جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [شاعرِ تمام شده] اثر «لیلی‌اچ (ارغنون) انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط VIXEN با نام [شاعرِ تمام شده] اثر «لیلی‌اچ (ارغنون) انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 420 بازدید, 7 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شاعرِ تمام شده] اثر «لیلی‌اچ (ارغنون) انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط VIXEN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
رمان کوتاهِ: شاعرِ تمام شده
اثرِ: لیلی‌اچ
ژانر: درام، اجتماعی
سبک: فلسفی، رئالیسم

خلاصه:

این منم،
یک نیمچه شاعر که کارش شده نوشتن
و نمردن!
فاصله گرفته از اجتماع و نویسنده‌‌ای اجتماعی رئالیستی.
آه بله، من فاجعه‌ای در ابعاد کالبدم هستم.
اکنون هم درحالی که سرفه‌های پی‌در‌پی امانم نمی‌دهد دست به قلم شده‌ام تا هرآنچه باید پیش از مرگم _شاید در اثر یک تصادف یا یک نارسایی ریوی_ برای خودم، شما و دیوارهای خانه بگویم را، بگویم.

 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
1674244049101.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
مقدمه:
شاعر تمام شده واژه‌ای بود که اولین بار آقای مهدی موسوی اختراعش کرد و من هم از بس آن شعر را دوست داشتم به همه نشانش دادم و خودم را مثل ابله‌ها شاعر تمام شده معرفی کردم تا افتادم توی دهان‌ها. بیخیالش بشویم؛ آخر چیزهایی هست که گفتنش افت دارد برای مثال من ترجیح می‌دادم یک افسر نظامی یا جاسوس مخفی بشوم تا یک نویسنده‌ی ادبی که هر از گاهی شعر سپید هم سرهم می‌کند. دیدگاه دیگری که درباره‌ی من وجود دارد این است که شاید من مرلین مونرویی هستم که لباس سرخ رقص‌اش لای چرخ‌دنده‌های کارخانه‌ی زمین و سیستم صنعتی‌اش گیر کرده است اما هم‌چنان نوای یک اپرای معروف را بلند و فریادگونه می‌خواند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
قرار نیست که شما یک رمان جنایی فوق‌العاده که در آن شخصیت‌ها به مرور و لابلای مونولوگ داستان معرفی و شناخته می‌شوند را بخوانید. پس خودم را در همین ابتدای کار معرفی می‌کنم من شاعر تمام شده، متولد گرد و غبار اتوبوس‌ها و کتابخانه‌های خاورمیانه هستم؛ راستش آمیزه‌ای از رویا و حقیقت، یک هنرمند واقع‌گرای سمبولیست. یعنی نه می‌توانم از شاملو بگذرم نه علاقه‌ام به بوکوفسکی و هدایت عزیز را انکار کنم. من همان مرز آرمان و واقعیت هستم... حال مرا می‌فهمید؟ فاجعه‌ام. درواقع اگر می‌خواستم یک فلسفه‌گرای رئالیست مانند دیگر اطرافیانم باشم و صبح تا شب سرم توی مکتب‌های مختلف باشد و آخر شب هم با یک ماری‌جوانا بروم فضا را تفتیش کنم اکنون اینجا نبودم تا این اراجیف را برای شما ببافم؛ البته هستم ولی نه خیلی زیاد، مثلا من نمی‌توانم مثل یکی از رفقایم از مادرهای کوری که جای دارو زهر به خورد کودکانشان می‌دهند یا دخترانی که هم‌آغوش قاتلین پدرهایشان می‌شوند داستان بگویم؛ که اگر می‌توانستم که دیگر ژانر درام را انتخاب نمی‌کردم و یا لقبم شراب نبود! بهرحال من اینجا هستم تا همه چیز را درباره‌ی خودم و جامعه‌مان لو بدهم و شما هم نخوانده رد شوید؛ درواقع خودم برای خودم می‌گویم تا نزاع بین خودم و خودمِ دیگر را برطرف کنم که البته باز هم این هدف نزدیک رمان است نه دور! متوجه هستید چه می‌گویم؟ نه چون خودم هم نمی‌دانم چه نوشته‌ام، مگر کسی هدف خالق از خلقت ما اورانگوتان‌ها را می‌داند؟ البته که ما اول آبزی بوده‌ایم. البته من می‌دانم که چرا نوشته‌ام، من نوشته‌ام تا جوهر قلمم به خوش بیاید و مرا بین انبوه سفید کاغذها رها نکند، این خلاء و این فلج شدگی دیگر دارد از پای درم می‌آورد... دلیل دیگرم هم این بود که خب بالاخره یک نویسنده باید پیدا بشود که به جای کتاب‌های انگیزشی کتابی ناامیدکننده بنویسد و چشمان مخاطب را به روی امیدهایی که ساختنی هستند باز کند، یک نفر که بتواند همه چیز را ویران کند و سپس روی ویرانه‌ها گل بکارد، یک نفر که از این نمایشنامه‌ی کمدی سیاه دنیا خسته شده باشد و از هر نظمی به جز نظم آدم‌های خسته با سگرمه‌های درهم بدش بیاید؛ می‌دانید؟ یک نفر که پایش را روی هویت زنانه‌ای که می‌خواهند به خوردش بدهند بگذارد و در چارچوب اخلاق بماند، تعریف از خود نباشد اما شاید: یک نفر مثل خود من.
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
این روزها احساس می‌کنم من هم مانند برادرم کمدین پوچ شده‌ی عزیز، خودم را زیاد مصرف کرده‌ام و حالا برای خودم هم کاربردی ندارم. شده‌ام شاعری که از شعر فقط دیوانگی‌اش را بلد است، انگار زیاد غرق بشریت بوده‌ام و حالا ساده ترین اصل انسان که بودن و به طور غریزی و معمولی بودن است: "انسان لزوما وسیله نیست و حق زندگی دارد حتی اگر عامی باشد" را از یاد برده‌ام. بااینکه عزیزانم این را به من یاداوری می‌کنند اما آن‌ها هم بدتر از منند و خسته‌تر از خودشان. حال این موضوع که من یک مارکسیست لنینیست هستم _ توصیه می‌کنم این کلمه را ارام و زیرلبی بخوانید!_ هم جالب توجه است و نکته‌ی مهمی در این نگرش من به خود بی‌مصرفم. آخر الکی که نیست، من و کلیدواژه‌ی زندگی کنونی‌ام و درکل هستی وجودی‌ام جزو فیلترینگ‌های سانسوری جامعه، هنر و حتی ادبیات هستیم. اصلا هم به این ربطی ندارد که من اکنون دارم مثل کوزتی که موهای طلایی ندارد ظرف می‌شویم و دلم از آدم و عالم گرفته است یا یک وسواسی هستم که وقتی بچه‌ی مهمان‌ها در سینک ظرف‌شویی دستانش را می‌شوید سرش داد می‌زنم و وحشت‌زده می‌گویم "آنجا نه!" و همین فرمول را روی افکارم نسبت به خودم پیاده کرده‌ام. نمی‌دانم، نمی‌توانم سخن بگویم و چند روزی‌ست دیوارهای اتاق قصد جانم را کرده‌اند، برای همین دائما به خانه‌ی دوستی که در نزدیکی من زندگی می‌کند پناه می‌برم و می‌گذارم مشکلاتش را سرم آوار کند و من هم از خود تمام شده‌ام دور شوم، اما باز هم می‌خواهم بنویسم، مثل هزاران نفر جامعه شناسی که می‌نویسند و صدها اقتصاددانی که با آتش سیگار سیگار بعدی را روشن می‌کنند... همه‌ی این‌ها می‌خواهند بنویسند و این میان من آمده‌ام که خیر سرم واقعا بنویسم. موضوع اصلی این است که من نه شوپنهاور هستم نه داستایفسکی، من خودم هستم، یک خود ناچار... . منتظر ماجراهایی هستم که به ذهنم می‌آید و بهانه‌ای اجتماعی می‌شود تا نیمه شب مانند زنده یاد سیاوش کسرایی، جن‌زده از خواب بپرم و به‌دنبال کاغذ و عینکم زیر بالشت و روی میز مطالعه را بگردم، اما چه فایده وقتی دلم نمی‌خواهد پایم را از زندانم بیرون بگذارم و شاعر تمام شده را دوباره در این تبعیدگاه پنج متری با فک لرزان و صورت عصبی‌اش تنها نگذارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
نوری که از پنجره می‌تابد برایم آزاردهنده است، روشناییِ انتزاعی مزخرف موهوم!
به اندیشه‌ی من، نور بیش از حد جلوی دید آدم را می‌گیرد؛ شاید هم برای همین است که من روزها هم در تاریکی و گرگ و میش عصرانه به سر می‌برم. چه کسی می‌داند؟ شاید به غیر از بیزاری‌ام از نور واهی، چشمانم نیز آن را تشخیص نمی‌دهد. بعد می‌گویم بیخیالش شاعر جان، اگر تاریکی نبود تو هم نبودی، می‌شدی یک علاف بیکاره مثل خیلی‌ها، یک بنده. یعنی که من هم رنگ گل بنفشه را دوست دارم اما ترجیحم به کاکتوس است تا همیشه به من یادآوری کند ایستادگی آدم را حساس‌تر می‌کند و اگر می‌خواهی مرا دوست بداری مطمعن باش خارهایم هم در دستت فرو خواهند رفت. پرت و پلاهای کنونی‌ام را مدیون شمِ روانشناسی‌ام که از کودکی با من است هستم، بله، کاکتوس واقعا بهتر از گل‌های شمعدانی و پیچک است. بحث‌مان چه بود؟ نور! برق آفتاب کورکننده‌ی تابیده بر پیشانی عرق‌کرده‌ی من وقتی دارم دستان دخترانه‌ام را صرف بیل زدن می‌کنم تا مرد خانه‌ی مادرم باشم. از جنسیت‌زدگی متنفرم اما نیاز است گاهی صفتی را به جنسیتی تعمیم دهم تا حرف‌های احمقانه‌ام در سر این احمق‌ها فرو رود و سپس سری تکان دهند و باز کله‌شان را مثل گاو پایین بی‌اندازند. بله نور، این‌روزها نور تنها عللی‌ست که فردا را آغاز می‌کنم؛ آن‌هم برای این‌که از جا برخیزم و پرده‌های کل خانه را بکشم. برای همین من همیشه عاشق شب‌ها هستم و معتقدم که خب اگر در شب، عاشقان دلتنگ می‌شوند و بیچاره‌ها به فکر خودکشی می‌افتند و البته عده‌ای هم کنار خیابان می‌ایستند یا تا کمر می‌روند توی سطل زباله، مشکل از شب است؟ شب چه تقصیری دارد در این بی‌چارگی ما؟ به قول ایرانی‌ها "الله وکیل است" که مسبب کسان دیگرند. اصلا مسبب این ژن آدمی‌زاد است که ذاتا بدبخت و بیمار است.
باز هم می‌گویم: در روز هم می‌شود گریست؛ منتهی افرادی مانند من هستند که از نور بدشان می‌آیند و در شب می‌گریند، همین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
برخلاف خانه نشینی‌ام، دیروز که در جلفا قدم می‌زدم و از درد زانوهایم در سنین جوانی و رنگ تیره‌ی لباس‌هایم میان انبوهی از رهگذر رنگاوارنگ می‌نالیدم؛ به این نتیجه رسیدم که بله من نمی‌توانم خوش‌گذرانی‌های بورژوایی داشته باشم، نه به این دلیل که دلم از طعم بلوبریِ سیگار مارلبرو سیر است و یا چشمم به دیدن لبخندهای بیش از حد آدم‌ها عادت ندارد. برعکس من خودم هم در کنار جمع زیاد می‌خندم و خنده‌هایم اصلا نقاب نیست، می‌خندم و شادم... اما شاید این خصوصیت من به این دلیل باشد که نمی‌توانم تحمل داشته باشم جایی که من نشسته‌ام و می‌خواهم قلیان را بر کامم بگذارم یک جفت کفش هم کنارم نشسته‌ باشد و بهانه‌ی صاحب کفش‌ها این باشد که بله کفش‌های من پنج میلیان تومان است و روی زمین ماندن برایش خطر دارد. بنابراین از آنجا بیرون زده و بیخیال دوستی با یک آدم که بیشتر سعی دارد بورژوا باشد تا آدم می‌شوم. حالا این به عهده‌ی شماست که مانند یک کاراگاه کنکاش کنید و بفهمید مشکل از من است_درواقع من خودم مشکل هستم._ یا جامعه‌ی ما. همه چیز این جامعه از ادب به دور است، یک عده‌ای تا زور بالای سرشان نباشد آدم نیستند و یک عده‌ای هم زور را با پول خریده‌اند و آن‌ها هم آدم نیستند. پس من ترجیح می‌دهم با ساندویچی که دوستم خریده و دو قسمتش کرده و دستی که نوشابه‌اش را به من تعارف کرده است شاد باشم. آخر به من چه ارتباطی دارد که تو تابستان پارسال با پورشه‌ات در کیش تردد می‌کردی که باافتخار تعریفش هم می‌کنی؟ آه! یعنی یا اکثریت مردم باید از کشور پرت شوند بیرون یا همه‌جا کتاب کاپیتال مارکس را عرضه کنیم و توی شبکه‌های ملی به جای اجرای داستان خاله شاهدانه و بره‌ی ناقلا از بحران سرمایه‌داری افسارگسیخته بگوییم. داشتم می‌گفتم، ما اینجاییم که آواز را پاس بداریم و با دیوانگی‌ها شاد باشیم، مهم نیست اگر به محض رسیدن به خانه دوباره مهر سکوت را به لب‌مان بزنند یا از یک شوی تلوزیونی موزیک‌های پاپ به زننده‌ترین حالت ممکن انتقاد کنیم و بعد اهالی خانه به ما یادآور شوند که باید حواس‌مان به کلماتی که از آن سگ‌دانی خارج می‌شود باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
شاعرهای تمام شده؛ شاعرهایی هستند که به جبر زمان ادامه می‌دهند و همین باعث بروز مشکلات فراوانی می‌شود‌. فکرش را بکنید، مثلا خود من، برای اینکه هرروز بتوانم از جایم بلند شوم، پتو را جمع کنم و بالشت را بگذارم بالای تخت، مجبور به مصرف کافئین هستم. حالا بماند که کافئین برای منِ مضطرب و عصبی چه زیان‌هایی دارد که باز تمام این‌ها مانند زنجیره‌ای از مصیبت‌های یک آدم احساسی که حالا اختلال بی‌عاطفگی و بی‌لذتی خرخره‌اش را چسبیده است؛ به هم متصل هستند. بی‌عاطفگی! تنها دلیلی که اکنون دارم می‌نویسم، برای اینکه بفهمم درون مغزم چه خبر است که از دیشب تا کنون احساسات کاذب و عدم وجود احساسات مرا از پای درآورده است، نگذاشته لحظه‌ای چشم برهم بگذارم و حالا من با خمیازه‌های پی در پی بر صندلی چرخ‌دار دکان نشسته‌ام و از نبود یک بالشت پر و فضایی تاریک برای خوابی عمیق، رنج می‌برم. چطور بگویم، من انسانِ انسان پرستی نیستم، اما برایم بسیار مهم است که انسان دوست و مهربان باشم، درواقع برای همه‌ی شاعرها مهم است که هم‌نوع دوست به نظر برسند، اما من فی الواقع می‌خواهم مانند آن قبلاها برای عزیزانم نگران شوم و برای وطنم بگریم. برای یک کودک که در صفحه‌ی حوادث روزانه زیر چرخ‌های یک تریلی مانده است، اما چه نصیبم می‌شود؟ بی‌خیالی و بی‌خیالی و انجام کارها از روی وظیفه. البته من نمی‌دانم که این‌ها درست است یا یکی از شخصیت‌های من دارد این‌ها را می‌نویسد تا مرا پیش خودم و شما منزجرکننده نشان دهد! همین آزارم می‌دهد: من بی‌حس و خنثی شده‌ام و این دلایل مختلفی مانند همین خستگی بیش از حد و یا اضطراب بیش از حد دارد. انگار که من تمام سال را مهربان بوده‌ام و به گربه‌ها غذا داده‌ام و حالا یک‌هو ناخواسته دیگر نمی‌خواهم به هیچ گربه‌ای دست بزنم... یا مثل فرزندی که کل سال مراقب مادرش بوده است و حالا حتی در جواب سلام هم مانده باشد. پس من احساس دارم اما از کار افتاده است و این بی‌احساسی و جوانه نزدن شعر در نگاهم مرا بسیار آزار می‌دهد. اصلا شاید افسرده هستم _ که حتما هستم _ اما هر افسرده‌ای هم بی‌عاطفه نمی‌شود، درواقع من هم بی‌عاطفه نیستم و دیشب کلی به خاطر این احساس ترسیدم. به گفته‌ی دکترها شاعرهایی که قرص ضداضطراب مصرف کنند از همه چیز می‌افتند حتی احساس اندوه! شاعرهایی که غمگین نشوند! البته من این را زمانی که با چشمان بی‌فروغ به رفتن معشوقم نگاه می‌کردم نیز احساس کردم، گویی تو می‌دانی قرار است وارد یک تونل تاریک‌تر بشوی اما با پای خودت به آنجا می‌روی تا ببینی تا کجا دوام می‌آوری، تو که دیگر به گمان خود و شاید صحیحا یک شاعر نیستی بلکه یک روح هستی؛ یک روح نامرئی. چه می‌گفتیم؟ جبر زمان. عصیان برای ادامه با جبر زمان تفاوت دارد، گاهی شما بلند می‌شوید و خاک روی لباس‌تان را می‌تکانید، بند کفش‌های آل استار را محکم می‌کنید و راه را ادامه می‌دهید... اما برای ما؟ ما به ناچار داریم خودمان را روی زمین می‌کشیم و سعی می‌کنیم نگوییم که خسته‌ایم تا دیگری خسته نشود. یادداشت کنید، این از خاصیت ما شاعرهاست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین