جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAHRO. با نام [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,522 بازدید, 38 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
در مسیر برگشت به اتاق جواهر، سیمین بود و غر‌غر‌های متوالی نورگل که بر اعصاب خرابش خط می‌انداخت.
درست پشت سر اتاق جواهر ایستاده بودند که سیمین کاسه‌ی صبرش لبریز شد و گفت:
‌- نورگل خواهش می‌کنم تو دیگه بس کن. اون ندیمه‌ی لعنتی به اندازه‌ی کافی اعصابمو بهم ریخته‌.
نورگل سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
‌- من به مادر قول دادم مواظبت باشم. با این کارت جواب مادرو چی بدم؟
سیمین سرش را پایین انداخت که با نورگل چشم‌در‌چشم نشود. خودش هم نمی‌دانست چرا به‌یکباره آنقدر تند رفت؛ تنها چیزی که به آن اطمینان داشت این بود که آن ندیمه مستحق این رفتار بود.
با برگشتن ندیمه و پشت چشم نازک کردنش برای سیمین داخل شدند. سیمین و نورگل با درونی مشوش انتظار یک خبرچینی تمام عیار را داشتند؛ اما ندیمه تنها به گفتن حرف‌های آیمان خاتون اکتفا کرد.
جواهر با شنیدن حرف‌های آیمان از زبان ندیمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
‌- مهم نیست آیمان چی گفته، من باهاش صحبت می‌کنم تو آیسو و سودا رو ببر پیش دایه خاتون.
ندیمه پوزخند زد و با طعنه‌ای که چاشنی کلامش بود گفت:
‌- بله خاتون من، امرتون الساعه انجام میشه. مطمعناً نورگل خاتون با درایت و اصل و نسب درستی که دارن این مسئله رو درک می‌کنن.
و با گوشه‌ی چشم به سیمین نگاه کرد.
جواهر که متوجه طعنه‌ی کلام ندیمه شده بود چینی به ابرو‌هایش داد و گفت:
‌- در اصل و نسب‌دار بودن آیمان خاتون که شکی نیست؛ اما اگر حرفی هست روشن و واضح بگو. از طعنه و کنایه متنفرم.
ندیمه پس از کمی مکث و ترس از دومان گفت:
‌- چیزی نیست خاتون؛ فقط خواستم درایت خاتونمون رو یادآوری کنم.
جواهر بی‌توجه به چابلوسی ندیمه نگاه از او گرفت و خطاب به سیمین گفت:
‌- از این لحظه به بعد مدام باید کنار آیمان باشید. نباید بزارین غصه‌ای رو حس کنه؛ ضمناً، این لباس‌های کهنه رو هم دربیارین در عمارت من همه باید مرتب و تمیز باشن.
سیمین دندان‌هایش را بر روی هم سابید که مبادا دهان باز کند و جواب حرف جواهر را بر صورتش بکوباند. با اتمام سخنانشان به دنبال ندیمه‌ی جوان دیگری به راه افتادند و پس از تعویض لباس‌هایشان به سمت اتاق آیمان‌خاتون رفتند. نورگل دستی به لباس ابریشمی ساده‌ی سرمه‌ای‌رنگش کشید و گفت:
‌- الان فهمیدم چرا مادر راضی نبود بیایم. تو همین ساعت اول هزارویک طعنه و کنایه نصیبمون شده.
سیمین با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
‌- مگه همون لباس‌های خودمون ایرادی داشتن؟ احساس می‌کنم شبیه پیرزن تو قصه‌ها شدم.
نورگل به حرف سیمین خندید و جواب داد:
‌- نه خیلی خوشگل شدی، رنگ تیره‌ش با پوست روشنت تضاد قشنگی داره.
سیمین از مهربانی نورگل به وجد آمد و تا خواست او هم شروع به تعریف و تمجید از خواهرش بکند به اتاق آیمان خاتون رسیدند.
این‌بار سیمین کناری ایستاد و حواسش را پرت چیز دیگری کرد که مبادا چیزی بشنود و باز دردسر درست کند. تا به همین لحظه نیز بسیار شانس آورده بودند.
برخلاف دفعه‌ی قبل این‌بار آیمان خاتون به راحتی هر دو را قبول کرد و ندیمه‌ی جواهر بیرون رفت. سیمین با فاصله‌ی کمی از نورگل روبه‌روی درب ورودی با احترام دستانش را درهم گره کرد و در جایش متوقف شد.
آیمان از روی تخت مخملینش بلند شد و روبه‌روی سیمین ایستاد. لبخندی که برلب داشت برای سیمین عجیب می‌آمد؛ مگرنه اینکه دقایقی قبل به هیچ عنوان قبولشان نداشت؟! از حق نگذریم سیمین در همین ساعت اول دلش برای خانه و انسان‌های بی رنگ‌ولعابش تنگ شده بود. سیمین با این دورویی‌ها بیگانه بود؛ اما معصومیت نگاه آیمان مانع شد که سیمین بیش از این از دورویی کردنش متنفر شود.
صدای آرام و محجوب آیمان که به گوشش رسید، ناخودآگاه لبخند برلب سیمین نقش بست.
‌- اسمت چیه؟
سیمین با همان لبخند کمرنگ گفت:
‌- سیمین هستم خاتون.
آیمان خنده‌ی آرامی کرد و گفت:
‌- خوب حق اون عفریته رو گذاشتی کف دستش، خوشم اومد.
نورگل با چشم‌های گشاد‌شده به آیمان خاتون خیره شد و سیمین لبش را به دندان کشید و گفت:
‌- من نمی‌خواستم بی‌احترامی کنم؛ اما اون ندیمه... .
آیمان دسته‌ای از موهای فر خورده‌ی سیمین که از روی دوشش تا نزدیک کمرش پایین آمده بود را به بازی گرفت و گفت:
‌- نترسیدی برات مشکلی پیش بیاد؟ همین الانم ممکنه ندیمه‌ی مادرم در حال چغولی کردن باشه.
این‌بار نورگل پیش‌دستی کرد و گفت:
‌- انتظار داشتیم همون وقتی که در محضر مادرتون بودیم همه چی رو لو بده؛ اما نگفت، ما هم خیلی تعجب کردیم.
آیمان دست از خیره نگاه کردن به سیمین برداشت، از درون ظرف نقره‌ای رنگ خوش‌ نقش‌ونگار خوشه‌ی انگور بنفش رنگی برداشت. دانه‌ای از آن را کند و درون دهانش گذاشت؛ سپس گفت:
‌- اگر برادرم اون ندیمه رو تهدید نمی‌کرد که الان اینجا نبودین.
نورگل و سیمین هردو ابروهایشان بالا پرید و با تعجب لحظه‌ای به هم نگاه کردند. آیمان ادامه داد:
‌- تا به این لحظه ندیده بودم برادرم نظرش به دختری جلب بشه. برام خیلی جالب بود، به همین خاطر بود که قبول کردم شما ندیمه‌های من باشین.
در دل سیمین آشوبی به پا بود. هجوم احساسات، قلبش را بی‌تاب کرده‌بود و از فرط تعجب و حیرت و خوشحالی روی پا بند نبود.
‌- برادرم حرف‌هات رو با ندیمه شنیده‌بود. تهدیدش کرد اگر به‌خاطر حرف‌های نگفته مجازات بشی حسابشو می‌رسه؛ اما خیلی باید مواظب باشی چون بی‌شک ندیمه تلافی می‌کنه.
سیمین لبش را به دندان کشید و گفت:
‌- حواسم هست خاتون... .
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
خودش هم به این حرفش ایمان نداشت؛ آیا واقعا ممکن بود که ندیمه برایشان مشکل ایجاد کند؟
لرزش دلش فعلاً اجازه‌ی اظهار وجود به این افکار نمی‌داد. حرف‌های آیمان خاتون چون قند در دلش آب شده‌بود. احساس می‌کرد بر روی قلبش مایعی گرم ریخته‌اند که اینگونه نامرتب و یکی‌ درمیان می‌کوبد.
آیمان خوشه انگوری به دست سیمین داد و پس از نشستن بر روی تخت موهای بلند و صافش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد. در افکارش به دنبال راهی بود که دومان را به سیمین نزدیک کند. دلش می‌خواست هرچه سریع‌تر آن دو را کنار هم ببیند.
نشست و دقایقی فکر کرد. با خود فکر کرد باید مکانی باشد که بتوانند مدت بیشتری با هم سخن بگویند. باذوق بسیار از آنکه بالاخره برادرش دختری را مورد توجه قرار داده ذوق کرد و برنامه‌ را در ذهنش چید.
سیمین هنوز در افکارش سیر می‌کرد که صدای نورگل را درست کنار گوشش شنید و نگاهش به سمت چپ اتاق افتاد:
‌- فکر کنم پشت اون پرده‌ی حریر محل خواب ندیمه‌ها باشه. اتاق خوابش چقدر شبیه اتاق ماست سیمین!
با حرف نورگل خنده‌اش را به سخنی کنترل کرد و زیر لب گفت:
‌- خدا بکشدت نورگل، منو نخندون.
لبش را به دندان کشید و دوباره به همان سمت نگاهی انداخت. قاب درب کوچکی که به یک فضای کوچک‌تر منتهی میشد به نظر سیمین با آن پرده‌ی حریر قرمز رنگ زیبایی دلپذیری داشت.
آیمان طبق معمول پشت پنجره نشسته بود و به منظره دریا نگاه می‌کرد.
به آسمان آبی که امروز بسیار صاف بود چشم دوخته‌بود. نگاهش به محل اتصال دریا و آسمان افتاد؛ به نظرش بسیار دور آمد، حتی دور‌تر از ازمیر که بعد ازدواج به آنجا خواهد‌رفت. نور منعکس شده‌ی خورشید که در میان امواج می‌رقصید چشمش را زد و از دریای نارنجی رنگ چشم گرفت. افکارش به نتیجه رسیده‌بود و حال برای نقشه‌اش دنبال فرصت بود‌.
***
چند روز بعد
در آینه‌ی قدی با قاب قهوه‌ای رنگ، خود را تماشا می‌کرد. لباس‌های اهدائی آیمان خاتون او را شبیه شاهزادگان درون قصه‌ها کرده‌بود. گویی ابریشم براق نقره‌ای رنگش که در بین چین‌های کمرش شکوفه‌های صورتی پارچه‌ای روئیده بود با چشم‌های روشن سیمین سخن می‌گفت. دسته‌ موهای خوش‌رنگ و حالت‌داری که از شانه آویزان کرده‌بود چون نغمه‌ی غزل‌خوانی شاعران پر از آب‌‌وتاب و شعر‌، روح بیننده را جلا می‌داد. نگاه از آینه گرفت و تی را بر زمین کشید.
نورگل به همراه آیمان خاتون برای صرف شام پایین رفته‌بودند و سیمین به دستور آیمان اتاق را تمیز می‌کرد و در آن تنهایی تنها فکرش دومان بود. گمان می‌کرد وقتی به عمارت بیاید هر روز او را ببیند؛ اما با وجود چشم‌هایی که مدام خیره نگاهش می‌کردند و زیرنظرش داشتند این کار امکان‌پذیر نبود.
درحین تی کشیدن فکر می‌کرد که چرا وقت صرف غذا در بیشتر وعده‌ها جای دومان خالی‌ست؟! شاید به خاطر حضور گوزل خاتون، همسر دوم آتحان‌بیگ از همسفره شدن با خانواده سرباز می‌زد. بدون یافتن جواب شانه‌هایش را بالا انداخت و برای بردن تی و سطل از اتاق خارج شد.
در حال پایین رفتن از پله‌های عمارت بود که ندیمه‌ی جوانی تنه‌اش را محکم به او کوبید و سطل از دست سیمین رها شد. آب کثیف پله‌های سفیدرنگ براق را دانه‌دانه نقاشی می‌کرد و پایین می‌رفت. لبخند چندش‌آور دختر را در لحظه‌ی آخر دید، اخم غلیظی بر پیشانی‌اش نشست و تا خواست ندیمه را باز‌خواست کند با جای خالی او روبه‌رو شد. لبش را با حرص به دندان کشید و زیر لب گفت:
‌- حسابتو می‌رسم دختره‌ی نکبت.
از تی کشیدن خسته بود؛ اما به ناچار دوباره تی را در دست گرفت که تمیزکاری را از سر بگیرد. سرش پایین بود و تمام حواسش پی انتقام از ندیمه بود که با صدای عصبانی گوزل‌خاتون از حرکت ایستاد و لبش را از داخل گاز گرفت.
‌- این چه وضعیه ندیمه؟ نکنه از جونت سیر شدی!
سیمین مودبانه بر روی یک پله ایستاد و گفت:
‌- ببخشید خاتون از دستم... .
‌- ببر صداتو، وقتی از عمارت پرتت کردم بیرون می‌فهمی که باید حواستو جمع کنی.
سیمین با چهره‌ای پریشان نگاهش را به صورت سبزه‌ی گوزل‌خاتون دوخت و خیره به چشم‌های مشکی رنگش گفت:
‌- اما این فقط یه اتفاق بود، من نمی‌خواس... .
‌- گفتم ساکت شو و اول اینجا رو تمیز کن تا به حسابت برسم.
سیمین دندان‌هایش را بر روی هم سایید و از بینی قلمی و لب‌های گوشتی او چشم گرفت.
به نظرش آن لب‌هایی که به صورت اغراق‌آمیز قرمز بود اصلاً به صورت استخوانی‌اش نمی‌آمد. زیر نگاه‌های گوزل‌خاتون شروع به تی کشیدن کرد و تلاش کرد نگاهش با هیکل توپر او تلاقی نکند. صدای زمختش که بی‌شباهت به صدای مرد‌ها نبود را باری دیگر بلند کرد و گفت:
‌- سریع‌تر، من کل روز وقت ندارم که اینجا منتظر تمیزکاری تو باشم.
سیمین چشم‌هایش از حرص بسته شد و لب‌هایش را بر روی هم فشرد. نگاهش را به سمت راستش دوخت که قسمت عریضی برای رفت‌وآمد داشت. زیرلب عقده‌ای نثارش کرد و به سرعت تی کشیدنش افزود. در حال پاک کردن آخرین پله بود که با مادر خطاب شدن گوزل‌خاتون سرش را بالا آورد.
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
پسربچه‌ی سفید و تپلی دوان‌دوان به سمت گوزل‌خاتون دوید و دستش را به دامن شرابی‌رنگ او گرفت.
گوزل خاتون با دیدن پسرش لبخند بر لبش نشست. کودک را در آغوش گرفت و خیره به چشم‌های مشکی رنگ او گفت:
‌- سلام پسرم، امروز چی یاد گرفتی؟
سیمین بی‌اختیار دست از کار کشید و به پسر چشم دوخت که شباهت زیادی به دومان داشت‌. پسر با صدای بچگانه و شیرینش جواب داد:
‌- حروف یاد گرفتم، الان دیگه بلدم بنویسم ایلحان.
گوزل‌خاتون بوسه‌ای بر گونه‌ی ایلحان نشاند و کلاه ابریشمی مشکی رنگ او که حاشیه‌دوزی طلایی داشت را بر روی سرش مرتب کرد و گفت:
‌- آفرین پسر عزیزم، مطمعنم که شبیه اسمت یه روز خان کل این ایل بزرگ میشی.
ایلحان بدون آنکه تصوری از گفته‌ی مادر داشته‌باشد دست‌های کوچکش را با شادی بر روی هم کوبید و خنده‌ی از ته دلی کرد.
سیمین با نگاه به پارچه‌ی مشکی‌رنگ لباس‌هایش که با ابریشم طلایی ترمه‌دوزی شده‌‌بود به فکر فرو رفت. به‌نظرش آن لباس‌ها برای آن کودک کمی سنگین آمد و مناسب سنش نبود.
گوزل‌خاتون وقتی سیمین را محو تماشای ایلحان دید اخم کرد و گفت:
‌- به چی زل زدی؟ کارتو بکن. شانس‌آوردی پسرم اینجاست وگرنه درسی بهت می‌دادم که‌هیچ‌وقت یادت نره.
گوزل و خواتین همراهش از کنار سیمین گذشتند و سیمین با علم بر آنکه جواهر هیچ‌گاه اجازه‌ی اخراجش را به گوزل نخواهد داد، بدون آنکه لحظه‌ای به تهدید گوزل‌خاتون فکر کند به ایلحانی که دور‌ و دورتر میشد چشم دوخت. ابروهای پیوسته‌ی مشکی رنگش را از نظر گذراند و دلش برای در آغوش کشیدن آن مرد کوچک پر کشید. این همه شباهتش به دومان سیمین را به وجد آورده‌بود.
لبخند بر لبش نشست و پس از تمیز کردن آخرین پله به سمت انبار رفت و سطل را سرجایش گذاشت. در راه بازگشت به اتاق آیمان بود و با دلتنگی برای دومان چهره‌اش را با ایلحان مقایسه می‌کرد.
پله‌ها را طی کرد، به آرامی و خیره به زمین از راهروی منتهی به اتاق آیمان گذشت. دیوار‌های اطراف به نظرش درحال فشردن جسمش بود و احساس خستگی می‌کرد. با تصور آنکه کسی در اتاق نیست در را گشود و وارد شد؛ اما پس از دیدن نورگل و آیمان لبش را به دندان کشید و گفت:
‌- خاتون من، کی برگشتین؟ فکر کردم کسی تو اتاق نیست.
آیمان لبخند زد و گفت:
‌- اشکال نداره، بیا داخل.
سیمین با لبخند وارد شد و گفت:
‌- همین الان برادرتون رو دیدم.‌ خیلی زیباست.
نورگل و آیمان با حرف سیمین چشم‌هایشان گشاد شد و آیمان پس از چند ثانیه‌ی طولانی که بالاخره از شوک خارج شد گفت:
‌- اون که کاملاً مشهوده... .
سیمین وقتی به معنای حرف خود فکر کرد گونه‌هایش از خجالت گل انداخت ، صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
‌- چیز... منظورم ایلحان بود.
صدای خنده‌ی آیمان در اتاق پیچید و بر روی تختش نشست. سرتاپای سیمین را از نظر گذراند و گفت:
‌- متوجه منظورت بودم فقط دوس داشتم اذیتت کنم.
گویا خواهر و برادر هر دو قصد دلبری داشتند؛ در همین چند روز آیمان خاتون خود را حسابی در دل سیمین جا کرده‌بود.
آیمان خاتون مشغول باز کردن سنجاق‌های مرواریدی از سرش شد و گفت:
‌- ایلحان برادرمه و من خیلی دوسش دارم؛ اما به نظرم چون داره زیر دست گوزل‌خاتون بزرگ میشه باید مراقب باشیم.
نورگل مشغول کمک کردن به آیمان بود و سیمین لباس‌ خوابش را بر روی دستش انداخته‌بود تا او را محیای خواب کنند. آیمان با تصور نقشه‌اش لبخند زد و شروع به تعویض لباس‌هایش کرد. لبخند را از صورتش زدود و بدون ذره‌ای احساس در چهره‌اش پرسید:
‌- سواد کتاب خوندن داری؟
سیمین کمربند پارچه‌ای لباس آیمان را صاف کرد و گفت:
‌- بله، پدرم هر وقت برای تجارت و خرید جنس برای حجره سفر می‌کنه برای من و نورگل کتاب می‌آره.
آیمان با تعجب از درون آینه به سیمین چشم دوخت؛ اصلاً گمان نمی‌کرد آن دو خواهر سواد داشته‌باشند. پس از چند لحظه، لبخند دوباره میهمان لب‌های آیمان شد و گفت:
‌- برو به کتابخونه‌ی عمارت و برام یه کتاب بیار. من عادت دارم قبل خواب برام کتاب بخونن.
سیمین از شنیدن حرف آیمان با هیجان بسیار گفت:
‌- مگه عمارت کتابخونه داره؟ من عاشق کتابم.
آیمان به هیجان کودکانه‌ی سیمین لبخند زد. نگاهی به موهای مرتب و خوش‌حالت سیمین انداخت و گفت:
‌- دلم یه داستان شاد می‌خواد... .
با حرفی که ناخواسته زده‌بود ذهنش درگیر آینده شد، بسیار امید داشت که با سلیمان‌پاشا آینده‌ی شادی داشته‌باشند؛ اگر همه چیز مطابق میلش پیش نمی‌رفت چه میشد؟
هنوز در فکر بود که سیمین بااجازه‌ای گفت و رفت تا کتابخانه‌ی عمارت را بیابد. با هیجان بسیار از دو ندیمه‌ای که مشغول تمیز کردن راهرو بودند آدرس پرسید. دقایقی به گشتن در راهرو‌های پیچ‌در‌پیچ گذشت؛ اصلاً باور نمی‌کرد این عمارت آن همه پستو‌ داشته باشد. بالاخره پس از تلاش فراوان و در انتهای راهرویی که بر دیوار‌هایش مشعل روشن بود درب بزرگ چوبی که طرح کتاب بر رویش کنده‌کاری شده‌بود را یافت. درب را فشار داد و صدای جرجر لولا‌هایش در کل راهرو پیچید. لبخند زد و داخل شد و درب را باز گذاشت.
به محض ورود دهانش از آن همه زیبایی باز ماند. احساس می‌کرد قفسه‌ها با او سخن می‌گویند. دستش را بر روی جلد‌های رنگارنگ کتاب‌هایی که مرتب درون قفسه چیده شده بودند کشید. روبه‌روی یک قفسه ایستاد و سرش را بالا برد. نگاهش را به بلندای قفسه که تا سقف پر از کتاب‌های قدیمی بود دوخت و کتاب قطور و قهوه‌ای رنگ قدیمی‌ای را برداشت. برگه‌های کرم رنگ کتاب قدمتش را فریاد می‌کشیدند. کتاب را بست و به قفسه برگرداند. با وسواس بسیار دورتادور اتاق دایره شکل قدم برداشت. حتی از بالاترین نقطه‌ی قفسه‌ها کتاب انتخاب می‌کرد و نگاهی به آن‌ها می‌انداخت.
پشت میز مستطیل شکل قهوه‌ای رنگی که درست در مرکز اتاق، بر روی قالیچه‌ی گرد قرمز‌رنگ قرار داشت نشست و چند کتابی که در دست داشت را بر روی میز گذاشت.
تکیه‌اش را به صندلی قهوه‌ای رنگی که پشتی بلند و بیضی شکل داشت زد و با شنیدن صدای بال‌زدن پرنده نظرش به سقف جلب شد. لبخندش بی‌هوا جان دوباره گرفت و به پرنده‌ی خاکستری رنگی که بر روی لوستر بزرگ سفیدرنگ نشسته‌بود چشم دوخت.
شمع‌های بلند و بزرگی که بر روی پایه‌های فلزی و گلی شکل می‌سوختند بوی مطبوع شمع‌ها را در فضا پراکنده می‌کرد.
پرنده از روی لوستر پرواز کرد و بر روی میله‌ی قلابی شکلی که بر روی قفسه‌های دیوار جوش ‌خورده بود و فانوس‌های مشکی از آن آویزان بود نشست. به پرنده لبخند زد و کتاب خاکستری رنگی که در دست داشت را باز کرد. زیرلب گفت:
‌- حالا از کجا بفهمم انتهای این داستان شاده یا غمگین؟!
‌- شخصیت اصلی اون کتاب در انتها می‌میره. اصلاً پیشنهاد نمی‌کنم اون کتابو برای آیمان بخونی.
با شنیدن صدای دومان که با لباس شخصی ابریشمی مشکی‌رنگ، مشغول برداشتن کتاب از اولین قفسه‌ی جلوی درب ورودی بود، بی‌هوا ترسید و دستش را بر روی قلب ناآرامش گذاشت.
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
لبش را گزید و آرام از روی صندلی بلند شد. صدای سلام دادنش به‌قدری آرام بود که دومان به سختی شنید و لبخند کجی بی‌هوا بر روی لب‌هایش نشست. دستش را از پشت کمرش آزاد کرد، یک کتاب با جلد قهوه‌ای و باریک را از قفسه بیرون کشید و بدون آنکه نظری به سیمین بیاندازد گفت:
‌- بشین دخترجان. فکر نمی‌کردم غیر خودم کسی به اینجا سر بزنه.
سیمین بدون حرف، درحالی که قلبش همچون گنجشکی که در اتاقکی تنگ گرفتار باشد خود را به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید؛ بر روی صندلی نشست و جواب داد:
‌- آیمان خاتون گفتن براشون کتاب ببرم.
دومان پس از بستن درب، کتاب انتخابی‌اش را به دست گرفت و به سمت میز قدم برداشت. با هر قدم تلاطم وجود سیمین نیز بیشتر میشد. دومان بدون نگاه کردن به سیمین پشت میز نشست و گفت:
‌- چرا ایستادی؟ به کارت برس.
سیمین با قلبی لرزان پشت میز نشست و دستش را بی‌هوا به سمت موهای عسلی رنگش برد که آن‌ها را مرتب کند. دلش از این نزدیکی بی‌قراری می‌کرد. باور نداشت که اینقدر نزدیک هم هستند. آنقدر نزدیک که صدای نفس‌های دومان را به خوبی می‌شنید؛ بلند و واضح.
پلک‌هایش ناخودآگاه بر روی هم سرخورد تا بهتر بشنود. زمان زیادیست که انتظار این لحظه را می‌کشد. با شنیدن صدای دومان چشم‌هایش را آرام گشود و به او چشم دوخت که چشمش جز آن کتاب لعنتی چیز دیگری را نمی‌دید.
‌- اگر خوابت میاد برگرد، آیمان تنبیه‌ت نمی‌کنه.
سیمین از تصور دومان خنده‌اش گرفت و گفت:
‌- نه خوابم نمیاد؛ فقط داشتم تمرکز می‌کردم.
یک تای ابروی دومان بالا رفت و خنده‌ی کجی گوشه‌ی لبش شکل گرفت. حرف سیمین را اینگونه پنداشت که وجودش در اتاق باعث شده نتواند کتاب را درست بخواند؛ این درحالی بود که سیمین حتی کلمه‌ای از کتاب را درک نمی‌کرد چون تمام حواسش به صدای نفس کشیدن دومان بود.
حرف دو منظوره‌ی سیمین برای خودش حرف دلش بود و برای دومان برعکس تداعی میشد.
‌- عذرمی‌خوام که مزاحم کتاب خوندنت شدم.
دومان این حرف را با کنایه‌ی بسیار زد و باعث شد سیمین لبش را به دندان بکشد؛ اصلاً نمی‌خواست او اینگونه تصور کند. کتاب درون دستش را بست و با صدایی به آرامی قبل گفت:
‌- نه منظورم این نبود؛ فقط صدای بال‌زدن پرنده یه‌ذره بلنده.
دومان بالاخره از کتابش چشم گرفت و نگاهش را بالا آورد. صورت سیمین از نگاه خیره‌ی دومان رنگ گرفت و دومان از چهره‌ی غرق در شرم او حیرت کرد. اولین باری بود که او را بدون حجاب می‌دید. با خود گفت که این نمی‌تواند اتفاقی باشد، این یک شباهت نیست، این دختر خودش است. همانی که این روز‌ها فکرش را مشغول کرده‌است.
نگاهش در صورت سیمین چرخید و چون نسیم بر روی موهای بلندش سرخورد. چشم‌هایش تنگ شد و با تأمل بسیار نگاه‌کرد. نگاه نافذش دقایقی ریزبینانه صورت و موهایش را کاوید و نغمه‌ی صدای دختر روبندپوش در مغزش چندین و چند بار تکرار شد. از خود پرسید امکان دارد این تنها یک شباهت باشد؟ بلافاصله جواب خودش را داد و زیر لب گفت: «امکان نداره.»
سیمین زیر فشار سنگین نگاه دومان گیر کرده‌بود و لبش از فشار دندان‌هایش درد می‌کرد. با حرف دومان نگاهش که قفل میز بود بی‌هوا قفل چشم‌های کاوشگر دومان شد:
‌- عطرتو چرا نزدی؟
حرفش تنها تله‌ای بود که سیمین مضطرب را به راحتی در دام انداخت.
‌- ع... عطرم؟ چیزه من عطرمو... من... .
دومان باخود فکر کرد اگر اطلاعی نداشت می‌پرسید کدام عطر؛ حال که به تته‌پته افتاده بود شک دومان به یقین تبدیل شد.
کتاب درون دستش را بست. از جایش برخاست و درست بالای سر سیمین ایستاد. دستان قفل شده‌اش را از پشت کمر باز کرد و چانه‌ی سیمین را بین دو انگشت شصت و اشاره گرفت و بالا آورد. سیمین مجبور به نگاه کردن شد. رمق از وجودش پر کشیده بود و لبش می‌لرزید. دست لرزانش را بر روی کتاب بسته‌شده گذاشت و دست دیگرش مشت شد. صدای کوبش بی‌امان قلبش حتی به گوش دومان نیز رسیده‌بود.
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
- چطور فکر کردی پیدات نمی‌کنم؟
فشار دستش را به زیر چانه‌ی سیمین بیشتر کرد و او مجبور به ایستادن شد. رخ‌به‌رخ هم ایستاده‌بودند و به‌دلیل قد بلند دومان، سیمین باید سرش را بالا می‌گرفت تا چهره‌ی دومان را ببیند. لب‌های صورتی‌رنگ سیمین لرزید و از فشاری که دومان بر رویش گذاشته بود اشک در چشمان نقره‌فامش حلقه زد. دومان خیره به چشم‌های شفاف سیمین نگاهش را در صورت او چرخاند و به لب‌های لرزانش خیره شد. قطره اشکی از چشم سیمین به پایین سرخورد و بر روی لبش نشست. دومان با انگشت شصتش رد اشک را از کنار چشم سیمین زدود و پایین آمد. به‌قدری پایین که ناگاه نگاهش را خیره به لب‌های خیس از اشک سیمین دید.
آن روز هم در همین حالت بودند. دومان در همین زاویه و همین موقعیت سیمین را دیده‌بود و حال حافظه‌اش تصویر سیمین را کاملاً مطابقت می‌داد. دیگر شکی نداشت و این راز برایش برملا شده‌بود.
‌- مادرم فرستاده بودت؟
با حرف دومان رنگ از رخ سیمین پرید و دست لرزانش را بر سی*ن*ه‌ی دومان گذاشت. با چشم‌های متعجب گفت:
‌- نه من فقط... .
‌- تو فقط؟!
از این حالت سیمین لذت می‌برد. با به یادآوردن غیب شدن‌های او در آن موقعیت‌های حساس، تنها این کار آرامش می‌کرد. عصبانی نبود؛ اما وقتی فهمید مسئول ذهن مشغول این اواخرش سیمین است، دلش می‌خواست کمی آزارش بدهد.
انگشتش را نوازش‌وار بر گونه‌ی سیمین کشید و گفت:
‌- چیه دختر جون؟ نمی‌تونی غیب بشی؟
باصدا خندید و ادامه داد:
‌- آخه تو این کار مهارت خاصی داری.
سیمین از اینکه دستش رو شده‌بود بغض داشت. این موقعیت برایش بسیار سخت بود. هردو دستش را بر روی سی*ن*ه‌ی دومان گذاشت تا جوابی پیدا کند. می‌دانست اگر حرفی نزند اوضاع همین‌طور رفته‌رفته بدتر می‌شود.
سرگیجه گرفته بود و حروف از مغزش فراری بودند. دومان بدن لرزان سیمین را که دید کمی از او فاصله گرفت و گفت:
-جواب ندادی.
سیمین دست‌های لرزانش را از سی*ن*ه‌ی دومان جدا کرد و گفت:
‌- چی بگم؟
دومان باری دیگر خنده‌ی کجی گوشه‌ی لبش نشست. دست‌هایش را پشت کمرش قفل کرد و گفت:
‌- تو علف‌زار چیکار می‌کردی؟
حال زمان اعتراف بود و سیمین از سوال دومش می‌ترسید.
‌- برای درست کردن عطر به گل احتیاج داشتم.
گویی جواب دلخواهش را گرفته بود که سوال دومش را بلافاصله پرسید:
‌- شب خواستگاری آیمان توی باغ پشت عمارت چیکار داشتی؟
سیمین سکوت کرد، چگونه باید آن موقعیت و لباس‌ها را درست در محل قرارش با آلما‌خاتون توجیه می‌کرد.
لب‌از‌لب گشود، چاره‌ای نداشت. باید اعتراف می‌کرد که برای دیدن او به باغ رفته بود؟
‌- خوب... من... چیزه... .
دومان با ابروهای بالا رفته منتظر جواب سیمین بود.
‌- جواب سوالم انقدر سخت بود؟
سیمین با کلافگی دامن چین‌خورده‌ی لباسش را چنگ زد و گفت:
‌- نه من فقط... .
دومان که گمان می‌کرد جواب سوالش را از قبل می‌داند گفت:
‌- حدسم درسته، تورو مادرم فرستاده‌بود که قرار ملاقاتم رو با آلما خاتون خراب کنی. درست میگم؟
قطره اشک دیگری از چشم سیمین به پایین سر خورد و گفت:
‌- نه باور کنید من خودم اومده‌بودم. خواهش می‌کنم به مادرتون چیزی نگین.
دومان با این حرف سیمین بیش از آنکه قانع شود حدسش به یقین تبدیل شد. به سمت صندلی خود رفت، پشت آن نشست و گفت:
‌- لازم نیست بترسی. به هر حال این غافلگیری که مادرم در حقم انجام داد شر آلما خاتونو از سرم کم کرد. پس من اعتراضی ندارم، بهتره دیگه درموردش حرف نزنیم. بشین به کارت برس.
سیمین همانگونه که به دومان خیره بود اشکش را پاک کرد و دوباره بر روی صندلی نشست.
سکوت که حکم فرما شد صدای قلب سیمین که هنوز با قدرت و تند می‌کوبید در گوش خودش پیچید. قطره‌های اشکش خیال بند آمدن نداشت و بی‌صدا پایین می‌ریخت. از کرده‌ی خود پشیمان بود؛ اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد که دومان او را بشناسد و اینگونه رسوایش کند.
تا به همین لحظه نیز بسیار شانس آورده‌بود که دستش رو نشد. صورت خیس از اشکش را بار دیگر با دست پاک کرد و بدون آنکه حواسش باشد از پس پرده‌ی اشک به کتاب چشم دوخت.
کلمات پیش چشمش معنایی نداشتند و فقط می‌خواست از آن موقعیتی که درونش گرفتار شده‌بود رها بشود. نفس تنگ شده‌اش را آزاد کرد، بدون آنکه حتی ذره‌ای از کتاب را متوجه شده‌باشد به قصد برگشت از جایش بلند شد و باقی کتاب‌ها را به جای خود بازگرداند.
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
دومان در تمام مدت سیمین را از گوشه‌ی چشم زیر نظر داشت. سیمین بدون حرف عزم رفتن کرد که باز با صدای دومان متوقف شد:
‌- بهتره در این موقعیت اون کتابو برای آیمان نبری.
سیمین با کلافگی چشم‌هایش را بر روی فشرد و گفت:
‌- پس چی ببرم؟ من که هیچ‌کدوم از کتاب‌ها رو نخوندم.
دومان کتاب درون دستش را زمین گذاشت و به سمت سیمین قدم برداشت. رو‌به‌رویش با فاصله ایستاد و گفت:
‌- این کتاب روایتگر زندگی دختریه که به دست عشقش کشته میشه.
سیمین همان‌طور که به چشم دومان خیره بود گفت:
‌- شما همه‌ی این کتاب‌ها رو خوندی؟
کتاب را از سیمین گرفت، آن را به سمت قفسه برد و در جایش گذاشت.‌ همان‌طور که در حال گشتن به دنبال یک کتاب دیگر بود گفت:
‌- همشو نه؛ اما کتاب‌های زیادی خوندم.
سیمین که تا آن لحظه رمقی در وجودش نبود لرزشی عجیب در بدنش پیچید و قلبش ناگهان شروع به بی‌قراری کرد.
خود را در آغوش کشید و گفت:
‌- به نظرتون چه کتابی مناسبه که براشون ببرم؟
دومان کتاب نسبتاً قطوری که جلد سبزرنگی داشت را به دست گرفت و گفت:
‌- این کتابو خیلی دوست داره.
در نگاه دومان عشق می‌دید. لحظه‌ای به آیمان حسادت کرد و دلش خواست به جای او باشد. دومان با دیدن سیمین که در آغوش خود جمع شده، دلش خواست او را گرم کند؛ اما غرورش اجازه نداد. کتاب را به دست سیمین سپرد و گفت:
‌- برگرد پیش آیمان.
و دوباره پشت میز نشست و مشغول شد. سیمین کتاب را در آغوش گرفت و بدون کلامی دیگر عزم رفتن کرد. لرزش بی‌سابقه‌ی قلبش را به حساب نزدیکی‌اش با دومان گذاشته‌بود؛ اما نمی‌دانست چیز دیگری انتظارش را می‌کشد.
درب اتاق را گشود و تا خواست اتاق را ترک کند صدای دومان دوباره او را متوقف ساخت:
‌- دختر جان وایسا.
سیمین از دختر خطاب شدن توسط دومان اخم کمرنگی بر چهره‌اش نشست. دومان می‌خواست نام دختر رویاهایش را بپرسد؛ اما باری دیگر غرورش مانع شد:
‌- مراقب آیمان باش.
سیمین چشم زیرلبی گفت و اتاق را ترک کرد.
تنش هنوز در اثر اتفاقات درون کتابخانه می‌لرزید و رد اشک را بر روی صورتش حس می‌کرد. از تصور موقعیتی که در آن بودند لبخند بر لبش نشست و به سرعت قدم‌هایش افزود.
پشت در اتاق آیمان ایستاد و تقه‌ای به در وارد کرد. با شنیدن صدای آیمان وارد اتاق شد و سلام کرد.
آیمان با دیدن سیمین بر روی تخت نشست، موشکافانه چهره‌اش را از نظر گذراند و گفت:
- خب، برام چی آوردی؟
سیمین کتاب را از آغوشش بیرون کشید و گفت:
‌- این کتاب... .
آیمان با دیدن کتاب لبخندی عمیق بر روی لبش شکل گرفت و خاطرات کتاب خواندن دومان در شب‌هایی که از تاریکی می‌ترسید در ذهنش تداعی شد. حال اطمینان پیدا کرد که نقشه‌اش عملی شده است.
آیمان بر روی تخت دراز کشید و سیمین بر روی صندلی کنار تخت نشست و شروع به خواندن کرد. صدای سیمین برایش همچون نوای موج‌های دریا ارامش‌بخش بود و آرا‌م‌آرام او را به خواب فرو برد.
 
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
دقایقی بعد سیمین درون تخت‌خواب تک‌نفره‌اش دراز کشیده‌بود. درحین خواندن کتاب برای آیمان چندین و چند‌بار سردرد‌های کوتاه و عجیبی به سراغش آمده بود که حس عجیب و مرموزی را در وجودش بیدار کرده‌بود.
لحاف مخمل قرمز‌رنگ پیکر سپید‌پوشش را در آغوش کشیده‌بود و خواب به چشمش نمی‌آمد. حال که می‌دانست دومان نیز او را شناخته، حسی عجیب داشت.
حسی شبیه ترس و هیجان که در وجودش آشوب به‌پا می‌کرد. حس می‌کرد تمام اجزای وجودش در هم می‌لولند و قلبش با بی‌قراری، نبض‌های نامتعادلی داشت. دانه‌های عرق بر گردنش نشسته‌بود و احتیاج داشت هیجانش را خالی کند. به‌سمت تخت نورگل که سمت چپش قرار‌داشت چرخید و وقتی او را غرق در خواب دید بی‌هوا از جایش برخاست. باری دیگر سرش درد گرفت و باعث شد دستش را برای چند ثانیه بر روی سرش بگذارد. بیش‌ از این تحمل نداشت، دیوار‌ها در حال خفه کردنش بودند و بی‌قرارش می‌کردند. نفسش به شماره افتاد و این برایش بسیار عجیب بود.
با به تن کردن روپوش سفیدی بر روی پیرهن سفید و بلند بدون آستینش ابتدا از اتاقک کوچکی که در گوشه‌ی اتاق آیمان بود خارج شد و سپس بی‌صدا و آرام اتاق را ترک کرد.
در راهرو‌های خالی سکوت بود و صدای قدم‌های آرام سیمین به بلندترین شکل ممکن پژواک می‌شد. فانوس‌هایی که به دیوارهای سفید‌رنگ آویزان بود مسیر خروجش را روشن می‌کرد. هنوز آن احساس خفه‌کننده در وجودش قلیان می‌نمود و احتیاج داشت ذره‌ای از هوای آزاد را استشمام کند. قلبش هم‌چنان با ریتم نامتعادلی می‌تپید و این بی‌قرارش کرده‌بود.
فانوس مشکی رنگی که با قلاب کوچکی به دیوار آویزان بود را برداشت. از طریق پله‌ها به طبقه‌ی پایین رفت و به سمت باغ پشت عمارت به راه افتاد. می‌دانست در حیاط اصلی نگهبان‌ها و خدمه رفت‌وآمد دارند و نمی‌تواند به راحتی از آن محل عبور کند. با ورود به فضای تاریک و سرد باغ ضرب‌آهنگ قطرات باران در گوشش نجوای آرامی را شروع به سرودن کرد. بوی نم خاک در مشامش پیچید و باعث شد چندین و چند بار نفس عمیق بکشد. نه انگار نمی‌شد، چرا هنوز هم نفسش تنگ بود؟!
جایی بین درخت‌ها ایستاد و در حالی که تنها یک متر از اطراف را می‌دید دستانش را در دو سوی بدنش باز کرد و صورتش را روبه آسمان گرفت تا قطرات صورتش را بشویند. بی‌توجه به سرما روپوش لباسش را از تن خارج کرد و قطره‌ها مستقیم با شانه‌ی برهنه‌اش برخورد کردند.
گمان می‌کرد با هوای تازه التهاب درونش آرام بگیرد، اما صدای رعد همچون پتک بر سرش شروع به نواختن کرد و با ریزش قطره‌های باران بر روی صورتش قلبش هم تند‌وتند‌تر تپید. چشم‌های بسته شده‌اش ناگهان از ترس باز شد و هر دو دستش بر روی قلب ناآرامش جای گرفت.
دردی طافت‌فرسا در آنی سرش را دربرگرفت و هم‌زمان با روشن شدن آسمان صدای بلند رعد نیز تنش را از ترس لرزاند. با تعجب بسیار دستش را بر روی سرش گذاشت و با صدای دوباره‌ی رعد دردی فجیع دوباره در سرش شروع به جولان کرد.
دیگر تاب‌وتوان مقابله نداشت، با هر صدای رعد دردی عجیب در سرش می‌پیچید. صدای جیغ بلندش در میان هیاهوی آسمان گم شده‌بود و حنجره‌اش می‌سوخت.
چه چیزی او را به آن مکان کشاند؟ حال خرابش یا قلب بی‌قرارش؟!
رعدی با بلندترین صدایی که تا آن روز شنیده‌بود در آسمان غرید و در آخرین غرش، تن لرزانش بی‌رمق بر روی زمین پوشیده از برگ افتاد. در پس پرده‌ی چشمش تصاویر واضحی نقش بستند؛ تن سپید‌پوشش در دل تاریکی می‌لرزید، اما در سرش دیگر آن درد عذاب‌آور نبود. درد‌ها جایشان را با تصاویر عوض کرده‌بودند. در دل تاریکی آتشی مهیب روشن بود و سیمین مابین خاکستر‌های آغشته به خون قدم میزد.
نگاه وحشت‌زده‌اش به جسد‌های برهنه‌ی کودکانی که در میان خونابه‌های متعفن غرق بودند، خیره‌بود. آتش به حلقه‌ای که جسد‌ها دورتادورش تشکیل داده بودند نور قرمز می‌تابید و نجوای صدای ترسناک پیرزنی کلمات نامفهومی را در سرش می‌پیچاند. حس ترس و وحشت، آن تصاویر ملموس را جلوی چشمانش به‌تصویر کشید و حس تنهایی آزاردهنده‌ای در وجودش بیداد کرد.
با‌ترس و در تاریکی می‌دوید، دریغ از رسیدن به مکانی مشخص.
بازوانش ناگاه اسیر دست‌های قدرتمندی شد و سیمین هرچه تلاش می‌کرد از حصار دست‌ها رها نمیشد. در لحظه‌ای خود را از حصار دست‌های سیاه آزاد کرد و ناگهان به قعر تاریکی سقوط کرد. پس از سقوط چشم‌هایش به سرعت باز شد و سی*ن*ه‌اش را درون مشتش به چنگ کشید. دستانش را بر روی قلبش گذاشت که گویی قصد بیرون آمدن از سی*ن*ه‌اش را داشت. باران هنوز به قوت قبل می‌بارید و سیمین وحشت‌زده نگاهش به فانوسی بود که آرام‌آرام روبه خاموشی می‌رفت. پیکر لرزانش را از زمین کند و پس از برداشتن فانوس به سمت عمارت دوید. سردرگمی، وحشت و تعجب، بغضی سنگین و خفه‌کننده را مهمان گلویش کرده‌بود. بی‌هوا پا به داخل عمارت گذاشت و درحالی‌که انگار وزنه‌ای سنگین به پاهایش وصل بود با سرعت به سمت پله‌ها دوید.
آب از سرورویش پایین می‌چکید گویی با همان لباس‌ها درون رود‌خانه‌ای شنا کرده بود. اگر کسی او را با آن لباس‌ خواب‌های نازک و خیسی که تنش را به آغوش کشیده‌بود، می‌دید به دردسر بزرگی دچار میشد؛ اما در آن موقع شب کسی بیدار نبود و راهروها خالی بودند.
لرزی عجیب در وجودش بود که حتی قلبش را به رعشه وا داشته‌بود. با گریه‌ی بی‌صدا آن فاصله را دوید و دوید تا آنکه لحظه‌ای پیکر لرزانش را در راهروی اتاق آیمان دید. تنها تلنگری لازم بود که جسمش را پهن زمین کند. از ترس تجربه‌ی دوباره‌ی آن حس، صدای هق‌هقش را بالا‌تر برد و چند بار با گریه و ناتوانی در کنترل کردن صدایش، نام نورگل را بر زبانش جاری ساخت. حس می‌کرد چشمانش دیگر جایی را نمی‌بیند؛ اما لحظه‌ای صدای دومان را شنید و در نگاه آخر چهره‌ی مضطربش را پیش چشمان تار شده‌اش دید و بعد سقوط کرد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
پس از آن افشاگری که در کتابخانه داشتند، دیگر خواب به چشم دومان نمی‌آمد. ذهنش درگیر آن دختر عجیب بود. یعنی واقعاً مادرش برای دور کردن او از آلما‌خاتون چنین لقمه‌ی چربی برایش گرفته‌بود؟ از تصور چهره‌ی دخترکی که حتی نامش را نمی‌دانست، لبخندش داشت عمق می‌گرفت که ناگهان صدای گریه‌ی بلندی از راهروی مجاور اتاقش که محل اقامت خواهرش در آن قرار داشت به گوشش رسید. صدای سیمین که با گریه نورگل را صدا می‌کرد، شناخت و هراسان به سمت صدا پا تند کرد.
بانگ کوبیده‌ شدن درب، راهروی خالی را پر هیاهو نمود. با دیدن سیمین در آن وضعیت به سرعت خود را به او رساند. توجه‌اش تماماً به صدای نفس کشیدن سیمین بود که به سختی خارج میشد. با نگاه کنترل شده به پیکر سیمین که در آن لباس‌ها‌ی نازک می‌لرزید خود را به او رساند و دلیل این احوالش را جویا شد؛ اما سیمین بدون آنکه متوجه حرف دومان باشد باری دیگر نورگل را صدا کرد و چشمان پر هراسش بسته‌شد. دستان دومان حلقه‌ای به دور بدن سیمین تشکیل داد و سرمایی دلنشین از برخورد دستش با آن پیکر لرزان در وجودش ریشه دواند.
نگاهش با ترس در صورت سیمین چرخ‌خورد و لحظه‌ای به لب‌های بی‌رنگش خیره ماند. با دیدن نفس حبس‌شده‌ی سیمین، سراسیمه او را بر روی زمین خواباند و باصدای بلند آیمان را فراخواند. صدای دادوفریاد دومان چندی از ندیمه‌ها را به راهرو کشانده‌بود. نورگل باترس و تعجب گریه‌کنان سیمین را صدا می‌کرد. آیمان نیز از دیدن سیمین در آن وضعیت دست‌هایش را بر روی صورتش گذاشته‌بود و هراسان بی‌قراری می‌کرد.
دومان چند‌بار به صورت سیمین سیلی زد و سعی در به هوش آوردنش داشت. نفس حبس شده‌ی سیمین و صدای گریه‌های بلند نورگل اعصابش را به هم ریخته‌بود.
آیمان با لرز به اتاق رفت و پارچ آب بلورینش را آورد و به دست دومان سپرد. امید داشت با ریختن آب بر صورتش، هوش‌وحواس سیمین برگردد. دومان آب خنک درون پارچ را به‌یکباره بر روی صورت سیمین ریخت، با این کار صدای نفس بلند سیمین دوباره در راهرو پیچید و باعث شد تمام حاضرین نفسی از سر آسودگی بکشد. نورگل با شنیدن صدای نفس‌کشیدن سیمین اشک‌هایش را پاک کرد. با قربان‌صدقه و در حالت نشسته به او نزدیک شد. چشم‌های سیمین نیمه‌باز بود؛ اما توان تحلیل موقعیتش را نداشت.
دومان با شنیدن صدای ناله‌ی او باری دگر جسمش را بر روی دست‌هایش بلند‌کرد و او را به داخل اتاق برد. قلبش از این نزدیکی بی‌قراری می‌کرد، طوری که توان چشم گرفتن از صورت رنگ‌پریده‌ی سیمین که چیزی از زیبایی‌اش نکاسته بود را نداشت. در همین حین سیمین با ناله خطاب به آن دست‌های سیاه رنگ که در کابوسش جولان می‌دادند، گفت:
‌- و... ولم کنین. نور...گل کمک. نور... گل... .
اخمی عمیق از ناله‌های سیمین بر پیشانی دومان نقش بست. دست‌هایش از سردی تن سیمین سرد بود و بدن خیس سیمین آستین لباس‌هایش را نمناک کرده‌بود. آیمان ملحفه‌ی مروارید‌دوزی شده‌ی خودش را کنار زد تا دومان سیمین را درون تخت بگذارد. دومان، جسم لرزان سیمین را روی تخت رها کرد و گفت:
‌- گرمش کنین.
با گفتن این حرف نگاه آخر را به او دوخت و صدای «ولم کنین» گفتن سیمین در گوشش چندین و چند بار نجوا کرد.
با همان اخم‌های درهم بیرون رفت و با دیدن هیاهوی پشت درب، تمام حرصش را برسر ندیمه‌های بخت‌برگشته خالی کرد و فریادی کشید.
تمام ندیمه‌ها با ترس به اتاق‌هایشان فرار کردند. چشم چرخاند و اطراف را از نظر گذراند. برایش سؤال لاینحلی بود که سیمین آن موقع شب بیرون اتاق چه می‌کرد و کجا رفته‌بود. با اخمی غلیظ عزم رفتن کرد تا بفهمد کسی سیمین را در آن اواخر بیرون دیده‌است یا خیر که پایش بر روی زمین خیس لغزید.
فکری غلط در ذهنش در حال شکل‌گیری بود که عصبانیتش را به اوج می‌رساند. مسیری که قطرات آب بر روی سنگ‌های براق کف راهرو ایجاد کرده بودند را دنبال کرد. رفت‌ و رفت و رفت، تا به باغ پشت عمارت رسید. از تصور مورد آزار قرار گرفتن سیمین شقیقه‌اش نبض گرفت و وارد باغ شد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که روپوش حریر سپید‌رنگ سیمین را بر روی زمین دید.
ناباورانه آن را برداشت و با حرص درون مشتش فشرد. تفکراتی که در ذهن داشت با چیز‌هایی که دیده‌ و شنیده‌بود مطابقت داشت. این خیال واهی، جنونی بی‌سابقه را درون وجود دومان نمایان می‌ساخت.
چهره‌ی سیمن از نظرش گذشت و دندان‌هایش با حرص بر روی هم لغزید.
***
صبح بود، سیمین با کمک نورگل لباس‌های گرمی به تن کرده‌بود و حال در تخت خودش به خواب فرو رفته‌بود. از ترس و تبی که در وجودش بیداد می‌کرد ناله‌ای سر داد. نورگل با عذاب‌وجدان از اینکه چرا مراقب خواهرش نبوده، بالای سرش نشسته بود و مدام از خود سوال می‌پرسید اصلاً کی این اتفاق برای خواهرش افتاد؟ هر چه بیشتر فکر می‌کرد کم‌تر به نتیجه می‌رسید و این برایش بسیار عذاب‌آور بود. آیمان که پس از آن اتفاق پس از ساعاتی به‌تازگی روی تختش به خواب رفته‌بود با صدای کوبش در اتاق از جایش پرید.
نورگل به سرعت از کنار سیمین بلند شد و در اتاق را گشود. با دیدن جواهر پشت در اتاق با ادب فراوان کناری ایستاد تا جواهر داخل شود. جواهرخاتون با دیدن وضعیت آشفته‌ی آیمان با همان تکبر خاص خود به‌سوی دخترش رفت و با ابروی بالا‌رفته گفت:
‌- این چه وضعیتیه؟
آیمان دستی بر موهای ژولیده‌اش کشید و گفت:
‌- م... مادر من تا صبح بالای سر سیمین بودم. به همین خاطر... .
‌- سکوت کن، دختره‌ی ابله! به‌خاطر مریضی یک ندیمه به این وضع دچار شدی؟ واقعاً عذاب‌آوره.
آیمان با بغضی خفه‌کننده سرش را پایین انداخت و نورگل با حرص دندان‌هایش را بر روی هم فشرد. نورگل با شنیدن دوباره‌ی صدای ناله‌ی سیمن بی‌توجه به جواهر و آیمان به سمت اتاقک مشترکشان رفت و کنار تختش نشست و دست‌هایش را درون دستش فشرد.
جواهر پشت سر نورگل به سمت اتاقک رفت و نگاهی به سیمین غرق در خواب کرد و گفت:
‌- نفهمیدین چطور به این وضع افتاده؟
آیمان نیز کنار مادرش ایستاد، نگاهش را به سیمین دوخت و گفت:
‌- شب گذشته سیمین برام کتاب خوند و من خوابیدم‌ بعد از چند ساعت با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شدم. وقتی بیرون رفتم دیدم سیمین تو... تو بغ... ل دومان بی‌هوش افتاده و... .
جواهر از شنیدن حرف آیمان چشم‌هایش به گشادترین حالت ممکن درآمد و گفت:
‌- یعنی دومان و اون دختر... .
خنده‌ی کجی برلبش نشست و تا خواست حرفی بر زبان بیاورد باری دیگر درب اتاق کوفته شد و این‌بار دومان وارد اتاق شد. جواهر با دیدن دومان لبخندی زد و گفت:
‌- سلام پسرم، چرا آشفته‌ای شیرمرد من؟
دومان دستی به موهایش کشید، آن‌ها را به عقب هل داد و گفت:
‌- از بی‌خوابیه.
جواهر لب‌هایش را برهم فشرد و با مهربانی به سمت دومان رفت. قدش را بلند کرد تا لبش به پیشانی دومان برسد، سپس بوسه‌ای بر پیشانی او نشاند و گفت:
‌- اشکالی نداره پسرم، همین الان میگم یه دمنوش برات حاضر کنن.
سرش را به سمت ندیمه‌اش چرخاند و ادامه داد:
‌- فخریه، سریع باش.
ندیمه با سرعت دستور جواهر را اطاعت کرد و بیرون رفت.
دومان به سختی خود را از دست جواهر آزاد کرد و با اعصابی آشفته گفت:
‌- درد من با دمنوش درست نمیشه. اگه می‌خوای حال من خوب باشه به شوهرت بگو اورهانو برگردونه سر کار.
جواهر یکه خورد و با تعجب گفت:
‌- این چه ربطی به آشفتگی تو داره شیرمرد من؟ اتفاقی افتاده؟
دومان از میان دندان‌های برهم کلید شده‌اش غرید:
‌- یکی اینجا جرأت کرده که به خدمه‌ی این عمارت تعرض کنه. تو عمارتی که همه منو وارثش می‌دونن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
صدای هین گفتن نورگل و آیمان در اتاق پیچید و قطره‌اشکی از این تصور بر گونه‌ی سرخ نورگل چکید. خدا می‌داند در آن چند دقیقه چندبار خود را برای آوردن سیمین به این عمارت لعنت کرده‌بود. جواهر با شنیدن حرف دومان به فکر فرو‌رفت و پس از دقایقی گفت:
‌- پسرم خواهش می‌کنم با پدرت درنیفت. پدرت از اون مرد خوشش نمیاد، لطفاً آرامش عمارتو به خاطر این دختر بهم نزن. اصلاً چه اهمیتی داره؟!
دومان دندان‌هایش را برهم فشرد و با صدای بالا رفته گفت:
‌- مادر بذار دهن من بسته بمونه و چیزی درباره‌ی فساد‌های شوهرت که به‌شدت روی تو هم تاثیر گذاشته، به روت نیارم. یعنی چی که چه اهمیتی داره؟ بهتره بهش خبر بدی که من قصد دارم اورهانو برای ریاست نگهبان‌ها برگردونم. کل شهر از فساد‌کاری‌های شوهرت بوی تعفن میده، تا وقتی من هستم نمی‌ذارم این عمارت که محل زندگی خواهر و مادرمه به فساد کشیده بشه.
دومان حرفش را زد و بدون توجه به چهره‌های متعجبی که پشت‌سرش جا ماند اتاق را ترک کرد.
در این وضعیت برگرداندن رفیق گرمابه و
گلستانش می‌توانست ذره‌ای از التهابش بکاهد. دیدن اورهان همیشه در گرفتاری‌ها برایش یک دلگرمی بود،‌ درست شبیه برادری که لذت داشتنش را هیچگاه نچشید.
بدون لحظه‌ای تعلل دست‌نویسی برای برگشتن اورهان آماده کرد و به دست قاصدی سپرد.
دومان از پشت پنجره‌ی هلالی شکل اتاقش به قاصد که از دوردست‌ها و از پس هاله‌ای از گردوغبار که در حال تاخت‌وتاز به محل اقامت اورهان بود، چشم دوخته‌بود. در دل پرآشوبش طاقتی نمانده‌بود که سیمین از خواب دل بکند؛ نشانی شخصی را می‌خواست که وجود نداشت، یا شاید وجود داشت و در پس هاله‌ای از تناقض سیمین را نگاه می‌کرد. جایی در دوردست‌ها، اما نزدیک چون رگ گردن. نگاهی سفیدرنگ که سایه‌ای از وهم را بر پیکره‌ی وجود سیمین پهن کرده‌بود.
لحظات زیادی پشت پنجره به این فکر می‌کرد که چرا به آن دختر این اندازه توجه می‌کند. توجهی که روزنه‌ای از میان تارو‌پود ناگسستنی وجودش ایجاد می‌کرد. در حصار احساسات نادری اسیر بود که جنسش را نمی‌دانست. حسی شبیه وقتی که آتحان‌بیگ به‌جبر برای آیمان خط‌ونشان ازدواج می‌کشید؛ دقیقاً همان خشم در وجودش قلیان می‌کرد، اما جنسش کمی متفاوت بود.
از فشار انگشت‌هایش بر کف دستش کاست و خاطره اورهان در ذهنش رنگ گرفت. به نمایش رزم بی‌نقصی که برای اولین بار در مقابل چشمان متحیر دومان به نمایش کشید و لقب فرمانده‌ی نگهبانان را دریافت کرد. از آن روز، تیرگی‌های جسمش که در حصار آن زندان مجلل فرو رفته‌بود رخت بست و طعم رفاقت زیر زبانش مزه‌ای ناب داد.
به روزی فکر کرد که پدرش صندوق خزانه‌ی شهر را از اقامتگاه اورهان پیدا کرد، ناباوری و تعجب را از نگاه زمردین اورهان به سهولت تشخیص داد. از همان روز بود که نگاهش پیرامون را عمیق‌تر جست و چه چیزها که تا به امروز کشف نکرده‌بود. دومان از آن روز پدرش را جور دیگر دید و دریافت گرداگرد زندگی‌اش را منجلابی متعفن فرا گرفته‌است.
با انگشت بر قاب سفید‌رنگ و چوبی پنجره ضرب گرفت. از راه طولانی چشم گرفت و گذاشت برای ثانیه‌ای هم که شده باد خنک صورتش را نوازش کند. در میان آن احوالات متناقض دست‌وپا میزد که شخصی در اتاقش را کوفت و پس از بفرمایید گفتنش شخص وارد اتاق شد. ندیمه‌‌ای جوان با سری افکنده و دست‌های درهم گره‌خورده قدمی داخل شد و گفت:
‌- سرورم گفته بودید وقتی سیمین به هوش اومد بهتون خبر بدم‌.
نام سیمین همچون ترانه‌ای خوش‌آوا در ذهنش تکرار شد. این نام برایش شبیه غزلیاتی بود که نویسندگان معروف در وصف ماه می‌سرودند. حس آشنایی‌اش از کجا سرچشمه می‌گرفت؟ از گریه‌زاری‌های نورگل که امروز صبح نامش را صدا زده‌بود؟ یا از همان حس مرموز که از دیروز گریباش را گرفته‌بود؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین