میکرد و مرادبیگ از عشق کلام او عشق میکرد. انگار بعد از آن چند روز تلخ، بالاخره لحظات شیرین هم فرا رسیدهبود.
- خلاصه کنم که با وساطت نادر و انیس بعد از چند ماه غلامالدین بالاخره سند آزادی منو مهر کرد. درسته که به عنوان برده خریداری شده بودم؛ اما هیچوقت در عمارت میرزا حس بردگی نداشتم.
مرادبیگ از به خاطر آوردن آن دوران لبخند عریضی بر لب نشاند و دستش را پشت نورگل گذاشت. سر نورگل که به سی*ن*هی مرادبیگ تکیه داده شد صدای سودابه نیز دوباره به گوششان رسید.
- نورگل حدوداً یک سالش بود که تو به دنیا اومدی. میتونم قسم بخورم شب به دنیا اومدنت ماه به قدری کامل و بزرگ بود که حس میکردم به استقبالت اومده.
تمام هوش و حواس سیمین به کلماتی بود که از دهان سودابه خاتون بیرون میآمد، ذهنش از هر چیز دیگر خالی بود و انتظار جملات بعد را میکشید.
- هفت ماه بعد از به دنیا اومدنت یک قبیلهی بزرگ به قافلهی ما حمله کرد. اون زمان ما به دستور میرزا در حال سفر به مناطق سردسیر بودیم، چون تابستانهای اون منطقه مناسب بچهها نبود و میترسید شما بیمار بشید.
آه بلند سودابه نشان از رسیدن به قسمتهای تلخ ماجرا داشت و این را فقط مرادبیگ درک میکرد.
- اول فکر کردیم راهزنها حمله کردن و بعد از دزدین اشیا قیمتی گورشونو گم میکنن؛ اما چیزی نگذشت که فهمیدیم اونا دنبال تو میگردن.
چشمهای سیمین از تعجب گرد شد. خود را از سودابه جدا کرد و پرسید:
- دنبال من؟ چرا باید قبیلهای دنبال یه بچهی چند ماهه باشه؟
سودابه آب دهانش را فرو برد تا از شدت فشار بغضی که در گلویش بود بکاهد. لبش را تر کرد و گفت:
- ما هم نفهمیدیم؛ اما مادرت وقتی فهمید اونها دنبال تو میگردن شبیه اسپند رو آتیش شد، اون دلیلش رو میدونست ولی فرصت اینکه ازش بپرسم پیدا نشد. درواقع اون از بعد به دنیا اومدنت گاهی اوقات پیش میاومد که تو خودش فرو بره. کمی هم منزوی شده بود؛ اما هروقت ازش میپرسیدم بهونه میآورد و از جواب طفره میرفت.
اشک که از چشم سودابه پایین چکید، سیمین به عمق فاجعه پی برد. حال تنها منتظر بود که بفهمد پدر و مادرش از آن جنگ جان سالم به در بردند یا نه.
- انیس اون نامه رو با دستهای لرزون برات نوشت. انگار اعتقاد داشت که جدایی تنها راه محافظت از تو هست. وقتی گذاشتت توی بغلم با صدای لرزون گفت تا میتونیم تو رو ازشون دور کنیم. توی اون شلوغی من و مرادبیگ بهشون التماس میکردیم که با ما بیان؛ اما نادر مدام میگفت ما والد ماهیم هر کجا که بریم سوادا پیدامون میکنه. میگفت جای تو پیششون امن نیست.
آسمان کمکم تاریک و تاریکتر شد و ناگهان صدای رعد در خانه منعکس شد و حتی دیوارها را لرزاند. سیمین از ترس و غم قطره اشکی از چشمش چکید و خود را در آغوش سودابه جمع کرد.
زیرلب نام سوادا را تکرار کرد؛ اما هیچ معنی خاصی از آن دریافت نکرد.
همانطور که به سودابه چسبیده بود از تصور آن وضعیت لرز بر اندامش افتاد؛ اما هنوز کنجکاو بود ادامهی ماجرا را بشنود.
- پدرت اون شب تا پای جون جنگید؛ اما... .
لبهای سیمین لرزید، جملهی بعد را نگفته حدس زد و نفس سنگیتش را با لرز بیرون داد. دردی در سی*ن*هاش سنگینی میکرد که برایش بسیار غریب بود. با صدای گرفته و لرزان، بیتوجه به اشکهای گرمی که گونهاش را میسوزاند، پرسید:
- به سر مادرم چی اومد؟
سخن گفتن برای سودابه دیگر بسیار سخت بود. حال چگونه آن خبر را به سیمین بدهد؟ دخترکش را بیشتر در آغوش فشرد و آرام گفت:
- متاسفم؛ ا... اما هیچ کدوم نتونستن، ز... زنده بمونن.
حتی نورگل و مرادبیگ هم اشک میریختند و آسمان نیز با غرشهای پیدرپی همراهیشان میکرد.
دوباره حسی شبیه خفه شدن به سراغ سیمین آمد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
آخرین ویرایش: