جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آوا با نام [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,052 بازدید, 25 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شبی که مردم] اثر «آوا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آوا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- میگه چند بار بهت زنگ زده جواب ندادی.
- آخ راست می‌گی‌ها همه‌اش می‌گفتم بهش زنگ می‌زنم باز یادم می‌رفت خدا بخیر کنه آخ آخ باید منت‌کشی کنم.
حامد عاشق بستنی شکلاتی بود زمستون و تابستون نداشت به قول خودش دین و ایمونش هم سر بستنی شکلاتی می‌داد برای همین سریع بلند شدم و گفتم:
- من تا سوپری میرم و میام.
مامانم گفت:
- وا مادر کجا میری؟
فرزانه که فهمیده بود داستان چیه همین‌طور که از شدت خنده نمی‌تونست درست حرف بزنه گفت:
- می‌ره... دنبال... بستنی.
مامان گفت:
- بشین زنگ بزن بابات بگیره.
- نه مامان جان شاید بابا تو راه باشه اذیت میشه خودم میرم.
- زود برگرد.
- چشم.
خوشحال از راهی که برای بدست آوردن دل حامد پیدا کرده بودم به سمت سوپرمارکت می‌رفتم که بابام و داخل خیاطی آقا رضا دیدم بابام و آقا رضا دوست‌های صمیمی بودند آروم در زدم و گفتم:
- سلام آقایون خوشتیپ.
بابام بلند شد و بغلم کرد
- سلام دختر بابا، سلام جون بابا.
صورتم رو که بوسید آروم از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
- خوبی عمر من؟
- خوبم عزیزکم تو خوبی؟
- مگه میشه من بد باشم؟
به به فاطمه خانم
- سلام مجدد آقا رضا
- علیک سلام بابا خوبی؟
- شکر، شما چطورین؟ خاله ناهید چطوره؟
- ما هم خوبیم الحمدالله بشین بابا بشین.
- راستش اومدم چیزی بخرم مزاحم خلوت شما نمی‌شم گفتم عرض ادب کنم خدمت آقایون خوشتیپ.
آقارضا: سلامت باشی بابا مراحمی.
- ممنون
بابا: چی می‌خوای بابا بگو من بخرم.
-نه قربونت برم خودم می‌رم می‌خرم شما خریدهای مامان رو انجام دادی یا اونا روهم بگیرم؟
به پلاستیکای کنارصندلی اشاره کردگفت:
- نه بابا گرفتم.
-خب پس من میرم آقا رضا امری ندارین؟
اقا رضا: سلامت باشی بابا.
-بااجازه خداحافظ
-درپناه خدا بابا
فروشگاه زیاد دور نبود و من با نهایت سرعت خریدهامو انجام دادم به سمت خونه می‌رفتم که تلفنم زنگ خورد خودش بود سر جام خشکم زده بود دوست نداشتم جواب بدم و انقدر معطل کردم که قطع شد خوشحال از قطع شدن تلفن به راهم ادامه می‌دادم که دوباره زنگ زد ناچار جواب دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- بله؟
- الو کجایی؟
- خونمون.
- خونه من یا خونه بابات؟
ازش متنفر بودم یه‌جوری می‌گفت خونه من که انگار داره بهم میگه خونه‌اش جای من نیست.
- گفتم خونمون نگفتم خونه تو، تنها خونه‌ای که دارم خونه بابام.
- باشه منم تا دو ساعت دیگه میام.
تلفنو قطع کردم حتی شندیدن صداش هم حالم رو بد می‌کرد چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنم مرده شور خودتو خونه‌اتو باهم ببره، سعی کردم نفس عمیق بکشم تا حالم بهتر بشه آروم‌آروم راه می‌رفتم و نفس عمیق می‌کشیدم تا گریه نکنم یه قطره اشک می‌ریختم مامانم می‌فهمید و من نمی‌خواستم نگرانش کنم، مثل همیشه موفق شدم بابا هم با مامان و فرزانه داخل آشپزخونه بود.
-سلام چند باره
بابام به پلاستیک نگاهی کرد و پرسید:
- بازچیکار کردی با حامد؟
بستنی رو توی فریز گذاشتم و کنار بابا نشستم و گفتم:
- فکر کنم یه ده باری جواب تلفن‌هاش رو ندادم و یادم رفت بعد بهش زنگ بزنم.
- اوه اوه
مامانم کنارمون نشست وگفت:
الانا دیگه عموت اینا هم میان.
- مگه اونا رو هم دعوت کردین؟
مامانم متعجب از حرفم گفت:
- خب معلومه مثل همیشه دیگه مگه می‌شه دعوتشون نکنم؟
هول شدم، گفتم:
- نه نه، آخه نگفتی دعوتشون کردی!
مامان: گفتن نمی‌خواد مامان
- آره حالا حامد کی میاد؟
فرزانه: یه، یه ساعت دیگه فکر کنم بیاد انگار قراره براش بار بیاد گفت یکم طول می‌کشه.
بابا گفت: وامش درست شد؟
فرزانه: اره قرار شده چندروز دیگه بریزن به حسابش.
مامان: خداروشکر
- حامد وام می‌گیره؟
فرزانه: آره یه مدته اوضاع بازار بهم ریخته است.
-کمکی از من برمیاد؟
فرزانه:مگه هامون بهت نگفته؟
- چی رو؟
فرزانه:وا هامون بهش قرض داد مشکلش فعلا حل شده خداروشکر.
بدسوتی دادم.
- ها؟ آره آره بهم گفته بود، اه اصلا یادم نبود.
فرزانه: آره دستتون درد نکنه کمک بزرگی بود.
- خواهش می‌کنم.
صدای زنگ که اومد مامان گفت:
- فکر کنم عموت اینا اومدن
بابا در رو باز کرد و چند دقیقه بعد خانواده عموم وارد شدند همه با هم مشغول احوال‌پرسی شدند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
بزرگترها سخت مشغول احوال پرسی بودند و منم منتظر تا نوبت بهم برسه اول عموم و بعد زن عموم وارد شدند.
- سلام عمو جان خوبین
بغلم کرد
- سلام عروس گلم خوبی بابا جان؟
- ممنون شما خوبین؟
- شکر منم خوبم دلتنگت بودم.
- منم دلم براتون تنگ شده بود.
زن عموم بغلم کرد
- وای وای دلم برات یه‌ذره شده بود.
- سلام زن عمو.
- سلام به روی ماهت خوبی؟
- ممنون خوبم شما خوبین؟
- الحمدوالله منم خوبم.
مامان:بفرمایید بفرمایید بشینین سر‌پا ایستادین.
همه‌مون به‌سمت سالن رفتیم زن‌عمو هنوز دستمو رها نکرده بود منو همراه خودش کشوند و کنار خودش نشوند.
عمو: هامون کجاست عمو؟
- یکم کار داشت یه ساعت دیگه میاد.
عمو: کی رسیدی عموجان؟
- دیشب.
زن عمو ازفرصت استفاده کرد و گفت:
- حالاکه اینجایی فردا نهار خونه ما دعوتین.
یکم تو ‌رودروایسی گیر کردم و گفتم:
- راستش زن عمو ما تصمیم گرفتیم فردا شب یه مهمونی بگیریم، فردافکرنکنم فردا برسم ببخشید توروخدا.
زن عمو: ازدست شماجوونا هنوز پاگشاتون نکردیم.
- خب ما هم برای همین می‌خوایم مهمونی بگیریم ازدل همه در بیاریم دیگه وضع ما هم اینجوریه.
عمو: انتقالیت چی شد عمو جان؟
- الان که اخر ساله دیگه انتقالی نمیدن.
زن عمو: بچه ام هامون باز باید تنها باشه.
بابا: نگران نباش زن داداش این چند ماه هم خیلی زود می‌گذره.
زن عمو: چی بگم والا؟
چه می‌دونست من نباشم برای پسر عزیزش خیلی بهتره نگران تنهاییش بود.
زن عمو: پس، پسفردا دیگه منتظرتونیم.
- چشم زن عمو
تقریبا نیم ساعتی گذشت تا حامد اومد فرزانه در رو براش باز کرد اونم طبق معمول اول اومد داخل اشپزخونه که به غذا ناخونک بزنه این عادتش بود، منو که دید سلام کردم، سر جاش ایستاد و به فرزانه که پشت سرش می‌اومد گفت: اینم که اینجاست مگه نگفتم اگه اومد بگو من نیام... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
فرزانه که می‌خندید گفت:
- یادم رفت ببخشید.
حامد با قهر روی صندلی نشست و صندلی رو چرخوند تا منو نبینه، به سمت فریزر رفتم و بستنی شکلاتی رو در اوردم و جلوش گذاشتم و گفتم:
- ببخشیدحامد جون غلط کردم.
نگاهی به بستنی شکلاتی کرد و نگاهی به من و بعد نگاهی به فرزانه که از اشپزخونه بیرون می‌رفت وقتی خیالش از رفتن فرزانه راحت شد اشاره کرد تاکنارش روی صندلی بشینم به‌شدت عصبی بود اونقدری که صورتش سرخ شده بود و با صدایی که معلوم بود خیلی سعی می‌کنه کنترلش کنه گفت:
- لعنت بهت می‌دونی چی کشیدم؟ تو و اون هامون عوضی چه غلطی دارین با زندگیتون می‌کنین؟ پاشدی شب عروسیت کدوم جهنمی رفتی؟ می‌دونی چی بهم گذشت تا بفهمم سالمی؟
عجیب نبود بدونه حامد رفیق صمیمیش بود و البته پسرعمه هر دو‌تامون.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید حالم خوب نبود احتیاج داشتم یکم تنها باشم یکم از اینجا دور باشم.
حامد: خب لعنتی نمی‌تونستی یه پیامک کوفتی بدی نمی‌تونستی اون گوشی بی صاحبتو روشن بذاری من بفهمم چه غلطی می‌کنی؟
- ببخشید.
صدام بغض داشت و حامد متوجهش شد.
- اشکت در بیاد کشتمت بخدا.
سرمو بلندکردم و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن تا خودمو کنترل کنم.

- شانس اوردی وقت خوبی نیست.
و بعد در بستنی رو باز کرد و شروع به خوردنش کرد، صدای زنگ همزمان شد بارفتن تپش قلب من روی هزار، خودش بود یعنی جز اون ک.س دیگه‌ای قرار نبود باشه بلند شدم و به‌سمت در رفتم مجبور بودم همه این‌کارها رو بخاطر مامان وبابام انجام بدم درو بازکردم، منتظر شدم برسه و سعی کردم لبخندبزنم... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- سلام خسته نباشی.
روبه روم ایستاد و بغلم کرد.
- سلام خوشکل خانم سلامت باشی همه اومدن؟
-اره منتظر تو بودیم.
در رو بستم و با هم به‌سمت سالن رفتیم با همه احوالپرسی کرد.
مامان گفت:
- بیا بشین تا برات چایی بیارم.
نگاهی به سالن کرد و گفت:
- حامد مثل همیشه تو اشپزخونه‌‌اس می‌رم پیشش.
با هم وارد اشپزخونه شدیم اون کنار حامد نشست بدون اینکه با هم حرف بزنن و من براش چایی ریختم و جلوش گذاشتم و نشستم.
داشت اداشو در می‌اورداونم نفس عمیقی کشید و گفت:
برات توضیح دادم.
- اره زر زرکردی.
اومدن فرزانه باعث شد که هر دوتاشون ساکت بشن کنارش نشست و گفت:
- چه خبر اقای دکترکم پیدایی؟
هامون: درگیرم فرزانه جان خیلی سرم شلوغه.
فرزانه: بله ادمی که یه سر مطب باشه یه سر شرکت بایدم شلوغ باشه موندم این خواهر من برای چی این‌همه به خودش سختی میده میر ده وسط بیابون برای چندرغاز پول وقتی شوهرش اینجوری مایه داره.
- برای پولش نمی‌رم که خواهرجان پولو که باباهم داره کارم عشق منه.
فرزانه: په هامون چیه؟
نگاهم بهش چفت شد اما خوش شانس بودم که مامان اومد و گفت میز رو بچینیم. سر میز شام بدتر بود چون مجبور بودم کنارش بشینم و ادای ادمای عاشق رو دربیارم و از همه اینا تلخ‌تر سکوت حامد بود.
ظرفها رو که داخل ماشین گذاشتیم چایی ریختیم و بافرزانه پیش بقیه رفتیم چایی تعارف کردم، باز کنارش نشستم زن عمو نگاهی بهمون کرد و گفت:
- ولی خوب شب عروسیتون ساکت و بی سروصدا چمدونا رو بستین.
و این شد شروع بحث خانواده درمورد عروسی ما، در مورد عشقمون نسبت به هم‌دیگه انقدر مطمئن بودند که خودم بعضی وقت‌ها شک می‌کردم که این یه ماه چی کشیدم هرچی بحث اونا داغ‌تر می‌شد من داغون‌تر می‌شدم، انقدر که حتی متوجه نشدم ریتم نفسهام شدید شده ودارم نفس نفس می‌زنم تا اینکه حامد که کنارم نشسته بود بازومو گرفت... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- فاطمه فاطمه خوبی؟
-ها؟!
حامد: میگم خوبی؟ بد نفس می‌کشی.
هامون: چت شده خوبی؟
همه نگران بهم نگاه می‌کردند.
مامان به فرزانه گفت: یه لیوان اب بیار مادر.
فرزانه بدو بدو با یه لیوان اب برگشت و من وقتی برای گرفتن لیوان دستمو بالا اوردم متوجه لرزش شدید دستام شدم حامدکه دید نمی‌تونم لیوانو بگیرم گرفتش و به دهنم نزدیکش کرد.
- یکم بخور ببینم چت شد؟
عمو عصبی نگاهی به هامون انداخت و باصدای بلندی گفت:
- خیر سرت دکتری چرا خشکت زده ببین زنت چش شده؟
این اخرین چیزی بود که شنیدم
- بچه ام چش شده؟
- نگران نباشین خانم یه حمله عصبی بوده چیزی نیست بهوش میاد کم کم.
- اخه حمله عصبی برای چی؟
صدای اطرافمو می‌شنیدم سعی کردم چشمامو باز کنم کسی داخل اتاق نبود یه اتاق بزرگ و یه سرم که به دستم وصل بود دستام هنوز گزگز می‌شدن و سرم سنگین بود ناخنام تقریبا کبود شده بودند و احساس سرگیجه داشتم ساعت سه شب بود بلند شدم و سرم رو برداشتم دلم می‌خواست با خیال راحت برم خونه وب خوابم از اتاق بیرون اومدم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم پرستارکه منو دید بلند شد و گفت:
- عع سلام خانم دکتر بیدار شدین حالتون بهتره؟
- ممنون عزیزم مامانم کجاست؟
- تاهمین الان اینجا بودند اقای دکتر فرستادشون خونه
نگاهی به سرم که تقریبا تموم شده بود کردم وگفتم:
- میشه لطف کنی این سرمو از دستم در بیاری؟
- اخه هنوز تموم نشده.
-اشکال نداره من حالم خوبه درش بیار.
اومد سمتم و گفت:
- نباید اینکار رو بکنم ولی چشم درش میارم.
سرم رو که در اورد گفتم: من حالم خوبه می‌خوام برم خونه.
- اخه هنوز ترخیص نشدین.
- همسرم هست جای نگرانی نیست.
- خب اجازه بدین باهاشون تماس بگیرم.
- جلو دره دیگه میرم ممنون خداحافظ.
قبل از اینکه بتونه چیزی دیگه ای بگه از اونجا دور شدم منو اورده بود بیمارستان خودش و خدا رو شکر به خونه نزدیک بود چون من نه گوشی داشتم نه پول
همونجوری پیاده داشتم تو خیابون به سمت خونه می‌رفتم و تقریبا رسیده بودم که ماشینی پشت سرم ایستاد با وحشت برگشتم. ماشین پیاده شد خودش بود با صورتی که ازشدت عصبانیت سرخ شده بود... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی خودتو مرخص کردی بدون اینکه به کسی چیزی بگی راه افتادی تو خیابون ساعت سه شب؟
- واقعا به تو ربط داره که چیکار می‌کنم؟
- معلومه که ربط داره وقتی تو رو دست من سپردن.
- شما خیلی وقته نسبت به من هیچ مسؤلیتی ندارین.
- بدرک
سوار ماشینش شد و رفت منم به‌سمت خونه راه افتادم باید یه فکری برای خونه می‌کردم دوست نداشتم توی اون خونه و با اون باشم و منتش روی سرم باشه باید بسپرم برام خونه پیدا کنند.
همین‌ که به خونه رسیدم روی تخت ولو شدم و خیلی زود به خواب رفتم. صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد به ساعت نگاه کردم، هشت صبح بود و من چند ساعتی بیشتر نخوابیده بودم بلند شدم و به‌سمت ایفون رفتم حامد بود درو زدم و رفتم داخل اشپزخونه تا چایی اماده کنم.
- فاطمه
-من اینجام.
وارد اشپزخونه شد.
- سلام.
روی صندلی نشست و گفت:
- مگه نباید بیمارستان باشی؟
- نه.
- نه؟
- نه حالم خوبه همون دیشب اومدم خونه.
- بله خبرش رسید.
دو استکان چایی ریختم و رو به روش نشستم استکانشو جلوش گذاشتم همینجوری که نگام می‌کرد پرسید
- حالت خوبه واقعا؟
-اره خوبم.
- پس دیشب چت شد؟
- نمی‌دونم چیزی نیس الان خوبم.
- باید بری دکتر
- گنده اش نکن من به دکتر نیاز ندارم.
- گنده هست تو خوب نیستی هامون می‌گفت دچار حمله عصبی شدی باید بری پیش روانشناس.
- هامون بهتره خودشو به دکتر نشون بده نمی‌خواد برای من نسخه بپیچه.
- اره اونم دیوونه است.
- حامد؟
-ها؟
- می‌تونی برام یه خونه نقلی پیدا کنی؟
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی خودتو مرخص کردی بدون اینکه به کسی چیزی بگی راه افتادی تو خیابون ساعت سه شب؟
- واقعا به تو ربط داره که چیکار می‌کنم؟
- معلومه که ربط داره وقتی تو رو دست من سپردن.
- شما خیلی وقته نسبت به من هیچ مسؤلیتی ندارین.
- بدرک
سوار ماشینش شد و رفت منم به‌سمت خونه راه افتادم باید یه فکری برای خونه می‌کردم دوست نداشتم توی اون خونه و با اون باشم و منتش روی سرم باشه باید بسپرم برام خونه پیدا کنند.
همین‌ که به خونه رسیدم روی تخت ولو شدم و خیلی زود به خواب رفتم. صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد به ساعت نگاه کردم، هشت صبح بود و من چند ساعتی بیشتر نخوابیده بودم بلند شدم و به‌سمت ایفون رفتم حامد بود درو زدم و رفتم داخل اشپزخونه تا چایی اماده کنم.
- فاطمه
-من اینجام.
وارد اشپزخونه شد.
- سلام.
روی صندلی نشست و گفت:
- مگه نباید بیمارستان باشی؟
- نه.
- نه؟
- نه حالم خوبه همون دیشب اومدم خونه.
- بله خبرش رسید.
دو استکان چایی ریختم و رو به روش نشستم استکانشو جلوش گذاشتم همینجوری که نگام می‌کرد پرسید
- حالت خوبه واقعا؟
-اره خوبم.
- پس دیشب چت شد؟
- نمی‌دونم چیزی نیس الان خوبم.
- باید بری دکتر
- گنده اش نکن من به دکتر نیاز ندارم.
- گنده هست تو خوب نیستی هامون می‌گفت دچار حمله عصبی شدی باید بری پیش روانشناس.
- هامون بهتره خودشو به دکتر نشون بده نمی‌خواد برای من نسخه بپیچه.
- اره اونم دیوونه است.
- حامد؟
-ها؟
- می‌تونی برام یه خونه نقلی پیدا کنی؟
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
-خونه برای چی؟
- دوست ندارم اینجا باشم اینجا اذیت میشم.
- وای خدا یعنی چی؟ تو توی یه خونه هامون توی یه خونه؟! معلوم هست چی میگی اونوقت جواب خانواده‌هاتونو چی میدین؟
ناامید گفتم : پس چیکار کنم؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- برو خرید.
- ها خرید برای چی؟
- فکر کنم قرار بود امشب مهمونی بگیری.
یهو یادم اومد، ای دل غافل من کلی کار دارم بلند شدم و گفتم:
- خب چیکار کنم؟
- اماده شو خودم می‌برمت خرید.
- دمت گرم الان میام.
سریع به‌سمت اتاقم رفتم و لباس پوشیدم و بعد همراهش از خونه خارج شدم چقدر خوب بود، که بود. کلی کمکم کرد و خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم کارم تموم شد منو جلو در پیاده کرد و رفت. وسایلم رو به اشپزخونه بردم و با عوض کردن لباس‌هام به اشپزخونه برگشتم اولین کاری که کردم اماده کردن مواد موردنیاز برای شام بود. همینجور که با سرعت سعی می‌کردم شام رو اماده کنم گوشی رو برداشتم تا با خواهر بی‌معرفتم که مثلا قرار بود بیاد کمکم زنگ بزنم.
- الو.
- سلام چطوری کجایی؟
- سلام دارم میام سر خیابونتونم چیزی که لازم نداری؟
-نه نه بدو که دیر شد.
- اومدم.
غذا پختن برای فامیل ما سخت‌ترین کار دنیا بود چون هر کدوم سلیقه خاصی داشتند و تنهایی عمرا از پسش برمی‌امدم ولی خب شانس اوردم حداقل اشپزی فرزانه خوب بود و این کمک بزرگی بود صدای زنگ دریعنی رسید خوشحال در رو باز کردم.
- وای به دادم برس فرزانه... .
 
موضوع نویسنده

آوا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
26
246
مدال‌ها
1
- علیک سلام.
- سلام ببخشید نمی‌دونی چقدر استرس دارم، دارم دیوانه میشم عجب غلطی کردم گفتم مهمونی می‌گیرم.
مانتوشو در اورد و وارد اشپزخونه شد و گفت:
- خب حالا انقدر غرغر نکن توام یه مهمونیه.
- بله برای تو که هفته‌ای یه‌ بار از این مهمونی‌ها می‌گیری چیزی نیست، نه منی که غذای مورد علاقه ام نیمروِ.
- بس که تنبلی خواهر من.
- خب توام.
اماده کردن غذا با فرزانه خیلی خوب بود اون همه زحمتاشو کشید و اخر قرار بود به اسم من تموم بشه ساعت دو بود که دیگه کاری نداشتیم نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم که فرزانه پرسید
- میگم هامون می‌دونه امشب مهمونی دارین نه اومد کمکت نه حتی زنگ زد ببینه چیزی لازم نداری!
یکم شوکه شدم اما زود خودم رو جمع وجور کردم و گفتم:
- وای حتما یادش رفته بذار برم بهش زنگ بزنم آبروم نره.
بلند شد و گفت: خب من میرم خونه دوش بگیرم لباس عوض کنم باز برمی‌گردم اگه یه‌وقت چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن.
- باشه ممنون خیلی کمکم کردی.
- خواهر بودن تاوان داره چیکار کنم؟
فرزانه رفت. نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم بهش پیام دادم
امشب مهمونی داریم زود بیا
منم باید دوش می‌گرفتم کمی به اطراف نگاه کردم خیالم که راحت شد رفتم تا دوش بگیرم. صدای گوشیم خبر از زنگ زدن کسی می‌داد، حامد بود
- الو
- سلام خوبی
- خوبم تو خوبی
-منم خوبم ببینم اون شوهر عنترت اومده؟
- شوهرم؟
-هوم هامون دیگه،چقدر مگه شماها داغونین که تونمیدونی شوهرت کیه؟
- اهان نه نیومده.
- خب چیزی که لازم نداری؟
- نه ممنون
- فاطمه؟
- جان؟
- خوبی؟
- اره خوبم.
-خیله‌خب پس شب میبینمت.
- باشه خداحافظ.
چقدر خوب میشد گاهی ادم می‌تونست زندگیشو یه گوشه بذاره و فرار کنه برای یه مدتی جایی باشه که هیچ نگرانیی نداشته باشه اما انگار محکومیم به تحمل کردن، محکومیم به نفس کشیدن وقتی مردیم... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین