- May
- 30
- 136
- مدالها
- 2
« در خم زلف کجت دلها غریب افتادهاند... .»
به خانه برگشته بود وقتی وارد شد ملوک خانم با چهرهای متعجب نگاهی به صورتش انداخت.
ملوک: برگشتین؟
آرمان قرار بود اگر وضع ناناگل زیادی خراب بود پیشش بماند اما ناناگل که خیالش بابت ملیکا راحت شده بود پیشنهاد آرمان را رد کرد چون دیگر جای نگرانی نبود.
آرمان: دوست نداشتین برگردم ملوک جان.
با خنده این را گفت و ملوک خانم نیز سرخ شد.
ملوک: من غلط بکنم چنین چیزی بخوام گفتم شاید اتفاقی افتاده.
آرمان: اِ، ملوک خانم مگه نگفتم شما جای مادر منی پس من باید عذر بخوام بابت لحن بَدَم، یه اتفاقی افتاده بود که به خیر گذشت.
ملوک خانم به همین قانع شد، لبخندی زد و سری تکان داد و رفت.
سپس آرمان، بهار را دید که روی مبل لم داده بود و رمان میخواند، نزدیکتر رفت اما بهار واکنشی نشان نداد.
آرمان: سلام، چطوری؟
بهار ابتدا نگاهی به آرمان انداخت و بعد از چند لحظه انگار تازه متوجه شده بود که چه کسی روبهرویش است، از جا پرید و دست پاچه کتاب را پشتش قایم کرد.
بهار: س... س... سلام.
آرمان کتاب را با حرکتی سریع از بهار قاپید و عنوانش را خواند.
آرمان: قتل در خوابگاه دانشجویی، هوم کتاب خوبیه...، چرا رنگت پرید انگار دیو دو سر دیدی!
بهار: آخه، مامان، یعنی مامان رعنا گفت روی کتابات حساسی و خوب... .
آرمان: ای بابا مامانم باز دوباره از من هیولا ساخته، آره درسته من روی وسایلم مخصوصاً کتابام حساسم ولی نه دیگه اینطوری که نزارم کسی نزدیکشون بشه.
بهار خجالت زده لب گزید و دستهایش را در هم قفل کرد.
بهار: توی خونهی مامان لعیا که بودم اجازه نمیداد که رمان بخونم چون معتقد بود وقت تلف کردن و باید به جاش کتابهای علمی و فلسفی و تاریخی و... میخوندم، من هم که زیاد حرف گوش کن نبودم یواشکی دانلود میکردم یا از کتابخونه قرض میگرفتم ولی فقط بَد مامان لعیا رو نگم اون واسم کم نزاشت.
آرمان که بهار را غمگین دید سعی کرد بحث را عوض کند و اشارهای به رمان کرد و گفت... .
آرمان: پس رمان دوست داری؟ مخصوصاً جنایی؟
بهار: راستش نه فقط جنایی تقریباً همه سبکی میخونم، البته بهم ربطی نداره ولی کجا بودی؟
آرمان: باشگاه.
بهار: فقط باشگاه؟
آرمان یک تای ابرویش را بالا داد.
آرمان: باید جای دیگهای میبودم؟
بهار در حرفی نزد و آرمان که او را ساکت دید تصمیم گرفت مکان مورد علاقهاش را نشانش دهد مکانی که فقط تعداد محدودی اجازهی ورود به آن را داشتند.
آرمان: باهام بیا.
بهار: چی...؟
آرمان: حرف نزن فقط بیا.
طبقهی بالا، ته راهرو، سمت راست چندتا پله به سمت بالا میخورد و سپس به در چوبیه کندهکاری شدهی زیبایی میرسید.
آرمان: چشمهات رو ببند و تا نگفتم باز نکن.
بهار با کمی تردید چشمهایش را بست، آرمان کلید ضریفی را از پشت گارد کوشیاش در آورد و در را باز کرد و سپس دستهای بهار را گرفت و به سمت داخل هدایت کرد.
آرمان: تا نگفتم باز نکنی.
چراغها را روشن کرد و پنجرهها را باز کرد.
آرمان: حالا میتونی چشمات رو باز کنی.
بهار آرام چشمهایش را باز کرد و از منظرهی روبهرویش همزمان هم احساس شگفت زدگی داشت و هم احساس شادی و سر خوشی.
بهار: وای، اینجا مال توِ؟
آرمان: اوهوم.
کتابخانهی نسبتاً بزرگی بود که وسایل داخلش قدیمی بودند اما سبک زیبا و دلنشینی را رقم میزدند در گوشهای از اتاق یک شومینه قرار داشت، پنجرهها سراسر بودند و کل محله زیر پا قرار داشت، جاکتابیها پر از انواع کتابها بودند که از لحاض ژانرهایشان به صورت نامنظم چیده شده بودند، اما کتابها همهگی آنقدر تر و تمیز بودند که انگار کسی آنها را دست نگرفته باشد، کف اتاق دو تا فرش قرمز قدیمی گذاشته شده بود و روی آنها مبلهای راحتی روبه پنجره قرار داشت.
بهار تا میتوانست کتابها را زیر و رو کرد و به هر نام آشنایی میرسید ذوق زده چیزهایی راجبش بلغور میکرد.
بهار: وای خدای من، غرور و تعصب! بابا لنگ دراز! وای اینو ببین قتل کیارش! خدای من دنیای سوفی رو هم که داری... !
آرمان خندهاش گرفته بود، بهار حق داشت اگر او نیز جایش میبود حتماً همینقدر ذوق زده میشد.
آرمان: آروم، آروم نمیخوام سکته کنی اونوقت کی جواب مامانم رو بده!
بهار از اینکه دیوانه بازی در آورده بود خجالت کشید.
بهار: ببخشید، خونهی مامان لعیا هم انقدر کتاب داشت ولی همش علمی و فلسفی و... بودن.
آرمان: میدونم چه حسی داری.
صدای ملوک از طبقهی پایین طنین انداز شد.
ملوک: آقا آرمان، بهار خانم، پونه خانم و... شام حاضره.
آرمان: یه پا آقاست این ملوک خانم ما انقدر صداش بلنده که از هفت طبقه هم بالاتر میره! ولی تو نگران نباش وقتی در رو ببندی دیگه هیچ صدایی اذیتت نمیکنه کاملاً عایق صداس.
بهار: مرسی ازت.
آرمان چشمکی زد سپس اخم متفکر کرد.
آرمان: پونه برگشته؟
بهار: آره یه ساعتی میشه.
آرمان: آها... .
بهار: نمیای بریم شام بخوریم.
آرمان: تو برو من یه دوش بگیرم میام.
بهار: باشه و خوب میشه هر وقت خواستم بیام اینجا؟
آرمان کلید ضریف را دست بهار داد.
آرمان: چرا که نه اصلاً این کلید دست تو باشه خیالم راحتتره میترسم گم بشه.
بهار آرمان را بغل کرد و نجوا کنان کنار گوشش گفت... .
بهار: مرسی داداشی.
وقتی آرمان را رها کرد و میخواست برود، آرمان لبخندی زد.
آرمان: بابت پستی که فرستادی مرسی، خیلی بدردم خورد.
بهار فقط لبخندی نثارش کرد و خارج شد... .
موقع شام ملوک قرمه سبزی درست کرده بود، آریا آنقدر ذوق زده بود که بیخیال شام شد، مرتضی خان هم که خانه نبود، پونه در سکوت شام میخورد و چیزهایی یادداشت میکرد که اگر مرتضی خان بود احتمالاً عصبانی میشد چون معتقد است سر غذا نباید کسی مشغول به کار دیگری باشد.
آرمان: پونه، آراس کجاس؟
پونه خیلی خونسرد سرش را بالا گرفت و با چشمهای قهوهایاش نگاهی به آرمان انداخت.
پونه: رفته مسافرت مثل همیشه.
آرمان: به مشکل بر خوردین؟
بهار سقلمهای به آرمان زد و رعنا اخم آلود نگاهی به آرمان انداخت.
رعنا: آرمان! به شما چه که به مشکل بر خوردن یا نه!
پونه چهرهی کاملاً معمولی داشت اما از آن دست آدمها بود که لبخند زیبایی دارند، شاید با همین لبخندش آراس را دیوانه کرده بود!
پونه: نه عیبی نداره رعنا جون.
رعنا کمی لرزید اما سریع خود را مشغول به ور رفتن با انگشتانش کرد.
پونه: نه به مشکل نخوردیم فقط سعی میکنیم همدیگه رو آزاد بزاریم و مثل زنجیر نباشیم، همین.
آرمان قانع نشده بود اما سکوت کرد و مشغول بازی با غذایش شد.
باید میفهمید که در این خانه چه اتفاقی در حال وقوعست که انقدر اوضاع را تغییر داده است... .
به خانه برگشته بود وقتی وارد شد ملوک خانم با چهرهای متعجب نگاهی به صورتش انداخت.
ملوک: برگشتین؟
آرمان قرار بود اگر وضع ناناگل زیادی خراب بود پیشش بماند اما ناناگل که خیالش بابت ملیکا راحت شده بود پیشنهاد آرمان را رد کرد چون دیگر جای نگرانی نبود.
آرمان: دوست نداشتین برگردم ملوک جان.
با خنده این را گفت و ملوک خانم نیز سرخ شد.
ملوک: من غلط بکنم چنین چیزی بخوام گفتم شاید اتفاقی افتاده.
آرمان: اِ، ملوک خانم مگه نگفتم شما جای مادر منی پس من باید عذر بخوام بابت لحن بَدَم، یه اتفاقی افتاده بود که به خیر گذشت.
ملوک خانم به همین قانع شد، لبخندی زد و سری تکان داد و رفت.
سپس آرمان، بهار را دید که روی مبل لم داده بود و رمان میخواند، نزدیکتر رفت اما بهار واکنشی نشان نداد.
آرمان: سلام، چطوری؟
بهار ابتدا نگاهی به آرمان انداخت و بعد از چند لحظه انگار تازه متوجه شده بود که چه کسی روبهرویش است، از جا پرید و دست پاچه کتاب را پشتش قایم کرد.
بهار: س... س... سلام.
آرمان کتاب را با حرکتی سریع از بهار قاپید و عنوانش را خواند.
آرمان: قتل در خوابگاه دانشجویی، هوم کتاب خوبیه...، چرا رنگت پرید انگار دیو دو سر دیدی!
بهار: آخه، مامان، یعنی مامان رعنا گفت روی کتابات حساسی و خوب... .
آرمان: ای بابا مامانم باز دوباره از من هیولا ساخته، آره درسته من روی وسایلم مخصوصاً کتابام حساسم ولی نه دیگه اینطوری که نزارم کسی نزدیکشون بشه.
بهار خجالت زده لب گزید و دستهایش را در هم قفل کرد.
بهار: توی خونهی مامان لعیا که بودم اجازه نمیداد که رمان بخونم چون معتقد بود وقت تلف کردن و باید به جاش کتابهای علمی و فلسفی و تاریخی و... میخوندم، من هم که زیاد حرف گوش کن نبودم یواشکی دانلود میکردم یا از کتابخونه قرض میگرفتم ولی فقط بَد مامان لعیا رو نگم اون واسم کم نزاشت.
آرمان که بهار را غمگین دید سعی کرد بحث را عوض کند و اشارهای به رمان کرد و گفت... .
آرمان: پس رمان دوست داری؟ مخصوصاً جنایی؟
بهار: راستش نه فقط جنایی تقریباً همه سبکی میخونم، البته بهم ربطی نداره ولی کجا بودی؟
آرمان: باشگاه.
بهار: فقط باشگاه؟
آرمان یک تای ابرویش را بالا داد.
آرمان: باید جای دیگهای میبودم؟
بهار در حرفی نزد و آرمان که او را ساکت دید تصمیم گرفت مکان مورد علاقهاش را نشانش دهد مکانی که فقط تعداد محدودی اجازهی ورود به آن را داشتند.
آرمان: باهام بیا.
بهار: چی...؟
آرمان: حرف نزن فقط بیا.
طبقهی بالا، ته راهرو، سمت راست چندتا پله به سمت بالا میخورد و سپس به در چوبیه کندهکاری شدهی زیبایی میرسید.
آرمان: چشمهات رو ببند و تا نگفتم باز نکن.
بهار با کمی تردید چشمهایش را بست، آرمان کلید ضریفی را از پشت گارد کوشیاش در آورد و در را باز کرد و سپس دستهای بهار را گرفت و به سمت داخل هدایت کرد.
آرمان: تا نگفتم باز نکنی.
چراغها را روشن کرد و پنجرهها را باز کرد.
آرمان: حالا میتونی چشمات رو باز کنی.
بهار آرام چشمهایش را باز کرد و از منظرهی روبهرویش همزمان هم احساس شگفت زدگی داشت و هم احساس شادی و سر خوشی.
بهار: وای، اینجا مال توِ؟
آرمان: اوهوم.
کتابخانهی نسبتاً بزرگی بود که وسایل داخلش قدیمی بودند اما سبک زیبا و دلنشینی را رقم میزدند در گوشهای از اتاق یک شومینه قرار داشت، پنجرهها سراسر بودند و کل محله زیر پا قرار داشت، جاکتابیها پر از انواع کتابها بودند که از لحاض ژانرهایشان به صورت نامنظم چیده شده بودند، اما کتابها همهگی آنقدر تر و تمیز بودند که انگار کسی آنها را دست نگرفته باشد، کف اتاق دو تا فرش قرمز قدیمی گذاشته شده بود و روی آنها مبلهای راحتی روبه پنجره قرار داشت.
بهار تا میتوانست کتابها را زیر و رو کرد و به هر نام آشنایی میرسید ذوق زده چیزهایی راجبش بلغور میکرد.
بهار: وای خدای من، غرور و تعصب! بابا لنگ دراز! وای اینو ببین قتل کیارش! خدای من دنیای سوفی رو هم که داری... !
آرمان خندهاش گرفته بود، بهار حق داشت اگر او نیز جایش میبود حتماً همینقدر ذوق زده میشد.
آرمان: آروم، آروم نمیخوام سکته کنی اونوقت کی جواب مامانم رو بده!
بهار از اینکه دیوانه بازی در آورده بود خجالت کشید.
بهار: ببخشید، خونهی مامان لعیا هم انقدر کتاب داشت ولی همش علمی و فلسفی و... بودن.
آرمان: میدونم چه حسی داری.
صدای ملوک از طبقهی پایین طنین انداز شد.
ملوک: آقا آرمان، بهار خانم، پونه خانم و... شام حاضره.
آرمان: یه پا آقاست این ملوک خانم ما انقدر صداش بلنده که از هفت طبقه هم بالاتر میره! ولی تو نگران نباش وقتی در رو ببندی دیگه هیچ صدایی اذیتت نمیکنه کاملاً عایق صداس.
بهار: مرسی ازت.
آرمان چشمکی زد سپس اخم متفکر کرد.
آرمان: پونه برگشته؟
بهار: آره یه ساعتی میشه.
آرمان: آها... .
بهار: نمیای بریم شام بخوریم.
آرمان: تو برو من یه دوش بگیرم میام.
بهار: باشه و خوب میشه هر وقت خواستم بیام اینجا؟
آرمان کلید ضریف را دست بهار داد.
آرمان: چرا که نه اصلاً این کلید دست تو باشه خیالم راحتتره میترسم گم بشه.
بهار آرمان را بغل کرد و نجوا کنان کنار گوشش گفت... .
بهار: مرسی داداشی.
وقتی آرمان را رها کرد و میخواست برود، آرمان لبخندی زد.
آرمان: بابت پستی که فرستادی مرسی، خیلی بدردم خورد.
بهار فقط لبخندی نثارش کرد و خارج شد... .
موقع شام ملوک قرمه سبزی درست کرده بود، آریا آنقدر ذوق زده بود که بیخیال شام شد، مرتضی خان هم که خانه نبود، پونه در سکوت شام میخورد و چیزهایی یادداشت میکرد که اگر مرتضی خان بود احتمالاً عصبانی میشد چون معتقد است سر غذا نباید کسی مشغول به کار دیگری باشد.
آرمان: پونه، آراس کجاس؟
پونه خیلی خونسرد سرش را بالا گرفت و با چشمهای قهوهایاش نگاهی به آرمان انداخت.
پونه: رفته مسافرت مثل همیشه.
آرمان: به مشکل بر خوردین؟
بهار سقلمهای به آرمان زد و رعنا اخم آلود نگاهی به آرمان انداخت.
رعنا: آرمان! به شما چه که به مشکل بر خوردن یا نه!
پونه چهرهی کاملاً معمولی داشت اما از آن دست آدمها بود که لبخند زیبایی دارند، شاید با همین لبخندش آراس را دیوانه کرده بود!
پونه: نه عیبی نداره رعنا جون.
رعنا کمی لرزید اما سریع خود را مشغول به ور رفتن با انگشتانش کرد.
پونه: نه به مشکل نخوردیم فقط سعی میکنیم همدیگه رو آزاد بزاریم و مثل زنجیر نباشیم، همین.
آرمان قانع نشده بود اما سکوت کرد و مشغول بازی با غذایش شد.
باید میفهمید که در این خانه چه اتفاقی در حال وقوعست که انقدر اوضاع را تغییر داده است... .
آخرین ویرایش: