جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مود با نام [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,366 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مود
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« در خم زلف کجت دلها غریب افتاده‌اند... .»
به خانه برگشته بود وقتی وارد شد ملوک خانم با چهره‌ای متعجب نگاهی به صورتش انداخت.
ملوک: برگشتین؟
آرمان قرار بود اگر وضع ناناگل زیادی خراب بود پیشش بماند اما ناناگل که خیالش بابت ملیکا راحت شده بود پیشنهاد آرمان را رد کرد چون دیگر جای نگرانی نبود.
آرمان: دوست نداشتین برگردم ملوک جان.
با خنده این را گفت و ملوک خانم نیز سرخ شد.
ملوک: من غلط بکنم چنین چیزی بخوام گفتم شاید اتفاقی افتاده.
آرمان: اِ، ملوک خانم مگه نگفتم شما جای مادر منی پس من باید عذر بخوام بابت لحن بَدَم، یه اتفاقی افتاده بود که به خیر گذشت.
ملوک خانم به همین قانع شد، لبخندی زد و سری تکان داد و رفت.
سپس آرمان، بهار را دید که روی مبل لم داده بود و رمان می‌خواند، نزدیک‌تر رفت اما بهار واکنشی نشان نداد.
آرمان: سلام، چطوری؟
بهار ابتدا نگاهی به آرمان انداخت و بعد از چند لحظه انگار تازه متوجه شده بود که چه کسی روبه‌رویش است، از جا پرید و دست پاچه کتاب را پشتش قایم کرد.
بهار: س... س... سلام.
آرمان کتاب را با حرکتی سریع از بهار قاپید و عنوانش را خواند.
آرمان: قتل در خوابگاه دانشجویی، هوم کتاب خوبیه...، چرا رنگت پرید انگار دیو دو سر دیدی!
بهار: آخه، مامان، یعنی مامان رعنا گفت روی کتابات حساسی و خوب... .
آرمان: ای بابا مامانم باز دوباره از من هیولا ساخته، آره درسته من روی وسایلم مخصوصاً کتابام حساسم ولی نه دیگه این‌طوری که نزارم کسی نزدیکشون بشه.
بهار خجالت زده لب گزید و دست‌هایش را در هم قفل کرد.
بهار: توی خونه‌ی مامان لعیا که بودم اجازه نمی‌داد که رمان بخونم چون معتقد بود وقت تلف کردن و باید به جاش کتابهای علمی و فلسفی و تاریخی ‌و... می‌خوندم، من هم که زیاد حرف گوش کن نبودم یواشکی دانلود می‌کردم یا از کتابخونه قرض می‌گرفتم ولی فقط بَد مامان لعیا رو نگم اون واسم کم نزاشت.
آرمان که بهار را غمگین دید سعی کرد بحث را عوض کند و اشاره‌ای به رمان کرد و گفت... .
آرمان: پس رمان‌ دوست داری؟ مخصوصاً جنایی؟
بهار: راستش نه فقط جنایی تقریباً همه سبکی می‌خونم، البته بهم ربطی نداره ولی کجا بودی؟
آرمان: باشگاه.
بهار: فقط باشگاه؟
آرمان یک تای ابرویش را بالا داد.
آرمان: باید جای دیگه‌ای می‌بودم؟
بهار در حرفی نزد و آرمان که او را ساکت دید تصمیم گرفت مکان مورد علاقه‌اش را نشانش دهد مکانی که فقط تعداد محدودی اجازه‌ی ورود به آن را داشتند.
آرمان: باهام بیا.
بهار: چی...؟
آرمان: حرف نزن فقط بیا.
طبقه‌ی بالا، ته راهرو، سمت راست چندتا پله به سمت بالا می‌خورد و سپس به در چوبیه کنده‌کاری شده‌ی زیبایی می‌رسید.
آرمان: چشم‌هات رو ببند و تا نگفتم باز نکن.
بهار با کمی تردید چشم‌‌هایش را بست، آرمان کلید ضریفی را از پشت گارد کوشی‌اش در آورد و در را باز کرد و سپس دست‌های بهار را گرفت و به سمت داخل هدایت کرد.
آرمان: تا نگفتم باز نکنی.
چراغ‌ها را روشن کرد و پنجره‌ها را باز کرد.
آرمان: حالا می‌تونی چشمات رو باز کنی.
بهار آرام چشم‌هایش را باز کرد و از منظره‌ی روبه‌رویش همزمان هم احساس شگفت زدگی داشت و هم احساس شادی و سر خوشی.
بهار: وای، این‌جا مال توِ؟
آرمان: اوهوم.
کتابخانه‌ی نسبتاً بزرگی بود که وسایل داخلش قدیمی بودند اما سبک زیبا و دلنشینی را رقم می‌زدند در گوشه‌ای از اتاق یک شومینه قرار داشت، پنجره‌ها سراسر بودند و کل محله زیر پا قرار داشت، جاکتابی‌ها پر از انواع کتاب‌ها بودند که از لحاض ژانرهایشان به صورت نامنظم چیده شده بودند، اما کتاب‌ها همه‌گی آن‌قدر تر و تمیز بودند که انگار کسی آن‌ها را دست نگرفته باشد، کف اتاق دو تا فرش قرمز قدیمی گذاشته شده بود و روی آن‌ها مبل‌های راحتی روبه پنجره قرار داشت.
بهار تا می‌توانست کتاب‌ها را زیر و رو کرد و به هر نام آشنایی می‌رسید ذوق زده چیزهایی راجبش بلغور می‌کرد.
بهار: وای خدای من، غرور و تعصب! بابا لنگ دراز! وای اینو ببین قتل کیارش! خدای من دنیای سوفی رو هم که داری... !
آرمان خنده‌اش گرفته بود، بهار حق داشت اگر او نیز جایش می‌بود حتماً همین‌قدر ذوق زده میشد.
آرمان: آروم، آروم نمی‌خوام سکته کنی اون‌وقت کی جواب مامانم رو بده!
بهار از این‌که دیوانه بازی در آورده بود خجالت کشید.
بهار: ببخشید، خونه‌ی مامان لعیا هم ان‌قدر کتاب داشت ولی همش علمی و فلسفی و... بودن.
آرمان: می‌دونم چه حسی داری.
صدای ملوک از طبقه‌ی پایین طنین انداز شد.
ملوک: آقا آرمان، بهار خانم، پونه خانم و... شام حاضره.
آرمان: یه پا آقاست این ملوک خانم ما ان‌قدر صداش بلنده که از هفت طبقه هم بالاتر میره! ولی تو نگران نباش وقتی در رو ببندی دیگه هیچ صدایی اذیتت نمی‌کنه کاملاً عایق صداس.
بهار: مرسی ازت.
آرمان چشمکی زد سپس اخم متفکر کرد.
آرمان: پونه برگشته؟
بهار: آره یه ساعتی میشه.
آرمان: آها... .
بهار: نمیای بریم شام بخوریم.
آرمان: تو برو من یه دوش بگیرم میام.
بهار: باشه و خوب میشه هر وقت خواستم بیام این‌جا؟
آرمان کلید ضریف را دست بهار داد.
آرمان: چرا که نه اصلاً این کلید دست تو باشه خیالم راحت‌تره می‌ترسم گم بشه.
بهار آرمان را بغل کرد و نجوا کنان کنار گوشش گفت... .
بهار: مرسی داداشی.
وقتی آرمان را رها کرد و می‌خواست برود، آرمان لبخندی زد.
آرمان: بابت پستی که فرستادی مرسی، خیلی بدردم خورد.
بهار فقط لبخندی نثارش کرد و خارج شد... .
موقع شام ملوک قرمه سبزی درست کرده بود، آریا آن‌قدر ذوق زده بود که بی‌خیال شام شد، مرتضی خان هم که خانه نبود، پونه در سکوت شام می‌خورد و چیزهایی یادداشت می‌کرد که اگر مرتضی خان بود احتمالاً عصبانی میشد چون معتقد است سر غذا نباید کسی مشغول به کار دیگری باشد.
آرمان: پونه، آراس کجاس؟
پونه خیلی خونسرد سرش را بالا گرفت و با چشم‌های قهوه‌ای‌اش نگاهی به آرمان انداخت.
پونه: رفته مسافرت مثل همیشه.
آرمان: به مشکل بر خوردین؟
بهار سقلمه‌ای به آرمان زد و رعنا اخم آلود نگاهی به آرمان انداخت.
رعنا: آرمان! به شما چه که به مشکل بر خوردن یا نه!
پونه چهره‌ی کاملاً معمولی داشت اما از آن دست آدم‌ها بود که لبخند زیبایی دارند، شاید با همین لبخندش آراس را دیوانه کرده بود!
پونه: نه عیبی نداره رعنا جون.
رعنا کمی لرزید اما سریع خود را مشغول به ور رفتن با انگشتانش کرد.
پونه: نه به مشکل نخوردیم فقط سعی می‌کنیم همدیگه رو آزاد بزاریم و مثل زنجیر نباشیم، همین.
آرمان قانع نشده بود اما سکوت کرد و مشغول بازی با غذایش شد.
باید میفهمید که در این خانه چه اتفاقی در حال وقوع‌ست که ان‌قدر اوضاع را تغییر داده است... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« هر کجا نیست کسی، آن طرف میز، منم
خسته و غم‌زده با خویش گلاویز، منم»
عروسی آریا نیز در همان تالاری بود که عروسی آرمان در آن برگزار شده بود، آریا همراه سارا هم‌چنان بعد از نیم ساعت در حال رقصیدن بودند.
آرمان: آریا واقعاً خوشحاله.
این را با حسرت گفت.
بهار: ای بابا چرا مثل دخترا شدی! دنیا که به آخر نرسیده تو هم بعد شیش ماه می‌تونی یه دختر فوق‌العاده پیدا کنی من مطمئنم.
جملات را با لبخند بیان می‌کرد که باعث شد آرمان خجالت‌زده شود و بحث را به سمت دختربچه‌ی چهار، پنج ساله‌ای که معلوم بود گم شده‌است بکشاند.
آرمان: بهار نگاه کن اون دختربچه ده دقیقه‌اس داره میاد و میره و هیچ ک.س هم توی این تالار درانداشت پیداش نکرده.
بهار: آره منم دیدمش تو برو سراغش من باید با خانواده مامانم تجدید دیدار کنم ای کاش من جای تو بودم، وقت گذروندن با بچه‌ها خیلی بهتره!
چهره‌اش درهم رفت معلوم بود که حوصله آنها را ندارد، بهار لباس مجلسی بلند صورتی رنگی که آستین نداشت را به زور رعنا به تن کرده بود و تکه‌ای از موهایش را گوجه‌ای بالا برده بود و آرایش ملایمی هم‌تراز لباسش کرده بود و چهره‌اش خیلی دوست داشتنی و کودکانه شده بود که موجب لبخند آرمان شد.
بهار که نگاه خیره‌ی آرمان را دید کمی معذب شد.
بهار: مامان خیلی سمج من توی کُل عمرم هیچ‌وقت چنین لباسی نپوشیدم!
آرمان به خود آمد و مسیر نگاهش را تغییر داد و دوباره روی دختربچه متمرکز شد.
آرمان: تو برو پیش فامیلات منم برم ببینم اون بچه چشه.
بهار: خیلی خوب فعلاً.
بهار گاماس‌گاماس به سوی فک و فامیل مادرش رفت و آرمان نیز سراغ دختربچه‌ی گم شده رفت.
آرمان: سلام خانم کوچولو.
دختر با تعجب آرمان را برنداز کرد.
آرمان: گم شدی؟ اسمت چیه؟
- خواهرم گفته به غریبه‌ها نگم اسمم آیلینه!
آرمان خنده‌اش گرفت اما سعی می‌کرد خود را کنترل کند.
آرمان: باشه بهم نگو اسمت آیلینه! ولی من بهت میگم اسمم آرمانه و تو می‌توی هرچی دوست داری صدام کنی.
آیلین وقتی کم‌کم احساس امنیت کرد زبانش باز شد.
آیلین: عمو شما نمی‌دونین که نباید مزاحم دخترا بشین!
برخلاف خیلی از هم سن و سالانش ادا کردن کلمات برایش خیلی راحت بود.
آرمان: خوب آخه من می‌ترسم تنهایی برم توی حیاط میشه شما همراهیم کنین؟
آیلین: نمیشه از کجا بدونم که نمی‌خوای منو بدزدین!
آرمان اول کمی خندید و بعد سرش را خاراند و با خود فکر کرد (اگر یه دختر داشته باشم می‌تونه ان‌قدر شیرین باشه؟ مثلاً شبیه بهار باشه؟)
سرش را به خاطر این فکر و خیال‌ها تکان داد.
آرمان: اِم، خوب یه کاری می‌کنیم به یکی از خدمتکارا می‌گیم که اگه من تو رو برنگردوندم به پلیس خبر بده باشه؟
آیلین انگار راضی نشده بود چون با عروسک خرگوشی دستش ور می‌رفت.
آرمان: خوب این آیلین خانم چی دوست داره؟
چشم‌های آیلین برق زد و برای این‌که محترمانه به نظر برسد خواسته‌اش را به عروسک دستش نسبت داد.
آیلین: بستنی، اِم، یعنی آقا خرگوشه دوست داره من نمی‌خوام اون می‌خواد.
آرمان دوباره خندید و دلش می‌خواست که آیلین را بغل کند اما خود نیز می‌دانست که با این کار آیلین دیگر به او اعتماد نکند.
آرمان: باشه چشم هر چی آیلین خانم بگه.
آیلین: آقا خرگوشه، هر چی آقا خرگوشه بگه.
آرمان: چشم هرچی آقا خرگوشه بگه، دیگه بریم.
آیلین کمی مردد این پا و آن پا کرد و سپس موافقت خود را اعلام کرد، سپس آرمان سراغ سلینا، دختری که روز عروسیش با او آشنا شده بود رفت و قضیه را برایش توضیح داد، سلینا لبخندی به آیلین زد و به او اطمینان داد که آرمان کاملاً مورد اعتماد است.
آیلین: عمو شما این خانم رو می‌شناسین من که نمی‌شناسم از کجا معلوم دست به یکی نکرده باشین!
سپس سراغ یکی دیگر از خدمتکارها رفت و قضیه را برایش بازگو کرد و آرمان با خنده نظارگر ماجرا بود و با تکان سر به خدمتکاری که آیلین سراغش رفته بود قضیه را فهماند و آن خدمتکار نیز چون آرمان را می‌شناخت به آیلین اطمینان کامل داد.
داخل باغ صندلی‌های فلزی وجود داشت، آرمان آیلین را به سمت یکی از آن‌ها هدایت کرد و خود به سمت طبقه‌ی پایین تالار روانه شد و دو تا شیک که مخصوص دسر بودند را کش رفت و به غرغر‌های مسئول آن بخش گوش نداد.
آرمان: بیا اینم دوتا شیک شکلاتی و توت‌فرنگی برای آقا خرگوشه.
آیلین دستش را به سمت شیک توت‌فرنگی برد... .
آیلین: آقا خرگوشه همین براش کافیه اون‌یکی مال شماست عمو آرمان.
آرمان حرفی نزد چون ملیکا در حال نزدیک شدن بود.
ملیکا: سلام آرمان چطوری؟
بعد نگاهی به آیلین انداخت و ادامه داد... .
ملیکا: و این خانم خوشگله کیه؟
آرمان‌: ایشون آیلین خانم چون من می‌ترسیدم لطف کردن و من رو همراهی کردن.
ملیکا لبخندی زد و گفت... .
- مرسی که این داداش منو همراهی کردین خانم کوچولو.
آیلین: من کوچولو نیستم بعدشم شما دوتا اصلاً شبیه هم نیستین چطوری برادر و خواهرین؟
نه آرمان چیزی گفت نه ملیکا و آیلین ادامه داد... .
- حیف شد اگه خواهر و برادر نبودین می‌تونستین ازدواج کنین و بچه‌تون خیلی خوشگل میشد.
ملیکا سخت شده بود و چیزی نمی‌گفت اما با این حال بازهم چیزی از صورتش پیدا نبود، آرمان می‌خواست چیزی بگوید اما سروکله‌ی پونه پیدا شد و بی‌توجه به آرمان و ملیکا، آیلین را بغل کرد و او را برانداز کرد، آرمان اولین باری بود که پونه را باحالتی غیر از حالت خونسرد و جدی همیشگی‌‌اش می‌دید.
پونه: آیلین مگه بهت نگفتم پیش آراس بمون تا من برگردم.
آیلین گریه می‌کرد و در میان گریه به زور حرف می‌زد.
آیلین: آجی... به خدا... به خدا من... وایستادم ولی عمو آراس یهو غیبش زد.
آرمان که دلش سوخته بود خطاب به پونه گفت... .
- حالا که چیزی نشده پونه، آیلین به من لطف کرد و همراهیم کرد.
پونه که تازه متوجه حضور آرمان و ملیکا شده بود خود را جمع و جور کرد.
پونه: اوه، آرمان سلام، مرسی که از خواهرم مراقبت کردی.
سپس نگاهی بین آرمان و ملیکا رد و بدل کرد و منتظر جواب آنها نشد و دست آیلین را کشید و رفت.
ملیکا: خواهرش!
آرمان: آره چهره‌اش گفتم آشناس باید زودتر می‌فهمیدم، یعنی به نظرت چرا آراس ان‌قدر سر به هوا شده کلاً انگار توی دنیای دیگه‌ای مثل تو مدام داره فرار می‌کنه، ولی از چی دیگه خدا می‌دونه؟
ملیکا: ببین اون‌طوری نگام نکن من بهش قول دادم اون بخواد خودش میگه.
آرمان: خیلی‌خوب ولی من بالاخره می‌فهمم توی این مدت چی شده... .
ملیکا: همه چی به وقتش فقط همین رو بدون که جواب من ربطی به قضیه‌ی آراس نداره خودت هم خوب می‌دونی سیصدبار دلیلم رو گفتم.
سپس راهش را کشید و رفت و آرمان را با کوهی از سوال تنها گذاشت.
« آراس چته چرا از اون آدم شوخ طبع به این آدم سربه هوای افسرده تبدیل شدی... ؟ و تو پونه کجا بودی که نفهمیدی خواهرت کجاس... ؟»
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین