- Oct
- 86
- 357
- مدالها
- 2
خورشید غروب کرده بود... ولی هنوز بابای من نیومده بود.
رفتم کنار پنجره، ابرهای سیاه آسمان رو پوشونده بود.
آسمان بدجوری دلگیر به نظر میرسید.
با غرش هوا از پنجره دور شدم، فوبیای رعدوبرق داشتم.
دیگه ناخون سالمی برام نمونده بود از بس که جویدن اونها از استرسم کم میکرد.
اینطوری که نمیشه باید یه تماسی چیزی بگیرم تا این دل بی تابم رو آروم کنم.
خونه رو زیر رو کردم ولی گوشی مامان رو پیدا نکردم.
رفتم آشپزخونه تا از مامان بپرسم.
نگاهم گره خورد به چشمای بارونی مامان، آروم و بی صدا اشک میریخت.
مامان حضور من رو احساس کرد، تندتند اشکهاش رو پاک کرد.
با دیدن این صحنه، بیم عجیبی داخل تکتک اجزای بدنم رسوخ کرد.
با اضطراب رو به مامان گفتم:
- ما..مامان چ..چرا گریه م..میکنی؟
چشمهای مامان نگرانی رو فریاد میزد.
مامان لبخند زورکی بهم تحویل داد و گفت:
- دلم گرفته بود.
- دلت چرا باید بگیره؟
مامان: مهتاب لطفاً.
میدونستم داره دورغ میگه، حرفی نزدم.
- گوشیت رو پیدا نکردم کجاست؟
مامان: دستِ منه.
- میدی بهم؟
مامان: چیکار داری؟
- میخوام زنگ بزنم به بابا ببینم کجا مونده.
مامان: من زنگ زدم بهش.
گوشی مامان رو تو دستم گرفتمو گفتم:
- عه، چرا نمیاد؟
مامان مِن مِنی کرد و گفت:
- میاد میاد.
نگاهش کردم، ظاهر مهمومی داشت.
شماره بابا رو گرفتم با شنیدن این صدا سر جام خشکم زد:
"دستگاه مورد نظر خاموش میباشد"
ضربات قلبم نامنظم شد.
برای بار دهمِ که زنگ میزنم.
ولی این اپراتور همهش یک بند رو تکرار میکنه.
"دستگاه مورد نظر خاموش میباشد"
لبخند ساختگی زدم و گفتم:
- لابد شارژ گوشیش تموم شده.
مامان بدون هیچ حرفی از آشپزخونه رفت بیرون.
منم پشت سرش رفتم.
هر سه تامون چشم دوخته بودیم به در.
کاش من هم مثل آسمان راحت و بی باک جاری میشدم.
بارون شدیدی میبارید.
نعره رعد و برق به بدنم رعشه انداخت.
با لرزش صدایی که داشتم به مامان گفتم:
- مامان یه کاری کن.
مامان هم بدون اینکه نگاهش رو از در بگیره گفت.
- چیکار کنم؟
- لاقل به عمو زنگ بزن.
مامان: عمو؟
- آره.
هیچی نگفت.
- مامان به خدا داری منو میترسونی، چرا اینطوری میکنی؟
مامان: چیکار کردم؟
گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم.
ولی برنداشت... بار دوم گرفتم بوق ازاد خورد.
بار سوم گرفتم، بیــــب بازم بوق ازاد خورد.
بند دلم پاره شد و افتاد کف دستم.
دیگه نمیتونستم افکارم رو به سمت فاز مثبت هل بدم.
خرید بابا طول نکشیده، شارژ گوشیش تموم نشده، دست عمو بند نیست.
باید به زنعمو کبرا زنگ بزنم.
دوتا بوق که خورد برداشت.
ز.کبرا: الو.
- سلام، زنعمو خوبین؟
ز.کبرا: سلام مهتاب جان خوبی دخترم؟
- خیلی ممنون.
ز.کبرا: مریم جان خوبه؟
- بله، سلام داره.
حال حوصله حرف زدن اضافی رو نداشتم پس بی مقدمه پرسیدم:
عمو کجاست؟
ز.کبرا: والا.. عه.. بیرون کاری براش پیش اومد رفت.
- هر چقدر زنگ میزنم جواب نمیده.
ز.کبرا: گوشیش خونهس.
- پس چرا جواب ندادین؟
ز.کبرا: عه.. چیزه.. منظورم خونه بود شاید با خودش برده.
باشهای گفتمو بدون خداحافظی قط کردم.
مشخص بود که چیزی رو از من پنهون کرد.
با صدای در به خودمون اومدیم.
مونا: آخ جون بابا اومد.
دلم آروم گرفت.
مامان چادرش رو پوشید و به سمت در حرکت کرد.
رفتم جلو پنجره ولی مشخص نبود کیه.
دوباره خدا عکس انداخت.
وقتی که رعد وبرق میزد، بابام همیشه میگفت خدا عکسمون رو انداخت.
با یادآوریش لبخندی روی صورتم نقش بست.
شعـلــــه هــــاے انــــتـــقــام
R/اصلانی/
آخرین ویرایش: