«مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم»
یکی از روزهای تابستان، هوا گرم و سوزان بود و دوباره مثل همیشه در خانهی مرتضی خان غوغا به پا بود... .
- آریا، مگه دستم بهت نرسه!
- باز چی شده، چرا دوباره عین هابیل و قابیل به جون هم افتادین!
- بابا همش تقصیر آریاست اتاقم رو خطخطی کرده!
- دیدی میگم هیچی از هنر سرت نمیشه، خطخطی دیگه چیه!
- بسه دیگه، شورش رو درآوردین! بهتره خودتون مسئله رو حل کنین وگرنه تا دو روز از تلوزیون خبری نیست!
- امّا... .
- امّا نداره!
هر دو برادر به سمت اتاق آرمان یورش بردند و در راه یکدیگر را به هر نحوی بود تیکه پاره میکردند.
- آرمان تو چرا لال شدی؟ زبونت رو موش خورده!
- نه فقط وقتی خدا داشت زبون تقسیم میکرد سهم من رو هم به تو داد که مبادا کم بیاری!
- آرمان الان وقت روده درازی نیست! لطفاً یه کاری کن تا آراس تیکه پارم نکرده!
- مشکل خودته به من چه؟
- آرمان تو خیلی... .
صدای در به شدت بلند شد و ناگهان رعنا خانم با چهرهای گریان وارد خانه شد و با دیدن شوهرش فرمان سیل اشکهایش از سر گرفته شد.
- چی شده رعنا؟ حرف بزن! زبونم لال نکنه اتفاقی برای کامران افتاده؟
- وای مرتضی بدبخت شدیم، کتی بیوه شد، ملیکا یتیم شد و خاک تو سر ما شد!
- یا خود خدا!
- بگو من چیکار کنم؟ این چه مصیبتی بود!
مرتضی خان تمام تلاش خود را به کار برد تا خونسردی خود را حفظ کند و مثل همیشه ستونی در برابر حوادث و گرفتاریها باشد.
- حالا دیگه کاریش نمیشه کرد، خدا رحمتش کنه عمرش به دنیا نبود، تو این لیوان آب رو بخور و آروم بگیر الان باید تو مرهم خواهرت باشی نه نمک روی زخمش!
- راست میگی ولی... .
- ولی نداره عزیز من پاشو تا من بچهها رو میبرم خونه ناناگل تو حاضر شو.
- باشه برو خدا به همرات فقط ملیکا و مهیا و سارا هم اونجا هستن یه سر به ملیکا هم بزن.
- چشم.
در راه آرمان در این فکر به سر میبرد که چرا مرد جوانی مثل کامران باید سکته قلبی کند!
حدود یک ربع بعد به خانه ناناگل رسیدند. ناناگل زن میانسال مهربانی بود که داعیه بچهها محسوب میشد.
- سلام مینا خانم ببخشید دوباره شما رو زحمت میدیم.
- سلام مرتضیخان زحمت چیه! من که گفتم این بچهها برای من رحمتن.
- درسته ببخشید فقط میشه از بچهها مراقبت کنین و راستی ملیکا چهطوره؟
- طفلک نه حرف میزنه نه چیزی میخوره!
- طبیعیه سخت این شرایط، پس من دیگه... .
- آره، آره شما برین به سلامت.
بعد از کلی نصیحتهای پدرانه مرتضی خان سه پسر خود را در آغوش کشید و رفت.
در خانه همه چیز مثل قبل بود فرش قدیمیِ دست بافت، تابلوهای با طرح عشایر، رادیویی که همیشه پارازیت داشت و... .
آرمان در این افکار به سر میبرد که ناگهان اتفاقی افتاد که برای آرمان زیاد خوشایند نبود... .