جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مود با نام [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,191 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مود
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
نام رمان: شاهکار سرنوشت
نام نویسنده: اَوین
عضو گپ نظارت S.O.W(10)
ژانر: جنایی، عاشقانه، تراژدی، انتقامی
خلاصه: شاهکار سرنوشت از جایی شروع شد که تمام امید‌ها، آرزوها و رویاهایت را بر باد داد و این اتفاق لایق هرکسی بود اِلا تو، انگار کسی خوشبختی‌های آرمان را با خطی افتضاح نوشته بود چون وقتی نوبت به خواندنش توسط سرنوشت رسید فقط یک خط تیره روی تمام خوشبختی‌ها کشید و نوشت تو بمان اسیر سرنوشت. Negar_1689372622460.png
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
1684098353339.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم»
یکی از روزهای تابستان، هوا گرم و سوزان بود و دوباره مثل همیشه در خانه‌ی مرتضی‌ خان غوغا به پا بود... .
- آریا، مگه دستم بهت نرسه!
- باز چی شده، چرا دوباره عین هابیل و قابیل به جون هم افتادین!
- بابا همش تقصیر آریاست اتاقم رو خط‌خطی کرده!
- دیدی می‌گم هیچی از هنر سرت نمیشه، خط‌خطی دیگه چیه!
- بسه دیگه، شورش رو درآوردین! بهتره خودتون مسئله رو حل کنین وگرنه تا دو روز از تلوزیون خبری نیست!
- امّا... .
- امّا نداره!
هر دو برادر به سمت اتاق آرمان یورش بردند و در راه یک‌دیگر را به هر نحوی بود تیکه پاره می‌کردند.
- آرمان تو چرا لال شدی؟ زبونت رو موش خورده!
- نه فقط وقتی خدا داشت زبون تقسیم می‌کرد سهم من رو هم به تو داد که مبادا کم بیاری!
- آرمان الان وقت روده‌ درازی نیست! لطفاً یه کاری کن تا آراس تیکه پارم نکرده!
- مشکل خودته به من چه؟
- آرمان تو خیلی... .
صدای در به شدت بلند شد و ناگهان رعنا‌ خانم با چهره‌ای گریان وارد خانه شد و با دیدن شوهرش فرمان سیل اشک‌هایش از سر گرفته شد.
- چی شده رعنا؟ حرف بزن! زبونم لال نکنه اتفاقی برای کامران افتاده؟
- وای مرتضی بدبخت شدیم، کتی بیوه شد، ملیکا یتیم شد و خاک تو سر ما شد!
- یا خود خدا!
- بگو من چی‌کار کنم؟ این چه مصیبتی بود!
مرتضی خان تمام تلاش خود را به کار برد تا خونسردی خود را حفظ کند و مثل همیشه ستونی در برابر حوادث و گرفتاری‌ها باشد.
- حالا دیگه کاریش نمیشه کرد، خدا رحمتش کنه عمرش به دنیا نبود، تو این لیوان آب رو بخور و آروم بگیر الان باید تو مرهم خواهرت باشی نه نمک روی زخمش!
- راست می‌گی ولی... .
- ولی نداره عزیز من پاشو تا من بچه‌ها رو می‌برم خونه ناناگل تو حاضر شو.
- باشه برو خدا به همرات فقط ملیکا و مهیا و سارا هم اون‌جا هستن یه سر به ملیکا هم بزن.
- چشم.
در راه آرمان در این فکر به سر می‌برد که چرا مرد جوانی مثل کامران باید سکته‌ قلبی کند!
حدود یک ‌ربع بعد به خانه ناناگل رسیدند. ناناگل زن میانسال مهربانی بود که داعیه بچه‌ها محسوب می‌شد.
- سلام مینا خانم ببخشید دوباره شما رو زحمت می‌دیم.
- سلام مرتضی‌خان زحمت چیه! من که گفتم این بچه‌ها برای من رحمتن.
- درسته ببخشید فقط میشه از بچه‌ها مراقبت کنین و راستی ملیکا چه‌طوره؟
- طفلک نه حرف می‌زنه نه چیزی می‌خوره!
- طبیعیه سخت این شرایط، پس من دیگه... .
- آره، آره شما برین به سلامت.
بعد از کلی نصیحت‌های پدرانه مرتضی خان سه پسر خود را در آغوش کشید و رفت.
در خانه همه چیز مثل قبل بود فرش قدیمیِ ‌دست بافت، تابلوهای با طرح عشایر، رادیویی که همیشه پارازیت داشت و... .
آرمان در این افکار به سر می‌برد که ناگهان اتفاقی افتاد که برای آرمان زیاد خوشایند نبود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی»
- چرا هر وقت میام سمتت انگار جذامی دیدی؟
- نه نگو تروخدا به جامعه‌ی جذامی‌ها بر می‌خوره که اون‌ها رو به تو تشبیه کنم! بعدشم تو نیومدی سمتم در واقع شیرجه زدی سمتم!
- تو چه بخوای چه نخوای آینده‌ی من و تو به هم گره خورده!
- مهیا خانم ما هنوز هشت، نُه سالمونه بعدشم کی همچین چیزی گفته!
- الان همه چی مدرن شده آرمان خان! بچه‌ها از همون اول با هم هستن تا ببینن به هم میان یا نه!
- من از همین اول مطمئنم که تو به من نمیای پس شما رو به خیر ما رو به سلامت!
- میمون خوب بود آبله هم گرفت بهتر شد!
- چی شده باز شما دو تا به جون هم افتادین!
- نانا همش تقصیر آرمانه!
- ببخشید شازده خانم شما در مورد مدرن بودن حرف می‌زنی اون‌وقت تقصیر منه!
- خوب راست میگم تو مجبوری من رو قبول کنی!
- شتر در خواب بیند پنبه دانه! حیف که اندازه شتر هم خوشگل نیستی!
- دیگه بسه! همه‌تون برین توی کوچه غیر از آرمان.
- اما نانا... .
- اما، ولی، اگر و زیرا نداره مهیا خانم همین که گفتم!
بچه‌ها به ناچار به سمت کوچه روان شدند و ملیکا نیز گاماس‌گاماس به دنبال آن‌ها راه افتاد، دختر ‌بچه خوشگلی بود موهای بلند خرمایی و چشم‌های خاکستری پر رنگی داشت.
- نانا واقعاً همش تقصیر اونه من... .
- ببین گل پسر من نگه‌ت نداشتم که در مورد مهیا باهات حرف بزنم ولی سعی کن باهاش مهربون باشی اون باطنش همینه.
- بَدم از آدمایی میاد که فقط به‌خاطر قیافه طرف بهش می‌چسبن و عین گربه دور پاهاش دم تکون میدن! ولی به‌خاطر شما چشم.
- آفرین گل پسرِ نانا.
- حالا میشه بگین من رو چرا نگه داشتین؟
- میشه یه قولی به نانا بدی؟
- چه قولی؟
- این‌که مراقب ملیکا باشی قول میدی؟
- می‌دونین که من با دخترا رابطه خوبی ندارم ولی چرا من؟
- چون تو از همه عاقل‌تری، بالغ‌تری و آریا و آراس شیطونن و ملیکا الان دلش شکسته نیاز به دوستی مثل تو داره که حواسش بهش باشه و بهش گوش کنه! به نانا قول میدی؟
- قول میدم سعیم رو بکنم.
- آفرین حالا شدی آرمان مهربون خودم، حالا این پول رو بگیر و برو از مغازه عمو حشمت برای خودت بستنی بخر.
- ولی... .
- ولی نداره تاج سر می‌دونم دوست نداری از کسی پول بگیری ولی این بار عیبی نداره بعداً ازت پس می‌گیرم.
- باشه قول دادین پس بگیرین ها!
در راه آرمان در این فکر به سر می‌برد که چرا او باید مراقب ملیکا باشد و این‌که پولی که نانا به او داده بود حداقل پول سه تا بستی بود و آرمان در حال کلنجار رفتن با خود بود که آیا باید برای ملیکا نیز بخرد یا نه.
«اگه واسش بخرم مطمئنن گیر آریا و آراس می‌افتم و مدام باید متلک‌هاشون رو در مورد این‌که برای یه دختر بستی خریدم بشنوم! اصلاً لازم نیست براش بخرم از دور هم می‌تونم مراقبش باشم نانا که نگفت حتماً بچسب بهش!»
بعد از کلی فکر کردن در نهایت یک بستنی شکلاتی از عمو حشمت که بخاطر بستنی‌هایش معروف بود خرید و در راه برگشت، آریا با سرعت جت به سمتش می‌آمد... .
- چی شده؟
آریای بیچاره آن‌قدر دویده بود که تا نفس نمی‌گرفت نمی‌توانست چیزی بگوید.
- ببین اگه بخاطر بستنی اومدی کور خوندی!
- نخیر بابا بستنیت ارزونی خودت!
- پس واسه چی عین میک‌میک اومدی سمتم!
- موضوع ملیکا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«یادم نمی‌کنی و ز یادم نمی‌روی
یادت بخیر یار فراموش‌کار من»
- ملیکا تو دردسر افتاده.
- یعنی چی که تو دردسر افتاده؟
- وقتی داشتیم بازی می‌کردیم مهیا سر دسته شد چون نوبت اون بود بعد ملیکا رو بازی نداد و انداختش بیرون.
- خوب؟
- خوب به جمالت دیگه الان یه پسری به اسم سهراب داره اذیتش می‌کنه منم زورم بهش نمی‌رسه.
آرمان با شنیدن این حرف یاد قولش افتاد و سریع همراه آریا کوچه را تا خانه ناناگل طی کرد و کم‌کم قد و قامت سهراب نمایان شد، پسر چاق و تپل و کمی از آرمان قد بلند‌تر بود و ملیکا در مقابلش مثل موش در برابر فیل بود!
- این بستی رو بگیر و نخوریش!
- سعی می‌کنم!
- آهای خیکی زورت به یه دختر رسیده!
- با منی جغله؟
- آره با توم چی‌کارش داری؟
- به تو چه مگه شوهرشی!
- آره هستم به تو چه اصلاً حسابی داری بیا با من صاف کن!
ملیکا برای چند لحظه ماتش برد و سپس قرمز شد، آریا هم برای لحظه‌ای کوتاه تعجب کرد و بعد نیشخندش تا بناگوش باز شد.
- آفرین داداش تو می‌تونی، زن داداش رو از دست این غول بیابونی نجات بده!
آرمان چشم غره‌ایی به آریا نشان داده و مشغول کار قبلی شد.
- به‌به، مبارک باشه ولی این دختر مال منه!
- مگه وسیله‌ست مال تو باشه؟ اصلاً یه کاری دعوا می‌کنیم هرکی برد ملیکا مال اون!
سهراب نگاهی به سر تا پای آرمان انداخت و نیشخندی روی صورتش نقش بست... .
- گور خودت رو کندی بچه!
- سگی که مدام پارس می‌کنه گاز گرفتن بلد نیست!
سهراب می‌توانست فقط با دمبه‌هایش آرمان را روی آسفالت صاف کند ولی ناسلامتی آرمان از وقتی که داخل شکم مادرش بود رزمی کار می‌کرد!
نبرد خشونت‌آمیزی بود و سر انجام به نفع آرمان به پایان رسید.
- بعداً باهات تصفیه حساب می‌کنم جغله!
- تصفیه حساب الانت رو دیدیم آینده پیش ‌کش!
بعد از دعوا آریا با همان نیشخند سابق روبه ملیکا شروع به روده درازی کرد... .
- زن داداش اصلاً لازم نیست تشکر... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی
بوی یک تک بیت ناگه مسـ*ـت و مدهوشت کند»
- تشکر؟ تشکر واسه چی؟ من خودم می‌تونستم از پسش بربیام!
- واقعاً که شما دخترها مثل همین! حقا که به آرمان میای!
- آریا میری یا... .
- باشه، باشه شما اختلات کنین من تنهاتون می‌زارم تا یکم تنها با هم صحبت کنین ببینین... .
آرمان دیگر تحمل نکرد و تا ته کوچه به دنبال آریا دوید.
- داداشم یکم... .
- اصلاً لازم نبود کمکم کنی نکنه دلت برام می‌سوزه!
- نخیر مثل این‌که آریا راست می‌گفت همه‌تون از یه رگ و ریشه‌ هستین! چرا حالا رفتی تو تخم چشم‌هام!
- قیافت عجیبه چشم‌های آبی، آبی، آبیه! اون‌وقت موهات مشکی، مشکی، مشکیه!
- حیا کن دختر می‌دونم خوشگلم ولی... .
- نخیر اتفاقاً شبیه جوجه رنگی هستی!
- هرهرهر، خندیدیم پس چرا دیگه زل زدی بهم! بعد تو این‌قدر زبون درازی چرا به مهیا نتونستی زبون درازی کنی!
- چون از مهیا خوشم نمیاد شبیه گربه‌‌های چاپلوس و حرف، حرف خودشه بعدشم زل زدم بهت چون لبت و پیشونیت زخمیه!
- آها عیبی نداره با آب درست می‌شه.
- یعنی چی با آب درست میشه! چند لحظه صبر کن الان میام.
بعد از رفتن ملیکا سر و کله‌ی مهیا پیدا شد... .
- شنیدم با ماتم زده‌ها می‌پری!
- هر چی باشن از گربه سانان بهترن!
- چرا این‌قدر ازش دفاع می‌کنی نکنه دوسش داری!
- آره من دوسش دارم نه‌نه‌نه اصلاً عاشقشم به تو چه!
همین حرف کافی بود تا مهیا مانند گچ سفید شود و رفت ولی بدِ ماجرا این‌جا بود که ملیکا شاهد همه چیز بود!
- ببین من... .
- سوءاستفاده کردن کار شما پسرها هست عیبی نداره فقط بشین.
- چی!
- بشین قَدم بهت نمی‌رسه.
- آها باشه.
بعد از نشستن آرمان کف آسفالت ملیکا بتادین و چند چسب زخم صورتی و پنبه استریل را از داخل کوله کوچکی که همراه داشت روی ظرفی که از آشپزخانه ناناگل کش رفته بود گذاشت.
- انتظار نداری که بشینم تا چسب زخم صورتی بهم بچسبونی!
- چرا اتفاقاً انتظار دارم.
- ببین من رو بی‌خیال لطفاً... .
ملیکا چون اصراری به کمک نداشت باشه‌ای گفت اما چهره‌اش در هم شده بود... .
- باشه بابا ببخشید بیا چسب کاریم کن فقط میشه بپرسم سهراب چی‌کارت داشت؟
- می‌خواست توی بازی زنش بشم!
- همین جمله کافی بود تا آرمان از خنده روده بر شود.
- این‌قدر تکون نخور اصلاً هم خنده دار نیست فکرش رو بکن من با اون خیک باد!
- باشه ببخشید فقط من، خوب، راجب پدرت متاسفم.
ناگهان خنده از میان رفت و فضای سردی حاکم شد و ملیکا بعد از چند دقیقه انگار یادش افتاده ‌بود که باید تشکر کند... .
- ممنون، ای کاش الان این‌جا بود... .
بعد از چسب کاری‌های ملیکا آرمان چهره‌ا‌ش با انواع و اقسام چسب‌های صورتی پر شده بود و... .
- خیلی‌خوب پرنسس خانم! میشه حالا که چسب کاریم کردی بریم با هم بستنی بخوریم... .
ملیکا شیطنتش گل کرده بود... .
- ما هنوز هشت سالمونه آرمان خان!
- نخیر دلت رو خوش نکن من به هیچ ک.س پا نمی‌دم!
حتی عمو حشمت هم از دیدن آرمان با یک دختر تعجب کرده بود اما به روی خود نمی‌آورد.
- ممنون بابت بستنی.
- خواهش جوجه رنگی.
- اون که تویی!
- پس تو هم جادوگر شهر اوز باش!
این در حالی بود که اوایل آرمان فقط به‌خاطر ناناگل با ملیکا وقت می‌گذراند اما بعدها نمی‌دانست همین دختر در رنج‌ها، دردها و مشقت‌های راه در کنارش خواهد بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«آنکه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید»
***(پانزده سال بعد)
یکی از روزهای پاییزی که هوا ملایم و مطبوع بود در پارک روبه‌روی کوچه‌ی ناناگل، آرمان با صحنه عجیبی رو به‌رو شد... .
- ملیکا!
- چیه بابا ترسوندیم؟
- موهات... !
- نظرت چیه بهم میاد؟
- باورم نمیشه که موهات رو ان‌قدر کوتاه کردی!
- خوشگل شدم نه؟
- نه خیر شبیه ایناروس خدمتکار زلیخا شدی! پنج ساعته دور خودم می‌چرخم هی می‌گم این خانم کیه جای همیشگی من و ملیکا رو گرفته!
- بی‌خیال بگو ببینم چه‌خبر؟
- امروز یه روز خاص... .
- خوب؟
- یعنی نمی‌دونی امروز چه روزیه؟
- نوچ، بزار فکر کنم، با یه شرکت جدید قرارداد بستی؟
- نه!
- منشی شرکت باز چایی ریخته روت؟
- نه!
- نمی‌تونم حدس بزنم خوب بگو دیگه!
آرمان کمی دلخور شده بود اما بی‌خیال ماجرا شد و مسئله را عوض کرد... .
- بی‌خیال، کارِت با سرمایه‌گذارها به کجا رسید، نمی‌دونم چرا نمی‌ذاری بابام کمکت کنه؟
- صد دفعه بهت گفتم دوست دارم خودم رو پای خودم وایستم.
- می‌دونی که همیشه توی شرکت جا برات هست.
- می‌دونم ولی کارم خوب داره پیش میره اول باید سهام دارها رو دعوت می‌کردم که با یه روش زیرکانه شد.
- چه روشی؟
- اول این‌که رفتم سراغ کله گنده ماجرا و با کلی واسطه راضی شد که بیاد و بقیه هم که مگس دورِ شیرنی هستن! و دوم اینکه خیلی از این سرمایه گذارها رقیب‌های هم‌دیگه هستن و خوب برای دیدن اون کله گنده و این‌که رقیبشون چی توی فکرشه حتما میان و بقیه کار رو هم که فقط زبون بازیه!
- آفرین بهت از همون اول مارمولک بودی!
- مارمولک عمه‌تِ!
- هر چند که عمه ندارم ولی ملیکا... .
- هوم؟
- من خیلی وقته می‌خوام... .
صدای گوشی ملیکا به بلند شد و فرصت را از آرمان دریغ کرد... .
- یه لحظه... .
- الو؟
پشت گوشی صدای مردانه‌ای در حال صحبت بود.
- واقعاً! باورم نمی‌شه! عالیه، باشه‌باشه الان خودم رو می‌رسونم، خداحافظ.
- کی بود؟
- ببین اون وام بود که بهت گفتم بهش نیاز دارم، خوب، جور شده!
- بهت تبریک می‌گم.
- مشکلی نداری من یکم زودتر... .
- نه نه عیبی نداره برو به موفقیت‌هات برس.
- مرسی، خداحافظ.
آرمان کمی حالش گرفته بود چون نتوانسته بود به خواسته‌ا‌ش برسد و شروع به حرف زدن با خود کرد.
«خوب انتظار نداری تمام وقتش رو برای تو بزاره! اصلاً تقصیر خودته ان‌قدر موس‌موس می‌کنی! بی‌خیال»
آن‌قدر روی آن صندلی نشست تا هوا تاریک شد و وقتی به صفحه گوشی خود نگاه کرد فقط سیزده تماس بی‌پاسخ از طرف مادرش دریافت کرده بود... .
بلند شد تا برود که ناگهان دختری را دید که در حال کلنجار رفتن با چند تا پسر بود اول می‌خواست بی‌خیال شود و راه خود را کج کند اما بعد... .
«ای خدا چرا من!»
- میری یا زنگ بزنم به پلیس!
- بابا خوشگله ناز نکن!
- خاک تو سرت اگه به‌جای این کارها یکم به مخ نداشته‌ت فشار می‌اوردی الان جای انیشتین نشسته بودی!
- ای بابا مهم دله نه چندتا مسئله‌ی فیزیک... .
در همین حین آرمان وارد صحنه شد.
- اوهوی یارو اگه انیشتین مثل تو بود الان ما باید با برگ خودمون رو می‌پوشوندیم!
- تو چی‌کارشی؟
- فرض کن داداششم به تو چه!
پسری که کنارش بود شروع به پچ‌پچ کرد... .
- این همون آرمان پسر مرتضی همون کارخانه داره هست بهتر خودت رو درگیر نکنی بی‌خیال دنبال شر نگرد می‌تونه همین جا چالت کنه و هیچ ک.س هم هیچ چی نفهمه!
- حیف مایه داری وگرنه... .
- وگرنه چی؟
دیگر هیچ چیز برای گفتن نداشت و رفت. بعد از آن دخترک که کمی متعجب بود زیر لب تشکری کرد.
- ممنون.
- چرا تا این وقت شب بیرونید؟
- ببخشید فقط شما پسرا حق دارید شب‌ها بیرون باشید؟
- ببخشید اشتباه متوجه شدید منظورم این‌که... .
- لازم نیست توضیح بدید منتظر آژانسم که خیلی وقته من رو کاشته.
- بستنی می‌خورید؟
- ببخشید!
آرمان بدون هیچ حرفی رفت سراغ بستنی فروشی عمو حشمت و دو تا بستنی قیفی شکلاتی خرید و برگشت.
- بفرمایید.
- ببخشید ولی... .
- ببینید من هیچ قصد و نیتی ندارم فقط دلم می‌خواد دیرتر برم خونه.
- متشکر.
- معماری می‌خونی؟
- بله.
- از سازه روی صندلی معلوم بود.
- چرا می‌خواید دیر برید خونه؟
- مادرم، به محض رسیدن باید توضیح بدم کجا بودم و خوب امروز نتونستم حرف دلم رو بزنم و... .
- قدرش رو بدون، مادر رو می‌گم من نه مادر دارم نه پدر و خوب کسی غیر از مادر بزرگم نیست و دلم واقعاً این جواب پس دادن‌ها رو می‌خواد نمی‌دونید چقدر سخته که وقتی می‌رسی خونه همه چیز سوت و کور و تقریباً کسی منتظرت نیست، اون آدم هم بهتره رک و پوس کنده بهش بگی و تکلیف خودت رو مشخص کنی چون اگه بره همش در حسرت به سر می‌بری.
- ممنون.
- بابت؟
- نصیحت، سعی می‌کنم عمل کنم.
بعد از رفتن آن دختر حتی یادش رفته بود اسمش را بپرسد اما بعد از آن حس خوبی داشت.
وقتی به خانه رسید، عجیب بود! خانه تاریک بود، پرده‌ها کشیده و هیچ صدایی وجود نداشت، بعد از باز کردن دَر ناگهان با صحنه نسبتاً عجیبی رو به‌رو شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«اندوه من این است که در دفتر شعرم
یک بیت به زیبایی چشم تو ندارم»
یک جای کار می‌لنگید! با روشن کردن چراغ ارتشی به سمتش یورش آورد و سرتا پای او را با برف شادی مزین کردند.
- بسه، بسه میگم، بابانوئل من رو ببینه به خودش شک می‌کنه!
آراس و آریا دو طرف بازوی او را گرفتند و به سمت میز‌ کیک بردند و در همین حال ملیکا کنار میز با لباس مشکی شب با گلدوزی ظریف و آرایشی ملایم ایستاده بود.
- ببخشید ولی اگه بهت می‌گفتم همه چیز به هم می‌خورد.
آرمان کمی ماتش برده بود که از پشت ناناگل یک پس گردنی حواله‌اش کرد.
- چشم‌هات رو درویش کن بچه، بزار محرمت شد بعد دید بزن.
ملیکا کمی قرمز شده بود بنابراین از میز فاصله گرفت و رفت.
- ولله نانا دید نمی‌زدم خوب خوشگل شده بود!
- اِ، اِ، اِ از رو هم نمیره!
بعد از صرف کیک نوبت به باز کردن کادوها شد، نانا یک جفت گردنبند ست دخترانه و پسرانه خریده بود، آریا نیشخندش تا بناگوش باز شد و نگاهش به ملیکا افتاد و... .
- بفرمایید حل شد خود ناناگل ملیکا رو عروسِ آرمان... .
دیگر نتوانست چیزی بگوید چون ناناگل با عصایش بر سرش کوبید.
- تو آدم بشو نیستی!
- نانا خودت داشتی به آرمان تذکر می‌دادی وقتی محرمت... .
ناناگل دوباره یکی بر سر آریای فلک زده کوبید که موجب خنده افراد حاضر شد.
- پس فالگوش هم وایمیستی!
- بابا نانا غلط کردم بی‌خیال!
نوبت به شام رسید طبق رسوم هر سال میزها پر از انواع دسرها و غذاهای گوناگون می‌شد که افراد خود می‌توانستند هر چه دوست دارند بخورند!
بعد از شام به حرمت چند تن از ریش و گیس سفیدان جمع از جمله ناناگل نوشیدنی‌های الکلی و رقصیدن و به اصطلاح قِر دادن ممنوع بود.
آریا که کم‌کم حوصله‌اش سر رفته بود و حس می‌کرد به جای تولد در مرده شور خانه قرار دارد، پیشنهاد بازی داد.
- بازی می‌کنین؟
- چه بازی؟
- توپ حقیقت.
چشم های همه برق زد چون تقریباً تمام افراد حاضر در آن جمع حداقل یک بار این بازی را انجام داده بودند، بازی از این قرار بود که توپ دست هر ک.س می‌افتاد باید یک راز را فاش می‌کرد، آریا بعد از توضیح داستان بازی از خود شروع کرد.
- خوب بزارید اول خودم بگم، یادمه وقتی بچه بودیم و بازی می‌کردیم، آرمان که نه زیر بار نمی‌رفت! ولی با آراس که بازی می‌کردم هر وقت نوبتش می‌شد به یه بهانه فرار می کردم!
نگذاشت کسی چیزی بگوید و توپ را اتفاقی به سمت لعیا که دختر سفید و باریک اندام و دختر یکی از کارمندان شرکت بود پرتاب کرد و در همین حین سارا چشم غره‌ای نثار آریا کرد... .
- به جون سارا جون اتفاقی بود!
آراس که دلش می‌خواست تلافی کند گفت:
- سارا بزار بعد تولد با هم دیگه تاکسیدرمیش می‌کنیم!
آرمان که حوصله‌ی یک بحث دیگر را نداشت روبه لعیا گفت:
- لطفاً بفرمایید.
- خوب یه بار باید میز بابام رو جمع و جور می‌کردم یه سری اسناد روی میزش پیدا کردم که نمی‌دونستم مال آقای ابراهیمیِ و خوب پرتشون کردم!
آریا بهت زده به سمت لعیا چرخید... .
- یعنی کار شما بود! طفلک ان‌قدر دنبال اون اسناد دویده بود که اگه این رو بفهمه سکته‌ می‌کنه!
- لطفاً چیزی بهشون نگید وگرنه... .
- خیالتون راحت دهن من قرص‌قرصه!
آراس نیشخندش باز شد... .
- آره خیالتون راحت فقط به تمام کسایی که می‌شناسدشون میگه و بس!
لعیا برای جلوگیری از شروع دعوا توپ را به سمت آراس پرتاب کرد و در همین حین خدمتکار به مرتضی خان خبر داد که تلفن با او کار دارد.
- خوب... .
آریا نگذاشت آراس حرفی بزند و خودش شروع به بل‌بل زبانی کرد.
- از این نگاه‌هات به سیتا معلومه می‌خوای چی بگی بزار خودم راحتت کنم، دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه! سرکار خانم سیتا محمدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی آراس خسرو شاهی در آورم!
تمام دختران و پسران شروع به خندیدن کردند و سیتای بیچاره با صورتی سرخ شده هاج و واج نظاره‌گر بود، آرمان که دلش به حال سیتا (ستایش) سوخت قضیه را جمع و جور کرد... .
- آراس بده به یکی دیگه بعداً آریا رو صاف کن.
آراس که معلوم بود می‌خواهد خون آریا را تا ته بمکد توپ را به سمت آرمان پرتاب کرد و آریا باز هم دست از ورور کردن بر نداشت!
- خوب نوبت داداش سِرتق منه بهتره اعتراف کنی این‌جا دیگه آخر خطه!
آرمان که نمی‌خواست کم بیاورد نیشخندی روی لب نشاند اما خود نیز می‌دانست این بهترین فرصت برای گفتن درخواستش است، پس به سمت ملیکا چرخید.
- می‌دونی، من... .
مرتضی خان با چهره‌ایی رنگ پریده وارد پذیرایی شد معلوم بود که اتفاق ناگواری افتاده بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«کسی سوال می‌کند به خاطر چه زنده‌ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم.»
باورش نمی‌شد که الان به جای شاد بودن برای ورود به بیست و چهار سالگی در حال عزا برای مادر بزرگی بود که هرگز او را ندیده بود و نمی‌دانست پلیس آن‌جا چه می‌کرد و بدتر از آن آراس به طبقه‌ی بالای خانه‌ی دوبلکس مادر بزرگ رفته بود و نیم ساعت بود که بر نگشته بود و بدین معنا بود که باید آریا و اراجیفش را تحمل می‌کرد.
- نگران نباش داداش این شتریِ که در خونه‌ی همه‌‌مون می‌شینه و شانس تو توی روز تولدت جلوی پای مامان بزرگ نشسته!
آرمان کم‌کم صبرش سر آمده بود.
- نگران نباش تو رو گیوتین هم گردنت نمی‌گیره!
- وقتی مردم دلت تنگ شد می‌بینی!
- نخیر نگران نباش عزرائیل و اون شتر حالا حالا‌ها سراغت نمی‌یان چون با چرت و پرت‌هات تیمارستانیشون می‌کنی و به کل استعفا میدن!
- باشه بابا! چرا قلاده پاره می‌کنی!
- چرا! چون توی روز تولدم مادر‌بزرگی که
حالا دیگر بلند شده بود و به معنای واقعی کلمه رم کرده بود!
نمی‌شناسمش مرده، خواسته‌ام برآورده نشده، حالا تو هم داری مخم رو می‌خوری!
-پس بگو چون زبونت رو موش خورده بود تا به ملیکا بگی دوسش داری این‌طوری شدی!
آرمان نتوانست چیزی بگوید چون آراس با قیافه‌ای یخ زده پایین آمده بود و معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده!
- آراس چی شده؟
- ... .
- آراس حرف بزن دیگه!
- می... میگن... به... به... به قتل رسیده!
*دو ماه بعد*
هنوز در شوک مرگ مرموز مادر بزرگش بود که اتفاق عجیب‌تری افتاد، باورش نمی‌شد که در جشن عروسی برادرش حضور دارد و عجیب‌تر از آن آراس با دختری ازدواج کرده بود که هنوز دو ماه نیست که می‌شناسدش و در فکر این بود که پدرش چه‌گونه پدرش اجازه داده بود که این عروسی سر بگیرد آن‌ ‌هم وقتی که هنوز کفن مادرش خشک نشده بود!
آن‌قدر در فکرش غرق بود که نفهمید ملیکا کنارش ایستاده.
- تو فکری؟
- ها! چی؟ آها ملیکا، ببخشید هنوز توی شوکم!
- عیبی نداره طبیعیه همه‌امون از کار آراس تعجب کردیم اون هم با پونه!
- پونهَ رو می‌شناسی؟
- اوهوم، دوست سیتاست.
- سیتا!
دیگر هیچ کدام از حرف‌های ملیکا را نمی‌شنید و فقط ببخشیدی گفت و سراغ سیتا رفت.
- سیتا... .
- اوه، آرمان، سلام چه‌قدر خوشتیپ شدی.
- سلام ممنون.
سیتا هم دانشگاهی آرمان بود و آرمان می‌دانست که آراس به این دختر مثبت‌اندیش و عشق و حال دوست بی‌میل نیست.
- آرمان چیزی شده؟ رفتی تو فکر؟
- هوم... آره، راستش پونه... .
انگار سیتا کمی ناراحت شده بود اما لب گشود.
- ببین من نمی‌دونم داداشت چرا رفت سراغ اون ولی دختر خوبیه، زیاد خوشگل نیست و کمی ریز نقشه ولی خیلی مارمولک و باهوشه!
- در واقع سوالم این‌که آراس تو رو دوست داشت ولی حالا... ؟
سیتا لب گشود تا جواب دهد اما خدمتکاری سراغ آرمان آمد و گفت که پدرش کارش دارد آن‌هم کاری که سرنوشت آرمان را به کل تغییر داد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ...!»
جلوی آپارتمان کتی پارک کرده بود و منتظر ملیکا، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و به حرف‌های دو شب پیش پدرش فکر می‌کرد.
پدرش تقریباً آن‌قدر غرق حساب و کتاب‌های شرکت است که خیلی کم پیش می‌آمد که با خانواده‌اش در مورد موضوعی با هم حرف بزنند ولی حالا پدرش او را خواسته بود آن ‌هم در شب عروسی برادرش!
در زد و پس از اجازه خواستن وارد اتاق پدرش شد، اتاقی که تقریباً هر وقت خانه بود در آن‌جا می‌ماند و باز هم به امورات شرکت می‌پرداخت، اتاق بزرگی بود بیشتر حکم کتاب‌خانه را داشت، وسایلش با رنگ قهوه‌ای، فندقی و کرمی تزئین شده بود و یک میز بزرگ در جلوی پنجره‌‌ای قرار داشت که منظره‌اش رو به خیابان بود.
پدرش روی کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق نشسته بود.
- با من کاری داشتین؟
مرتضی خان اشاره کرد که بنشیند و آرمان رو به روی او روی کاناپه نشست.
- می‌خوام راجب به یک موضوع مهم باهات حرف بزنم.
آرمان هم‌چنان منتظر نگاهش می‌کرد.
- قراره ازدواج کنی.
ناگهان برق از سرش پرید که نکند پدرش می‌خواهد او را مجبور به ازدواج با نازنین دختر یکی از شُرکایش که چند روزی در مورد او مخ آرمان را به کار گرفته بود بکند.
- مادر بزرگت، یعنی مادر من یه وصیت‌نامه داره که طبق اون تمام اموالش به بهار یعنی دختر مصطفی می‌رسه... .
- مصطفی؟
پدرش عادت نداشت کسی میان کلامش رژه برود بنابراین چشم غره‌ای نثار آرمان کرد و ادامه داد... .
- مصطفی برادر کوچیک‌تر منه... .
باورش نمی‌شد که یک عمو دارد که از پدرش کوچک‌تر باشد.
- چرا بعد این همه سال تازه دارین بحثش رو وسط می‌کشین!
- ببین اگه بخوای‌ مدام وسط حرفم رژه بری من تمام وقتم رو باید بزارم!
آرمان دیگر چیزی نگفت و اجازه داد پدرش صحبت کند.
- مصطفی بیست و دو ساله که مُرده اون موقع تو دوساله‌ت بود، وقتی که تصادف کرد زنش حامله بود، بعد تصادف خودش سریع مُرد ولی زنش بعد به دنیا آوردن بهار مُرد، بهار الان بیست و دو سال است و به غیر مادرم کسی رو نداشت الان مادرم وصیت کرده کُل اموالش می‌رسه به بهار مگر این‌که بهار با یکی از پسرهای من ازدواج کنه.
- متوجه نمی‌شم؟
- خیلی ساده است تو باید با بهار ازدواج کنی.
- چرا من!
- چون برادر بزرگترت ازدواج کرده و برادر کوچیک‌ترت یکی دیگه رو دوست داره.
- صبر کن منم یکی رو دارم که دوسش داشته باشم.
- ملیکا! حرفش رو هم نزن اون هیچ سودی برای تو نداره.
- یعنی شما می‌گید من به همسر آینده‌ام به دید شراکت نگاه کنم.
- چرا که نه.
- من واقعاً دیگه نمی‌شناسمتون!
بلند شد که برود اما با حرف پدرش میخکوب زمین شد.
- راستی می‌دونی برای ملیکا خواستگار اومده... .
دست‌هایش را مشت کرد به گونه‌ایی که آن‌قدر سفید شده بود که انگار هیچ‌گاه رنگ خون را به خود ندیده است.
- همون پسره، اسمش چی بود؟ آها، آره سهراب، همسایه‌ی ناناگل تازگی‌ها خیلی رفته تو اوج و برای داشتن ملیکا خیلی جدیه و از اون‌جایی که من قَیم ملیکام می‌تونم مجبورش کنم تن به این ازدواج بده.
آرمان می‌دانست که پدرش هر کاری را که بگوید انجام می‌دهد اصلاً به‌خاطرهمین بود که به این جایگاه رسیده بود.
- چی می‌خوای از جونم؟
- خیلی ساده است شیش ماه فقط شیش ماه بهار رو تحمل کن بعدش ارث که نصف نصف شد طلاقش بده.
- شما به این فکر نمی‌کنین که اون دختره‌ی بدبخت رو دارین بیچاره می‌کنین شاید اصلاً از من خوشش نیاد.
- نگران نباش اون مجبوره وگرنه دارایی مادرم تمام و کمال به ما می‌رسه و اونم دستش یه هیچ جا بند نیست پس مجبوره تن بده.
- واقعاً باورم نمیشه حتی به تنها برادر زاده‌اتون هم که مادر و پدر نداره رحم نمی‌کنید!
- یک هفته فقط یک هفته وقت داری تصمیم بگیری وگرنه هم ملیکا زن سهراب میشه و هم آریا مجبور به ازدواج با بهار میشه.
علاوه بر ملیکا دلش برای آریا که مدام در مورد سارا حرف می‌زد نیز می‌سوخت و دلش نمی‌خواست برادرش با دختری که نمی‌شناسد ازدواج کند.
- اَه، باز که تو فکری!
آن‌قدر که غرق فکر بود نفهمید ملیکا کنارش توی ماشین نشسته.
- کی اومدی؟
- پنج دقیقه‌ای میشه، خوب بگو ببینم چی‌کار داشتی؟
دهانش ناگهان خشک شده بود برای گفتن خواسته‌ایی که نمی‌دانست سرانجامش چیست، نمی‌خواست مقدمه چینی کند چون می‌ترسید مانند دفعات قبل اتفاقی بیوفتد که مانع از ابراز خواسته‌اش شود.
- ملیکا، میای... میای که... میای که با هم فرار کنیم... ؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین