ژانویه ۲۰۲۵ _ جمهوری چچن
برف همچون کفنی آماده بر زمین گِلی پهن شده بود. آسمان سرخرنگ بارشی تازه و سنگینتر را هشدار میداد. شالگردن سفیدرنگ پشمیاش را به بینی یخزده و سرخاش فشرد. دستانش لرزان و بیحس بودند، سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. چند بار «ها» کرد تا کمی از سرما کم کند، اما هر نفسی که میرفت بهجای گرما، حس سرمای بیشتری را به جانش روانه میکرد. هر چند قدم میایستاد و گوش میداد به صدایی که دلش نمیخواست بشنود. صدای پوتینهای مشکیرنگی که از چالههای کوچک آبی که حالا یخزده بودند عبور میکردند و صدای ترک خوردن یخهای نازک را به گوشهای او میرساندند. آنها خیلی نزدیک شده بودند، خیلی بیشتر از خیلی. مردمکهای لرزانش به دنبال یافتن پناهگاهی در اطرافش میچرخید، اما چیزی جز درختان سفیدپوش و سر به فلک کشیدهی کاج وجود نداشت. قلبش برای لحظهای از تپیدن ایستاد. یعنی همهچیز به همین راحتی تمام شد؟! دانهی برف کوچکی بر پوست رنگپریدهاش سقوط کرد و به دنبالش اشک داغی که از گوشهی چشمش فرار کرد و راه را برای قطرههای بعدی باز کرد. دست لرزانش گردنبند یاقوت کبودش را که مزین به اولین کلمهی نام او بود را همچون نوزادی کوچک نوازش کرد. صدای گرم و بم او در گوشهایش طنینانداز میشد و گریهاش را تشدید میکرد. یعنی دیگر قرار نبود او موهایش را نوازش کند؟! چقدر سرنوشت قاتل و جانی بود. صدای مرد دوردست خیالاتش را میشنید که همیشه و در همه حال میگفت: «تو حق نداری زودتر از من بمیری، فهمیدی؟!»
صدای زوزهی باد و برفک بیسیم مرد سیاهپوش باهم ادغام شد: «با اون زخم زیاد نمیتونه دور بشه، به گشتن ادامه بدید.»
دستش را محکمتر بند پهلوی آسیبدیدهاش کرد و اشکهایش را با آستین پارهشدهاش پاک کرد. خونریزیاش شدید بود و شک نداشت حتی اگر به دست آنها نیفتد، تا چند ساعت دیگر خوراک حیوانات گرسنهی جنگل خواهد شد. شالگردن را از دور گردنش باز کرد. پالتوی چرمی کرمرنگش را بالا زد و سعی کرد بدون توجه به درد جانفرسایش، آن را به محکمترین شکل ممکن ببندد. دندانهایش را در بازویش فرو کرد و با دستهای لرزان و خونیاش دو طرف شال را محکم و بیمکث کشید و جیغش را در گوشت بازویش خفه کرد. آنقدر محکم آن را بسته بود که کمی از پوست شکمش هم جمع شد. از شدت درد زانوهایش تا شد. آتش گرفتن سلول به سلول بدنش را حس میکرد. سرش را به زمین سرد و گِلی چسباند و آهسته نالید: «دارم میمیرم... افر...».
چکمههای براق سیاهی که مقابل چشمهایش قرار گرفت باعث شد سکوت کند و حرفهایش را ببلعد. او حتی در حال مرگ هم این چکمهها، بوی سیگار و سوت زدنهای وحشتناکش را میشناخت و از بر بود. خواست نیمخیز شود که چکمهی عاج فیلی بادیگارد غولپیکرش روی کمرش نشست و مجبورش کرد در همان حال باقی بماند. مرد سوتزدنهایش را از سر گرفت و دور تا دور جسم زخمی و ناآرام او رژه میرفت؛ درست مانند شکارچی که مطمئن بود دیگر شکارش توان حرکت و زنده ماندن ندارد. مرد یکباره مقابلش روی دو زانو نشست و با گردنبندش، سرش را به سمت بالا کشید و آهسته غرید:
- بهت گفته بودم اگه با من نیای آخرین سکانس زندگیت اینه، نگفتم؟!
چشمهایش او را تار میدید. درد پهلویش هر ثانیه کم و کمتر میشد یا شاید هم این جان او بود که لحظهبهلحظه بیحستر میشد. زنجیر نقرهای گردنبند را کشید و خواست سرش را بالاتر بیاورد، اما زنجیر ظریفتر از آن بود که این همه فشار را تحمل کند. به یکباره زنجیر پاره شد و سرش با ضرب روی زمین فرود آمد. صدای هوهوی باد و موتور ماشینی که نزدیک میشد و آسمانی که بیوقفه میبارید، تنها پسزمینهی این قصه بود. مرد موهای بلندش را چنگ زد و بیتوجه به خونی که برفها را رنگین کرده بود؛ سرش را روبهروی صورتش گرفت و با بیخیالی گفت:
- دوست ندارم عین قصهها بهت بگم آخرین حرفت چیه؟، اما چون دیگه قرار نیست این دنیا ببینمت بهت یه شانس میدم، چطوره؟!
سعی کرد لبهای خشکیدهاش را تکان دهد، اما آنقدر ناتوان شده بود که این کار درست با جان کندن برایش برابری میکرد. برفهایی که روی مژههای بلندش نشسته بود بر سنگینی چشمانش اضافه میکرد. تمام جانش را جمع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- کا...کاری...کاری بهش...نداشته باش...اف... .
صدای شلیک گلولهای در هوا پیچید. پوکهی برنجی با صدای خفیفی روی برفهای خونآلود افتاد. چشمانی که هنوز باز بودند، اما دیگر هیچ چیزی نمیدیدند. باد زمزمهوار برفها را از میان درختان پخش میکرد، تا سرانجام فقط سکوت و سایهای محو از این لحظه باقی بماند؛ گویی جهان حتی دیگر برای یادآوری آنچه رخ داده بود، نفس نمیکشید.