جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سی پی یو] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط YAMUR با نام [سی پی یو] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 286 بازدید, 5 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سی پی یو] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع YAMUR
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YAMUR
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,003
7,494
مدال‌ها
3
وَٱلقَلَمِ وَمَا يَسطُرُونَ

عنوان: سی پی یو
ژانر: معمایی، عاشقانه
به‌قلمِ: زهرا غلامی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W

دیباچه:
در پیچ و خم دالان‌های خون‌زده‌ی سرنوشت، جایی که خلت و جنایت در هم می‌آمیزند، ما تنها شاهدان مرگیم. بوسه‌ی تو، همچون اخگری در دل زمهریر دمی به جان یخ‌زده‌ام هدیه می‌دهد و برای اولین و آخرین بار ناجی‌ام می‌شود. تو سردسته‌ی شیاطین و من اسیر وهم نور گمگشته‌ات، زیر سایه‌های مهتابی که حکممان را می‌نویسد به پایان می‌رسیم؛ آیا جهنم دلدادگی توان سوزاندن زخم‌های آغشته به خون‌مان را دارد؟! به راستی زخم‌هایمان با شعله‌ور شدن آرام می‌گیرند یا تا ابد به زنده‌زنده سوختن تبعید می‌شویم؟!



 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,808
52,859
مدال‌ها
12
1744120134361.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,003
7,494
مدال‌ها
3
مقدمه:
ما هیچ‌وقت از گذشته فرار نمی‌کنیم؛ فقط یادمان می‌رود که بخشی از آن بوده‌ایم.
همیشه به این باور داشت که دنیا را می‌توان با حقیقت تغییر داد.
اما وقتی در تاریکی یک خیابان بارانی ایستاده و خیره به جسدی که باید مرده باشد، اما زنده است، فقط یک جمله در ذهنش تکرار می‌شود:
«اگر همه از بین رفته‌اند، چرا من هنوز زنده‌ام؟».
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,003
7,494
مدال‌ها
3
برف همچون کفنی آماده بر زمین گِلی پهن شده‌بود. آسمان سرخ‌رنگ بارشی تازه و سنگین‌تر را هشدار می‌داد. شال‌گردن سفیدرنگ پشمی‌اش را به بینی یخ‌زده و سرخش فشرد. دستانش لرزان و بی‌حس بودند، سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده‌بود. چند بار «ها» کرد تا کمی از سرما کم کند، اما هر نفسی که می‌رفت به‌جای گرما، حس سرمای بیشتری را به جانش روانه می‌کرد. هر چند قدم می‌ایستاد و گوش می‌داد به صدایی که دلش نمی‌خواست بشنود. صدای پوتین‌های مشکی‌رنگی که از چاله‌های کوچک آبی که حالا یخ‌زده‌بودند عبور می‌کردند و صدای ترک خوردن یخ‌های نازک را به گوش‌های او می‌رساندند. آن‌ها خیلی نزدیک شده‌بودند، خیلی بیشتر از خیلی. مردمک‌های لرزانش به دنبال یافتن پناهگاهی در اطرافش می‌چرخید، اما چیزی جز درختان سفیدپوش و سر به فلک کشیده‌ی کاج وجود نداشت. قلبش برای لحظه‌ای از تپیدن ایستاد. یعنی همه‌چیز به همین راحتی تمام شد؟! دانه‌ی برف کوچکی بر پوست رنگ‌پریده‌اش سقوط کرد و به دنبالش اشک داغی که از گوشه‌ی چشمش فرار کرد و راه را برای قطره‌های بعدی باز کرد. دست لرزانش گردنبند یاقوت کبودش را که مزین به اولین کلمه‌ی نام او بود را همچون نوزادی کوچک نوازش کرد. صدای گرم و بم او در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شد و گریه‌اش را تشدید می‌کرد. یعنی دیگر قرار نبود او موهایش را نوازش کند؟! چقدر سرنوشت قاتل و جانی بود. صدای مرد دوردست خیالاتش را می‌شنید که همیشه و در همه حال می‌گفت:
- تو حق نداری زودتر از من بمیری، فهمیدی؟!
صدای زوزه‌ی باد و برفک بی‌سیم مرد سیاه‌پوش باهم ادغام شد:
- با اون زخم زیاد نمی‌تونه دور بشه، به گشتن ادامه بدید.
دستش را محکم‌تر بند پهلوی آسیب‌دیده‌اش کرد و اشک‌هایش را با آستین پاره‌شده‌اش پاک کرد. خون‌ریزی‌اش شدید بود و شک نداشت حتی اگر به دست آن‌ها نیفتد، تا چند ساعت دیگر خوراک حیوانات گرسنه‌ی جنگل خواهد شد. شال‌گردن را از دور گردنش باز کرد. پالتوی چرمی کرم‌رنگش را بالا زد و سعی کرد بدون توجه به درد جان‌فرسایش، آن را به محکم‌ترین شکل ممکن ببندد. دندان‌هایش را در بازویش فرو کرد و با دست‌های لرزان و خونی‌اش دو طرف شال را محکم و بی‌مکث کشید و جیغش را در گوشت بازویش خفه کرد. آن‌قدر محکم آن را بسته‌بود که کمی از پوست شکمش هم جمع شد. از شدت درد زانوهایش تا شد. آتش گرفتن سلول‌به‌سلول بدنش را حس می‌کرد. سرش را به زمین سرد و گِلی چسباند و آهسته نالید:
- دارم می‌میرم... افر... .
چکمه‌های براق سیاهی که مقابل چشم‌هایش قرار گرفت باعث شد سکوت کند و حرف‌هایش را ببلعد. او حتی در حال مرگ هم این چکمه‌ها، بوی سیگار و سوت زدن‌های وحشتناکش را می‌شناخت و از بر بود. خواست نیم‌خیز شود که چکمه‌ی عاج فیلی بادیگارد غول‌پیکرش روی کمرش نشست و مجبورش کرد در همان حال باقی بماند. مرد سوت‌زدن‌هایش را از سر گرفت و دور تا دور جسم زخمی و ناآرام او رژه می‌رفت؛ درست مانند شکارچی که مطمئن بود دیگر شکارش توان حرکت و زنده ماندن ندارد. مرد یک‌باره مقابلش روی دو زانو نشست و با گردنبندش، سرش را به سمت بالا کشید و آهسته غرید:
- بهت گفته بودم اگه با من نیای آخرین سکانس زندگیت اینه، نگفتم؟!
چشم‌هایش او را تار می‌دید. درد پهلویش هر ثانیه کم و کمتر می‌شد یا شاید هم این جان او بود که لحظه‌به‌لحظه بی‌حس‌تر می‌شد. زنجیر نقره‌ای گردنبند را کشید و خواست سرش را بالاتر بیاورد، اما زنجیر ظریف‌تر از آن بود که این همه فشار را تحمل کند. به یک‌باره زنجیر پاره شد و سرش با ضرب روی زمین فرود آمد. صدای هو‌هوی باد و موتور ماشینی که نزدیک می‌شد و آسمانی که بی‌وقفه می‌بارید، تنها پس‌زمینه‌ی این قصه بود. مرد موهای بلندش را چنگ زد و بی‌توجه به خونی که برف‌ها را رنگین کرده بود، سرش را روبه‌روی صورتش گرفت و با بی‌خیالی گفت:
- دوست ندارم عین قصه‌ها بهت بگم آخرین حرفت چیه؟ اما چون دیگه قرار نیست این دنیا ببینمت بهت یه شانس میدم، چطوره؟!
سعی کرد لب‌های خشکیده‌اش را تکان دهد، اما آن‌قدر ناتوان شده‌بود که این کار درست با جان کندن برایش برابری می‌کرد. برف‌هایی که روی مژه‌های بلندش نشسته بود بر سنگینی چشمانش اضافه می‌کرد. تمام جانش را جمع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- کا...کاری...کاری بهش...نداشته باش...اف... .
صدای شلیک گلوله‌ای در هوا پیچید. پوکه‌ی برنجی با صدای خفیفی روی برف‌های خون‌آلود افتاد. چشمانی که هنوز باز بودند، اما دیگر هیچ چیزی نمی‌دیدند. باد زمزمه‌وار برف‌ها را از میان درختان پخش می‌کرد، تا سرانجام فقط سکوت و سایه‌ای محو از این لحظه باقی بماند؛ گویی جهان حتی دیگر برای یادآوری آنچه رخ داده‌بود، نفس نمی‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,003
7,494
مدال‌ها
3
صدای قطره‌های باران که نرم‌نرمک به پنجره می‌خوردند و صدای سوختن هیزم‌های درون شومینه‌ی مشکی رنگ ضلع شرقی سالن، انگار تنها صداهای موجود در جهان هستی بودند. ماگ سرامیکی‌اش را از روی میز گردویی رنگ برداشت و به سمت بالکن به راه افتاد. با دست آزادش، پرده‌ی حریر سفید رنگ را کنار زد، در را باز کرد و وارد بالکن نمناک و سرسبزش شد. عطر باران و خاک نم زده باعث شد برای چند ثانیه احساس آرامش کند.
روی صندلی راک مخمل سرخابی‌اش نشست. از کنارش مشتی دانه برای طوطی سفید رنگش «مرمر» در ظرف غذای مخصوصش ریخت.
کمی از قهوه‌ی تلخش را مزه‌مزه کرد و چشمانش را بست و سپس سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. صدای بوق ماشین‌ها، حرف زدن نامعلوم آدم‌ها، جیغ کودکان سرخوش و گاهی رعد و برق در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شد و اجازه نمی‌داد تمرکز کند. ماگ را کنار قفس مرمر گذاشت و تلفن همراهش را از جیب کناری لباسش بیرون آورد. شماره‌ی او را گرفت و منتظر ماند. بعد از چهار بوق ناموفق، بالاخره جواب داد و بی‌مقدمه گفت:
- پیداش کردم، نزدیکم.
وارد سالن شد و پیراهن چهارخانه‌ی سبزش را روی تاپ مشکی‌اش پوشید. پتوی مچاله شده‌اش را از روی تک کاناپه‌ی سالن برداشت تا آن را به اتاق ببرد، اما صدای زنگ در باعث شد آن را روی چمدان سرخ رنگش رها کند. در را باز کرد و با دیدن خراش‌های عمیق صورتش ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت:
- بیا تو.
مرد جوان با درد خندید و دستی به فک دردناکش کشید و گفت:
- ممنونم منم خوبم، تورو خدا این همه نگران نشو.
دستش را به علامت «برو بابا» برایش تکان داد و وارد آشپزخانه‌ی چهارمتری‌اش شد و قهوه‌ساز را روشن کرد. مسکنی از سبد پلاستیکی صورتی برداشت و به سمت او پرتاب کرد و در جواب سوال نپرسیده‌اش گفت:
- دردت رو آروم می‌کنه.
مرد جوان سری تکان داد و یکی از قرص‌ها را از حصار فویل آلومینیومی آزاد کرد و بدون آب بلعید. تلخی قرص کرمی رنگ ته گلویش را آزرد.
فنجان سفید سرامیکی لب‌پَر شده را از قهوه پر کرد و به سالن برگشت. سینی را روی میز شیشه‌ای قرار داد و گفت:
- خب چی گیرت اومد؟
پوشه‌ی آبی رنگی را از کوله‌اش خارج کرد و روی میز گذاشت و قهوه‌ی داغ را برداشت و مزه‌مزه کرد:
- این تمام چیزیه که ازش تونستم گیر بیارم.
پوشه را برداشت و بی‌دقت و با عجله آن را پاره کرد. دوست داشت هر چه سریع‌تر چیزی که ماه‌ها منتظرش بوده است را ببیند. برگه‌ها را چندبار زیر و رو کرد و با بهت و خشم نالید:
- همین پاشا؟
پاشا فنجانش را روی میز گذاشت و دستی به زخم گوشه‌ی لبش کشید. درد زخم باعث شد صورتش در هم و لحنش کمی تندتر از معمول شود.
- به خاطر همین دوتا برگه طرف داشت منو با آسفالت خیابون یکی می‌کرد، سرکار خانوم!
نگاهش را به ناخن‌های آلبالویی رنگ تیره‌اش دوخت. این رنگ همیشه حس قدرت را به او می‌داد. دستش را به موهای هایلایت شده‌اش رساند و در مشت‌های ظریف اما قوی‌اش محبوس‌شان کرد و در ظاهر با حالتی خونسرد زمزمه کرد:
- باشه، معذرت می‌خوام.
پاشا تلفن همراهش را از زیپ سوم کوله‌اش خارج کرد و با لحنی که سعی می‌کرد تلخی لحظات پیشین را کمتر کند، گفت:
- آخرین باری که ازم عذرخواهی کردی، بیست سال پیش بوده. باور کن شوکه شدم.
لب‌های بی‌رنگش کمی کش آمد تا خواست جواب او را بدهد، زنگ در به صدا درآمد. پاشا از جایش زودتر بلند شد و به سمت در قطور چوبی رفت و لب زد:
- منتظر کسی بود؟
سرش را به نشانه‌ی «نه» تکان داد. از جایش بلند شد و اسلحه را از زیر تشک مبل برداشت و در سمت مخالف پاشا به دیوار پشت سرش تکیه داد.
انگار همه‌چیز متوقف شده بود. تنها صدایی که می‌شنید صدای نفس‌های خودش بود. انگشتش آرام ماشه را لمس کرد و نگاهش به دستگیره‌ی در خیره ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,003
7,494
مدال‌ها
3
صدای زنگ در مجدداً تکرار شد. پاشا با نگاهی سؤال‌دار که آغشته به نگرانی بود به او خیره شد تا تکلیف را بداند. چشمانش را چند ثانیه کوتاه بست و سپس اشاره کرد که در را باز کند و خود در حالت آماده‌باش، اسلحه را نگه داشت. پاشا دستگیره طلایی را فشرد و در قهوه‌ای رنگ و قطور را عقب کشید.
با دیدن دخترکی با چتری‌های بلند و عینک فریم قرمز گِرد، متعجب ابروهایش را بالا فرستاد و پرسید:
– بفرمایید، امرتون؟
دخترک مضطرب دستانش را درهم گره کرد و کیف مشکی رنگ بزرگش را به شانه‌ی چپش منتقل کرد و با صدایی لرزان گفت:
– با یامور کار دارم. یامور جواهریان!
پاشا سرش را به سمت یامور که چند قدمی‌اش ایستاده بود، چرخاند. یامور با حالتی جدی به دخترک چشم دوخته بود. با نگاهی به پاشا، اسلحه را به او سپرد. سپس در را بازتر کرد و رو به دخترک گفت:
– بیا داخل!
و همزمان که از کنار پاشا می‌گذشت و به سمت شومینه می‌رفت، به او گفت:
– براش حوله تمیز از کشوی سوم بیار و یه لیوان شیر گرم.
دخترک نزدیک‌ترین تشکچه‌ی مخمل به شومینه را برای نشستن انتخاب کرد. گرمای مطبوع شومینه حس خوبی به او بخشید. نگاهی به یامور انداخت که متفکرانه به او خیره شده بود. عینکش را از روی بینی‌ تراشیده‌اش برداشت و گفت:
– لپ‌تاپم رو هک کردن.
یامور ناباورانه نگاهش کرد و پیش از اینکه چیزی بگوید، پاشا با حوله‌ی سفید رنگ متوسط و یک لیوان شیر داغ که بخار از آن بالامی‌رفت، وارد سالن شد. آن را به دست دخترک داد و روی تشکچه‌ی زمردی نشست.
یامور خشمگین و بهت‌زده چنگی به موهای کوتاهش زد و با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون آمد، گفت:
– چطور این اتفاق افتاد، تارا؟
تارا شال سرخ رنگش را از روی موهایش برداشت و حوله‌ی نرم و سفید را روی موهای بلوطی‌اش گذاشت و گفت:
– همون‌طور که خواستی. می‌خواستم وارد سایتشون بشم، ولی امنیتشون خیلی بالاست، تقریباً یه چیزی مثل دارک وب. برای ورود کاربرهاشون یه سری کد و الگوی خاص دارن که فقط خودشون بهش دسترسی دارن و هر سری هم عوض می‌شه. به ظاهر، فقط یه سایت ساده‌ی شرط‌بندیه، اما من شک دارم که کارشون به اینجا ختم بشه. سلاح رو از کجا آوردی؟
یامور نگاهی به پاشا که تیز و متفکرانه نگاهش می‌کرد انداخت و گفت:
– سارمی داد، گفت لازمت می‌شه. آدرست چی؟
تارا سری تکان داد و ادامه داد:
– نگران نباش، توی کافه بودم و لپ‌تاپ رو همونجا ول کردم.
«خوبه» را زمزمه کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا کمی آب بخورد که ناگهان صدای بلند رعد و برق همه چیز را لرزاند. بوی ترس و وحشت آن خاطره‌ی لعنتی حتی بعد از بیست سال هم قرار نبود دست از سرش بردارد.
پاشا به سمت تارا برگشت و پرسید:
– دوربین‌های سطح شهری چی؟
تارا خواست حرفی بزند که با صدای شکستن شیشه و به‌دنبال آن قطع شدن برق‌ها، حرف در دهانش ماسید. از شدت ترس جیغی خفیف کشید و دستانش را روی دهانش گذاشت.
پاشا سریع‌تر به خودش مسلط شد و چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد و به سمت آشپزخانه رفت. نور کم‌سوی تلفن همراهش تنها بخشی از آشپزخانه را روشن می‌کرد، اما به اندازه‌ای کافی بود تا یامور را که وسط آشپزخانه در خود جمع شده بود و هر دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشته و به صورت گهواره‌وار تکان می‌خورد را ببیند.
خودش را به او رساند و دستش را از روی گوش‌هایش برداشت و او را در آغوش امنش مهمان کرد. همین که سرش به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی پاشا رسید، بغضش مثل تمام این بیست سال منفجر شد و نالید:
– چرا؟... چرا پاشا؟
پاشا سکوت را انتخاب کرد و ترجیح داد تنها دخترک لرزان و به‌ظاهر قوی را آرام کند چون جوابی برای این «چرا؟» های دردناک نداشت.
تارا خواست به سمت آشپزخانه برود که متوجه درخشیدن خرده‌ شیشه‌های نزدیک پنجره در نور ضعیف شومینه شد. به سمت پنجره رفت و با دیدن سنگ نسبتاً بزرگ و کاغذ پیچیده، دلهره در جانش جوشید.
دست لرزانش را جلو برد و سنگ را برداشت و چسب‌هایش را باز کرد. همین که آخرین تکه را باز کرد، با افتادن تکه‌ای گوشتی خونی، وحشت‌زده جیغ خفیفی کشید و دست‌هایش را ناباورانه روی دهانش گذاشت. صدای بلند رعد و برق و روشن شدن آسمان باعث شد تن لرزانش را به گوشه‌ی دیوار برساند. صدای قدم‌های محکم پاشا و عطر شیرین یامور باعث شد سرش را بالا بگیرد. با انگشت آن قسمت را نشان داد و گفت:
– یه... یه چیزی... اونجاست.
سکسکه و وحشتش باعث شد یامور سریع‌تر خودش را به نزدیکی پنجره برساند و با دیدن زبان بریده‌شده‌ای که به طرز وحشیانه‌ای بعضی قسمت‌هایش تکه‌تکه شده بود، دستش را روی دهانش گذاشت و یک قدم به عقب برداشت. پاشا نامه‌ی کوچکی که در یک کیسه‌ی شفاف پلاستیک، نزدیک به زبان بریده بود را برداشت. نامه‌ای با جوهر طلایی که روی کاغذی مشکی نوشته شده بود:
– اگه ادامه بدی به جای زبون سارمی، باید زبون خودت رو تحویل بگیری، جواهریان!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین