جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مود با نام [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,371 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهکار سرنوشت] اثر«اَوین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مود
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« هر شب همين است حال ما وقتی نباشی
اندوه عالم را به دل دارم كجایی... ؟»
پشت در اتاق پدرش ایستاده بود، نمی‌دانست این کار را برای علاقه‌اش به ملیکا انجام می‌دهد یا برعکس می‌خواست لج او را در آورد، حرف‌های ملیکا هم‌چنان در ذهنش رژه می‌رفت و او را به چند روز پیش کشاند، ملیکا ابتدا خندیده بود و فکر می‌کرد آرمان شوخی می‌کند، اما با دیدن چهره‌ی جدی او ناگهان لبخند روی صورتش ماسید.
- شوخی می‌کنی دیگه؟ مگه نه؟
- من... .
- ببین آرمان من تازه دارم موفق میشم و نمی‌خوام به‌خاطر یه رفتار بچه‌گانه همه چیز رو از دست بدم.
- تو که هیچ‌چیز رو از دست نمیدی فقط... .
انگشت اشاره‌اش را روی لب آرمان گذاشت و خود لب گشود.
- آرمان من تو رو دوست دارم ولی فقط به عنوان یه رفیق تو بهترین دوست و برادری هستی که من داشتم و دارم و من نمی تونم به دید دیگه‌ای بهت نگاه کنم از این‌ها گذشته فکر مادرت رو نکردی یا داداش‌هات که بعد تو چه حالی میشن‌... ؟
دیگر چیزی یادش نمی‌آمد فقط می‌دانست که در مورد تصمیم پدرش و آن وصیت‌نامه و این‌که آرمان به‌خاطر او و آریا باید تن به این کار می‌داد چیزی به ملیکا نگفته بود، شاید باید می‌گفت اما حتی اگر قضیه را مو‌به‌مو به ملیکا می‌گفت احتمالاً تاثیری در تصمیم او نداشت چون او چه در صورت وجود وصیت‌نامه و چه در نبود آن تصمیم خود را گرفته بود و فقط به دید برادر و یا دوست به آرمان نگاه می‌کرد.
دستانش را مشت کرد، عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست، هم‌چنان مردد بین در زدن یا نزدن بود، کلافه دستی در موهایش کشید و سپس شقیقه‌هایش را فشار داد، تصمیمش را گرفته بود، در زد... .
- بیا داخل.
داخل شد اتاق بوی چای تازه با گل محمدی که پدرش عاشقش بود را به خود گرفته بود.
- به‌به پسر شاخ شمشاد خودم تصمیمت رو گرفتی؟
- قبلش چندتا سوال دارم... .
مرتضی خان روی صندلی پشت میز نشست و به حالت متفکر به پسرش نگاه کرد.
- بپرس ولی چون می‌دونم سوالات زیاده دونه‌دونه بپرس.
- چه‌طور به آراس اجازه دادی با پونه که اصلاً مورد تایید شما نیست ازدواج کنه؟
- هر چند که ربطش رو به تو نمی‌دونم ولی دوسش داشت.
- من هم ملیکا رو دوست دارم و... .
- ولی رَدت کرده.
چهره مرتضی خان بی‌احساس بود و آرمان ماتش برده بود.
- شما... .
- ببین من بعد بیست و چهار سال مطمئنن پسر کله شَقَم رو می‌شناسم تو تا چیزی رو به دست نیاری چیز دیگه‌ایی رو قبول نمی‌کنی و از اون‌جایی که ان‌قدر راحت داری بهار رو قبول می‌کنی پس این احتمال وجود داره که ملیکا باهات راه نیومده! سوال بعدی.
کاملاً حس می‌کرد که خون از تمام بدنش به سرش فوران می‌کند اما با این حال ادامه داد... .
- چطوری پدر من که کله شَق بودنم رو ازش به ارث بردم ان‌قدر راحت راضی به ازدواج آراس شده اون‌هم وقتی که هنوز کفن مادرش خشک نشده؟
- همون‌طور که بهت گفتم آراس اون دختره رو دوست داشت و در ضمن چهلم مادرم رد شده پس موردی نمی‌بینم.
جواب این مورد زیاد برایش عجیب نبود چون پدرش هیچ‌گاه حرفی در مورد مادرش به میان نیاورده بود، پس ادامه داد... .
- چرا قبول کردین جشن عروسی رو توی خونه برگزار کنین اون‌هم به این سادگی!
- خواست پونه بود چون فک و فامیل زیادی ندارن و پدر و مادرش هم مُردن و فقط یه خواهر کوچیک‌تر داره.
- باورم نمی‌شه!
- بهتره باورت بشه من پونه رو به‌خاطر این قبول کردم چون خیلی باهوشه و توی یه هفته با کلی شرکت گردن کلفت قرارداد بسته و شرکتمون رو برده توی اوج.
- پس بگو به‌خاطر سود قبولش کردی!
آرمان مَرد روبه‌رویش را نمی‌شناخت مردی که به‌خاطر خانواده‌اش هر کاری می‌کرد کجا رفته بود!
- شما ان‌قدر پولدار هستین که نیازی به پول مادرتون نداشته باشین... .
- هر چی بیشتر بهتر.
سرش گیج می‌رفت فقط دوست داشت گفت و گویش زودتر خاتمه یابد ولی باز هم سوال داشت.
- پرونده مادربزرگ هنوز بازه و هیچ سرنخی وجود نداره پس چرا ان‌قدر بی‌خیالین!
- این به پلیس مربوط نه من.
چهره‌ی پدرش کاملاً سرد بود و بی احساس مگر چه اتفاقی افتاده بود که ان‌قدر از مادرش بی‌زار بود!
انگار در حال غرق شدن بود دیگر نمی‌توانست هوای اتاق را تحمل کند خواست خارج شود که پدرش لب باز کرد... .
- تصمیمت رو گرفتی؟ چون سهراب امروز دوباره زنگ زد و منم بَدَم نمیاد از ملیکا هم یه سودی ببرم چون سهراب در عوض ملیکا سی درصد سهام شرکتش رو به من واگذار می‌کنه و آریا هم برای خواستگاری هفته‌ی آینده از سارا تو پوست خودش نمی‌گنجه و خوشحال بودن اون‌ها در آینده به تصمیم تو بستگی داره.
رنگ به رخسارش نمانده بود، هنوز ملیکا را دوست داشت و دلش نمی‌خواست برادر کوچک‌ترش که آن‌قدر ذوق زده بود ناگهان ناامید و افسرده گردد و تن به ازدواج اجباری دهد... .
- قبوله ولی باید یه قرارداد امضا کنی که دیگه با ملیکا کاری نداشته باشی و بعد شیش ماه میرم خارج و دیگه نمی‌خوام هیچ وقت ببینمت!
- قبوله.
*یک ماه بعد*
کل یک ماه گذشته را در اتاقش مانده بود و نه خوب غذا می‌خورد و نه خوب می‌خوابید و فقط به‌خاطر نامزدی آریا از اتاقش خارج شده بود و سعی کرده بود که کمی خوشحال به نظر برسد.
حالا جلوی در اتاق عاقد ایستاده بود... .
طبق رسومِ گذشته همراه پدر و مادر و خواهر عروس و داماد*می‌کردند و سپس به تالار می‌رفتند و مراسم جشن عروسی را در تالار برگزار می‌کردند... .
در زد و با شنیدن کلمه‌ی بفرمایید وارد شد.
سلام زیر لبی به مادرش که نگران بود کرد و با دیدن پدرش دوباره خشم در تک‌تک سلول‌های بدنش نفوذ کرد ولی با دیدن دختر مو فرفری که روی مبل دو نفره با لباس عروسی نسبتاً ساده نشسته بود جا خورده و با لکنت گفت:
- تو... تو... تو بهاری... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«بلاتکلیف‌تر از اسفند دیده‌ای؟
معشوقه‌ی زمستان است اما عطر بهار را به پیراهنش می‌زند.»
ابتدا تعجب کرده بود اما حالا چهره‌ای سرد به خود گرفته بود، دیگر آن‌قدر دیده و شنیده که دیدن دختری که در پارک ملاقات کرده بود به‌جای بهار برایش تعجبی نداشت.
بهار تعجبی در چهره‌اش نبود انگار از اول می‌دانست که قرار است با چه کسی ازدواج کند.
- برای بار دوم عرض می‌کنم دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه سرکار خانم بهار خسروشاهی آیا بنده وکیلم با مهریه‌ی... .
سارا که در آن مجلس حکم خواهر داماد را داشت با قندی که در دست داشت آرام ضربه‌ای به پشت آرمان زد تا فقط خود او متوجه شود.
- با این قیافه‌ی یخ کرده‌‌تون شبیه هر چی هستین الا عروس و داماد!
حرفی برای گفتن نداشت غرق در فکر بود... .
سارا: عروس رفته گلاب بیاره.
- برای بار سوم عرض می‌کنم دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه خانم بهار خسرو شاهی آیا بنده وکیلم با مهریه‌ی یک شاخه گل محمدی و یک جلد کلام الله مجید شما را به عقد دائمی آقای آرمان خسرو شاهی در آوردم؟
بهار، مردد بین گفتن بله یا نه بود.
کمی سکوت بر پا شد، بعد از چند ثانیه تصمیمش را گرفت... .
- با اجازه بزرگ‌ترها، بله.
صدای کِل کشیدن پونه و سارا که تازه عروس‌های مرتضی خان بودند بلند شد و بعد از آن بهار را بغل و گونه‌ی او را بوسیدند و تبریک گفتند.
آرمان هم‌چنان در فکر بود و بنابراین نفهمید که مادرش با کمی اشک که از کنار گونه‌اش روان شده بود او را در آغوش گرفت.
- بهت... تبریک... بهت تبریک می‌گم گل پسرم.
آرمان به خود آمد و کلمات تشکر آمیز را فقط از روی عادت همیشگی ادا کرد.
برای دلگرم کردن مادرش و به شک نیفتادن پونه و سارا مجبور شد دست بهار را در دست بگیرد و روانه ماشین گل زده شوند اما در عین حال نتوانست چهره‌ی جدی و یخ کرده‌ی روی صورتش را پاک کند.
در داخل ماشین یک ربع اول سکوت برقرار بود و سپس بهار لب گشود... .
- ببین آرمان من... .
ادا کردن کلمات برایش سخت بود اما به هر اجباری که بود شروع کرد و آرمان سکوت را برای آن لحظه برگزید.
- من... من واقعاً نمی‌خواستم که... که رویا‌های یه نفر دیگه رو نا... نابود کنم... مجبور بودم.
آرمان ناخودآگاه نیشخندی تحویلش داد و بهار بی‌‌توجه ادامه داد.
- ببین می‌دونم که یه نفر دیگه رو دوست داری، می‌دونم مرگ مامان لعیا*« نامی که مادر مرتضی خان را با آن صدا می‌زد» باعث سختی تو شده... .
آرمان دیگر جوش آورده بود.
- سختی! نخیر تو و مامان لعیات من رو نابود کردین کسی که دوسش داشتم پَسَم زده... .
حتی خود نیز می‌دانست که ملیکا به‌خاطر بهار او را رد نکرده ولی در آن لحظه آن‌قدر فشار رویش بود ‌که نمی‌توانست فکرش را متمرکز کند.
- می‌دونم، می‌دونم... .
- نخیر نمی‌دونی تو چه می‌دونی عشق چیه، چه می‌دونی مادر ناراضی و پدری که مجبورت کرده به انجام کاری که نمی‌خوای، چیه!
این حرف به سرعتی که خارج شد موجب پشیمانی‌اش شد و باعث ناراحتی و عصبانیت بهار نیز شد.
- آره فقط تو می‌دونی که پدر و مادر چیه چون من توی زندگیم فقط یه نفر رو داشتم که الان زیر خروار‌ها خاک خوابیده... .
- من... گوش کن... .
- نه تو گوش کن من آدم کثیفی که هر بار با یه نفر باشه نیستم من مجبور بودم چون تنها دارایم همون دارایی‌های مامان لعیاست یعنی من هیچ چیزی از خودم ندارم و برای ادامه زندگی بهش نیاز دارم برای ادامه رشته‌ام بهش نیاز دارم و مطمئن باش اگه چندرغاز داشتم هیچ‌وقت سمت خونواده شما نمی‌اومدم و دارایی مامان لعیا رو تمام و کمال می‌دادم به شما پس ان‌قدر با من راجب به بدبختی حرف نزن که خودم بدترش رو کشیدم.
آرمان که کمی آرام شده بود زیر لب ابراز تاسف کرد و در صدایش مشخص بود که واقعاً متاسف بود... .
- ببین من این مدت ان‌قدر چیزهای عجیب دیدم که هضمش برام سخته من حتی زمان کافی برای این‌که بفهمم اطرافم چه خبره رو نداشتم.
بهار به منظره‌ی بیرون از ماشین نگاه می‌کرد اما حواسش به آرمان بود و سپس لب کشود... .
- پس درکم کن من مجبور بودم و وقتی فهمیدم آرمان تویی و یاد حرف‌هات راجب کسی که دوسش داری افتادم می‌خواستم پا پس بکشم ولی از یه طرف گیر آرشام یا همون پسرخاله‌ام می‌افتادم که نمی‌دونی چه آدم کثیفیه و از یه طرف من هیچ پیش زمینه‌ای نداشتم، نه درآمدی نه دارایی، هیچ چی به معنای واقعی کلمه هیچ چی.
- من معذرت می‌خوام، فقط از دست بابام که مجبورم کرده بود و ملیکا عصبانی بودم.
- با بابات که حرف زدم به نظرم آدم خوبیه! ولی ملیکا... .
- پس هنوز پدرم رو نشناختی ولی اصلاً دلم نمی‌خواد راجب به اون حرف بزنم، ملیکا کسی که دوسش داشتمه و می‌خواستم باهاش فرار کنم ولی قبول نکرد و گفت من مثل برادرشم و دید دیگه‌ای نسبت به من نداره!
خودش نیز نفهمیده بود که صدایش را بالا برده و با خشم حرف می‌زد.
- آروم باش.
به خود آمد و فهمید سرعتش بالاست و دسته فرمان را آن‌قدر فشرده که ناخن‌هایش سفید شده، در همین حال بهار ادامه داد... .
- چرا لفظت مال گذشته است؟ اگه کسی رو دوست داشته باشی حتی گذر زمان هم نمی‌تونه اون رو از ذهنت پاک کنه پس باید به دوست داشتنت شک کنی!
آرمان کمی تعلل کرد شاید بهار راست می‌گفت شاید باید به دوست داشتنش شک می‌کرد آیا حالا که ملیکا وِلش کرده بود نباید او را وِل می‌کرد؟
- شیش ماه... .
از افکارش بیرون آمد... .
- چی؟
- شیش ماه هم دیگه رو تحمل می‌کنیم مثل خواهر و برادر بعد موسی به دین خود عیسی هم به دین خود.
لبخند ملایمی بر چهره‌ی آرمان نقش بست این دختر در عین حال که در ناز و نعمت بزرگ شده بود، گرگ باران دیده نیز بود شاید در این مدت می‌توانست چیزهای زیادی از او بیاموزد اما هم‌چنان در فکر ملیکا بود، حرف‌های پدرش به اندازه‌ی حرف های ملیکا ناراحتش نکرده بود... .
(ما فقط دوستیم آرمان...)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« حال دل پرسیدی و گفتم که خوبم بارها
خوبم اما خوب ویرانم، نفهمیدی مرا»
نیم ساعتی بود که به تالار رسیده بودند بعد از کلی تبریک و سلام و احوال‌پرسی زمان یافت تا کمی به دور و اطراف نگاهی بی‌ا‌ندازد تالار دو طبقه و بزرگ بود که در طبقه‌ی دوم مراسم برپا و طبقه‌ی اول مخصوص صرف غذا و تنقلات بود، لوستر های گران قیمت و شیک از سقف آویزان بودند، کاشی‌ها از تمیزی بسیار برق می‌زدند علاوه بر این‌ها در جلوی تالار درهای شیشه‌ای وجود داشت که به بالکن های کوچک منتهی می‌‌شد، گوشه‌ای از تالار روی یک میز بزرگ انواع نوشیدنی‌ها چیده شده بود، شیشه کاری سقف به گونه‌ای بود که اگر لوستر‌ها خاموش میشد می‌توانستی آسمان پر ستاره‌ی شب را ببینی، خدمتکارهای تالار یونیفرم تمیز و اتو کشیده و سفید، سیاه به تن داشتند و فقط سرپرست کت و شلوار مشکی به تن کرده بود و مدام فرمایش‌های لازم را به خدمتکارها می‌کرد.
سر و کله‌ی مهیا پیدا شد و با صدایی که سعی می‌کرد عاری از هرگونه احساس باشد لب گشود.
- بهت تبریک میگم! ولی بهتر نبود یکم بیشتر بهش می‌رسیدین قیافه‌اش اصلاً تعریفی نداره، انگار از ده کوره اومده!
آرمان حواسش را جمع کرد و دید که مهیا تمام تلاش خود را کرده تا زیبا به نظر برسد.
حوصله بحث کردن نداشت اما می‌دانست که نباید در برابر چنین آدم‌های کم بیاورد وگرنه تا آخر عمر باید متلک بشنود.
- نه که قیافه‌ی خودت خیلی زیباست، شبیه مارمولکی شدی که دمش از پَس کله‌اش در اومده!
- آرمان احترام خودت رو نگه دار... .
- لااقل بهار با یکم آرایش زیباست ولی تو چی؟ اگه آرایشت رو پاک کنی چندتا استخون و یه پوست شل می‌مونه با یه ملاقه خون!
در همین حال آریا هم وارد ماجرا شد.
آرمان: گل بود به سبزه نیز آراسته شد، همینمون کم بود!
آریا: آقا بزار من حرف بزنم بعد عین کلاغ غار‌غار کن!
مهیا: آریا تو هم که نخود آش.
آریا: ببخشید که اوقاتتون رو مشوش فرمودم دوشیزه علیه.
مهیا: آرمان یه برادر خوشگل هم نداشتی کلاً از زیبایی بویی نبردین.
آریا: تو خوبی که شبیه حشره‌هایی هستی که روی آسفالت پخش شدن!
با این حرف مهیا انگشت اشاره‌اش را با حالت تهدید گونه در هوا تکان داد و آریا نیز با حالتی مسخره مانند اسب‌های که با دیدن آخور خود سرشان را تکان می‌دادند، سرش را تکان داد... .
- بعداً حسابت رو می‌رسم آریا.
- خواهیم دید.
بعد از رفتن مهیا، آریا نگاهی به آرمان انداخت و اشاره‌ای به بهار کرد و گفت... .
- آرمان خان بعداً مهربونی‌هات رو جران می‌کنم! ولی حالا، آدم برای خدا بگه دختر خوشگلیه اما من بالاخره می‌فهمم.
- چی رو می‌خوای بفهمی؟
آریا اشاره‌ای به سارا کرد و گفت... .
- بعداً حرف می‌زنیم، باید برم سارا تنهاست.
با رفتن آریا، آرمان انگار که چیزی گم کرده باشد به اطراف نگاه می‌کرد و چشم‌هایش با دیدن چیزی که دلش در تمنایش بود از حرکت ایستادند و با شنیدن زمزمه‌‌ی صدای بهار کنار گوشش به خود آمد... .
- برو پیشش.
- چی؟
- گفتم برو پیشش، شاید بعد شیش ماه دوباره بخوای که... .
- به نظرت خیلی بد نیست که داماد توی شب عروسیش بره سراغ دخترخاله‌‌اش که مجرده و تازه تقریباً همه می‌دونن که من اون رو می‌خواستم.
بهار شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد... .
- هنوز هم می‌خوای و سعی نکن طفره بری از نگاه‌هات معلومه! بعدش هم این آدم‌ها قرار نیست به جای تو زندگی کنن، اگه خوشحال باشی بهت حسودی می‌کنن، اگه غمگین باشی دل می‌سوزونن شاید حتی خوشحال بشن ولی هیچ کدوم دغدغه‌اشون تو نیستی پس چرا نگرانی که چی فکر می‌کنن؟ تازه تو این مدت که با پدرت معاشرت کردم فهمیدم که خانواده‌ی ایرانی با سبک و سیاق اروپایی هستین پس فرقی نمی‌کنه که کی با کی معاشرت می‌کنه و تو قراره فقط باهاش حرف بزنی تازه اگه بخوای تا آخر مجلس همین‌طوری نگاهش کنی که اوضاع بدتر از این میشه که مستقیم باهاش حرف بزنی، مطمئن باش کسی برداشت بد نمی‌کنه.
آرمان آه سردی کشید و لب گشود... .
- اون من رو نمی‌خواد.
صدایش غمگین بود همچون کسی که تمام زندگی‌اش به انتظار چیزی نشسته که هیچ‌گاه به حقیقت بدل نمی‌شود.
بهار رو‌به‌رویش ایستاد و با چشم‌هایی که به تاریکی شب می‌مانست به او زل زد و ادامه داد.
- تو باید تلاشت رو بکنی.
- نمی‌فهمم چرا ان‌قدر اصرار می‌کنی؟
- چون یه جورایی حست رو درک می‌کنم این‌که در تمنا باشی و نشه.
آرمان یک تای ابرویش را بالا برد و گفت... .
- در تمنای کسی بودی؟
- موضوع من عشق و عاشقی نیست، من در طلب کسانی هستم که وجود ندارن ولی مال تو هست، وجود داره پس تلاشت رو بکن که حداقل بعداً به قول یه عمویی نگی که: « من بر شکست بی‌جدال خویش می‌گریم! »
خودش نیز نمی‌دانست چرا اما در طول دو، سه ساعتی که با او معاشرت کرده بود احساس خوبی پیدا کرده، احساس داشتن پشتوانه‌ای محکم، حس داشتن خواهر، آیا واقعاً خواهر داشتن این‌گونه بود... ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«آنچه در یادش نمانده، یاد ماست... .»
وقتی که مجلس گرم شد و دخترهای جوان‌تر بهار را برای رقصیدن با خود همراه کردند، آرمان تنها ماند و بالاخره بعد از کلی کلنجار سراغ ملیکا رفت ولی در راه پسری با ظاهری آشنا و هودی مشکی ساده و شلوار جین که به ظاهر هم سن و سال آریا بود راهش را سد، با چشم های مشکی‌اش به چشم‌های آرمان زل زد و بی‌مقدمه و با حالتی جدی و عصبانی شروع به حرف زدن کرد.
- خوشگل پسر، نمی‌دونم یهو از کدوم گوری پیدات شد ولی این رو بدون بهار مال منه!
آرمان کمی عصبی شده بود اما تمام تلاش خود را می‌کرد که جنگی به راه نیندازد.
- ببخشید من شما رو می‌شناسم؟
- اوهو، آقا رو باش فکر کردین پولدارین دیگه همه چیز مال شماست و می‌تونین هر وقت خواستین عین لباس‌هاتون آدم‌های زندگیتون رو عوض کنین!
- امروز به اندازه کافی شنیدم بیا برو کنار بزار به کارم برسم.
- برم کنار که هنوز هیچی نشده بری سراغ یکی دیگه.
آرمان جوش آورده بود و نتوانست جلوی خود را بگیرد و یقه‌ی پسر هودی مشکی را چسبید و زمزمه‌وار کنار گوشش خواند.
- هر چند به تو ربطی نداره ولی بهتره حرف مفت نزنی وقتی چیزی رو نمی‌دونی، من الان به خواست خودم این‌جا نیستم.
بعد ناگهان یادش آمد که این پسر را کجا دیده بود.
- بعدشم اون من نیستم که افتاده دنبال دختر مردم و به زور می‌خواد با خودش همراهشون کنه!
او همان پسری بود که در پارک مزاحم بهار شده بود و با توجه به توصیفات بهار احتمالاً این پسر همان آرشام پسر‌خاله‌ی بهار بود.
مردی میانسال که ته چهره‌اش شبیه آرشام بود جلو آمد و گفت... .
- ببخشید باز این پسر من دردسر درست کرده.
- بابا چرا داری معذرت خواهی... .
- تو یکی دهنت رو ببند مگه نگفتم دیگه بهار رو فراموش کن!
- اما بابا عبدلله... .
- بفهم پسر بهار دوست نداشته، نداره و نخواهد داشت!
آرمان یقه‌ی آرشام را ول کرد و رو به مرد میانسال که فهمیده بود بابای آرشام است برگشت و گفت... .
- نه مشکلی نیست فکر کنم... .
برای این‌که حرص آرشام را در آورد لبخندی روی لب نشاند و ادامه داد.
- فکر کنم برای آرشام سوء تفاهم پیش اومده بود که خداروشکر حل شد.
- بازم ببخشید این از بچه‌گیش شیفته‌ی بهار بوده، همیشه مراقبش بوده و اجازه نداده احدی سمتش بره و الان هم یکم... .
آرمان ابتدا کمی دلخور شد که چرا این مرد جلوی او در حال صحبت کردن در مورد علاقه‌ی پسرش به بهار است که الان زن اوست اما با این همه به روی خود نیاورد و در این فکر فرو رفت که آیا بابای آرشام که حالا فهمیده بود نامش عبدلله است از این‌که پسرش می‌خواسته بهار را به زور با خود همراه کند خبر دارد یا نه.
با دیدن چهره‌ی مضطرب آرشام تا ته قضیه را فهمید و لبخندش پهن‌تر شد و از طرفی دلش به حال عبدلله خان سوخت که فکر می‌کرد چه پسر با غیرتی دارد!
- لازم نیست خودتون رو نگران کنید یه‌جورهایی درکش می‌کنم.
عبدلله خان تشکری کرد و گوشه‌ی هودی آرشام را کشید و خواست او را با خود همراه کند که آرمان زمزمه‌ی آرشام را کنار گوشش شنید.
- فکر نکن همه چیز تموم شده!
بعد از رفتن آرشام و عبدلله خان آرمان نگاهی به دور و اطراف انداخت و ملیکا را همراه یک مرد داخل یکی از بالکن‌ها یافت.
تنش از چیزی که دید به لرزه افتاد یعنی ملیکا او را به خاطر ک.س دیگری رد کرده بود؟ تمام نیروی خود را جمع کرد و قبل از این‌که ک.س دیگری مانعش شود به سمت بالکنی که ملیکا همراه یک نفر دیگر داخل آن بود قدم برداشت و ناخواسته از گوشه‌ی در که کمی باز بود صدای آن‌ها را شنید.
- باید به آرمان بگی... .
با شنیدن این حرف کمی مردد شد... .
- چی رو بهش بگم دیگه کار از کار گذشته... .
با شنیدن صدای مرد نفس آسوده‌ای کشید اما هنوز نمی دانست آراس و ملیکا راجب به چه چیزی بحث می‌کردند او باید چه چیزی را می‌دانست؟
پیش خدمتی از گوشه چشم نگاهی به آرمان کرد و گفت... .
- ببخشید آقا دنبال چیزی می‌گردید؟
صدایش آن‌قدر بلند بود که انگار مدتی‌ست آن‌جاست و مدام آرمان را صدا می‌زند اما چون آرمان گوشش بدهکار نبوده او نیز صدایش را بالا برده بود که موجب شد توجه ملیکا و آراس نیز جلب شود.
آرمان آن‌قدر عصبانی بود که در دل در دهان پیش‌خدمت یک قند گذاشته بود و مانند یک گوسفند قربانی سلاخی‌اش می‌کرد اما به‌خاطر این‌که عادی انگاری کند لبخند نه چندان مهربانانه‌ای تحویل پیش‌خدمت داد و گفت... .
- اوه نه کاری ندارم فقط می‌خواستم تلفن کنم.
پیش‌خدمت انگار راضی نشده بود اما با این حال سری تکان داد و بی‌خیال شد و رفت.
ملیکا: اوه آرمان این‌جا چی‌کار می‌کنی مگه نباید پیش بهار باشی؟
ملیکا آدم مرموزی بود و چهره‌اش به‌گونه‌ای نبود که از روی ظاهر متوجه باطنش شوی اما آراس انگار که مضطرب بود.
آرمان: خوب من راستش دنبال تو می‌گشتم.
ملیکا حالت سوالی و کمی شیطنت به خود گرفت.
ملیکا: دنبال من!
آراس: من تنهاتون می‌زارم.
آراس نگاهی به ملیکا انداخت و وقتی ملیکا عکس العملی نشان نداد، انگار خیالش از چیزی راحت شده باشد نفس راحتی کشید.
سپس ضربه‌ی آرامی به پشت آرمان وارد کرد و با نگاهی دلگرم کننده اما غمگین آن‌ها را تنها گذاشت. ملیکا دست‌هایش را روی سی*ن*ه حلقه کرد و گفت... .
- آرمان با من کاری داری؟
آرمان کار خود را به کل کنار گذاشت و الان از چیزی که در ذهنش بود می‌ترسید.
- تو... نکنه... تو.
- میشه تته پته نکنی و رک باشی.
آرمان چشم‌هایش را بست و چیزی که در ذهن داشت را به سرعت بیرون ریخت.
- تو از آراس خوشت میاد... ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« تو نه آنی که، همانی؛ من نه آنم که تو دانی»
ملیکا با تعجب نگاهی به آرمان که چشم‌هایش را بعد از آن حرف با حالتی عصبی بسته بود انداخت و گفت... .
- تو چیزی شنیدی؟
سپس با دقت کامل نگاهی به صورت آرمان انداخت و انگار که خیالش از چیزی راحت شده باشد نفس عمیقی کشید و خندید و ادامه داد... .
- دیونه فکر می‌کنی من به خاطر داداشت تو رو رد کردم؟
آرمان به‌خاطر این فکر در دل لعنتی به خود فرستاد و سرخ شد که موجبات خنده‌ی ملیکا را فراهم کرده است.
- من نمی‌دونم تو چی شنیدی ولی این رو بدون که من دنبال داداشت نیستم.
آرمان از این حرف نفس آسوده‌ای کشید و لب گشود... .
- من چی رو باید بدونم؟
- چی؟
- خوب تو و آراس داشتین در مورد این‌که من باید یه چیزی رو بدونم حرف می‌زدین.
ملیکا ابروانش را در هم گره کرد و با حالتی تفکرمابانه به سمت فضای باغ چرخید و بعد از چند دقیقه‌ای تعلل گفت... .
- بعضی چیزها اون‌طور که به نظر میان نیستن و خوب تو شاید گاهی مجبور بشی همون‌طور که هستن بپذیریشون.
- منظورت رو نمی‌فهمم؟
- ببین این کار خود آراس که بهت بگه موضوع چیه و اون به‌خاطر این‌ اومده بود سراغ من که بهش مشاوره بدم و به‌ نظرم بهتر زودتر قال قضیه رو بکنه.
سپس به سمت آرمان چرخید و ادامه داد.
- حالا از این‌ها گذشته چرا دنبالم می‌گشتی؟
آرمان که تا آن لحظه در فکر فرو رفته بود دستی به صورت کشید و برای مدتی طولانی نگاهی عمیق به چشمان ملیکا انداخت.
ملیکا که کمی خجالت زده شده بود نگاه دزدید و گفت... .
- خوب نمی‌خوای حرف بزنی؟
-... .
- آرمان.
آرمان برای حرف زدن کمی مردد بود... .
- تو کسی رو دوست داری؟
ملیکا کمی سرش را با حالت نمایش گونه خاراند... .
- آره، مامانم، بابام، تو و خاله رعنا، ناناگل، آراس، آریا و مهم‌تر از همه... .
آرمان تمام تلاشش را می‌کرد که بی تفاوت به نظر برسد اما دست خودش نبود چهره‌اش شبیه برق گرفته‌ها شده بود... .
- و مهم‌تر از همه... ؟
ملیکا خوش‌حال از این‌که حال آرمان را گرفته نیشخندی بر لب نشاند.
- خودم، کی از خودم مهم‌تره!
آرمان کم‌کم به خود آمد و از این‌که در حال سبک سنگین کردن پسرهای فامیل و دوست و آشنا بود خجالت کشید... .
ملیکا زیر لب می‌خندید اما سعی کرد چهره‌ی جدی به خود بگیرد.
- راستش، خوب، بهتره که دیگه زیاد دور و بر هم دیگه پیدامون نشه، این برای هر دومون بهتره، چون تو ازدواج کردی و خوبیت نداره.... .
- چرا داری این حرف رو می‌زنی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه من همون‌طور که گفتم تو مثل... .
- آره مثل برادرتم ولی این برادرت نباید بدونه که خواهرش چشه؟ احساس می‌کنم ازم فرار می‌کنی، در طول اون یک ماه جواب هیچ‌کدوم از پیام‌ها و تماس‌هام رو ندادی، حتی یک بار هم پیام ندادی ببینی زندم یا مرده بارها به منشی و محل کارت تلفن کردم و سراغت رو از هرکس که می‌شناختم گرفتم ولی هیچ‌ک.س نمی‌دونست تو کجایی یا تظاهر می‌کردن که نمی‌دونن، توی اون یک ماه ان‌قدر حالم بد بود که نتونستم از اتاقم بیام بیرون ولی با این وجود سراغت رو گرفتم، حتی توی مراسم نامزدی آریا هم نبودی انگار که مدام فرار می‌کنی، حالا بهم بگو چرا؟
آرمان به خود آمد و دید که در حال مشت کوبیدن روی نرده‌های محافظ تراس شیشه‌ای است و ملیکا سعی در خونسرد بودن می‌کرد.
- هیچ مشکلی وجود نداره.
-هیچی فقط همین؟ می‌دونی بدی آدم‌های خونسرد چیه؟
ملیکا منتظر نگاهش می‌کرد.
- این‌که وقتی از موضوعی خیلی ناراحت و نگران می‌شن نمی‌تونن به روی خودشون نیارن تو الان توی این حالتی چون تیک عصبی گرفتی.
- تو اشتباه می‌کنی... .
ملیکا حرف‌هایش را قورت داد و به خود لرزید و به جایی پشت سر آرمان خیره شد... .
آرمان نگاه از او گرفت و به سمت در چرخید و با دیدن پدرش چهره‌ی خودش نیز درهم شد... .
مرتضی: آرمان اصلاً خوب نیست توی روز عروسیت... .
می‌دانست که پدرش می‌خواهد چه بگوید برای همین گارد گرفت و گفت... .
- من خودم می‌دونم توی چه زمانی چه کاری درسته پس حق نداری الان تعین تکلیف کنی که من باید چی‌کار کنم.
سپس بازوی ملیکا را گرفت از کنار پدرش گذشتند و وارد سالن شدند.
کنار بساط نوشیدنی‌ها ایستادند و آرمان بی‌مقدمه پرسید... .
- بابام تهدیدت کرده؟
ملیکا یخ کرده بود آن‌قدر که آرمان حسش می‌کرد.
- نه، تو... .
- من اشتباه نمی‌کنم تو ازش می‌ترسی.
یعنی امکان داشت پدرش که آن‌قدر برای کامران خان احترام قائل بود تک دخترِ او را تهدید و اذیت کرده باشد؟
- من از بابات نمی‌ترسم فقط به نظرم راست میگه ما نباید دیگه با هم باشیم.
آرمان نیشخند تلخی زد.
- خیلی جالبه اول که دوستتم بعدش داداشتم الان هم که هیچی نیستم.
- من منظورم این نبود... .
- چرا اتفاقاً منظورت رو کامل و واضح رسوندی، باشه حالا که تو می‌خوای من دیگه هیچ وقت مزاحمت نمی‌شم.
موقع رفتن حرف‌های ملیکا را شنید.
- همیشه اونی‌که به نظر گناهکار میاد، گناهکار نیست... .
اصلاً حوصله دروغ گفتن و شاد نشان دادن خودش را نداشت برای همین سراغ یکی از خدمتکارها رفت که از ظاهرش معلوم بود که احتمالاً دورگه باشد، موهای قرمزش را گوجه‌ای بسته بود و پوست سفیدی داشت و کک و مک‌های روی صورتش سن او را جوان تر نشان می‌دادند... .
- ببخشید خانم... .
- می‌تونم کمکتون کنم؟
- بله، جایی هست که بتونم یکم تنها باشم؟
خدمتکار ابتدا تعجب کرد که چرا داماد در بهترین شب زندگی‌اش می‌خواهد تنها باشد اما با این حال به آن‌ها یاد داده شده بود که سوال اضافه نکنند و فقط به دستورات عمل کنند.
- اوم، آره دنبالم بیاید.
آرمان همراه خدمتکاری که از روی کارت روی یونیفرمش فهمیده بود اسمش سلیناست به سمت پایین و داخل باغ رفت، پشت تالار به گونه‌ای ساخته شده بود که یک ساختمان بزرگ بود که یک راهرو از میان ساختمان می‌گذشت، دو طرف راهرو چند تا در وجود داشت که به اتاق‌های کوچک و شیکی راه پیدا می‌کرد، در یکی از اتاق‌ها یک تخت دو نفره زیر یک پنجره‌ی بزرگ که رو به باغ باز می‌شد قرار داشت و اتاق از نظر امکانات کامل بود و یک پک کامل از حوله و مسواک و خمیردندان و... روی تخت قرار داشت.
- امر دیگه‌ای ندارین آقا؟
آرمان در دل صاحب تالار را به‌خاطر چنین خدمتکارها و امکاناتی تحسین کرد.
- نه متشکرم، می‌تونید برید.
بعد از رفتن سلینا کُت خود را درآورد و روی مبل گوشه‌ی اتاق انداخت و خود را روی تخت رها کرد و به حرف‌های ملیکا فکر کرد... .
«همیشه اونی‌که به نظر گناهکارِ، گناهکار نیست... .»
در‌فکر خودش بود که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« در غیاب تو کسی شاد ندیده‌ست مرا... .»
گوش‌هایش را تیز کرد، صدای آشنایی از پشت در در حال صحبت با پدرش بود... .
سهراب: من همون‌طور که گفتم حاضرم سی درصد از سهام شرکت رو بهتون بدم مرتضی خان در عوضش شما فقط باید پا در میانی کنید و... .
همینش کم بود که پدرش از پشت به او نارو بزند و با سهراب دست به یکی کند و به پسر خودش خنجر بزند.
مرتضی: ببین پسر، من با آرمان قرارداد بستم و گفتم دیگه با ملیکا کاری ندارم... .
سهراب: ببخشید مرتضی خان ولی طبق قرارداد شما در صورتی با ملیکا کاری ندارید که خودش نخواد ولی اگه خودش راضی باشه چی...؟
دست‌هایش را مشت کرد و چشم‌هایش را با حالتی عصبی بست، یعنی پدرش قرارداد را به سهراب نشان داده بود و بدتر از آن آیا ملیکا به سهراب علاقه داشت که سهراب این‌گونه با اطمینان حرف میزد؟
می‌خواست از اتاق خارج شود و هر چه از دهانش خارج می‌شود بار سهراب کند اما بعد یادش آمد که به ملیکا قول داده بود که کاری با او و مسائل مربوط به او ندارد.
با حالتی عصبی دستی در موهایش کشید.
سهراب: در هر صورت شما قرار نیست اون رو مجبور کنید فقط پا در میانی کنید و بقیه‌اش با خودم، من واقعاً دوسش دارم.
آرمان نیشخندی زد چون فقط خاجه*حافظ شیرازی نمی‌دانست که سهراب، ملیکا را به خاطر یک هوس زودگذر می‌خواهد.
مرتضی: باشه تا ببینم چی میشه.
سهراب: براتون جبران می‌کنم.
نیم ساعت بعد فقط به‌خاطر خداحافظی در کنار بهار قرار گرفت و موقع خداحافظی با سهراب تمام تلاشش را کرد که مشتی نثار صورتش نکند.
سهراب: به‌به شاه داماد بهتون تبریک میگم دختر خوشگلیه به پای هم پیر شین.
سپس دست آرمان را فشرد و او را در آغوش گرفت و کنار گوشش گفت... .
سهراب: چی شد مگه ملیکا زنت نبود!
بعد با لبخندی مسخره به پشت آرمان ضربه‌ای زد و او را رها کرد و رفت.
خون در رگ‌های آرمان یخ کرده بود... .
موقع خداحافظی با ملیکا در چشمانش نگاه نکرد، ملیکا او را در آغوش کشید و سپس یک دستبند دست بافت از کیفش خارج کرد و آن را به آرمان نشان داد و خیلی آرام گفت... .
ملیکا: این رو یادت میاد؟
دستبند را می‌شناخت، حدود دوازده یا سیزده سال پیش برای تولد ملیکا به کمک مادرش آن را ساخته بود، می‌خواست کادوی خاصی باشد. چیزی نگفت اما دلش گرفته بود. ملیکا دست آرمان را در دست گرفت و دستبند را در دستش قرار داد.
ملیکا: این نیز بگذرد... .
چیزی برای گفتن نداشت فقط دلش می‌خواست آن لحظه یک گلوله در سر ملیکا و یکی در سر خودش خالی کند.
ملیکا: خوشبخت بشید.
ملیکا لبخند غمگینی زد و رفت. موقع خداحافظی از سارا و آریا رسید.
آریا: چته؟ انگار از پارتی راسوها برگشتی!
آرمان: اصلاً حوصله ندارم، خواهشاً بی‌خیال.
سارا: من واقعاً نمی‌دونم شاد باشم یا نه... .
آرمان متوجه شد که آریا دوباره روده درازی کرده بود.
اخمی نثار آریا کرد.
آریا: اوه، اوه، تند نرو اون الان دیگه زنمه و ما چیزی رو از هم پنهون نمی‌کنیم.
آرمان: هنوز نامزدین! بعدشم این‌ها همش قول‌های زمان نامزدی.
آریا: الان دلت پره چرا از این دوران‌ها نداشتی! آخی طفلی دلم برات می‌سوزه، نمی‌فهمم تو و آراس چه‌تونه!
آرمان: آراس؟
آریا: آره کلاً بعد ازدواجش سگ هار شده همش پاچه می‌گیره! اصلاً به من چه که شما خودتون خواستین با کسایی ازدواج کنین که دوسشون ندارین!
آرمان در این فکر فرو رفت که آیا آراس نیز مجبور شده بود؟ آیا پدرش او را نیز مجبور کرده بود؟ اما مگر پونه چه سودی داشت؟ فقط باهوش بود و تازه خانواده درست و حسابی هم نداشت، نه بَر و رو نه پول و ثروت!
آرمان برای این‌که خنگ‌تر از چیزی که هست به نظر نرسد به بهار اشاره کرد و رو به آریا با صدای آرام گفت... .
آرمان: حواست باشه اون الان زن من محسوب میشه!
آریا با حالتی احمقانه گفت.
آریا: مگه دروغ میگم؟
سارا سقلمه‌ای به آریا زد و با حالتی دَوَرانی انگشتش را کنار سرش چرخاند که یعنی آریا گیج است و نمی‌داند چه می‌گوید هر چند که گیج به نظر نمی‌آمد اما آرمان برای کم کردن بحث سریع او را در آغوش کشید و آریا نیز زمزمه کرد... .
- امیدوارم بدونی چی‌کار می‌کنی.
آرمان در دل افسوسی خورد و با خود گفت... .
«ای کاش دست خودم بود»
موقع خداحافظی با پونه و آراس، آراس را تماماً زیر نظر گرفت، آریا راست می‌گفت آراس خیلی عصبی شده بود و فقط می‌خواست هر چه سریع‌تر قال قضیه را بکند یعنی در طول آن یک ماه که آرمان در خود فرو رفته بود چه اتفاقاتی ممکن بود افتاده باشد؟
پونه: بهتون تبریک می‌گم آقا آرمان امیدوارم به پای هم پیر بشید.
توجه‌اش را نسبت به پونه بیشتر کرد، اما چیز منفی در او نیافت یعنی در واقع فقط چند بار با او دیدار داشت که آن‌ هم در حد سلام و احوال‌پرسی بود ولی با این حال از هیچ‌ک.س در مورد بد بودن او نشنیده بود و مادرش نیز او را خیلی دوست داشت و برای داشتن چنین عروسی به خود می‌بالید.
آرمان: متشکرم و لطفاً آرمانِ خالی صدام کن چون احساس پیر بودن می‌کنم.
پونه یک تای ابرویش را بالا برد و لبخندی زد که یعنی کجای کلمه‌ی آقا پیرگونه بود؟
به همین قناعت کرد چون می‌دانست برادرش در وضع خوبی قرار ندارد ولی بعداً از زیر زبانش می‌کشید. آراس نیز مانند بقیه او را در آغوش کشید و گفت... .
- متاسفم... .
چرا امشب همه غمگین بودند؟ آن‌ها چه چیزی می‌دانستند که او نمی‌دانست؟ چرا ملیکا برای آراس محرم‌تر از برادرش بود... ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
«از خواب چو برخیزم، اول تو بیاد آیی... .»
طبق رسم دیگری که از گذشته تا به امروز وجود داشت، در خاندان خسروشاهی پسرها بعد از ازدواج تا زمانی که فرزند اولشان به دنیا می‌آمد در خانه‌ی پدر می‌ماندند.
خانه‌ی مرتضی خان خانه‌ی نسبتاً بزرگ بود، شامل یک حیاط بزرگ که به سبک حیاط‌های قديمي ساخته شده بود و یک حوض در وسط آن قرار داشت و آلاچیق‌ها دور تا دور حیاط گذاشته شده بودند و چراغ های زینتی کنار آلاچیق‌ها قرار داده شده بود، برای شلوغ نشدن حیاط یک پارکینگ کنار خانه ساخته شده بود، برعکس حیاط داخل خانه سبکی مدرن داشت و دوبلکس بود طبقه‌ی پایین شامل آشپزخانه‌ای بود که نزدیک در ورودی قرار داشت و پنجره‌هایش رو به حیاط باز می‌شد و بعد از آشپزخانه سمت راست محوطه‌ی بزرگ بود که به یک پلکان پیچ در پیچ و یک راهروی کوچک‌ که سرویس بهداشتی در آن قرار داشت منتهی می‌شد و سمت راست شامل پذیرایی و چندتا اتاق مهمان و... . می‌شد.
طبقه‌ی بالا شامل اتاق‌های کوچک و بزرگ بود، سبک وسایل و چیدمان اتاق‌ها به دلیل ازدواج پسرها تغییر کرده بود و شامل یک تخت دو نفره با میزآرایشی، کمد، پاتختی و...ی ستِ تخت بود و بقیه‌ی چیزها بر عهده‌ی پسرها بود که می‌خواستند چه چیزهایی به آن اضافه کنند.
آرمان در گوشه‌‌ای از اتاق یک جاکتابی قرار داده که پر از کتاب‌های تاریخی، روانشناسی، سیاسی، رمان و... بود، تابلوهای نقاشی به سبک‌های مختلف امپرسیونیسم، رمانتیسم، اکسپرسیونیسم و... را به دیوار آویزان کرده بود و در گوشه‌ای دیگر پیانو‌ای قرار داده بود.
آرمان: چرا ان‌قدر مضطرب به نظر می‌رسی؟
بهار: خوب، یکم طول می‌کشه تا عادت کنم، فکرش رو بکن از یه خونه‌ی سوت و کور به یه خونه‌ی شلوغ و پلوغ نقل مکان کردم.
آرمان لبخند مهربانی زد اما هنوز باورش نمی‌شد که ازدواج کرده بود آن‌هم با یک دختر معمار بیست ساله، تصمیم داشت حتی اگر ملیکا بله را به او می‌داد حداقل تا سی سالگی از مجرد بودنش لذت ببرد.
آرمان: نگران نباش عادت می‌کنی.
بهار: اوم، راستی مامانت ازم می‌خواد مامان صداش کنم.
آرمان: چه ایرادی داره؟ مگه نگفتی که خواهر منی پس اون‌هم مادرتِ دیگه.
بهار: خوب، راستش من یکم نگرانم دوست ندارم بهشون وابسته بشم.
آرمان دستی به صورت کشید، بهار راست می‌گفت دل کندن واقعاً سخت است آن‌هم برای دختری که بویی از پدر و مادر نبرده بود.
لبخندش را پررنگ‌تر کرد.
آرمان: مشکلی نداره تو الان خواهر من محسوب میشی و خواهر و برادر بودن ما ربطی به تعهدی که بستیم نداره یعنی حتی بعد شیش ماه هم می‌تونی هر وقت خواستی بیای و بری و هرچی خواستی می‌تونی به خونه و اتاق اضافه کنی.
بهار چهره‌ی غمگینش را به چهره‌ای شاد تبدیل کرد.
بهار: ممنونم.
چشمکی به آرمان زد و به در اتاق اشاره کرد و ادامه دارد.
بهار: وقت صبحونه‌ست... ، مامان، من رو برای همین فرستاد.
آرمان دستی در موهای فرفری بهار که تازه از خیسی حمام در آمده بود کشید و آن را به هم ریخت.
بهار: هی... .
سپس انگشت اشاره‌اش را روی لب او گذاشت و گفت... .
آرمان: الان نه بعداً غرغر کن، الان صدای مامان در میاد.
بهار باحالتی بامزه لب‌هایش را غنچه کرد و اخم بانمکی تحویل آرمان داد.
آرمان دست او را گرفت تا با هم به سمت پایین بروند اما بهار دست آرمان را کشید و گفت... .
بهار: راستی با ملیکا حرف... ؟
نگذاشت بهار حرفش را تمام کند و اخمی به صورت انداخت و دست‌هایش را روبه رو سی*ن*ه قلاب کرد.
آرمان: نمی‌خوام راجبش حرف بزنم.
بهار که عصبی شدن آرمان را دید دست از ادامه‌ی صحبتش برداشت و در سکوت در کنار آرمان به سمت پایین و میز ناهارخوری حرکت کرد.
ملوک خانم زن حاج محمود سرایدار خانه بساط صبحانه را آماده کرده بود او زنی بود که فقط کار خودش را قبول داشت و کم پیش می‌آمد که کسی را به عنوان کمک بخواهد فقط یک دختر هفده ساله که از نوزادی او را به فرزند خواندگی قبولش کرده بودند گاهی به او کمک می‌کرد و شاید گاهی که سرش شلوغ می‌شد به خواست مرتضی خان خدمتکار استخدام می‌کرد تا کمک حال او باشد.
همه دور میز نشسته بودند و منتظر به آرمان و بهار نگاه می‌کردند.
رعنا: به‌به نو عروسم.
آریا: مامان جان، آرمان هم که برگ چغندر.
رعنا اخمی تحویل آریا داد.
آریا: مگه دروغ می‌گم!
مرتضی خان که خسته شده بود ادامه‌ی بحث را گرفت و با حالتی دستوری ادامه داد... .
مرتضی: فعلاً بیا بشین آرمان بعد تکلیفت رو با مامانت روشن کن.
آرمان چینی به ابرو انداخت اما با این حال رفت و کنار آراس نشست.
آراس: من گشنه‌ام نیست شما بفرمایید.
واضح بود که عصبی است و با این کار آرمان را دوباره به فکر فرو برد.
مرتضی: نخیر، همه باهم تموم می‌کنیم، تو هم می‌تونی چیزی نخوری ولی باید سر میز باشی.
آراس برخلاف میلش دوباره نشست اما سکوت را ترجیح می‌داد برخلاف او پونه کاملاً آرام بود به گونه‌ای که انگار مشکلی وجود ندارد.
آریا با حالت حسودی نگاهی به آراس و آرمان انداخت و رو به مادرش گفت... .
آریا: مامان نمی‌خوای من رو داماد کنی؟
به جای رعنا، مرتضی خان لب گشود.
مرتضی: تو هم همین هفته ازدواج می‌کنی.
همه با حیرت رو به مرتضی خان چرخیدند.
رعنا: یعنی چی مگه قرار نبود آخر ماه بعد باشه.
مرتضی: این‌طوری بهتره آراس و آرمان هنوز ماه عسل نرفتن و این‌طوری هر سه تا باهم میرن.
آریا با حالتی هیجان زده می‌خواست پدرش را در آغوش بگرید که مرتضی خان یکی از دست‌هایش را به حالت ایست جلو برد تا مانع از این کار او شد.
رعنا: ولی ماه عسل فقط مال یک زوج نه چندتا باهم.
آریا: ای بابا مامان حالا که من می‌خوام سر و سامون بگیرم شما نمی‌زاری... .
بعد با انگشت آراس و آرمان را نشان داد و ادامه داد... .
- دو تا شازده‌هات که می‌خواستن ان‌قدر سریع ازدواج کنن چرا جلوشون رو نگرفتی!
رعنا با حالتی نگران نگاهی به آراس و آرمان و سپس مرتضی خان انداخت و دیگر چیزی نگفت.
مرتضی: بهار می‌خوای ماه عسل کجا بری؟
بهار که اولین لقمه‌ی عسل و کره را در دهان گذاشته بود با این حرف مرتضی خان کم مانده بود خفه شود.
بهار: چی؟ من بگم کجا بریم؟
همه ساکت بودند، آریا آن‌قدر ذوق زده بود که دیگر برایش اهمیتی نداشت که چه کسی انتخاب می‌کند کجا بروند، پونه نیز فقط نگاه زیر چشمی به بهار کرد و به ور رفتن با تلفنش ادامه داد و آراس هم که در هپروت بود.
مرتضی: آره دخترم.
بهار: ولی... .
مرتضی: ولی نداره همین که گفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« اما نهان برای تو پر می‌زند دلم...»
پس فردا عروسی آریا بود و بهار نیز شمال را برای ماه عسل انتخاب کرده بود چون برخلاف همه عاشق شمال در فصل سرد بود و می‌گفت هوای سردش برایش مطبوع‌ست.
روی یکی از آلاچیق‌ها نشسته بود و در فکر، دستی به دستبندش کشید، یادش می‌آمد که دستبند را به گونه‌ای همراه مادرش بافته بود که قابلیت تنگ و گشاد شدن داشت، وقتی ملیکا آن را برگرداند اول تصمیم داشت تا جایی که می‌تواند آن را از خود دور کند ولی در دلش جدال بی‌پایانی به راه افتاد بنابراین آن را دستش کرد و خوش‌حال بود که برای بافتنش از رنگ‌های مشکی و قرمز استفاده کرده بود وگرنه الان با رنگ‌های دخترانه چه می‌کرد.
رعنا وقتی پسرش را در فکر دید نزدیک رفت و متوجه دستبندی که باهم برای ملیکا بافته بودند شد، آه از نهادش بلند شد و لبخند غمگینی تحویل آرمان داد و گفت... .
رعنا: هر عمل اَجری و هر کرده جزایی دارد... .
آرمان: من چه کرده‌ای کردم که الان باید جزاش رو به جون بخرم؟
رعنا گونه‌ی پسرش را آرام بوسید و ادامه داد...
رعنا: از کجا می‌دونی که این یک عمل نباشه و تو نادانسته داری پاداش می‌گیری؟
جوابی برای مادرش نداشت و فقط لبخندی در برابرش زد تا شاید دل مادرش کمی گرم شود.
آریا: مامان، مامان، بیا دیگه دیره.
آرمان: قراره جایی برین؟
رعنا دست پسرش را نوازش کرد و گفت...
رعنا: حقا که پسر خنگوله خودمی، مگه نمی‌دونی با سارا و آریا باید برم برای خرید لباس عروس و بقیه‌ی کارهای عروسی!
آرمان ضربه‌ای به پیشانی زد و گفت... .
آرمان: آره، یادم رفته بود، پس شما بهتره زودتر برید تا آریا بلندگوش رو دوباره روشن نکرده.
رعنا لبخندی زد و از پسرش خداحافظی کرد.
آرمان به سمت آشپزخانه به راه افتاد تا آب بنوشد که... .
ساحل: مامان نگاه کن تروخدا این از آرمان و آراس که انتخاباشون غیر منتظره بود، اینم از آریا که از اون دختره‌ی زاقارت خوشش اومده!
آرمان می‌دانست که دخترخوانده‌ی ملوک نسبت به آریا بی‌میل نیست و لابد دلش را صابون زده بود که حداقل یکی از سه برادر او را به عنوان خانم خانه برگزیند.
ملوک: ای وای ساحل! عجب دختر بی‌حیا و بی‌ادبی شدی، زاقارت چیه! من نمی‌دونم توی مدرسه چی یادت میدن دختر.
آرمان هوس کرد یکم دیگر فال‌گوش بایستد تا شاید جر و بحث این مادر و دختر یکم او را از مسائلی که این روزها تمام فکر و ذکرش بود دور کند، اما خود نیز می‌دانست این کار درست نیست بنابراین... .
آرمان: خسته نباشید ملوک خانم.
ملوک: اوه، سلام آقا آرمان رسیدن بخیر کی از شرکت برگشتین؟
آرمان: یک ساعتی میشه توی باغ داشتم هوا می‌خوردم.
ملوک: خوب می‌گفتین یه چایی چیزی براتون بیارم.
آرمان: نه لازم نبود به زحمت بی‌افتید توی شرکت به اندازه کافی خوردم.
ملوک انگار کمی دلخور شده بود چون عادت نداشت کسی جلوی او در مورد دست‌پخت و نوشیدنی‌های دیگران حرف بزند بنابراین آرمان سعی در جبران خطا کرد.
آرمان: البته هیچ‌کدومش به پای چایی شما نمی‌رسه.
ملوک کمی بشاش شد و مشغول به چیدن ظروف در کابینت شد.
ساحل با ناز و عشوه سعی در جلب توجه آرمان می‌کرد و آرمان در دل به دختر روبه‌رویش می‌خندید و خوشحال بود که از آن آدم‌های که ساحل فکر می‌کرد نبود.
با رفتن ملوک برای پاسخ دادن به تلفن ساحل کمی زمان خریده بود تا تلاشش را بیشتر کند.
آرمان: دلم واست می‌سوزه واقعاً توی سن حساسی هستی الان داغی نمی‌دونی این کارت اگه جلو نااهلش باشه چه بلایی سرت میاره.
ساحل که کمی ناامید شده بود خود را عقب کشید و آرمان نیز بطری آبی از یخچال برداشت و نوشید.
آرمان: از مامانت شنیدم پیانو دوست داری.
ساحل با بی حوصله‌گی جواب داد... .
ساحل: آره ولی چه فایده از پس پول کلاساش بر نمیام و تازه خود پیانو هم که الان خون سیاوشِ!
آرمان: بیا یه قراری باهم بزاریم تو دست از این بچه بازی‌هات بردار من هم پیانو بهت یاد میدم، قبوله؟
ساحل با حالتی هیجان‌زده از جا پرید و گفت... .
ساحل: شما پیانو بلدین.
آرمان: در واقع از پنج سالگی با وسایل زیادی کار کردم ولی پیانو یه چیز دیگه‌ست.
ساحل: این عالیه ولی مامان ملوک نمی‌زاره میگه نباید مزاحمتون بشم.
آرمان: اونش با من فقط تو قول بده رفتارت رو درست کنی من هم همه چیز رو برات فراهم می‌کنم.
ساحل دستی به چانه کشید و کمی این پا و آن پا کرد و در آخر شرط را قبول کرد.
ملوک وارد آشپزخانه شد و خبر داد که نازنین* خانم یا همان ناناگل پشت خط است و با آرمان کار دارد.
ساحل با حالتی هیجان‌زده به طرف مادرش‌ پرید و موضوع را برایش بازگو کرد و مادر صبورانه گوش سپرده بود.
آرمان به سمت تلفن قدم برداشت و در راه فهمید که خانه چه‌قدر سوت و کور است، بهار سر مزار مادربزرگش رفته بود، آراس مدتی بود که مدام فرار می‌کرد و از یک ماه پیش به سفرهای غیر ضروری می رفت و وقتی به خانه بر می‌گشت خستگی را بهانه می‌کرد و فرصت سوال کردن را از بقیه می‌گرفت و وقتی خستگی‌اش پایان می‌یافت مقدمات سفر دیگری را می‌چید، پونه هم که سخت برای کارخانه می‌جنگید انگار حق با مرتضی خان بود پونه آدم سخت‌کوش و بااستعدادی بود... .
آرمان ناگهان یادش آمد که ناناگل را در عروسی خود ندیده است، یعنی آن‌قدر فکرش مشغول بوده که متوجه نبود ناناگل نشده بود؟
آرمان: سلام نانا جان چه‌طوری؟ خوبی؟
ناناگل: سلام تاجِ سر حالت خوبه؟ بی‌معرفت چرا یادی از این نانای پیرت نمی‌کنی.
آرمان: شما جات روی تخم چشم‌های منه، ببخشید تروخدا این روزا فکرم خیلی مشغوله.
ناناگل: ان‌قدر فکر نکن گل پسر آخرش مریض میشی ها!
آرمان: چشم هر چی شما بگین، ولی نانا چرا شب عروسیم نبودی؟
ناناگل: پسر جون دلم پر بود.
آرمان: ای بابا نانا من داماد شدم الان باید خوشحال باشی.
صدای ناناگل بغض‌آلود بود و نفسش به زور بالا می‌آمد.
ناناگل: آ... آ... آرمان، پ... پسرم.
آرمان: جانم نانا؟ لطفاً حرف بزن داری می‌ترسونیم.
ناناگل: باید راجب به یه مسئه‌ی مهم باهات حرف بزنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد»
آرمان: نانا میشه درست بگی چی شده، داری اذیتم می‌کنی.
از پشت تلفن صدای در آمد و... .
ناناگل: باید برم آرمان ولی امروز هر طور شده ساعت شیش عصر این‌جا باش، خداحافظ.
نگذاشت آرمان چیزی بگوید و تلفن را قطع کرد، ساعت سه و نیم بود بنابراین تصمیم گرفت دوشی بگیرد و سری به باشگاه بزند چند وقتی بود که باشگاه نمی‌رفت و به نظر خودش شکمش شل شده بود، از این گذشته مطمئن بود که اگر سرگرمی پیدا نکند تا ساعت شش فکر و خیال امانش را می‌برد.
ملوک: جایی تشریف می‌برید آقا آرمان؟
آرمان: بله و اگه کسی پرسید بگید با دوستامم و شب نمیام.
ملوک خانم تعجب کرده بود چون معمولاً آرمان هر جا که بود خودش را برای شام می‌رساند.
ملوک: باشه، هرچی شما بگید... .
بعد از حدود نیم ساعت به باشگاه رسید.
باشگاه مثل همیشه بود، بوی اسپری خوشبوکننده همه جا را فرا گرفته بود، تلاش آقای مرتضوی، منشی باشگاه برای از بین بردن بوهای نامطبوع قابل تحسین بود!
در فکر خود بود که یک نفر ناگهان با ضربه‌ای به پس گردنش او را به خود آورد.
کوروش: به‌به رسیدن بخیر، بابا لامصب یک ماهه غیب شدی جواب تلفن‌ها رو هم که نمی‌دی و قبل از این‌که صدات درآد بگم که، بابت تولدت ببخشید خواهرزاده‌ام داشت به دنیا میومد ولی یه روز می‌برمت دوردور... .
آرمان با دیدن رفیق شفیق دوران دبیرستانش لبخند پهنی به صورت آورد.
آرمان: نه من معذرت می‌خوام ان‌قدر تو فکرم که اطرافیانم رو یادم میره، بعدشم من غیب نشدم فقط یکم گیر افتادم.
کوروش: گیر زن و زندگی دیگه آره!
آرمان خجالت زده نگاهش را دزدید.
آرمان: تو از کجا می‌دونی؟
کوروش: شانس آوردی من صبر ایوب دارم وگرنه عصای موسی رو توی حلقت می‌کردم، بابا دیونه آخه من ان‌قدر غریبه‌ام! تازه باید از دهن سهراب لندهور بشنوم که تو ازدواج کردی، اصلاً چرا اون باید دعوت بشه و من نه!
معلوم بود دلش پر است و آرمان با خجالت سرش را می‌خاراند.
آرمان: باشه بابا ببخشید من نمی‌خواستم تو رو هم وارد بدبختی‌هام کنم.
کوروش: پس دوست بدرد چی می‌خوره اگه قراره فقط توی شادی‌هات باشم که بدرد لای جرز دیوار می‌خورم! بعدشم مگه ازدواج نکردی پس چرا بدبختی! البته درکت می‌کنم زن گرفتن بدترین کار ممکنه، اون‌هم از تو چون یادم میاد می‌گفتی تا سی سالگی بهش فکر نمی‌کنی پس حالا... ؟
آرمان برای رگبار کلمات کوروش دست‌هایش را به حالت ایست جلو برد... .
آرمان: هنوز خودم هم توی شوکم ولی مجبوری بود... .
کوروش با حالت سوالی به آرمان نگاه کرد و آرمان مدام این پا و آن پا می‌کرد که آیا به او بگوید یا نه؟
بالاخره تصمیمش را گرفت او هر چه که نبود، دوستش بود دوستی که تمام شادی‌ها و غم‌هایش را با او سهیم بود.
بعد از گفتن تمام ماجرا کوروش نگاهی به آرمان انداخت... .
کوروش: می‌تونم برات کاری کنم؟
کوروش در عین حال که آدم شوخ‌طبعی بود، می‌توانست بهترین دوست باشد.
آرمان: هیچی شیش ماه دیگه تمومه.
ولی در عین حال خیلی رک بود و کار خودش را می‌کرد و متاسفانه خیلی سریع بود.... .
کوروش: خیلی احمقی... .
آرمان: نظر لطفته ولی چرا؟
کوروش: داری با احساسات دختر مردم... .
آرمان: نه نه نه اشتباه نکن اون خودش خواسته.
کوروش: ولی بازهم احمقی... .
آرمان: دیگه چرا؟
کوروش: چون احمقی دیگه!
بعد بازوی آرمان را کشید و گفت... .
- بیا ورزش کن ولی هرچند هیکلت شبیه آلو خشک شده از بس چیزی نخوردی!
آرمان: چه جالب، خودم که برعکسش رو فکر می‌کنم.
بعد از مدتی ورزش کردن و غیبت کردن‌های ناتمام کوروش در مورد شوهر خواهرش آرمان کلافه و بی حوصله شده بود.
کوروش: چرا دوباره غرق شدی؟
آرمان: هیچی فقط یکم خسته‌ام.
کوروش: حالا عروس خوشگله؟
یاد عکس‌هایی که سارا در محضر با گوشی‌اش گرفته بود افتاد و آن‌ها را نشان کوروش داد.
کوروش سوت بل‌بلی زد و... .
کوروش: ایول بابا، نمی‌دونم چرا با تو ازدواج کرده؟ این همه آدم، نگاش کن تروخدا قیافه‌ات شبیه همون موجود ریقوی توی ارباب حلقه‌ها شده!
آرمان: واقعاً نظر لطفته!
کوروش: بعد شیش ماه اگه خواست ازدواج کنه بگو من خودم پایه ثابتشم.
آرمان نگاه خشمگین همراه خنده‌ را نثار کوروش کرد چون می‌دانست که شیشه‌ی عمر کوروش همین شوخی‌هایی است که می‌کند.
کوروش: باشه بابا توم، ملکه الیزابتت مال خودت، واسه ما غیرتی میشه!
تلفنش زنگ خورد و فقط برای خلاصی از دست کوروش آن را برداشت... .
آرمان: الو؟
آریا: الو سلام بر داداش گران‌قدر.
آرمان: علیک، باز چی شده؟
آریا: حالا که اصرار می‌کنی میگم، آرمان، تصادف کردم.
آرمان: چی! حال مامان و سارا خوبه؟
آریا: آره بابا اون‌ها اصلاً با من نیستن مامان به محض این‌که رسیدیم پاساژ منو رد کرد که برم چون می‌خواست با عروسش وقت بگذرونه!
آرمان: حالا کجایی؟
آریا: نزدیک بلوار سعادت آباد، بیا لوکیشن می‌فرستم.
آرمان: الان خودم رو می رسونم.
تلفن را قطع کرد هنوز نیم ساعتی وقت داشت.
کوروش: باز آریا چه غلطی کرده؟
آرمان خندید و گفت... .
آرمان: تصادف کرده باید برم.
کوروش: یه بار داریم خوش می‌گذرونیم این داداشت نذاشت.
آرمان: بعداً می‌بینمت.
کوروش: امیدوارم این‌بار سهراب خبر بچه‌دار شدنت رو بهم نده!
آرمان با خنده خداحافظی کرد و رفت.
محلی که آریا تصادف کرده بود زیاد از باشگاه دور نبود.
آریا سریع شروع به توضیح دادن کرد اما آرمان حوصله‌ی بهانه‌های تکراری را نداشت و فقط بی‌تفاوت سراغ راننده‌ی مزدا تری داغان شده رفت و بعد از کلی حرف زدن آخر سر مسئله را بین خود حل کردند.
آرمان: باز بدون یه ذره منطق پاچه‌ی مردم رو گرفتی!
آریا: نه ولله تقصیر خودش بود نباید می‌پیچید جلوم!
آرمان: ولی حق تقدم با اون بوده تازه امروز تولد دخترش بوده و برای این‌که زودتر برسه مرخصی گرفته که جنابعالی همه‌چیز رو گلباران کردی.
آریا: یعنی میشه من هم یه روزی واسه دخترم مرخصی بگیرم.
آرمان سرش را دوران داد و... .
آرمان: من چی میگم تو چی میگی! اصلاً این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
آریا: هیچی یه مزون لباس عروس نزدیک این‌جاس، مامان فرستادم رد کارم منم ول می‌چرخم.
آرمان: تو گفتی و من هم باور کردم! ولی حیف الان کار دارم.
آریا: به‌به کارتان چه باشد علیا حضرت؟
آرمان: فوضولیش به تو نیومده، حالا هم برو یه سر به شرکت بزن کارا عقبه.
آریا: به من چه! کارات رو می‌ندازی رو دوش من!
آرمان: بمیرم واست نکه خیلی داری تلاش می‌کنی!
بعد نگاهی به ماشین آریا انداخت و ادامه داد.
- فکر نمی‌کنم ماشینت به اندازه‌ی اون بدبخت خراب شده باشه با همین برو خونه یه ماشین بردار عین بچه‌های خوب برو یه سر به شرکت هم بزن.
حرف‌های آریا را نشنیده گرفت، سریع سراغ ماشینش رفت و به سمت خانه‌ی ناناگل رانندگی کرد.
خوشحال بود که نانا به هر کدام از بچه‌ها یک کلید یدکی داده بود.
وارد خانه شد ناناگل همراه یک شخص دیگر روی فرش نشسته بودند.
با دیدن آن شخص ناخودآگاه دستانش مشت شد...
 
موضوع نویسنده

مود

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
May
30
136
مدال‌ها
2
« چندان که فراموش توام، یاد تو دارم... .»
مشت‌های گره کرده‌اش را باز کرد و به همان سرعت که عصبی شده‌بود، به حالت عادی برگشت.
آرمان: سلام.
ملیکا انگار کمی متعجب شده بود ولی می‌دانست ناناگل بالاخره این کار را می‌کند پس با خونسردی و لبخند گفت... .
ملیکا: سلام آرمان، حالت چطوره؟
آرمان بدون هیچ عکس‌العمل خاصی جوابش را داد و بعد از سلام و احوال‌پرسی با نانا منتظر نگاهش کرد.
ناناگل: بزار من یه چای برای این پسر گلم بیارم.
آرمان آهسته مچ دست ناناگل را گرفت و او را وادار به نشستن کرد.
آرمان: نانا نیازی نیست، فقط زودتر بگید چی شده؟
ناناگل کمی دلخور شده بود اما با این حال نشست و چهره‌اش دوباره غمگین شد و با نگاهش ملیکا را از سر گذراند، ملیکا که طاقت چنین نگاه سنگینی را نداشت بلند شد که برود اما همزمان با او آرمان نیز بلند شد و راهش را سد کرد.
آرمان: کجا؟ کجا؟ تا معلوم نشه این‌جا چه خبره هیچ ک.س از این خونه خارج نمیشه.
ملیکا که حوصله‌ی جر و بحث نداشت، کیفش را زمین گذاشت و روبه ناناگل گفت... .
ملیکا: نانا هرچند می‌دونم آرمان رو چرا آوردید ولی کاملاً بی فایده است من تصمیمم رو گرفتم.
سپس آرمان را کنار زد و به سمت حیاط پناه برد و در عین حال نانا بغضش ترکید.
آرمان یک لیوان آب خنک برای ناناگل آورد و باز هم صبر کرد تا حالش جا بیاید و حرف بزند.
آرمان: نانا مگه نمی‌دونی که همه چیز بین من و اون تموم شده پس چرا... .
ناناگل: آرمان من تو رو به خاطر اون چیزی که توی ذهنت این‌جا نیاوردم.
آرمان متعجب نگاهی به ناناگل انداخت، ناناگل سعی کرد بدون آن‌که بغضش دوباره بترکد، ادامه دهد... .
ناناگل: ببین... ملیکا... خوب ملیکا... می‌خواد... می‌خواد بره.
آرمان سعی کرد ناناگل را آرام کند اما خود نیز در شوک بود.
آرمان:نانا یه لحظه آروم باش ببینم چی شده، یعنی... یعنی چی؟ یعنی چی که می‌خواد بره؟ کجا بره؟
ناناگل: میگه می‌خوام برم فرانسه، برای کارش که همون شرکت لوازم آرایشه میگه فقط میره که در مورد مواد مختلف و شرکت‌های مختلف تحقیق کنه ولی من می‌دونم اون بره دیگه بر نمی‌گرده، آرمان من تو رو به خاطر همین صدا زدم، نزار بره وگرنه دیگه بر نمی‌گرده.
آرمان: آخه، آخه من چی‌کار کنم؟ اون تصمیمش رو گرفته‌.
ناناگل: مگه بهم قول ندادی مراقبش باشی، نتونستی همدمش باشی، باشه عیبی نداره چون خودش نخواست ولی لطفاً به عنوان برادر نزار بره من، بدون اون سکته می‌کنم.
ناناگل در طول این بیست و خورده‌ای سال خیلی به بچه‌ها وابسته شده بود مخصوصاً آرمان و ملیکا اما آرمان چه‌کار می‌توانست بکند؟
ناناگل: لطفاً همین یه بار به خاطر من تلاشت رو بکن.
کمی درنگ کرد و سپس بلند شد و به سمت حیاط روانه شد.
ملیکا توی حیاط نبود، اما امکان نداشت که رفته باشد آن‌هم بدون کیفش!
در حیاط را باز کرد، درست فکر کرده بود ملیکا داخل ماشینش بود و به ته کوچه خیره شده بود.
آرمان وارد ماشین ملیکا شد، برای مدتی هیچ کدام حرفی نزدند، آرمان در فکر پُست تازه‌ای که بهار برایش فرستاده بود فرو رفته بود.
«بهار: این رو بخون و سعی کن اوضاع رو درک کنی.»
بعد از حدود یک ربع ملیکا لب گشود.
ملیکا: من راجب اون شب واقعاً متاسفم ولی... .
آرمان به روبه‌رو خیره شد و ادامه‌ی حرف ملیکا را گرفت وسعی کرد با ملایمت و منطق حرف بزند.
آرمان: لازم نیست توضیح بدی تو حق انتخاب داری و من سرزنشت نمی‌کنم.
ملیکا کمی از ملایمت آرمان متعجب شده بود اما به یاد آورد که آرمان همان‌گونه که هنگام عصبانیت می‌تواند بی منطق باشد، هنگام خونسردی می‌توانست منطقی رفتار کند.
آرمان: امروز وقتی داشتم میومدم این‌جا یه نفر یه پُست برام فرستاد... .
بعد اندکی درنگ کرد... .
- تو نوتلا دوست داری؟
ملیکا: منظورت رو نمی‌فهمم.
آرمان: در آخر می‌فهمی فقط جواب بده.
ملیکا: خودت می‌دونی که من کلاً عاشق کاکائو و شکلاتم.
آرمان: خوب پیتزا چی؟ اون رو هم دوست داری؟
ملیکا لبخندی زد، هنوز مقصود آرمان را نگرفته بود اما مشتاقانه پاسخ می‌داد... .
ملیکا: آره عاشق پیتزا هم هستم مخصوصاً اگه مرغ و گوشت باشه.
آرمان نیز لبخندی روی لب نشاند و ادامه داد... .
آرمان: خوب ترکیب این دو تا رو چی دوست داری؟
ملیکا صورتش را مچاله کرد... .
ملیکا: معلومه که نه آخه کدوم احمقی پیتزای مرغ و گوشت رو با شکلات می‌خوره؟ منظورت از این سوالا چیه؟
آرمان به صندلی ماشین تکیه داد تا راحت‌تر باشد سپس با گوشه‌ی چشم نگاهی به ملیکا انداخت و ادامه داد... .
آرمان: منظور من این‌که رابطه‌ی من و تو مثل نوتلا و پیتزا می‌موند هر دو دوست داشتنی و خوشمزه ولی ترکیبشون افتضاح، نه من آدم بَدیم نه تو ولی احتمالاً من و تو با هم ترکیب خوبی نمی‌شدیم چون مدام داریم دعوا می‌کنیم یا سر چیزهای کوچیک بحثمون میشه، درسته همین تفاوت‌هاست که زندگی رو قشنگ میکنه ولی هر چیزی زیادیش می‌تونه لطمه بزنه! و امکان داشت زندگیمون هنوز شروع نشده از هم بپاشه، پس نه من حق دارم تو رو قضاوت کنم نه تو حق داری من رو قضاوت کنی، اینا رو گفتم تا بدونی که من هم‌چنان به عنوان دوست کنارتم، به حرف‌هات فکر کردم و به این نتیجه رسیدم پس نگران نباش تو هم‌چنان دوست کله‌شق من می‌مونی.
لبخند ملیکا پهن‌تر شد.
ملیکا: از کی تا حالا روشن فکر شدی؟ شب عروسیت فکر می‌کردم پشت گوشم رو دیدم تو رو هم می‌بینم!
آرمان چشم‌هایش را باز کرد وگفت... .
آرمان: خوب بابت اون روز باید بهم حق بدی حالم خوب نبود و در عرض یک ماه همه چیزهایی که براشون برنامه داشتم خراب شدن و در ضمن ناسلامتی من یه ورزشکارم نباید اخلاق ورزشکاری داشته باشم؟ و درضمن کتاب هم زیاد می‌خونم نباید بهشون عمل کنم؟ هنر هم که کار می‌کنم نباید آرامش داشته باشم؟
ملیکا: باشه آقای پر مدعا، گرفتیم کارت درسته بی‌خیال.
آرمان: البته این‌طوری هم نیست که کاملاً اوضاع راست و ریس شده باشه و من یهو بی‌‌خیال پونزده سالی که با هم بودیم شده باشم فقط می‌خوام روشن فکر باشم و فقط خودم رو نبینم و به هر دومون فرصت بدم شاید این‌جوری راه بهتری پیش رومون باشه.
ملیکا لبخندی به لب نشاند اما در پس این لبخند غمی نهفته بود اما او آنقدر تودار بود که هیچ ک.س نمی‌توانست تشخیص دهد چه زمانی واقعاً شاد است و چه زمانی غمگین.
آرمان قیافه‌ای جدی به خود گرفت... .
آرمان: ملیکا نرو.
لبخند ملیکا نیز پاک شد و دوباره به روبه‌رو خیره شد.
ملیکا: خودت هم می‌دونی که من رویاهام بزرگه و می‌خوام شرکت کوچیکم رو توسعه بدم.
آرمان: خوب این‌جا توسعه‌اش بده.
ملیکا انگشت اشاره‌اش را به حالت ضرب روی پیشانی آرمان کوبید.
ملیکا: الو، این‌جا مغز هست؟ دارم بهت میگم می‌خوام توسعه بدم و صنعت آرایشی فرانسه و انگلیس و کلاً شرکت‌های اروپایی و آمریکایی عالیه.
آرمان: خوب کُره هم کارش درسته.
ملیکا: اون‌جا رفتم باهاشون قرارداد هم بستم الان نوبت جاهای بزرگ‌تره و من قرار نیست برم که بمونم فقط می‌خوام یه سر و گوشی آب بدم.
آرمان با دلخوری دست‌هایش را گره کرد و مانند بچه‌ها اخم کرد.
آرمان: ناناگل میگه اگه بری دیگه نمیای، هوایی میشی، می‌ترسم سکته کنه خودت می‌دونی که به من و تو بیشتر از بقیه وابسته‌اس و تازه می‌خوای بهترین دوستم رو ازم بگیری؟
ملیکا لبخندی زد و با مشت به بازوی آرمان کوبید.
ملیکا: نگاه قیافه‌اش کن شبیه بچه‌های شدی که بستنیشون روی زمین ریخته، باشه فعلاً نمی‌رم ولی گفته باشم من بالاخره باید یه روزی کارم رو توسعه بدم.
آرمان هیجان زده و بدون این‌که به عواقبش فکر کند او را در آغوش گرفت و ملیکا حیرت زده خود را عقب کشید.
آرمان: آ، من... .
ملیکا سرش را خاراند و خود را به نفهمی زد.
ملیکا: عیبی نداره ولی از تو بعید بود یعنی ان‌قدر دلت گنجیشکی شده!
آرمان قیافه‌اش را به شکل مضحکی جدی کرد.
آرمان: نخیر، اون من نبودم یه آرمان دیگه بود.
سپس نگذاشت ملیکا حرفی بزند و سریع از ماشین پیاده شد تا قبل از این‌که ناناگل سکته کند این خبر را به او بدهد.
هنگام پیاده شدن آرمان، ملیکا چشمش به دستبند بافته شده افتاد و غمگین شد و با خود گفت.
«ای کاش می‌دونستی که مجبورم، نه به خاطر خودم، به خاطر تو... .»
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین