- Dec
- 26
- 246
- مدالها
- 1
- میگه چند بار بهت زنگ زده جواب ندادی.
- آخ راست میگیها همهاش میگفتم بهش زنگ میزنم باز یادم میرفت خدا بخیر کنه آخ آخ باید منتکشی کنم.
حامد عاشق بستنی شکلاتی بود زمستون و تابستون نداشت به قول خودش دین و ایمونش هم سر بستنی شکلاتی میداد برای همین سریع بلند شدم و گفتم:
- من تا سوپری میرم و میام.
مامانم گفت:
- وا مادر کجا میری؟
فرزانه که فهمیده بود داستان چیه همینطور که از شدت خنده نمیتونست درست حرف بزنه گفت:
- میره... دنبال... بستنی.
مامان گفت:
- بشین زنگ بزن بابات بگیره.
- نه مامان جان شاید بابا تو راه باشه اذیت میشه خودم میرم.
- زود برگرد.
- چشم.
خوشحال از راهی که برای بدست آوردن دل حامد پیدا کرده بودم به سمت سوپرمارکت میرفتم که بابام و داخل خیاطی آقا رضا دیدم بابام و آقا رضا دوستهای صمیمی بودند آروم در زدم و گفتم:
- سلام آقایون خوشتیپ.
بابام بلند شد و بغلم کرد
- سلام دختر بابا، سلام جون بابا.
صورتم رو که بوسید آروم از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
- خوبی عمر من؟
- خوبم عزیزکم تو خوبی؟
- مگه میشه من بد باشم؟
به به فاطمه خانم
- سلام مجدد آقا رضا
- علیک سلام بابا خوبی؟
- شکر، شما چطورین؟ خاله ناهید چطوره؟
- ما هم خوبیم الحمدالله بشین بابا بشین.
- راستش اومدم چیزی بخرم مزاحم خلوت شما نمیشم گفتم عرض ادب کنم خدمت آقایون خوشتیپ.
آقارضا: سلامت باشی بابا مراحمی.
- ممنون
بابا: چی میخوای بابا بگو من بخرم.
-نه قربونت برم خودم میرم میخرم شما خریدهای مامان رو انجام دادی یا اونا روهم بگیرم؟
به پلاستیکای کنارصندلی اشاره کردگفت:
- نه بابا گرفتم.
-خب پس من میرم آقا رضا امری ندارین؟
اقا رضا: سلامت باشی بابا.
-بااجازه خداحافظ
-درپناه خدا بابا
فروشگاه زیاد دور نبود و من با نهایت سرعت خریدهامو انجام دادم به سمت خونه میرفتم که تلفنم زنگ خورد خودش بود سر جام خشکم زده بود دوست نداشتم جواب بدم و انقدر معطل کردم که قطع شد خوشحال از قطع شدن تلفن به راهم ادامه میدادم که دوباره زنگ زد ناچار جواب دادم.
- آخ راست میگیها همهاش میگفتم بهش زنگ میزنم باز یادم میرفت خدا بخیر کنه آخ آخ باید منتکشی کنم.
حامد عاشق بستنی شکلاتی بود زمستون و تابستون نداشت به قول خودش دین و ایمونش هم سر بستنی شکلاتی میداد برای همین سریع بلند شدم و گفتم:
- من تا سوپری میرم و میام.
مامانم گفت:
- وا مادر کجا میری؟
فرزانه که فهمیده بود داستان چیه همینطور که از شدت خنده نمیتونست درست حرف بزنه گفت:
- میره... دنبال... بستنی.
مامان گفت:
- بشین زنگ بزن بابات بگیره.
- نه مامان جان شاید بابا تو راه باشه اذیت میشه خودم میرم.
- زود برگرد.
- چشم.
خوشحال از راهی که برای بدست آوردن دل حامد پیدا کرده بودم به سمت سوپرمارکت میرفتم که بابام و داخل خیاطی آقا رضا دیدم بابام و آقا رضا دوستهای صمیمی بودند آروم در زدم و گفتم:
- سلام آقایون خوشتیپ.
بابام بلند شد و بغلم کرد
- سلام دختر بابا، سلام جون بابا.
صورتم رو که بوسید آروم از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
- خوبی عمر من؟
- خوبم عزیزکم تو خوبی؟
- مگه میشه من بد باشم؟
به به فاطمه خانم
- سلام مجدد آقا رضا
- علیک سلام بابا خوبی؟
- شکر، شما چطورین؟ خاله ناهید چطوره؟
- ما هم خوبیم الحمدالله بشین بابا بشین.
- راستش اومدم چیزی بخرم مزاحم خلوت شما نمیشم گفتم عرض ادب کنم خدمت آقایون خوشتیپ.
آقارضا: سلامت باشی بابا مراحمی.
- ممنون
بابا: چی میخوای بابا بگو من بخرم.
-نه قربونت برم خودم میرم میخرم شما خریدهای مامان رو انجام دادی یا اونا روهم بگیرم؟
به پلاستیکای کنارصندلی اشاره کردگفت:
- نه بابا گرفتم.
-خب پس من میرم آقا رضا امری ندارین؟
اقا رضا: سلامت باشی بابا.
-بااجازه خداحافظ
-درپناه خدا بابا
فروشگاه زیاد دور نبود و من با نهایت سرعت خریدهامو انجام دادم به سمت خونه میرفتم که تلفنم زنگ خورد خودش بود سر جام خشکم زده بود دوست نداشتم جواب بدم و انقدر معطل کردم که قطع شد خوشحال از قطع شدن تلفن به راهم ادامه میدادم که دوباره زنگ زد ناچار جواب دادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: