جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شبی که صبح می شود] اثر «فضه کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط fezze با نام [شبی که صبح می شود] اثر «فضه کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 978 بازدید, 20 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شبی که صبح می شود] اثر «فضه کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع fezze
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

تا اینجای داستان از روند و اتفاق ها راضی بودید؟

  • بله

    رای: 2 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%
  • هنوز خیلی جای کار داره

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
نام اثر:شبی که صبح میشود
نویسنده:فضه
ژانر:عاشقانه-معمایی
عضو گپ ۳
خلاصه‌
همه چیر برای او از یک صبح افتابی شروع شد
همان صبحی که اسمان ابی بود
پرنده ها اواز میخواندند و زمین پر بود از برگ های درختان
هوا اصلا شبیه پاییز نبود بیشتر بهار بود و هیچکس فکر نمیکرد فردا که چشم جهان از خواب شیرینش بیدار شود چه قیامتی خواهد شد
نمیدانستند چه طوفانی در راه است
و چه خوب که نمیدانستن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
●قوانین تایپ رمان●

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ مطالعه این آموزشات اجباری است.●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
به نام خدایی که درمان درد های بی درمان است

(پارت اول)

نور_لندن_کافه ی هکریبر
دستهایم را روی زانوهایم قفل میکنم و چشم هایم را به ماشین های در حال عبور می اندازم
جنب و جوش هیاهو و درهم وبرهم بودنشان انگار بیماری مسری این روز هاست
همه چیز خوب است
همه چیز رنگارنگ و افتابی ست
از همان نوجوانی ام همیشه فکر می کردم اگر به این نقطه در زندگیم برسم دیگر نه ناراحتم نه نگران
دیگر نه خسته ام نه ناامید
فکر میکردم اینجا که بنشینم در این حال و هوا
در این شهر
خوب خواهم بود انقدری که یادم برود سرنوشت چه خرابه ای از گذشته ام ساخته
-خیلی دیر کردم؟
سر بلند و میکنم
-نه خیلی
لبخند ارامی میزند و پالتو اش را در می اورد و روی صندلی می گذارد روبرویم می نشیند و وقتی دست هایش را بهم قلاب می کند نگاهم به موهای بلند خرمایی اش می افتد که چگونه روی شانه هایش رها شده بعد به چشمان ابی رنگش و از همه مهم تر به لبخند مهربانش که چگونه صورتش را بیشتر از همیشه زیبا نشان می دهد
-دکتر پتینسون نگفت کی بهت مرخصی میده؟
دست هایم را دور فنجانم حلقه میکنم و جواب می دهم
-سه روز دیگه
-واو فکر نمی کردم به این زودی باشه
اخمی میان ابروهایش می نشیند و ادامه میدهد
-از لندن که نمیری؟... میدونی که این اجازه رو بهت نمیدم
خم می شود و کیفش را از روی صندلی کناری برمی دارد
چیزی از آن بیرون می اورد و آن را دقیقا روبرو ی صورتم می گیرد
-و از اونجایی که خیلی رفیق خوبیم برات یه سوپرایز دارم
نگاهم به دو کاغذ رزرو بلیط می افتد و او اضافه میکند
-ایتالیاست .....رم .... حرفش رو زده بودیم یادته که؟
سرتکان می دهم و لبخند صورتم را در برمی گیرد
-هیچی بیشتر از این نمی تونست خوشحالم کنه ....عالیه
-چون باهات هماهنگ نکرده بودم و حدس میزدم مرخصیت تا دو هفته دیگه باشه بلیط اپن گرفتم فقط باید بریم زمانش رو هماهنگ کنیم
سر تکان می دهم
-فکر خوبی کردی .....در واقع همیشه فکرای تو خوبن
دستش را کنار پیشانی اش می گذارد با لحن با نمکی می گوید
-درس پس می دیم
و بعد نگاهش را به گارسونی که کنارمان ایستاده میدهد و من سعی میکنم با ارام ترین حالت ممکن گوشی ام را چک کنم
نمیخواهم او بفهمد چه طوفانی میان وجودم در گردش است
اما بعید می دانم نفهمد
چه کسی بهتر از رفیق تنهایی هایم حالم را درک میکند ؟!
گوشیم که حالا ان را میان جیبم قایم کرده ام می لرزد و با حالت دستپاچه ای بلند می شوم و زمزمه میکنم
-میرم دستشویی
و دیگر نمیمانم تا شک میان چشم هایش رابخوانم
چون....
-هی حواست کجاست
این جمله از دهان مردی سیاهپوست که لحجه ی افتضاحی دارد بیرو ن می اید
اصلا حواسم نیست که کجایم
که وقتی از درون اینطور میلرزم بین این همه ادم
میان دنج تربین و شلوغ ترین کافه ی لندنم ...نه در کنج تنهایی خودم
سرعتم را بیشتر میکنم و نهایتا از میان درگاه کوچک انتهای کافه خود را به سرویس می رسانم
اطرافم را نگاه میکنم و وقتی مطمِئن میشوم کسی جز خودم اینجا نیست در گوشه ای ترین قسمت سالن
بالاخره جرعت می کنم و گوشی ام را از میان جیبم بیرون می اورم
دستانم می لرزد
نفس هایم به شماره افتاده
کف دست هایم عرق کرده و اثر انگشت گوشی باز نمیشود
و اعصابم را بهم میریزد
برای ثانیه ای آن را می بندم و سعی میکنم بر خودم کنترل داشته باشم
سعی میکنم همان دختر جنگو و نترس درونم را به میدان بیاورم و اینبار با حال ارام تری گوشی را باز میکنم
واتس اپم را باز میکنم و فیلمی که با شماره ای ناشناس برایم فرستاده شده را نگاه میکنم
خون در رگ هایم یخ میبندد
نفس نمیکشم
در واقع یادم نمی اید هرگز بلد بوده باشم که چگونه دم و بازدمم را کنترل کنم انگار همه چیز در من نابود شده
-نور !چی شده؟
صدای مریم است
جواب نمیدهم که او جلوتر می اید و صورتم را که حالا به سرامیک های کف زل زده را بالا می اورد و وقتی نگاهش به چهره ی رنگ پریده ام می افتد با صدای ترسناکی زمزمه میکند
-یا ابولفضل .....نور...... نفس بکش .... منو نگاه کن هیچی نیس ..... نور عزیزم با توام ....
وقتی سخت نفس کشیدنم را می بیند دکمه های بالایی کتم را باز میکند
-سعی کن اروم باشی .... ببین منو کنارتم ....
من فقط در پاسخ به حرف هایش زانو هایم خم میشود و کنار ذیوار سر میخورم روی زمین و ثانیه هایی بعد چشم هایم بسته میشود......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
پارت دوم

راوی-بیمارستان


راهروی بیمارستان پر است از ادم هایی که خستگی و غم ...بختک فرود امده روی چهره هایشان شده
ساعت روی دیوار نزدیک دو و نیم نیمه شب را نشان میدهد و پایین آن تلویزیون نسبتا بزرگی ست که تمام معدود ادم های بیدار داخل سالن انتظار به ان زل زده اند
کمی انطرف تر زنی با روپوش سفید راهرو را بالا پایین می کند استرس تمام وجودش را در بر گرفته
زنی با موهای مشکی که بالای سرش بسته شده و لباس صورتی رنگ پرستاری پوشیده صدایش میزند
-doctor vakily !
مریم بر میگردد و نگاهش میکند
-somone is looking for you
(کسی دنبالتون میگرده )
مریم که می داند چه کسی این موقع شب دنبالش می گردد می گوید
-Where is he
(کجاست؟)
زن بادستش بیرون از ساختمان بیمارستان را نشان می دهد و مریم مثل همیشه وقتی که ترس به جانش می افتد دست به گردنبند یادگار مادرش می برد و ان را لمس میکند
فقط برای جمع کردن تمام شهامت باقی مانده میان قلب تکه پاره اش
برای حرف زدن با او ....
نفس عمیقی میکشد و لباسش را صاف میکند و بعد با قدم هایی که زیادی هم مطمئن نیست به حیاط بیمارستان می رود
همین که به بیرون در می رسد نگاهش را میان درختان بلند داخل ان می چرخاند و پایین پله های ورودی نگاهش روی قامت مردی ثابت می ماند
تیشرت مشکی رنگش در این هوای سرد مطمئنش میکند که خودش است
صورتش خوب دیده نمی شود
نه او سعی میکند سمت مریم بیاید نه مریم قدمی جلوتر می رود
هفت سال زمان زیادی برای فراموشی یک خاطره ی شیرین نیست ؟
ناخوداگاه پوزخند می زند
ترسناک و شیرین
مریم نمی تواند جلوتر برود
در واقع نمی خواهد
چون هفتاد سال هم برای فراموش کردن ان روز ها بس نیست
قدمی به عقب برمی دارد که یاد چهره ی ترسیده ی نور جلویش را می گیرد
و نور برایش تنها چیزی ست که حاضر است ان روز ها را فراموش که نه از تمام زندگی اش پاک کند
جلوتر که می رود نگاه مرد تازه به قدم های او می افتد
-پارسال دوست امسال دشمن
همین که این را به زبان می اورد از گفتنش پشیمان می شود نه بخاطر اینکه نگران ازرده خاطر کردن دخترک باشد یا به یاد اوردن هفت سال پیش برایش سخت به نظر برسد
نه!
پشیمانی اش برای مردمک های لرزان و حیران مریمی ست که تار و پود وجودش زمانی بافته ی دستان هنرمند این مرد بود
به قول معروف او را از بر بود
برای همین بی معطلی می پرسد
-چه بلایی سرت اومده؟
مریم همانطور خشک شده نگاهش میکند که سمیح با صدای بلند تری میگوید
-با تو ام پری!
و مریم با خود فکر میکند زمانی برای شنیدن این اسم از دهان مرد جان میداد و حالا ......فقط میداند به زبان اوردنش برای او از روی عادت است
عادتی برای هفت سال پیش
همینقدر قدیمی
همینقدر جدید
و یادش می اید که همان اوایل دوران دانشجویی اش استادشان اصرار داشت عادت ها بیست و یک روز زمان میخواهند برای یاد گرفتن و از یاد رفتن
ولی انگاری برای سمیح هنوز 21 روز پس از جدایی شان سر نرسیده
سمیح که جوابی از مریم نمی شنود به طرف بیمارستان قدم تند میکند شاید نور را در ان حوالی پیدا کند
و همین که پا روی اولین پله جلوی در می گذارد
زنی با لباس های گله گشاد بیمارستان
همان هایی که به تن مریض ها زار می زند با شال سبز رنگی که روی سرش انداخته وارد حیاط می شود و چشمان عسلی اش را به مردمک های لرزان سمیح میدوزد و برای ثانیه هایی بغض راه گلویش را می بندد ...
و سمیحی که هیچ وقت خواهرش را در این حال ندیده اشفته و متعجب خود را به او می رساند
و جلوی سقوط دخترک را میگیرد
همان که نور میان دستان او می افتد مریم با صدای نسبتا بلندی پرستار ها را صدا می زند
کمی انطرف تر جایی میان همان درختان کسی زمزمه میکند
-این تازه اولشه...
و بعد چیزی شبیه سکه را به طرف جایی که نور و سمیح ایستاده بودند پرتاب میکند .....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
نور-بیمارستان

(پارت سوم)

با پیچیدن بوی الکل شدیدی چشم باز میکنم و سقف سفید رنگ بالای سرم اولین چیزی ست که می بینم

کمی تکان می خورم و وقتی سُرم را روی دستم می بینم برای ثانیه هایی یادم می رود چرا اینجایم و فکر می کنم شاید مثل هزاران دفعه ای که از خستگی و فشار کاری از حال رفته ام و هر ان قرار است سروکله ی مریم و دکتر پتینسون پیدا شود و شروع کنند به سرزنش کردنم که دست بردارم از این همه بلاهای عجیب و غریب و به قول مریم ناسلامتی انسانم نه ربات

ولی این فکر فقط چند لحظه ای باعث فراموشی ام می شود و همین که روی تخت می نشینم و به سمیح که روی صندلی چرمی خوابش برده نگاه میکنم تمام خیالاتم با کابوس عوض می شود و حس بیچارگی تمام وجودم را در برمی گیرد

از جایم بلند می شوم

سُرم را از ان باز میکنم و میخواهم بی سر و صدا بروم

نه سمیح چیزی بفهمد نه مریم

بس است این همه دردسر که برایشان داشته ام

همین که چند قدم برمیدارم و خودم را به روبرو دَرِ اتاق می رسانم نفس راحتی می کشم و دستم را سمت دستگیره می برم

که ناگهان مچم اسیر چیزی میشود و بعد صدای خفه ای میگوید

-چرا فک کردی انقدر ساده ام؟

و ثانیه ای بعد نمیفهمم چگونه روی تخت برمیگردم و همان صندلی چرمی روبرو ام قرار میگیرد و جلوی بی رحم ترین ورژن برادرم می نشینم

او نگاهی به زمین و سُرمی که با خشونت جدا شده میکند و با حالت اعتراض امیزی میگوید

-ناسلامتی خودت دکتری ! نمیدونی باید با ملایمت با بدنت رفتار کنی

بعد خیره به جایی حوالی چشمانم ادامه میدهد

-نمیدونم چرا هیچ وقت بزرگ نمیشی !

پوزخند میزنم و او خوب میفهمد چه چیزی توی سرم جاخوش کرده برای همین دوباره میگوید

-در رابطه با خودت بزرگ نمیشی ولی برای همه ی ادما ی جهان علی الخصوص خانواده مون. بهترین و محکم ترین پناهگاهی

چشمکی میزند و اضافه میکند

-ریش سفیدی هستی برای خودت

چیزی شبیه لبخند روی صورتم نمایان می شود که با لحن نگرانی اضافه میکند

-نگرانتم نور ...خیلی

جمله اش با ورود غیر منتظره ی رابرت و مریم نصفه می ماند و وقتی او از کنارم بلند می شود تازه صورت رنگ پریده مریم را می بینم که به سمتم می اید و سفت در اغوشم می کشد

-جون به لبم کردی ...

دستهایم را دورش حلقه میکنم

-ممنونم ازت

سمیح اما با شنیدن جمله ی مریم به کنایه می گوید

-جون سخت بودی که...

اخم های مریم توی هم می رود ومن فکر می کنم چقدر دلم برای کل کل هایشان تنگ شده

مریم که کنار می رود و میخواهد جواب کنایه سمیح را بدهد با صدای بلندی برای خاتمه بحث شان به رابرت می گویم

-چه پیرهن قشنگی ...

لبخند محجوبی به لب می اورد و در جوابم با همان لحجه ی زیبای بریتانیایی اش زمزمه میکند

-خیلی نگرانت شده بودیم .....امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده باشه

سری تکان میدهم

-فقط خستگیه

نگاهش را به سمیح می دوزد و من تازه یادم می اید فراموش کرده ام ان دو راباهم اشنا کنم

-ایشون برادرمه

رابرت لبخند میزند و دستش را سمت سمیح دراز میکند

-خوشبختم اقا...

من ادامه میدهم

-رابرت هم همکار منه ...

و بعد با نگاهی به مریم اضافه میکنم

-البته فک میکنم برای مریم بیشتر از همکاره...

این را گفتم که سمیح بفهمد نمیتواند راه وبی راه به مریم تیکه بندازد

چشم غره ی مریم و اخم های سمیح تصویری ست که دنبالش بودم

سمیح ازمیان فک سفت شده اش بی توجه به حرف من میگوید

-باید حرف بزنیم ...

گوشی رابرت زنگ میخورد وبا ببخشیدی اتاق را ترک میکند

و حالا ما سه نفر می مانیم و چیزی که تمام همین یک ساعت پس از بهوش امدنم از ان فرار کرده ام

سمیح بی طاقت اضافه میکند

-می شنوی نور؟ ...

- من حرفی ندارم ....من قرار نبود خبرت کنم

از اولشم این قصد رو نداشتم ...به مریمم هیچی نگفتم ...به توام نمیگم ...این چیزیه....

بین حرفم می پرد

-هر چیزی که ثانیه ای به تو ربط داشته باشه برای من حکم مرگ و زندگی رو داره ....چون حاله خوبت یعنی دلیل زنده بودنم .....پس یا دست برمیداری از این لوس بازیا و بهم میگی یا خودم برم وجب به وجب این شهر رو بگردم برای فهمیدنش...

نفس عمیقی میکشد و با چشم های مهربانتری میگوید

-راستی دم اون در وقتی با دیدن من از هوش میری ... وقتی بالای اون پله ها نیمه عمر میشم که اونجوری میبینمت....باید یادت باشه من سمیحم نه هیچ ادم دیگه ای برای همین میفهمم چیزی که این همه بهمت ریخته مربوط به اون گذشته ی نحسه

و از هوش رفتنت با دیدن من فقط بخاطره اینه که فکر میکنی قراره برای من به قول خودت دردسر بتراشی مثل تمام سی و چند سال پیش ....فک میکنی تو باری روی دوشم و نمی فهمی

صدایش می لرزد و اما مثل تمام این سالها با تمام قلبش میگوید

-نمیفهمی که اگه بار بودی یه روز میذاشتمت زمین و می رفتم ولی وقتی نمیتونم رهات کنم برای اینه که تو شدی بخشی از من ....ادم ک نمیتونه خودش رو ول کنه ؟!

سرش را خم میکند و با لحن مطمئنی میگوید

-میتونه ؟

و بعد با قدم هایی بلند به سمت در می رود و زمزمه میکند

-بیرونم یکم استراحت کن نمیخوام هیچ فشاری روت بیارم ...میدونم یاداوری اون خاطرات چقدر برات سخته ...

و در را پشت سرش می بندد و من می مانم و قلبی که برای داشتن او هزاران هزاران بار خداراشکر میکند
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
راوی-بیمارستان

(پارت چهارم)

در اتاق را پشت سرش می بندد و نگاهش را توی راهروی نسبتا خلوت می چرخاند

-دکتر وکیلی !

مریم می چرخد و نگاهش به مرد نسبتا سن و سال داری می افتد که عینکش را از چشمهایش در اورده و ان را با پارچه ی سفید رنگی تمیز میکند

پوست زیادی سفید و چشم های سبز رنگ با چروک های کنار چشمش و موهای خاکستری رنگش نشانی دکتر پتینسون را می دهد

-سلام استاد

لبخند مرد روی در اتاق نور ثابت می ماند

-چه اتفاقی برای نور افتاده...

مریم نمیداند باید چه جوابش را دهد ...این مرد حکم پدر را برای او و نور در این مملکت غریب دارد اما....

مرد که پاسخی از مریم نمیشنود بی توجه به او تقه ای به در میزند و وارد اتاق می شود

مریم میخواهد پشت سرش برود که سمیح از انطرف سالن صدایش میزند

-کی دکتر پتینسون رو خبر کرد؟

مریم سمیح را مثل کف دستش می شناسد ...نوع نگاهش را ...لحنش را ....جمله هایش را اصلا هر انچه باید از او را میداند

برای همین میگوید

-یه جوری نپرس انگار نمیدونی

-نمیدونم

مریم کفری شده نگاهش میکند

-حتما نور خبرش کرده

سمیح سری تکان میدهد مریم میخواهد هر چه سریع تر برود ...انجا را رها کند و از جلوی عسلی های چشمان مرد دور شود....

-فک میکردم به حرمت نون و نمکی که باهم خوردیم نامزدیت دعوتم کنی

چشمان مریم از تعجب گرد می شود اما ثانیه ای بعد متوجه منظور این مردک زیادی باهوش می شود برای همین چیزی به زبان نمی اورد و سمیح ادامه می دهد

-البته اگه این یکی نامزدی رو هم بهم نزده باشی ومثل مجرما از کشور فرار نکرده باشی ...

بعد دستهایش را با حالت مزحکی بالامی برد

-اینها همش بر حسب تجربه است...خیلی دوست داشتم با اون یارو یه صحبتی داشته باشم

بعد مستقیم در چشمان مریم نگاه میکند و بی رحمانه تر لب میزند

-به هر حال میدونی که من ادم بخشنده ایم تجربیاتم رو همیشه در اختیار ادما قرار میدهم ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
نور-اتاق بیمارستان

(پارت پنجم)

-حسابی نگرانت شده بودیم .....

عینکش را روی صورتش فشار میدهد اضافه میکند

-من و همه بیمارستان....

لبخند میزنم

-همیشه شما به من لطف داشتید استاد ...

-کدوم دکتره بی عقلی به باهوش ترین و پرتلاش ترین دانشجوش لطف نداشته ؟

خم میشود و چیزی از داخل کیف چرمش در میاورد

-البته تو میدونی من به خودسرترین و دردسر ساز ترین ها هم همیشه لطف داشتم ....ولی فک نمیکردم هیچ وقت همه ی این ویژگی ها توی یک نفر جمع بشه ...

-انکار نمیکنم ....درباره ی خوسر و دردسرساز بودنم

ابرو بالا می اندازد و برگه ی سفید رنگی را دستم میدهد

-بهت گفتم که برای مرخصی گرفتن لازم نبود خودت رو اسیر این تخت کنی ...

میخندم و ان را از دستش میگیرم

-ممنونم

از جایش بلند می شود و کت نسبتا بلندش را تن میکند

-از اونجایی که وقت طلاست و فک میکنم مریض هایی با اوضاع وخیم تر هم پیدا بشه و قطعا تو به استراحت نیاز داری تنهات میذارم ...

این پا و ان پا می کنم

تا چیزی که از زمان امدنش به اتاقم در سرم چرخ میخورد را به زبان بیاورم و او هم متوجه حالتم می شود و لبخند روی لبش پاک میشود و با جدیت میپرسد

-تعریف کن برام...

چشم هایم را برای ثانیه ای میبندم و قطره اشک سمجی از گوشه ی ان روی گونه ام میافتد

گوشی ام را بیرون میکشم و کابوس این روز هایم را نشانش میدهم و او مثل همیشه

مثل تمام این هفت سال پدرانه کنارم می ایستد.....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
پارت ششم

اب دهانم را قورت میدهم بلکه بغض میان گلویم هم پایین برود و دست بردارد از بستن راه نفسم پتینسون عینکش را برمیدارد و پشت به من.... روبروی پنجره ی اتاق میایستد

-نظرتون چیه استاد؟

گوشی را میان انگشتانش میچرخاند و زمزمه میکند

-بذار اول تو به سوال من جواب بده...بعد من نظرم رو بگم ....

با استرس سر تکان میدهم و چیزی میان دلم مثل انگلی روحم را به بازی گرفته

-چرا اینو به من نشون دادی...مطمئنم نه به مریم ...نه به برادرت ...

به چشمانم نگاه میکند و مرموزانه میپرسد

-چی میخوای بشنوی از من ...تشخیص پزشکی ش رو خودت میتونی بدی ....نیازی به من نداری

-نه وقتی اونا مال برادرم باشن

صورتش متعجب میشود و میگوید

-سمیح ؟

-نه

اب دهانم را قورت میدهم و به سختی میگویم

-برادر هشت سالم....کسی که تموم این 16 سال فکر میکردم حساسیتش به بادوم زمینی باعث خفگی و مرگش شده...همونی که بارها از همسایه، دوست ،فامیل، دکترای بیمارستان، پلیس از هر کی که فکرش رو بکنید شنیدم که یک حادثه بوده...

صدایم می لرزد ولی ادامه میدهم

-یه اتفاق جون تک تک اعضای خانواده منو گرفته ....برای همین حس میکنم اصلا صلاحیت تشخیص رو ندارم ...

چشم های پراز تردید مرد و نگاه های محبت امیزش زخمی ست بر روی قلبم هر چند که او مورد اعتماد ترین فردی ست که در این شهر میشناسم

توی فضای کوچک اتاق ایستاده است

من میدانم که او چه جوابی قرار است بدهد

همین تردید و ترسش همه چیز را نشانم میدهد اما مثل کابوسی که تا نبینی باور نمیکنی تا از زبان او نشنوم باور نمیکنم

-بادوم زمینی میتونه برادر تو رو ....مخصوصا یه پسر هشت ساله رو ساعتها یا شاید روز ها بیهوش کنه ....ولی با این اطلاعات هرگز نمیتونه به تنهایی دلیل مرگش باشه...

-یعنی؟!...

-یعنی تا اونجایی که به علم پزشکی مربوطه تمام این به قول خودت 16 سال یه دروغ رو به جای حقیقت بهت گفتن...

قطره ی اشکی که کمانه میکند و از گونه ام می چکد خلاصه ی این خبر هولناکی ست که گفتنش به اسانی همین جملات بود ...

از روز تخت بلند می شوم و به سمت سرویس اتاقم می روم

قدم اول را که برمیدارم انگار زانو هایم توان ماندن و ایستادن را از دست میدهند

انگار زمان میایستد تا جان را از تنم بیرون بکشد

انگار خاطره ای ترسناک در پس ذهنم قلبم را میفشارد

و انگار دیگر منی دیگر وجود ندارد که نیازی به بودن و ایستادن باشد

استاد زانو می زند و لیوان ابی دستم میدهد

-اروم باش نور ....سعی کن.... میدونم که سخته

مکث میکند و با لحن عجیبی میگوید

-این عکسایی که به من نشون دادی ...چیزی نیست که اینقدر بهمت ریخته ...اینا تو رو به مرز سکته نبرده دخترم..

روی موزاییک های کف اتاق نشسته ام و میخواهم جلوی شکستن بغض لعنتی ام را بگیرم ...

-نه!.....اینا به اندازه کافی ترسناک هست...ولی...

و من همیشه دربرابر چیزی به اسم خانواده ضعیف ترین بوده ام و باران اشک هایم روانه میشود

-اخرین امیدم نابود شد

استاد با تعجب سری تکان میدهد و گوشی ام را از میان دستانش بیرون میکشم و چیزی را نشان میدهم که این روز ها خانه خرابم کرده....

همان چیزی که احتمال میدادم دروغی بیش نباشد

چیزی که مرا مجبور به سوال کردن از استاد کرد

دقایقی میگذرد و صدای استاد با لحن ازرده و خفه ای شنیده می شود

-قطعش کن...

این بار که عینکش را از چشمانش برمیدارد برای پاک کردن قطره ی اشکی ست که از چشمان سبز رنگش چکیده ...
دیدن حال او
سوگواری او
دیدن اینکه یک نفر دیگر در این جهان این درد را همراهم حمل میکند
هم قوت قلب است
هم جانفرسا
-دیروز صبح اون عکسا رو فرستاد ...اولش فکر کردم کار یه سری دشمنه....اخه خانواده پدرم ...دشمنای زیادی داشتن...برای همین توجه نکردم میخواستم بیام و بعد دیدن مریم با شما مشورت کنم...حتی میخواستم به مریم نشون بدم...ولی....
گفتن جملات بعدی سخت به نظر میرسد نگاهم میان دستان گره کرده ام میافتد و ادامه میدهم
-وقتی اون فیلم رو فرستاد ...داشتم دیوونه میشدم...اولش چون صورت پسر دیده نمیشه فک کردم ....
هق هقم بلند میشود
-فک کردم شاید امیدی باشه شاید....اون عکسا یه دروغ باشه ....شاید مرگش همون تصادفی باشه که همه میگن ولی حالا ....این شکنجه ها و بعدم اون عکسا ....یعنی...
دیگر توان گفتن کلمه ای ندارم...
استاد به جای من جمله ام را کامل میکند
-یعنی قتله......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
اب دهانم را قورت میدهم بلکه بغض میان گلویم هم پایین برود و دست بردارد از بستن راه نفسم پتینسون عینکش را برمیدارد و پشت به من.... روبروی پنجره ی اتاق میایستد

-نظرتون چیه استاد؟

گوشی را میان انگشتانش میچرخاند و زمزمه میکند

-بذار اول تو به سوال من جواب بده...بعد من نظرم رو بگم ....

با استرس سر تکان میدهم و چیزی میان دلم مثل انگلی روحم را به بازی گرفته

-چرا اینو به من نشون دادی...مطمئنم نه به مریم ...نه به برادرت ...

به چشمانم نگاه میکند و مرموزانه میپرسد

-چی میخوای بشنوی از من ...تشخیص پزشکی ش رو خودت میتونی بدی ....نیازی به من نداری

-نه وقتی اونا مال برادرم باشن

صورتش متعجب میشود و میگوید

-سمیح ؟

-نه

اب دهانم را قورت میدهم و به سختی میگویم

-برادر هشت سالم....کسی که تموم این 16 سال فکر میکردم حساسیتش به بادوم زمینی باعث خفگی و مرگش شده...همونی که بارها از همسایه، دوست ،فامیل، دکترای بیمارستان، پلیس از هر کی که فکرش رو بکنید شنیدم که یک حادثه بوده...

صدایم می لرزد ولی ادامه میدهم

-یه اتفاق جون تک تک اعضای خانواده منو گرفته ....برای همین حس میکنم اصلا صلاحیت تشخیص رو ندارم ...

چشم های پراز تردید مرد و نگاه های محبت امیزش زخمی ست بر روی قلبم هر چند که او مورد اعتماد ترین فردی ست که در این شهر میشناسم

توی فضای کوچک اتاق ایستاده است

من میدانم که او چه جوابی قرار است بدهد

همین تردید و ترسش همه چیز را نشانم میدهد اما مثل کابوسی که تا نبینی باور نمیکنی تا از زبان او نشنوم باور نمیکنم

-بادوم زمینی میتونه برادر تو رو ....مخصوصا یه پسر هشت ساله رو ساعتها یا شاید روز ها بیهوش کنه ....ولی با این اطلاعات هرگز نمیتونه به تنهایی دلیل مرگش باشه...

-یعنی؟!...

-یعنی تا اونجایی که به علم پزشکی مربوطه تمام این به قول خودت 16 سال یه دروغ رو به جای حقیقت بهت گفتن...

قطره ی اشکی که کمانه میکند و از گونه ام می چکد خلاصه ی این خبر هولناکی ست که گفتنش به اسانی همین جملات بود ...

از روز تخت بلند می شوم و به سمت سرویس اتاقم می روم

قدم اول را که برمیدارم انگار زانو هایم توان ماندن و ایستادن را از دست میدهند

انگار زمان میایستد تا جان را از تنم بیرون بکشد

انگار خاطره ای ترسناک در پس ذهنم قلبم را میفشارد

و انگار دیگر منی دیگر وجود ندارد که نیازی به بودن و ایستادن باشد

استاد زانو می زند و لیوان ابی دستم میدهد

-اروم باش نور ....سعی کن.... میدونم که سخته

مکث میکند و با لحن عجیبی میگوید

-این عکسایی که به من نشون دادی ...چیزی نیست که اینقدر بهمت ریخته ...اینا تو رو به مرز سکته نبرده دخترم..

روی موزاییک های کف اتاق نشسته ام و میخواهم جلوی شکستن بغض لعنتی ام را بگیرم ...

-نه!.....اینا به اندازه کافی ترسناک هست...ولی...

و من همیشه دربرابر چیزی به اسم خانواده ضعیف ترین بوده ام و باران اشک هایم روانه میشود

-اخرین امیدم نابود شد

استاد با تعجب سری تکان میدهد و گوشی ام را از میان دستانش بیرون میکشم و چیزی را نشان میدهم که این روز ها خانه خرابم کرده....

همان چیزی که احتمال میدادم دروغی بیش نباشد

چیزی که مرا مجبور به سوال کردن از استاد کرد

دقایقی میگذرد و صدای استاد با لحن ازرده و خفه ای شنیده می شود

-قطعش کن...

این بار که عینکش را از چشمانش برمیدارد برای پاک کردن قطره ی اشکی ست که از چشمان سبز رنگش چکیده ...

دیدن حال او

سوگواری او

دیدن اینکه یک نفر دیگر در این جهان این درد را همراهم حمل میکند

هم قوت قلب است

هم جانفرسا

-دیروز صبح اون عکسا رو فرستاد ...اولش فکر کردم کار یه سری دشمنه....اخه خانواده پدرم ...دشمنای زیادی داشتن...برای همین توجه نکردم میخواستم بیام و بعد دیدن مریم با شما مشورت کنم...حتی میخواستم به مریم نشون بدم...ولی....

گفتن جملات بعدی سخت به نظر میرسد نگاهم میان دستان گره کرده ام میافتد و ادامه میدهم

-وقتی اون فیلم رو فرستاد ...داشتم دیوونه میشدم...اولش چون صورت پسر دیده نمیشه فک کردم ....

هق هقم بلند میشود

-فک کردم شاید امیدی باشه شاید....اون عکسا یه دروغ باشه ....شاید مرگش همون تصادفی باشه که همه میگن ولی حالا ....این شکنجه ها و بعدم اون عکسا ....یعنی...

دیگر توان گفتن کلمه ای ندارم...

استاد به جای من جمله ام را کامل میکند

-یعنی قتله......
 
موضوع نویسنده

fezze

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
19
167
مدال‌ها
2
سالها قبل-نور-خانه پدری

پارت هفتم

(ندو علی دیروز آقای سمیعی خیلی از سروصدای طبقه ما می‌نالید، لطفاً مراعات کن)

داستان هرروزه‌ی خانه‌ی ما

مادر نگران من

برادر سر به هوایم

و همسایه‌های بیچاره!

از روی تختم بلند می‌شوم نگاهم را به گوشه‌ی اتاق به گلدان پر از گل‌های یاس می‌دهم رنگ یاس روحم را می‌نوازد روبروی یاس همیشه خندان من کتابخانه دوست‌داشتنی ام خودنمایی می‌کند کتاب‌های شعرش دوباره و دوباره زندگی را می‌نوازند رمان‌هایش خط به خط روزگار را می‌نگارند این نقطه؛ همین اتاق برای من زیباترین و بهترین مکان دنیاست!

از اتاق که خارج می‌شوم عزیز روبروی آکواریوم نشسته روی صندلی چوبی‌اش قرآن بدست به عادت صبح‌های جمعه‌اش؛ قرآن می‌خواند و روح زیبایی‌ها را به ما هدیه می‌کند جلو می‌روم و گونه‌اش را می‌بوسم مرا در آغوش می‌گیرد و می‌گوید

«دختر قشنگم»

قربان‌صدقه‌اش زیباترین زمزمه‌های عالم است لبخند می‌زنم صدای پدرم را می‌شنوم

_خوب مادربزرگ و نوه خلوت کردین اول صبحی

من و عزیز می‌خندیم عزیز بازهم ادامه می‌دهد به مهربانی‌هایش

-با این دخترم خلوت نکنم با کی میخوام خلوت کنم پسرجان!

نگاه پدرم مهربان‌تر و لبخندش عمیق‌تر می‌شود «قربونتون برم عزیز بیان سر سفره دخترم تو هم بیا بابا!

روبروی نشیمن خانه؛ پذیرایی نه‌چندان بزرگ خانه‌مان محل سفره مادرم است سفره سفیدش با نان سنگک تازه و مربا هایی که بهار پیش خودش با عزیز درست کرده همه و همه این سفره سفید را به رنگی ترین حالت خود تبدیل کرده

علی که مرا میبیند به سمتم می اید و خط و نشان میکشد

-ببین مرد یه بار حرفشو میزنه امروز تا عصر وقت داری کتابم رو بهم برگردونی مگرنه...

صدای مادرم که نامش را می‌گوید حرف علی را قطع می‌کند می‌دانم تمام جمله‌اش را با حرص پنهان گفت دیشب کتاب محبوبش را برداشتم و تا ساعت ها دیوانه اش کردم

برادر بیچاره‌ام !!!!!!

چشمان شرورم را به او میدوزم

-گفتم که تا اطلاع ثانوی دست من میمونه یکم بزرگ شو و تلاش کن بدون اون شبا خوابت ببره

آتش شعله‌ور در چشمانش را می‌بینم و ریز می‌خندم عزیز زیر لب لااله‌الاالله می‌گوید و چند ثانیه بعد با نگاه پر جذبه پدر همه مشغول صبحانه می‌شویم نگاه به تک تک اعضای این خانه ی کوچک که می‌کنم جانی دوباره می‌گیرم نگاه ب پدرم کوه استوار زندگی‌ام با آن ریش بلند و تسبیح میان انگشتان و چشمان به رنگ شبش که او را خیلی شبیه آقاجان کرده

آقاجان عزیزم !

دو سال پیش بود که فوتش همه ما را شوکه کرد اندوهی که هیچ فکر کنم هرگز از قلب خانواده صدیق برود یا حتی کم شود

ان روز ها سخت و ترسناک بود و بعدش مرگ عمو و زن عمویم در زلزله ی بم همه چیز را بدتر کرد

زلزله ای که بنای زندگیمان را دگرگون کرد

از ان زلزله دو قلو ها (سمیح و ساره) جان سالم به در بردند که از نظر همه معجزه ی خدا بود

نگاهم دوباره به افراد دور سفره می افتد

پدرم ، من و برادرم علی هر سه چشمانمان را از آقاجان به یادگار بردیم چشمانی به رنگ شب کنار پدرم مادرم جا گرفته موهای خرمایی اش، پوست سفیدش و نگاه همیشه نگرانش او را خیلی شبیه مادران کرده؛ چین‌وچروک‌های کنار چشمش نشان از تمام فداکاری‌های او دارد اما من از همه این‌ها عاشق خال کنار لبش هستم که وقتی می‌خندد بالا و پایین می‌رود.

عزیز مهربانم آن‌طرف‌تر با عینک بزرگش ،موهای خاکستری‌اش و چشمان مهربانش برکت خانه ماست راستی تا یادم نرفته باید بگویم این جمع پنج‌نفره غایب هم دارد ؛برادر بزرگم عباس کیلومترها دورتر از ماست اما با زنگ‌های هر لحظه مادرم فکر نمی‌کنم زیاد هم از ما دور باشد این خانواده شش‌نفره تمام من اند ؛
دلیل نفس کشیدنم
شاهرگ حیاتم و وای از روزی‌که کسی شاهرگم را بزند!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین