جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اِلـآی با نام [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,649 بازدید, 23 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اِلـآی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اِلـآی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 9

خورشید غروب کرده بود... ولی هنوز بابای من نیومده بود.
رفتم کنار پنجره، ابر‌های سیاه آسمان رو پوشونده بود.
آسمان بدجوری دل‌گیر به نظر می‌رسید.
با غرش هوا از پنجره دور شدم، فوبیای رعدوبرق داشتم.
دیگه ناخون سالمی برام نمونده بود از بس که جویدن اون‌ها از استرسم کم می‌کرد.
این‌طوری که نمیشه باید یه تماسی چیزی بگیرم تا این‌ دل بی تابم رو آروم کنم.
خونه رو زیر رو کردم ولی گوشی مامان رو پیدا نکردم.
رفتم آشپزخونه تا از مامان بپرسم.
نگاهم گره خورد به چشمای بارونی مامان، آروم و بی صدا اشک می‌ریخت.
مامان حضور من رو احساس کرد، تند‌تند اشک‌هاش رو پاک کرد.
با دیدن این صحنه، بیم عجیبی داخل تک‌تک اجزای بدنم رسوخ کرد.
با اضطراب رو به مامان گفتم:
- ما..مامان چ..چرا گریه م..میکنی؟
چشم‌های مامان نگرانی رو فریاد می‌زد.
مامان لبخند زورکی بهم تحویل داد و گفت:
- دلم گرفته بود.
- دلت چرا باید بگیره؟
مامان: مهتاب لطفاً.
می‌دونستم داره دورغ میگه، حرفی نزدم.
- گوشیت رو پیدا نکردم کجاست؟
مامان: دستِ منه.
- میدی بهم؟
مامان: چی‌کار داری؟
- می‌خوام زنگ بزنم به بابا ببینم کجا مونده.
مامان: من زنگ زدم بهش.
گوشی مامان رو تو دستم گرفت‌مو گفتم:
- عه، چرا نمیاد؟
مامان مِن مِنی کرد و گفت:
- میاد‌ میاد.
نگاهش کردم، ظاهر مهمومی داشت.
شماره بابا رو گرفتم با شنیدن این صدا سر جام خشکم زد:
"دستگاه مورد نظر خاموش می‌باشد"
ضربات قلبم نامنظم شد.
برای بار دهمِ که زنگ می‌زنم.
ولی این اپراتور همه‌ش یک بند رو تکرار می‌کنه.
"دستگاه مورد نظر خاموش می‌باشد"
لبخند ساختگی زدم و گفتم:
- لابد شارژ گوشیش تموم شده.
مامان بدون هیچ حرفی از آشپزخونه رفت بیرون.
منم پشت سرش رفتم.
هر سه تامون چشم دوخته بودیم به در.
کاش من هم مثل آسمان راحت و بی باک جاری میشدم.
بارون شدیدی می‌بارید.
نعره رعد و برق به بدنم رعشه انداخت.
با لرزش صدایی که داشتم به مامان گفتم:
- مامان یه کاری کن.
مامان هم بدون این‌که نگاهش رو از در بگیره گفت.
- چی‌کار کنم؟
- لاقل به عمو زنگ بزن.
مامان: عمو؟
- آره.
هیچی نگفت.
- مامان به خدا داری منو می‌ترسونی، چرا این‌طوری می‌کنی؟
مامان: چی‌کار کردم؟
گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم.
ولی برنداشت... بار دوم گرفتم بوق ازاد خورد.
بار سوم گرفتم، بیــــب بازم بوق ازاد خورد.
بند دلم پاره شد و افتاد کف دستم.
دیگه نمی‌تونستم افکارم رو به سمت فاز مثبت هل بدم.
خرید بابا طول نکشیده، شارژ گوشیش تموم نشده، دست عمو بند نیست.
باید به زن‌عمو کبرا زنگ بزنم.
دوتا بوق که خورد برداشت.
ز.کبرا: الو.
- سلام، زن‌عمو خوبین؟
ز.کبرا: سلام مهتاب جان خوبی دخترم؟
- خیلی ممنون.
ز.کبرا: مریم جان خوبه؟
- بله، سلام داره.
حال حوصله حرف زدن اضافی رو نداشتم پس بی مقدمه پرسیدم:
عمو کجاست؟
ز.کبرا: والا.. عه.. بیرون کاری براش پیش اومد رفت.
- هر چقدر زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده.
ز.کبرا: گوشیش خونه‌س.
- پس چرا جواب ندادین؟
ز.کبرا: عه.. چیزه.. منظورم خونه بود شاید با خودش برده.
باشه‌ای گفتمو بدون خداحافظی قط کردم.
مشخص بود که چیزی رو از من پنهون کرد.
با صدای در به خودمون اومدیم.
مونا: آخ جون بابا اومد‌.
دلم آروم گرفت.
مامان چادرش رو پوشید و به سمت در حرکت کرد.
رفتم جلو پنجره ولی مشخص نبود کیه.
دوباره خدا عکس انداخت.
وقتی که رعد وبرق می‌زد، بابام همیشه می‌گفت خدا عکسمون رو انداخت.
با یادآوریش لبخندی روی صورتم نقش بست.


شعـلــــه هــــاے انــــتـــقــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۱۰

نور [تیر چراغ برق] انعکاس مستقیمی به پنجره ما داشت.
نمی‌تونستم دقیق حیاط رو ببینم.
اگه بابا بود با موتور می‌اومد داخل حیاط
قطعاً دایی هم نبود.
گوشی رو برداشتم... مجدد به عمو زنگ زدم.
بوق زیادی خورد، دیگه نا امید شده بودم که صدای عمو توی گوشم پیچید.
عمو: الو.
- الو، عمو سلام.
عمو: سلام مهتاب.
- چرا گوشی رو بر نمی‌دارین.
عمو: ______
- الو، عمو صداتون نمیاد.
عمو: _____
- میشه برین یه جای خلوت خیلی سر و صدا هست.
بوق ازاد... .
در باز شد چشم‌های مامان گریان بود.
به سمت‌ش دویدم.
- مامان کی بود؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
ولی مامان چیزی نگفت.

- مامان خواهش می‌کنم بگو چی‌شده؟
ولی مامان سر گردان بود انگار دنبال چیزی می‌گشت.
- دنبال چی می‌گردی؟
مونا: آبجی پسر عمو تو حیاط وایستاده.
قدم‌هام رو به سمت در تند کردم.
سعید زیر شیروانی وایستاده بود.
- پسر عمو.
سعید پسر، عمو صادق بود فوق العاده پسر سر به زیر و عاقلیه برعکس عمو صادق که همه‌ش چشم‌هاش این‌ور و اون‌ورِ [چشم چرون]
همون‌طوری که سرش پایین بود گفت:
- بله دختر عمو.
- ببخشید، سلام.
لبخند آرومی زد و گفت:
- سلام.
- این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ تو رو خدا به من بگید چی‌شده؟ هر چی از مامانم می‌پرسم جواب نمی‌ده.
نگاه گذری به من کرد.
سعید: خب اگه مزاحم شدم برم.
من چه حرفی بود زدم؟
یعنی چی این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
بی احترامی کردم؟ نه‌نه من منظورم این نبود حالا چه‌طوری جمع کنم.
- خیلی معذرت می‌خوام، نوع گفتاریم بد بود، منظورم اینِ که این وقت شب تنها، شما کجا این‌جا کجا.
سعید سرش رو تکون داد و گفت:
- دختر عمو باید چیزی رو به شما بگم، ولی قول بدید که به خودتون مسلط باشید، باشه؟
با حرف سعید خوف عجیبی بَرم داشت.
- نه‌نه نگو، چیزه... عه نه شما بگید قول میدم.
اصلاً نمی‌فهمم چی دارم می‌گم.
سعید: انگار حالتون خوب نیست.
- بیا سعید.
صدای گرفته مامان بود.
نگاهی به دست مامان انداختم.
دفترچه و کارت ملی بابا، رو به سمت سعید گرفت.
سعید: ممنون زن‌ عمو ناراحت نباشید درست می‌شه.
دیگه نمی‌تونستم ساکت بمونم.
ولوم صدام رو بردم بالا:
میشه بگید چه‌خبره؟ چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟
کسی چیزی نگفت.
اشک‌هام بی واهمه شروع به ریختن کردند.
هوا عجیب سوز داشت مثل بید می‌لرزیدم
ولی منجمد هم بشم باید بفهمم چه اتفاقی افتاده.
نگاهی به مامان کردم که داشت اشک می‌ریخت.
نگاه ملتمس‌ی به سعید انداختم.
- لطفاً.
سعید: دختر‌عمو چیزی نیست، نگران نباش.
مکثی کرد و گفت:
عمو، عه... عمو تصادف کرده ولی حالش خوبه زخم‌هاش سطحیه الان هم بیمارستانه انشا‌الله زود خوب میشه و میاد خونه.
پاهام سست شد توان ایستادن رو نداشتم
این چی می‌گفت.
- چ... چی؟
سعید: دختر عمو گفتم که جای نگرانی نیست.
- آره مامان؟
مامان سرش رو تکون داد و یه گوله از اشک‌هاش روی گونش سر خورد.
مامان: آره مهتابم.
از زیر شیروانی فاصله گرفتم.
بلکه قطره‌های بارون حال خرابم رو دگرگون کنه.
بارون با شتاب روی سرم می‌بارید.




شعـــلـــه هـــاے انـــتــقــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 11

مامان: دخترم برو لباس‌هات رو عوض کن خیس خالی شدی سرما می‌خوری ها.
جوابی ندادم.
مامان اومد و کنارم نشست.
مامان: مهتاب جانم، ببین بابا خوب میشه بر می‌گرده پیشمون... باید امیدمون رو از دست ندیم وقتی خدا هست ناراحت چی باشیم؟
بی اهمیت به حرف‌های مامان از جام بلند شدم.
پالتوم رو پوشیدم و به سمت در حرکت کردم.
مامان: مهتاب کجا؟
- پیش بابا.
مامان: یعنی چی؟ با کی؟
- با سعید.
مامان: سعید رفته.
- نرفته.
مامان: مهتاب من خودم دارم به حال خودم می‌میرم، لطفاً تو با این کارهات دیونه‌ترم نکن.
قلبم با این حرف‌ش دو تیکه شد... می‌دونستم حال مامان از من داغون‌تره فقط نمی‌تونست جلوی من حال خراب‌ش رو هویدا کنه.
- پس میرم حیاط.
مامان: هوا سرده سرما می‌خوری.
- مامان؟
مامان: جانم.
- بابا سردش نشده زیر بارون؟
مامان: قربونت برم به این چیزها فکر نکن حال بابات خوبه، سعید می‌گفت تا دو روز دیگه مرخص میشه الان هم فقط به‌ خاطر شکستگی بردن بیمارستان.
صدای آیفون بلند شد.
مامان: حسین این‌ها اومدن، مونا چیزی نگی ها.
زانو‌‌‌‌هام رو بغل کرده بودم و گهواره‌ای تکون می‌خوردم.
صدای آرتا و آرشا می‌اومد دوقلوان بچه‌های شیرینی بامزه‌ای هستند.
دایی: یاالله، صاحب خونه.
رمق بلند شدن نداشتم ولی مجبور بودم.
- سلام دایی، خوش اومدین.
دایی: به‌به جوجه‌ رنگی دایی.
بعد روبوسی با دایی، به زن‌دایی هم خوش آمد گفتم و رفتم آشپزخونه تا چایی بیارم.
چایی رو گرفتم همه برداشتن.
دایی: خب، آبجی جان خوبی؟
مامان: آره خوبیم شکر خدا.
دایی رو به من کرد و گفت:
- تو چه‌طوری جوجه‌‌رنگی؟
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- خوبم‌خوبم.
دایی: ما اومدنی این‌جا تصادف شده بود، خیلی شدید بوده خاور کوبیده به یه موتوریه، می‌گفتن حال موتوریه خیلی وخیمه کروکی کشیدن مقصر اون یارو خاوریه بوده.
با حرف دایی انگار آب یخ روی سرم ریختن.
با بغضی که داشتم رو به دایی گفتم:
- حال موتوریه وخیمه؟
دایی: آره این‌جوری می‌گفتن من‌که ندیدم
ولی یه خاور بزنه به موتور طرف زنده نمی‌مونه که.
بغض داشت خفه‌م می‌کرد.
کاش کر بودم نمی‌شنیدم.
خیلی آروم اشک‌هام پایین ریخت.
با صدای سرخورده‌ی که داشتم به مامان گفتم:
- دیدی؟ دیدی سعید دورغ گفت؟
مامان: مهتاب این‌ همه خود خوری نکن، سعید هم به‌ خاطر این‌که ناراحت نشی چیزی نگفت.
- ما... مامان می‌...می‌فهمی چی میگی؟
گریه مهلت حرف زدن رو ازم گرفته بود.
زن‌دایی مهشید: چرا گریه می‌کنی زن‌دایی جان؟
بعد رو به مامان کرد و گفت چیزی شده ابجی؟
مامان همون‌جور که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
- والا چی بگم علی آقا رفته بود واسه خرید... .
بعد تموم شدن حرف‌هاش.
دایی: یا امام هشتم، ببخشید بابت حرف‌هایی که زدم به‌ خدا من ندیدم فقط چیزهایی رو که شنیدم و گفتم
اسم بیمارستان رو می‌گی ابجی.
مامان: انتقال دادن تهران.
دایی: چرا این‌جا قبول نکردن؟
مامان سرش رو انداخت پایین و زمزمه کرد:
دستگاه‌های این‌جا جواب نمی‌داده.
اخ بمیرم برات... حالت به قدری منغص بوده که دستگاه‌های این‌جا جواب نداده.
حرف‌هایی که مامان داخل آشپزخونه به دایی می‌‌گفت رو یک باره شنیدم.
دوباره موج عظیمی رخسار من رو در بر گرفت.
بغلم کرد نوازشم کرد به پیشونیم بوسه زد.
چرا گذاشتم بری؟ چرا مانع رفتنت نشدم؟
بابا، سوز هوا مریضت نکرد؟
چه‌طور زیر بارونی که به رگبار بسته بود طاقت اوردی؟
بچه نداشت؟ زن نداشت؟ زندگی نداشت؟
چه‌طوری می‌تونه با اون ماشین اسقاطی‌ش بابایی که حمیم من بود رو زیر کنه.
با حرف‌های مامان فهمیدم خون ریزی داخلی کرده، کلی هم خون از دست داده.
تصورش هم سخته عزیزترینت رو غرق خون ببینی.


شعـــلــــه هاے انـــتـــقــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۱۲

کل شب افکارم متلاشی بود... .
مامان: بخواب مهتاب جان.
- چه‌طور می‌تونم بخوابم وقتی قلبم (بابا) گوشه بیمارستان افتاده.
مامان: خب الان تو میگی چی‌کار کنیم؟
- من باید برم ببینمش تا دلم آروم بگیره.
مامان: باشه، فردا به سعید یا حسین میگم اگه بردنت میری.
- یعنی تو نمیای؟
مامان: ببینیم اوضاع چی پیش میاد.
با سر رو صدای بچه ها چشم‌هام رو باز کردم اصلاً نفهمیدم کی خوابم برده بود.
یه‌ کش قوسی به بدنم دادم و برخیز زدم.
تمام بدنم کوفته بود، آب داغ حالم رو خوب می‌کرد.
قار و قور شکمم بلند شد دیروز ناهار هرچی‌ خورده بودم همون بود حق داشت صداش در بیاد.
ولی اول ترجیح دادم یه دوش یه ربعی بگیرم بعد صبحونه بخورم.
آب داغ مسکنِ، بدن دردم شد.
زیر دوش بودم که ضعف عجیبی توی معدم پیچید، حالت تهوع و سرگیجه... چشمام سیاهی رفت.
با چکیدن چند قطره آب چشم‌هام رو باز کردم.
با حرف مامان سرم رو چرخوندم به طرفش
- دیگه دارم با این کارهات دیونه میشم.
زن‌دایی: اشکال نداره آبجی این‌ همه حرص نخور.
مامان: آخه چه‌طوری می‌تونم حرص نخورم یکی نیست بگه چیزی نداریم بخوری، باب میل‌ت پیدا نمی‌شه تو خونه.
زن‌دایی: عیبی نداره لابد اشتها نداشته نخورده، فشارش افتاده بی‌هوش شده شما لطف کن برو یه لیوان آب قند درست کن بده بخوره.
مامان از جاش بلند شد و غرولند کنان به سمت آشپزخونه رفت.
آهی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
من کجا بودم؟
خاک تو سرت بریزن مهتاب همین‌ت کم مونده بود تو حموم غش کنی بدن برهنه‌ت رو همه ببینن.
زن‌دایی: پاشو مهتاب جان این آب قند رو بخور فشارت میزان شه.
با بی رمقی تمام بلند شدم.
لیوان آب قند رو سر کشیدم.
مامان: بلند شو بریم صبحونه بخور.
شدت ضعف‌م به‌قدری بالا بود که باعث لرزیدن دست‌هام شد پس بلند شدم.
مامان تخم مرغ رو گذاشت جلوم، دو لقمه بیش‌تر نخورده بودم که باز اشتهام کور شد.
تو لیوان چایی ریختم و گذاشتم کنار تا سرد شه، درحال جمع کردن سفره بودم که حضور مامان رو احساس کردم.
مامان اخم ریزی کرد و گفت:
- کجا جمع می‌کنی؟
- خوردم دیگه.
- شرمنده.
- مامان خواهش می‌کنم.
- خب که چی مهتاب؟ بخور جون بگیری باز فشارت می‌افته کار دستمون میدی، خوبه زود فهمیدیم.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
مامان چه‌طوری در رو باز کردید؟ بهش فکر می‌کنم خجالت می‌کشم.
مامان: چی بگم والا... به مونا گفتم برو ببین آبجی بیدار شده صداش کن واسه صبحونه، اون هم دیده سر جات نیستی صدای شار و شور آب میومده هر چی صدات کرده جواب نداده بودی اومد به ما گفت... آخر سرم آنقدر خودمون رو به در کوبیدیم تا دستگیرش شکست جنابعالی رو آوردیم بیرون.
- خب آخرش؟
مامان قیافه‌ی مضحکی به خودش گرفت و گفت:
- آخرش دیگه گفتنی نیست.
خنده‌ی بلندی سر دادم، اصلاً مگه میشه با حرف‌های مامان نخندی.
لیوان چایی رو برداشتم و به سمت پذیرایی حرکت کردم.
زندایی مشغول شربت دادن به آرتا بود.
یک قلوپ از چایی خوردم و رو به مامان گفتم:
- زنگ زدی مامان؟
مامان: به کی؟
- به سعید.
- گفت نمی‌خواد.
- باشه نخواد، من با خودِ عمو صحبت می‌کنم.
- لازم نکرده.
- اصلاً مگه نمی‌گید بابا خوبه، گوشی رو بدید من باهاش صحبت کنم.
- نمی‌تونه با گوشی صحبت کنه.
- شما اصلاً حرف‌هاتون یکی نیست یه روز می‌اید می‌گید خوبه‌ یه روز می‌گید حال نداره.
یه روز می‌گید اِله یه روز می‌گید بِله آخرش من نفهمیدم خوبه یا بد.
- مهتاب، من حالت رو درک می‌کنم می‌دونم نگرانی... ولی بهتر نیست به‌جای نگرانی به بابات دعا کنی تا زودتر خوب شه تو می‌دونی شب رو نخوابیدم؟ می‌دونی چقدر فکرم درگیره؟ به‌ خدا حالم داغون‌تر از توئه فکر می‌کنی دلم نمی‌خواد برم ملاقات بابات؟ به هرکی زنگ می‌زنم میگه احتیاجی به شما نیست حالش خوبه من هم هر چی اون‌ها میگن درباره بابات به تو آمار میدم.
- ولی تو بعضی چیزها رو به من نگفتی.
- نگفتم به‌ خاطر این‌که دلواپس بابات نباشی چی باید بهت بگم که دلهره بگیری؟

جوابی ندادم و چایی سرد شده‌ام رو بدون معطلی سر کشیدم... .




شعــــلـــــه هــــاے انتـــقـــــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۱3

پیازها رو به صورت نگینی خورد کردم و داخل ماهیتابه ریختم.
از شدت تلخی پیاز، اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود.
امروز ناهار رو گردن من انداخته بودن مامان می‌گفت ماکارانی‌های مهتاب رد خور نداره (الکی).
دنگ و فنگ‌ش که تموم شد زیر گاز رو کم کردم تا دم بکشه.
زن‌دایی: مهتاب می‌تونی تلگرام من رو درست کنی؟
- چرا که نه.
زن‌دایی: چرا نمی‌تونم اد بشم تو کانال.
از آشپز خونه بیرون زدم و مشغول درست کردن گوشی زن‌دایی شدم
یه ده دقیقه‌ای ور رفتم باهاش بالاخره دردش رو فهمیدم.
- بیا عزیزم درست‌ش کردم ولی دیگه با تنظیماتش کار نداشته باش.
زن‌دایی: چشم قربان.
لبخندی تحویلش دادم و خواستم از رو مبل بلند بشم ولی با ورود یهویی ننه جون خشکم زد.
ننه جون: چه بلایی سر بچه من آوردید؟
هاج واج داشتم نگاهش می‌کردم که با اشاره مامان به خودم اومدم زود از جام بلند شدم.
مامان با صدای لرزانی گفت:
- س... سلام.
ننه جون بدون این‌که جواب سلام مامان رو بده چادرش رو روی کمرش سفت کرد و گفت:
- ببین عروس بد شگون من که از اول از تو اون خونواده هیچی ندارت دل خوشی ندارم
فک و فامیلات رو هم هر روز پیش خودت جمع کن، بزار بیان دار و ندار پسرم رو بریزن تو اون شکم گنده‌شون رفتنی هم کیسه‌هاشون رو پر از وسیله کنن و ببرن.

با حرف‌ ننه جون پیش زن‌دایی شرمگین شدیم.
مامان دست ننه جون رو گرفت و گفت:
- مادرجون بزارید توضیح بدم.
ولی ننه جون دست مامان رو پس زد.
فضا برام قابل تحمل شد، تقریباً با صدای بلندی رو به مامان گفتم:
- چی رو توضیح بدی براش مامان؟ این‌که نباید خانوادت رو خونت دعوت کنی؟ یا بابت خورد و خوراک توضیح بدی.
نگاهم رو از مامان گرفتم و به ننه جون انداختم و گفتم:
- ما روزی بیست لیوان برنج می‌خوریم، تازه‌شم هر وقت فامیل‌های مامانم رو دعوت می‌کنیم یه کیسه برنجم می‌دیم با خودشون می‌برن مشکل تو چیه این وسط؟
ننه جون: چشمم روشن، زبون باز کردی دختره چشم سفید، پسره من رو با اون مادر عفریتت به کشتن دادی، الان هم راحت نشستی با فامیلات.
فقط خفه کردن ننه جون با دست‌های خودم آرومم می‌کرد.
بار اولش نیست هر جا، هر وقت مامانم رو ببینه شروع می‌کنه به تحقیر کردنش دلیلش رو واقعاً نمی‌دونم با همه خوبه اِلا مامان من.
سکوت مامان در برابر این‌ همه سرزنش کردن قابل هضم نیست واقعاً... .
دلیل رفتار‌های ننه جون رو از مامانم بار‌ها پرسیدم ولی همیشه‌ی خدا می‌پیچونتم
بزرگه احترامش سر جاش ولی این بار این اجازه رو نمی‌دم هر چی به دهنش بیاد بارمون کنه و بره.
به من هم تا دلش بخواد تیکه می‌ندازه فقط و فقط به‌ خاطر سن و سالش چیزی نگفتم.
مامان دستش رو به حالت چنگ روی صورتش انداخت و زمزمه کرد:
- مهتاب زشته، خواهش می‌کنم.
- که چی؟ از بس جواب ندادی دور برداشتن فکر می‌کنن چه‌خبره.
دندون‌هام رو، روی هم فشار دادم و با غضب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- از سن و سالت خجالت بکش، سرت رو انداختی پایین اومدی تو، صداتم بردی بالا کسی نفهمه فکر می‌کنه سر آوردی برامون.
ننه جون: مثل اون مادر بی حیات از جواب دادن عقب نمی‌مونی.
خواستم جواب‌ سنگینی بهش بدم که با حرف زن‌دایی ساکت شدم.
زن‌دایی: مهتاب جان کوتاه بیا.
نفسم رو با حرص بیرون دادم.
زن‌دایی: صدیقه خانوم چند سالِ با هم‌دیگه رفت و آمد داریم، نون و نمک هم‌دیگه رو خوردیم واقعاً این حرف‌ها درست نیست پشت سرِ من و خانوادم گفته بشه... علی آقا هم کلی خوبی در حق ما کرده خیلی هم ازش ممنونیم
ما از این اتفاق خوش‌حال نیستیم برعکس خیلی هم ناراحت شدیم وقتی شنیدیم، مهتاب جان هم از دیشب وقتی این خبر رو شنیده آروم و قرار نداره، بالاخره هر چی باشه پدرشه، انشاالله هر چه زودتر خوب میشن.
صدیقه (بهتره همین رو بگم) بی اهمیت به صحبت‌های زن‌دایی نگاه چندشی به من کرد و گفت:
- وای به حالتون اگه یه تار موی پسرم کم بشه.
- مثلاً چه گو... .
زن‌دایی دست‌ش رو جلوی دهنم گرفت تا ادامه ندم.



شعــــلـــــه هـــاے انـــتـــقــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۱۴

با بسته شدن در یه آخیشی به خودم گفتم.
مامان: مهتاب تو کی ان‌قدر بی تربیت بد دهن شدی؟
- هر چه‌قدر احترامش رو نگه داشتم بلکه به خودش بیاد، خانوم انگار نه انگار فکر کرده زبون ندارم جواب بدم.
مامان با ترش‌رویی گفت:
الان داری از افتخاراتت صحبت می‌کنی.
- وا، مامان یعنی چی؟
مامان: چیه انتظار داری لیچار می‌بافی خوشم بیاد؟
با حرف‌ِ مامان جا خوردم، من به خاطر اون کلی حرف بارم شد الان برگشته میگه لیچار؟
- منظورت رو نمی‌فهمم دقیقاً.
مامان: منظورم اینِ که زبون دراز نباش هر چی گفت جوابش رو دادی، آدم کوچیک بزرگ حالیش میشه.
- چرا هیچی نمی‌گی؟ به خودت و خانوادت توهین کرد اون‌وقت میگی زبون دراز نباش
از بس سکوت کردی در مقابل حرف‌هاشون که هر چی به ذهنشون میاد میگن.
بدون این‌که جواب من رو بده سرش رو تکونی داد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
نفس عمیقی از رو حرص کشیدم و گفتم:
- می‌بینی زن‌دایی به خدا دارم شاخ در می‌ارم با این کاراش.
زن‌دایی: مهتاب جان سر به سرش نذار
قدیم سکوت کردن به معنای احترام نگه داشتن بود، سر همینه که مامانت چیزی نمی‌گه.
- زن‌دایی جان چه احترامی؟ وقتی داره توهین می‌کنه.
زن‌دایی: این تفکرات شما الانی‌هاست.
- من یکی نمی‌تونم هضم کنم.
مامان سینی چای رو جلومون گذاشت و با خنده گفت:
- مهتاب خانوم گلویی تازه کن ماشالا ان‌قدر که تند‌تند حرف زدید گلوتون خشک شد.
زن‌دایی خندید و گفت:
- آره والا پیرزن بی‌نوا رو شست انداخت رو پهن.
- کجای اون بی‌نواست... اگه می‌ذاشتین می‌خواستم خشکش هم کنم.
مامان خندش رو خورد با نگاه غمناکی گفت:
- ببین دخترم من چند ساله ازدواج کردم و اومدم تو این ده، چه مادرجون باشه چه عمه راضیه‌ت باشه کلی بهم حرف زدن، کارم فقط سکوت بوده هیچ‌وقت تو روشون واینستادم
به خاطر این‌که زندگیم رو حفظ کنم، به خاطر این‌که نگن چه عروس حاضر جوابیه بابات می‌گفت چرا همش تو خانومی می‌کنی و چیزی نمی‌گی یه بار جوابشون رو بده بزار بشینن سر جاشون؛ البته هر وقت نیاز بود خودش هم جوابشون رو می‌داد.
اگر روزی بابات برای من چیزی می‌خرید اون روز، روز محشر بود... عمت از یه طرف مادرجون از یه طرف، خیلی وقت‌ها بابات با توپ پر می‌اومد خونه بعدها می‌فهمیدم که بابات رو علیه من پر کرده بودن.
سکوت کردم در مقابل همه حرف‌ها تهمت‌ها.
- چرا تا حالا چیزی نگفته بودی؟
- هی مادر چی بگم؟
- بابا که می‌گفته جواب بده چرا چیزی نمی‌گفتی؟
- گذشته‌ها گذشته عزیزم به این اخلاقاشون عادت کردم.
مامان: راستی مهشید جان خیلی معذرت می‌خوام بابت حرف مادرجون.
زن‌دایی: نه عزیزم من اصلاً ناراحت نشدم، دیگه اون هم با این حرف‌ها خودش رو تخلیه می‌کنه.

***
هم محظوظ از این‌که به دیدن پدرم می‌روم هم مشوش بابت این نَهشی که دارد.
از نوشتن دست کشیدم... دفترم رو بستم زل زدم به سقف اتاق.
قراره فردا برم تهران افکارم ژولیده‌س
خیلی مضطرب‌م بابت این‌که می‌خوام بابا رو تو چه صحنه‌ای ببینم.
یاد حرف دایی افتادم[ یه خاور به موتور بزنه طرف مگه زنده می‌مونه] تشویش دوباره مهمون دل بی قرارم شد... .
اروم باش مهتاب تو دختر قوی هستی
چرا بی تابی می‌کنی؟ مگه قرار نیست بابات خوب بشه؟ قراره دوباره کنار هم باشید دور هم جمع شید کلی بگید و بخندید سر به سر هم‌دیگه بزارید.
تا به خودم اومدم دیدم گونه‌هام خیس شده‌
با دستم پاک‌شون کردم و به سمت اینه رفتم.
از بچگی عادت دارم وقتی که اشک می‌ریزم یا باید جلوی آینه باشه یا بعد گریه کردنم برم رو به روش بایستم تا تصویرم رو ببینم.
چشم‌هام پف کرده بود و سوزش عجیبی داشت
از اینه فاصله گرفتم... در رو باز کردم برم بیرون که ارتا با تمام قدرت خودش رو بهم کوبید.
- ایییی چته بچه جون.
با لحن بچه‌گانه‌اش گفت:
- می‌خوان با زور بهم شربت بدن.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خب برو بخور خوب شی.
- نه بد مزه‌س.
زن‌دایی: از دست من فرار می‌کنی؟
آرتا با صدای گریه دارش گفت:
- مامان بد مزه‌س.
- زن‌دایی ولش کن.
زن‌دایی: نه باید بخوره خوب بشه.
لبخندی زدم و به طرف مامان که مشغول کشیدن جارو دستی بود رفتم.
- مامان.
- جانم؟
- حالا فردا می‌خوایم بریم تهران؟
- آره.
- می‌خوایم بمونیم؟
- دو روز بیش‌تر نمی‌مونیم.
- یعنی منتظر بابا نباشیم؟
مامان جارو دستی کنار گذاشت و با نگاه غمگینی گفت:
- دخترم ما که نمی‌تونیم خونه زندگیمون رو بیخیال بشیم، بابات رو ملاقات می‌کنیم و برمی‌گردیم... انشاالله زود خوب می‌شه می‌اریمش خونه.
- پس عمو و سعید کجا می‌مونن؟
- عمو و سعید دارن بر می‌گردن ده، دیشب همراه نخواستن دایی حسین، عمو و سعید رو برده خونه‌ی خودشون.
- اها.
- تو هم غصه هیچی رو نخور باشه دخترم؟
- سعی می‌کنم.



شعــــلـــــه‌ هــــاے انـــتـــقـــام
R/اصلانی/
 
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۱۵

سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
چند باری از دایی حال بابا رو پرسیدم جوابش مثل همیشه: «حالش خوبه»
تو این دو روز هیچ‌کدوم از حرف‌هاشون رو باور نکرده بودم... چون می‌دونستم فقط به خاطر این‌که به هم نریزم چیزی نمی‌گن.
حالت تهوع داشتم، شیشه ماشین رو پایین کشیدم بلکه باد خنکی به رخسار نالانم بخوره.
با تکون خوردن شانه‌م، نگاهم رو از درختان فرسوده‌ای که کنار جاده بودن گرفتم.
- جانم مامان؟
مامان: بیا این نارنگی رو بخور.
- اصلاً نمی‌تونم بخورم، شما بخورید نوش جونتون.
مامان: چرا؟ بیا بگیرش.
واقعاً حرصم می‌گرفت از این‌که حرفش رو تکرار می‌کرد.
- مامان جان وقتی میل ندارم چه‌طوری بخورم؟
مامان خیلی آروم، جوری که من نشنوم گفت:
- تو کی میل داری.
حرفش رو شنیدم ولی حوصله این رو نداشتم که باهاش بحث کنم.
- دایی کی می‌رسیم؟
دایی نگاهی از آینه ماشین بهم انداخت و گفت:
عجله داری جوجه رنگی؟
- آره خیلی.
دایی: یه نیم ساعت دیگه.
جام تنگ بود تو ماشین، خیلی اذیت می‌شدم.
چند نفر پشت نشسته بودیم من، مامان، مونا، ارشا.
آرتا هم تو بغل مامانش جلو بود.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم بلکه دو ساعتی که تو راه بودیم رو بشوره ببره.
مامان: مهتاب‌مهتاب بیدار شو مادر، رسیدیم.
چشم‌هام رو با اکراه باز کردم.
شالم رو درست کردم تا خواستم تکونی به خودم بدم.
- یا علمدار کربلا!
زن‌دایی خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- چی‌شد؟
خودم هم با این حرفم خندم گرفت.
- بدنم خشک شده.
مامان: آروم‌آروم بلند شو.
- وای نمی‌تونم!
مونا: داره لوس میشه.
اخمی به مونا کردم و گفتم:
آره دارم لوس میشم تو نازم رو بکشی، پرو.
به هر ثقلی که بود از ماشین پیدا شدم.
گردنم که خشک شده بود پاهام هم خواب رفته بود، راه رفتنی زینگ‌زینگ می‌کرد.

***
چشم‌هام رو باز کردم، با همون لباس‌ها خوابم برده بود.
لباس‌هام رو با یه تیشرت قرمز و ساپورت مشکی عوض کردم و از اتاق خواب خارج شدم.
وای! درست می‌دیدم عشق من این‌جا بود
چه‌قدر بهش احتیاج داشتم.
زیبا: آخ قربونت برم من.
بلند شد و آغوشش رو باز کرد چه‌قدر دلم واسه این آغوش تنگ بود.
مهلت ندادم و سریع پریدم تو بغلش.
بی مقدمه اشک‌هام جاری شد.
زیبا(خاله): عزیزِ دلِ زیبا گریه نکن.
با این حرفش گریه‌م اوج گرفت، زیبا من رو از خودش جدا کرد و با چشم‌هایی که پر از دلواپسی بود نگاهم کرد و آروم گفت:
- قربونت بشم من، گریه نکن.
- چه‌طوری میشه گریه نکنم؟
- خب چیزی نشده که قربونت بشم(تیکه کلام همیشگیش)
- زیبا، دارم دیونه میشم.
من رو تو بغلش کشید و در گوشم نجوا کرد:
اصلاً دیونه نشو، دختر قوی من.
ازش فاصله گرفتم و لبخندی بهش تحویل دادم.
تازه متوجه اطرافیان شده بودم.
- وای! سلام عزیز جون(مادر مادریم)
عزیز جون: سلام دختر قشنگم.
بعد روبوسی با عزیز جون رو به زن‌دایی گفتم:
- دایی کجاست؟
زن‌دایی: رفت بیمارستان.
- پس‌... پس چرا ما رو نبرده؟
- عزیزم نگران نباش! شما شب می‌رید ملاقات.
خیره شدم به تابلویی که (و ان یکاد) روش حک شده بود که یهو با صدای زیبا سرم رو به سمتش چرخوندم:
- دختر خوب چرا قیافت شبیه بغض یا کریمه؟
چهارتایی زدن زیر خنده.
من هم که تازه متوجه حرف‌ش شده بودم
خندیدم.
زیبا: آهان حالا شد! "بخند وقتی می‌خندی غم کاری باهام نداره"
- آخه من پیش تو باشم کدوم غمی می‌تونه سراغم بیاد.
- اوم، هیچ غمی.
مامان: خب حالا چایی‌هاتون رو بخورید یخ کرد.
بعد خوردن چایی استکان‌ها رو بردم که بشورم.
بوی قرمه سبزی زن‌دایی مهشید، تو آشپزخونه پیچیده بود، قرمه سبزی زن‌دایی زبون زد فامیل بود، هر چه‌ قدرم زن‌های فامیل ازش می‌پرسیدن چه‌طوری درست می‌کنی می‌گفت این یه رازه.
از آشپزخونه خارج شدم که دایی کلید انداخت و، وارد خونه شد.
دایی: سلام بر اهالی خانه.
زیبا: سلام بر داداش گل گلاب.
دایی: خیلی خوش اومدین صفا اوردین.
زیبا: ما که همیشه خونه شمائیم.
دایی: منظورم با آبجی مریم و مامان و جوجه رنگی بود اصلاً کسی با تو حرف نزد.
همگی از خنده ریسه رفته بودیم.
با یاد بابا خنده رو لب‌هام ماسید، اگه این‌جا بود با دایی ان‌قدر سر به سر هم‌دیگه می‌ذاشتن که حد نداشت... .


شعـــلــــه هــــای انــتـــقـــام
R/ اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۱۶

یه قدم به سمت دایی رفتم و گفتم:
- میشه بگید حال بابا چه‌طوره؟
دایی لبخند محوی زد و گفت:
- جوجه رنگی ناراحت نباش، تحت نظر دکترهاست خیالت راحت.
- می‌دونه اومدیم تهران؟
دایی مِن مِنی کرد و گفت:
- خب... بابات هنوز به هوش نیومده.
اخ مهتاب کاش بمیری و این چیزها رو نشنوی
حالم بدجور درهم شد بغض شبیه یه غده توی گلوم گیر کرد نه می‌تونستم قورتش بدم نه این‌که بیرون بریزم.
فکر کنم زیبا متوجه حال خرابم شد نزدیکم اومد و من رو به سمت مبل هدایت کرد.
زیبا: زیبا به فدات، قرار نیست که این‌جوری بمونه مگه نه خان داداش؟
دایی: آره... آره.
میلم از غذا گرفته شد هیچی نتونستم بخورم
واقعاً ظرفیتِ یه قاشق غذا رو هم نداشتم.
بعد شام دایی گفت آماده بشید که بریم ملاقات.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، افکار سمی هم همه‌جا با من همراهی می‌کرد، دایی ماشینش رو جلوی یه بیمارستان خیلی بزرگ متوقف کرد.
پیاده شدم و هر قدمی که به سمت بیمارستان بر می‌داشتم حالم شوریده و شوریده‌تر میشد.
لامپ‌های LED روشناییِ چندانی در سالن ایجاد کرده بود.
دایی به سمت پذیرش رفت و چندی نکشید برگشت و رو به من گفت:
- همین سالن رو که رفتی سمت چپ نوشته مراقبت‌های ویژه اون‌جا اسم بابات رو بگو نشونت میدن.
- مگه شما نمی‌آید؟
دایی: نه، فقط یه نفر می‌تونه بره داخل.
- باشه.
به انتهای سالن که رسیدم نگاهی به سمت چپ انداختم که یک تابلوی کوچیک بالای در بود جلو‌تر رفتم تا نوشته‌اش رو بخونم "ICU" همین‌جا بود... نفس عمیقی کشیدم و درش رو به سمت داخل فشار دادم.
وارد محوطه شدم نزدیک بود از بوی الکل محتویات معدم بالا بیاد.
صدای مانیتورها کل فضا رو در بر گرفته بود.
به سمت خانومی که پشت میز نشسته بود رفتم
تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- سلام خسته نباشید.
سرش رو بالا آورد و گفت:
- ممنون، بفرمایید.
- می‌خوام پدرم رو ببینم.
- اسم؟
- علی راد.
- چه نسبتی باهاشون داری؟
- دخترشم.
از صندلی بلند شد و گفت:
- دنبال من بیا.
پشت سرش راه افتادم... وارد یک سالن باریک شد و سر جاش ایستاد و با دستش به اتاق رو به رویی اشاره کرد و گفت:
- این‌جا اتاق پدرتِ، پنج دقیقه بیش‌تر داخل نباش چون واسه بیمار خوب نیست.
باشه‌ای گفتم و با پاهای قاصری که داشتم به سمت در رفتم، از شیشه میشد نگاه کرد ولی من حالم فقط با گرفتن دست‌هاش خوب میشد.
دستگیره در رو به سمت پایین فشار دادم و وارد اتاق شدم.
با دیدن این صحنه تمامِ وجودم پوچ شد
کنار تختش نشستم و دستم رو روی صورتش کشیدم.
صورتش پر از خراش‌ بود، دست بی جون و
سردش رو توی دستم قرار دادم و زمزمه کردم:
- سلام بابا جونم، بابای قشنگم مهتابت اومد ها!
نمی‌خوای چشم‌هات رو باز کنی؟
بدنت درد نمی‌کنه؟ سردت نیست آروم جونم؟
لطفاً باهام حرف بزن به‌ خدا دارم بدون تو دق می‌کنم، مگه نمی‌گفتی هر کاری باشه انجام میدم... فقط مهتاب گریه نکنه؟
اشک‌هام یکی پس از دیگری فرود می‌ریختن
- یه قول بهم میدی؟ قول مردونه ها!
این‌که زودی خوب شی؟ من، مونا، مامان خیلی بهت احتیاج داریم ما بدون تو هیچیم ما با هم یه خونواده خوش‌بختیم مگه نه؟
به آرومی روی دستش بوسه زدم.
- دردت که نیومد بابایی؟
نگاهی به مانیتور انداختم ضربان قلبش رو نشون می‌داد بغل دستش کلی دستگاه‌‌های مختلفی وجود داشت که به بابا وصل بودن.
در باز شد همون خانوم بود.
- خانوم راد بفرمایید بیرون لطفاً.
- باشه.
خم شدم و در گوش بابا نجوا کردم:
- قول دادی ها! خداحافظ بابا جونم.
اشک‌هام رو پاک کردم و از اون محوطه بیرون زدم... .
مامان و دایی تو سالن بودند اما یک نفر دیگه ‌هم کنارشون بود... نزدیک‌تر که شدم سلام کردم.
دایی: مهتاب خانوم ما چه‌طوره؟
- هی دایی چی بگم؟
مامان: بابا رو دیدی؟
- آره دیدمش، یه‌خورده آروم شدم.
مامان: من هم الان میرم.
مامان رو کنار کشیدم و گفتم:
- این پسره کیه؟ من نمی‌شناسم.
مامان سرش رو پایین انداخت و گفت:
- همین پسره... عه... با، بابات تصادف کرده.
با غضب رو به مامان گفتم:
شما چه‌طور آدمی هستید؟ هان؟ شوهرت رو زیر کرده بد اومده وایستاده جلوت؟
مامان: دخترم قصدی که نبوده‌، زشته این‌طوری نگو.
بی اهمیت به حرف‌های مامان به سمت پسره پا تند کردم.


شعــــلـــــه هــــــاے انـــتـــقـــام
R/ اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۱۷

رو به روش ایستادم و گفتم:
- یه سوال ازت بپرسم؟
مامان: مهتاب جان خواهش کردم.
- هیس! مامان هیچی نگو.
با صدای بلند‌تری گفتم:
- مگه با تو نیستم؟
دایی: آقای کرامتی خیلی معذرت می‌خوام
مهتاب میشه با هم حرف بزنیم؟
- نخیر الان نمی‌شه.
رو به پسره گفتم:
- کری یا لال؟
بالاخره زبون باز کرد و گفت:
- نخیر خانوم راد، من نه کَرم نه لال.
- آره راست میگی زبون داری، یه سوال دارم ازت؟
- بفرمایید.
- می‌خوام بدونم خجالت نمی‌کشی؟ با چه رویی این‌جایی؟
- خانوم، من واقعاً شرمنده شما و خانواده محترمتون هستم خیلی بابت این اتفاق شرمگینم به مادرم هم سپردم برای پدرتون دعا کنه... به یکتایی خدا قسم که قصدی نبوده من به دایی و عموی محترمتون عرض کردم.
- ببین واسه من ادای آدم خوب‌ها رو در نیار ما احتیاجی به دعای مادر شما نداریم شرمگینی تو به چه دردم می‌خوره الان؟ می‌خوام بفهمم چه‌طوری زدیش نامرد نگفتی خانوادش چشم انتظارشن؟
نگفتی... .
دایی میون حرفم پرید و گفت:
- مهتاب تمومش کن!
بغضم ترکید.
- چیو تموم کنم دایی؟ تمومش کنم قلبم، وجودم، تکیه گاهم گوشه‌ی بیمارستانه؟ تمومش کنم شاهد گریه‌های هر شب مامانمم؟ تمومش کنم با فکر کردن بهش درد به تمام سلول‌هام رخنه می‌کنه؟ آخه چه‌طوری می‌تونم تمومش کنم؟
دایی بغلم کرد و گفت:
- آروم باش، درکت می‌کنم اما این راهش نیست مهتاب جان، اون بنده خدا هم از رو قصد این کار رو انجام نداده که.
زیر چشمی به پسره نگاه کردم عین این بزها خیره شده بود به ما.
- دایی.
- جانم.
- میشه بهش بگی بره؟ با بودنش اذیت میشم.
- آره میشه.
دایی با اشاره به پسره چیزی گفت و پسره از ما دور شد.
دایی: پس تو بشین این‌جا مامانت بره داخل بعدش که اومد می‌ریم خونه باشه دایی جان؟
- شما کجا می‌رید؟
- من یه سر میرم بیرون بر می‌گردم.
- اوهوم.
دایی به سمت درب خروجی حرکت کرد... . لابد رفت پیش اون پسره واقعاً نمی‌تونستم درکشون کنم.
نگاهم رو از قدم‌های دایی گرفتم و به مامان انداختم، ساکت یه گوشه وایستاده بود دلم خیلی به‌ حالش سوخت.
از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم.
- آخه قربونت برم چرا شبیه مظلوم‌ها وایستادی.
دیدم چشم‌هاش بارونی شد.
بغلش کردم و گفتم:
- زندگیم، چرا داری گریه می‌کنی مهتاب دق می‌کنه ها!
با صدای گرفته‌اش زمزمه کرد:
- مهتاب! یعنی بابات خوب میشه؟
- چرا که نه قربونت شم، پس خدای ما چی میشه؟ خدای مونا چی میشه؟
- خیلی استرس دارم مهتاب خیلی.
- مامان گریه نکن باشه؟
مامان بینیش رو بالا کشید و گفت:
- باشه دخترم باشه.
- نمی‌ری بابا رو ببینی؟
- چرا میرم، سمت چپ بود دیگه؟
- آره خوشگلم اسمش رو بگو نشونت میدن.
مامان باشه‌ای گفت و به سمت انتهای سالن حرکت کرد.
روی صندلی نشستم و سرم رو میون دست‌هام گرفتم افکارم خط‌خطی بود... کاش با پسره اون‌جوری برخورد نمی‌کردم، اتفاقاً کار خوبی کردم با چه رویی بلند شده اومده این‌جا
مهتاب شخصیتت خورد شد با اون رفتارت
نچ‌نچ اصلاً هم کار بدی نکردم باید هم خورد بشه... .
هوف کلافه بودم... کلافه.
سرم رو از میون دست‌هام بیرون کشیدم.
به زمین زل زده بودم که یهو با صدای ضجه زدن یک زن، رشته افکارم پاره شد.
دو تا زن با یه مرد داخل سالن بیمارستان شدن
- آی مادر بمیره برات رضا.
پرستار: آروم باشین خانوم، این‌جا بیمارستانه.
- بگو چه‌طوری آروم باشم؟ بگو.
به سی*ن*ش می‌کوبید و گریه می‌کرد
یه دختر جوون همراهش بود به نظر می‌رسید دختر اون خانومه باشه، هر سه تاشون سیاه پوشیده بودن، دختره رو به مامانش گفت:
- مامان جان آروم باش، شاید واقعیت نداره.
مرده هم با پرستاره صحبت می‌کرد.
زن: بهرام، تو رو خدا بگو به رضام چی‌شده؟
مرد: مامان بی قراری نکن.
بعد رو به دختره اشاره کرد چشم‌هاش رو بست.
دختره شیونی به پا کرد اون سرش نا پیدا.
زنه هم حالش بد شد و غش کرد.
میون حرف زدن‌هاشون فهمیدم رضایی که این خانوم می‌گفت تصادف کرده بعد یک ماه تو کما فوت شده.
جیگرم به حالشون کباب شد... فوت جوون خیلی درد داره اون هم عروسی ندیده.
فامیل‌هاشون هم یه داد و بی‌دادی تو بیمارستان انداخته بودن که توصیف نشدنی
حقم داشتند بی‌چاره‌ها.



شعــــلـــــه هـــــای انـــتـــقام
R/اصلانی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 18

سرم رو به صندلی تکیه دادم و به شیشه بخار کرده ماشین خیره شدم... .
افکار منفی دوباره تو مغزم لونه کرد.
یعنی هر کی که تصادف کنه زنده نمی‌مونه؟
هوف دیگه خسته شدم از این فکر‌های کذایی مغزم، با فکر کردن به این چیزها فقط اضطراب و استرس به بدنم رسوخ می‌کنه.
یه جمله معروفی که بابا همیشه می‌گفت
"با او ناممکن‌ها ممکن می‌شود"
تو این چند روز کلی باهاش حرف زدم کلی نذر نیاز کردم، نذر کردم اگه بابا خوب بشه غذا بخرم و بین بچه‌های کار پخش کنم.
با صدای بوق پیاپی ماشین‌ها رشته افکارم پاره شد.
با دستم بخار شیشه رو پاک کردم
ماشین‌ها به رجه ایستاده بودن... .
- این تهران کوفتی همیشه ترافیکه.
دایی: مهتاب خانوم ما غرغرو نبود که.
جوابش رو ندادم... یه کمی ازش دل‌خور بودم
بابت اون پسریه درازه بی‌ریخت، دلیلی نداشت باهاش گرم صحبت کنه.
- مامان میشه بریم خونه عزیز جون؟
مامان تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- فردا می‌ریم امشب که دیگه نمی‌شه، عزیز جون این‌ها هم امشب رو خونه دایی‌این‌ها هستن.
دایی: مهتاب خانوم!
به آرومی جواب دادم:
- بله؟
- حس می‌کنم از دستم دل‌خوری.
- نه.
دایی سرش رو چرخوند سمتم و گفت:
- به من دورغ نگو جوجه‌ رنگی.
- دلیلی نداره دورغ بگم.
بوق ماشین پشت سریمون باعث شد مکالمه‌هامون نصفه بمونه.
چراغ سبز شد و دایی حرکت کرد.
دایی: مطمئن؟
دیدم از آینه بهم نگاه می‌کنه، سری تکون دادم و گفتم:
- اوهوم.
بعد یه ربع رسیدیم.

***
دایی با یک نایلون پر از خوراکی برگشت.
زیبا: به‌به خان داداش سر کیسه رو شل کردی.
دایی: شما چشم بصیرت نداری وگرنه من‌که همیشه سر کیسه رو شل می‌کنم.
زن‌دایی: زیبا خانوم سر به سر شوهر من نذار ها!
زیبا با خنده رو به زن‌دایی گفت:
- می‌ذارم خوبش هم می‌ذارم، خواهر شوهر بازی در می‌آرم سرت ها!
زن‌دایی: هی... عروس بی‌چاره که میگن منم‌ ها.
همگی زدیم زیر خنده.
متوجه نبود مونا تو جمع شدم رو به مامان گفتم:
- پس مونا؟
مامان: تو اتاق خواب با بچه‌ها بازی می‌کنه.
- اها.
عزیز جون: مهتاب جان اگه زحمتت نمی‌شه یه لیوان اب میدی قرص‌هام رو بخورم.
- آره چرا که نه قربونت برم.
زن‌دایی: مادر جون به خودم می‌گفتین، مهتاب بشین من می‌آرم.
- نه عزیزم فرقی نمی‌کنه که.
زن‌دایی: پس بطری صورتیه رو بیار.
باشه‌ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
ولی آرتا و آرشا تو آشپزخونه خوراکی می‌خوردن.
- بچه‌ها مونا کجاست؟
آرتا با لحن بچه‌گونه‌اش گفت:
- اتاق خواب.
بطری رو از یخچال برداشتم و به عزیز جون دادم.
زیبا: بیا بشین ببینم مهتاب خانوم.
- الان میام نفس.
دست‌گیره‌ی در رو فشار دادم، نگاهم خورد به مونا که گوشه‌ی اتاق کز کرده بود.
به طرفش رفتم و گفتم:
- چرا این‌جا نشستی ابجی؟
هیچی نگفت... کنارش نشستم که متوجه اشک‌هاش شدم.
- عه‌عه مونا!
زانو‌هاش رو محکم‌تر بغل گرفت.
- خوشگلم چرا داری گریه می‌کنی؟
مونا: آبجی کی می‌ریم خونمون؟
- می‌ریم قشنگم، فقط بگو چرا گریه می‌کنی؟
یهو زد زیر گریه... .


شعــــلــه‌هـــای انــتــقـــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین