جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nəɓın با نام [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,643 بازدید, 25 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۲۱۶_۱۶۴۰۰۳.png
نام اثر: شقه لیل می‌آید

نویسنده: نگین اربابی
ژانر: #ترسناک #عاشقانه

عضو گپ نظارت (۵) S.O.W
خلاصه: قلب شکسته‌اش را با خود می‌برد؛ به هر جا که شد!
شاید دوباره به همان جنگل، شاید هم دور از آن جنگل!
مگر میشد قلبی که شکست را ترمیم کند؟
واقعا حرف خنده‌داریست!
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1676373173547.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
مقدمه:
«عمیق» ترسناک است.
انسان های عمیق دوستان کمتری دارند
نوشته های عمیق، مخاطبانی اندک
عشق حتی، وقتی که عمیق میشود…
درست مثل استخرهای عمومی که همواره
در بخش های عمیقش آدم های کمتری میبینی…
«سطح» اما امن است....
‌‌
‌سخن نویسنده:
سلام به همه خواننده‌هایی که وقت باارزشتون رو روی خوندن رمانم گذاشتید!
این رمان برای من ارزش زیادی داره چون حدود ۳ ساله که توی ذهنم پرورشش دادم و کوچیک و بزرگش کردم.
و الان بعد از چند سال مدادمو برداشتم و تمامی افکار ذهنمو روش قرار دادم.
اگه مشکلی داشت ممنون میشم بهم اطلاع بدید تا درستش کنم.

به امید موفقیت همتون💙🙃
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
چشم‌هایش را به درخت‌های برافروخته دوخت.
درخت‌هایی سر به فلک کشیده و بزرگ. درخت‌هایی که از بزرگی‌شان؛ معلوم بود درخت‌هایی با سن بالا هستند.
به دخترک زیباروی کنارش چشم دوخت.
قطعا می‌توانست در کنار فیلم‌برداری‌اش از دخترک کنارش هم ابرازعلاقه کند.
از فکر بر آن که روبه‌روی دخترک زیبای موردعلاقه‌ش زانو بزند و حلقه طلایی رنگی که بر روی آن تک نگین زیبایی ظاهر بود را بر لای انگشت‌های ظریف و سفیدش کند لبخند بر لبش نشست!
لیلا در کنار شعیب ایستاد و ارام لب زد:
- شعیب به نظرت کار درستی کردیم که تنها اومدیم این‌جا؟
شعیب از ترس دخترک تک خنده‌ای کرد و گفت:
- می‌ترسی؟
دخترک از لفظ ترس که شعیب به او داد اخمی کرد و گفت:
- نخیر نمی‌ترسم! ولی دلشوره بدی دارم!
پسرک لبخندی زد و از آن سیم‌خاردارهایی که دور تا دور آن جنگل کشیده بودن رد شد و بعد هم به دخترک کمک کرد تا او هم رد شود.
دوربین فیلم‌برداری را در دستش گرفت و با دست دیگه‌ش دست‌های یخ‌کرده لیلا را گرفت و کمی جلو رفتند.
لیلا دوربین فیلم‌برداری کوچک دستش را روشن کرد و روی چهارپایه مخصوص دوربین گذاشت.
شعیب گردنبند دوربین عکاسی‌اش را رو سرش انداخت و روبه‌روی دوربین ایستاد.
رو به لیلا گفت:
- با شماره سه دوربین رو روشن کن!
لیلا سری تکون داد.
شعیب صدایش را صاف کرد و بعد شروع کرد به شمردن.
- 1 ... 2 ... 3 ...
سپس کمی عقب رفت و ادامه داد:
- سلام خدمت تمامی بیننده‌گان! ما با یک چالش دیگه اومدیم؛ لطفا لایک فراموش نشه و یادتون نره راجب این کلیپ نظرتونو کامنت کنید برامون.
مکثی کرد و کنار درختی رفت و گفت:
- این جنگل، همون جنگل متروکه‌ای هستش، که شایعه شده چندین نفر پا داخلش گذاشتن و سالم بیرون در نیومدن همین‌طور که میبینید ما داخل جنگل لایفر هستیم. این جنگل فضای واقعا زیبا و مخوفی داره.
لیلا سعی می‌کرد از مه داخل جنگل فیلم‌برداری کند.
با دیدن کلبه‌ای که پشت درخت خیلی بزرگی در چند متری او قرار داشت متعجب دوربین را خاموش کرد و چند قدم به آن جنگل نزدیک شد.
شعیب سردرگون و متعجب گفت:
- لیلا چی شده؟
لیلا به کلبه اشاره کرد که شعیب هم متعجب شد.
آن‌ها موقع اومدن چنین کلبه‌ای ندیدند.
و جای تعجب این بود که کلبه خیلی فضای مخوف و ترسناکی رو به همراه داشت.
شعیب سمت لیلا امد و دستش را گرفت.
به سمت کلبه قدم برداشتند که ناگهان صدایی از پشت سرشان امد:
- به اون کلبه نزدیک نشید!
ضربان قلب لیلا بالا امده بود و شعیب از صدای پشت سرش که به صدای یک زن شباهت داشت مبهوت مانده بود.
یعنی شخصی در آن جنگل زندگی می‌کند؟
به پشت سرش برگشتند با دیدن شخص پشت سرشان لال مانده بودند.
دختری که زیبایی فوق‌العاده‌ای داشت.
لباس‌های که در تنش بود پاره پاره بود.
لباس سفید پاره تنش پر از خون بود و روی صورتش چند جایی خون‌مرده‌گی داشت. ولی هیچ از زیبایی چشم‌گیر آن دختر کم نکرده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
پاهای سفید آن دختر بدون کفش زخمی بود.
شعیب زبان باز کرد و گفت:
- تو کی هستی؟
چشم‌های آبی رنگ دخترک پر از اشک شد، لب‌های صورتی رنگش به لرزش در آمدند!
موهای بلندش را که روی شانه‌اش بود را پشت سرش راند و گفت:
- اومدن به این جنگل واقعا کار اشتباهی بود جوون‌ها! لطفا تا اون نفهمیده از این‌جا برید تا سرنوشتتون مثل من نشه.
لیلا که وقتی فهمید هیچ صدمه‌ای از آن دخترک معصوم به او نمی‌رسد لب زد:
- پس تو هم با ما بیا!
دخترک لبخند محوی زد و گفت:
- من هیچ‌وقت نمیتونم از این‌جا بیرون بشم؛ ولی شما هنوز شانس دارید برید!
لیلا خواست چیزی بگوید که ناگهان حس کرد طنابی دور گلویش پیچید، و به بالا کشیده شد!‌

چشم‌های باز آن دو جوان که حالا چیزی جز جنازه نبود؛ روی صورت آن دخترک زیبا و معصوم که حالا روی زانو افتاده بود و هق‌هق گریه می‌کرد ماند!
صدای زمخت و ترسناکی کنار گوش آن دختر زمزمه‌وار گفت:
- من که بهت گفتم حق نداری خودتو به کسی نشون بدی و باهاشون حرف بزنی!
دخترک نالان در بین هق‌هق هایش گفت:
- چرا این‌قدر بی‌رحمین؟ پسر بیچاره می‌خواست از عشقش به اون دختر بگه!
دوباره صدای آن در جنگل پیچید که گفت:
- سرنوشت هر کی که بخواد تو رو با خودش ببره مرگِ ! تا خودم نخوام نمی‌تونی از اینجا بری در ضمن هزار بار بهت گفتم حق اینکه خودتو به کسی نشون بدی و نداری؛ نگفتم؟
ذهن دخترک پر کشید به گذشته که چطور به این حال و روز افتاد!
‌درست هفت سال پیش بود که سر از این جنگل در اورده بود و به آنجا ماندگار شده بود.
برای یک کنجکاوی کوچک تاوان بسیار بزرگی را پس داد؛ شاید هم همه این‌ها تقصیر اردلان بود، برادر آن دخترک که او را ندانسته محکوم کرده‌اند!
او خاطره ۷ سال پیشش را به یاد اورد که جلوی اینه اتاق صورتی رنگش ایستاده بود و موهایش را با کش صورتی رنگی که گل زیبایی روی آن داشت بست!
لب‌هایش به خنده نشست، با عجله از اتاقش بیرون امد و از پله‌‌ها پایین رفت.
ولی با دیدن صحنه روبه‌رویش خنده از روی لب‌هایش پر گشود.
مادرش روی زمین نشسته بود و سرش را میان زانوهایش گذاشته بود و هق‌هق گریه می‌کرد.
برادرش اردلان و ارسلان روی مبل دو نفره نشسته بودن و با چشم‌هایی به خون نشسته به نقطه‌ای خیره ماندند.
و در اخر ارمان بود که با چشم‌هایی پر از اشک به من خیره بود!
پس ارمین کجا بود؟
اروم سوالش را به زبان اورد:
- ارمین کو؟
مادرش با صدای دختر کوچک‌اش سرش را از زانوهایش برداشت و به دختر خیره ماند.
کم‌کم به خودش امد اخم‌هایش در هم رفت با اعصبانیت به دخترک حمله کرد.
موهایش را در دست‌هایش گرفت و داد زد:
- تو قاتلی؛ تو پسرمو کشتی عوضی!
حرف‌هایش دخترک را مبهوت نگه‌ داشت.
ارمان سمت مادرش امد و طوری که او را ارام کند گفت:
- مامان گلار چه تقصیری داره؟
یهو مادرش تعادلش را از دست داد و سیلی به دخترک زد و او را به عقب هل داد و داد زد:
- اون عوضی اگه به پسرم گیر نمیداد که برو اینو بخر اونو بخر برام؛ الان پسرم کنارم بود!
ارمان ساکت ماند و مادرش به عقب رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
اردلان برادر بزر‌گترش از جایش برخیست؛ با ارامشی که معمولا ارامش قبل از طوفان بود به سمت گلار گریان رفت و بازویش را گرفت و از زمین او را بلند کرد!
رو به مادرش گفت:
- تنبیه این باشه برای من!
ارمان ترسیده گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
گلار عزیزکرده ارمین بود؛ و ارمان نمی‌خواست حتی یک خراش بر روی او بی‌افتد؛ نه تنها عزیزکرده ارمین بلکه عزیزکرده کل خوانواده تهرانی بود!
تک نوه دختری حاج علی بود!
و اگه اون می‌فهمید این‌ خوانواده چه افکار پلیدی برای گلار معصوم دارند قطعا دعوای بزرگی بر پا خواهد شد!
حاج علی از چشم‌هایش بیشتر مراقب آن دختر بود؛ حتی یک بار در کودکی وقتی گلار خراب‌کاری می‌کرد مادرش به قصد تنبیه به دخترش نزدیک می‌شد ولی حاج علی با اقتدار محکم لب می‌زد:
- اگه یک تار موی او اسیب ببینید کل خاندان‌تو نابود میکنم عروس بزرگِ!
و این‌همه توجه همه را بر شک می‌انداخت!
اردلان بازوی دخترک گریان را در مشت‌هایش اسیر کرد و با او از خانه بیرون شد.
ارمان پشت سرش دوئید و گفت:
- داری چی کار می‌کنی اردلان؟
اردلان بدون توجه به ارمان دخترک را در صندلی عقب ماشین هل داد و در را بر هم کوبید!
ماشین را دور زد و باز بدون توجه به داد و بیدا‌‌دهای ارمان سوار ماشین شد و قفل مرکزی را بلافاصله زد!
ارمان با مشت به شیشه می‌کوبید و داد و هوار می‌کرد!
ماشین را به حرکت در آورد و با عجله از عمارت بیرون زد!
ارمان با نگرانی به سمت ارسلان که جلوی درب عمارت ایستاده بود رفت و گفت:
- نمی‌خوای کاری کنی؟
ارسلان در جوابش گفت:
- خودش می‌دونه چی‌کار کنه!
بعد بدون هیچ حرفی داخل رفت!
دخترک معصوم در ماشین به خود جمع شده بود و هق‌هق گریه می‌کرد.
اردلان با سرعت زیادی می‌روند و گلار از بچه‌گی به سرعت زیاد ماشین فوبیا داشت!
خودش را وسط صندلی‌های جلو جا داد و گفت:
- داداش اردلان من میترسم میشه یواش برید؟
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- ترس‌هاتو نگه دار برای بعد!
و این حرفش پر از حس منفی بود که به دخترک می‌داد!

یک ساعتی بود که اردلان داشت می‌راند و دخترک از ترس عقب در خود جمع شده بود و لام تا کام صحبت نمی‌کرد تا بیشتر برادرش را عصبی نکند!
اردلان با پوزخند مسخره‌ای بیرون شهر در جایی دور ماشین را نگه داشت.
از ماشین بیرون شد و گلار را با اعصبانیت به بیرون کشید.
اردلان ماشین را در بیابانی خشک نگه داشته بود که سمت راستش جنگل پهناوری بود.
هوا رو به تاریکی بود و این ترس را در دخترک جا می‌داد!
اردلان با پوزخند گفت:
- اینم تنبیه‌ت! تو دیگه جزء‌ی از خوانواده ما نیستی، و چه بهتر که از ما دور باشی!
بعد عقب گرد کرد که برود.
گلار با ترس به پای برادرش چسبید و گفت:
- نه منو تنها نزار داداشی؛ من می‌ترسم این‌جا.
اردلان با پای آزادش بر قفسه سی*ن*ه دخترک ضربه زد و گفت:
- به من نچسب نکبت؛ از تو متنفرم، تو دیگه خواهر من نیستی و بهتره به این‌جا عادت کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
گلار با همان بچه‌گی‌اش با لحن مظلومی گفت:
- مگه چی کار کردم داداشی؟
اردلان ناگهان چنان فریادی زد که دخترک روی زمین خشک، نشست و خودش را در بغل گرفت:
- به من نگو داداشی عوضیی!
یک لحظه چشم‌های اردلان از این حال دخترک که بی پناه روی زمین نشسته بود و در خود جمع شده بود، پر از نگرانی و دلسوزی شد!
اما با یاد کاری که باید بکند دوباره اخم‌هایش در هم رفت؛ از نشسته بودن گلار استفاده کرد و سوار ماشین مشکی رنگ‌اش شد و با تیکاف‌ی ماشین‌اش را با سرعت به حرکت در اورد و از آن‌جا دور شد.
گلار با شدت از جایش برخیست و چند قدمی را دنبال برادرش رفت و با گریه او را صدا زد.
اما عجیب بود که اردلان صدایش را می‌شنید اما رحم نمی‌کرد به بچه 11 ساله پشت سرش!
مگه گناه آن دختر چه بود که آن را چنین محکوم کرد؟
دخترک از ترس گریه کنان به ستون بلندی که در آن بیابان خشک قرار داشت تکیه داد و ارام ارام نشست.
گریه امانش را بریده بود، هق‌هق کنان اسم برادرش را صدا می‌زد و طلب کمک می‌کرد!
- داداش ارمین... بیا کمکم لطفا! من می‌ترسم این‌جا داداشی.
اگر حاج بابایش آن‌جا بود چنین اجازه‌ای را به اردلان نمی‌داد تا دخترک را به آن‌جا بی‌اورد!
ارام ارام زمزمه‌وار لب زد:
- حاج‌بابا کجایی که بیای کمکم، لطفا بیا منو از این‌جا ببر...
سرش را بلند کرد که چشمش به جنگل پهناور روبه‌رویش افتاد!
باقی حرفش را زمزمه‌وار و ارام‌تر گفت:
- من از این‌جا می‌ترسم!
گلار از جایش برخیست و به سمت جنگل رفت!
نیروی بزرگی خواست او را از رفتن به آن‌جا منصرف سازد؛ اما نیروی کنجکاوی دخترک از هر چیزی بزر‌‌گ‌تر بود!
ارام ارام قدم بر‌می‌داشت و زیر پاهایش خارهای خشک؛ صدای دلنشینی را بر پا می‌کردند!
در یک قدمی جنگل ایستاد و لبه درختی را لمس کرد!
صدای جغد‌ها در جنگل ترس را کم‌کم بر دخترک غلبه می‌دادند اما مگر می‌توانست صبر کند؟
پایش را داخل جنگل گذاشت و کم‌کم وارد آن‌جا شد.
اما کاش قلم پایش می‌شکست اما به آن‌جا پا نمی‌گذاشت!
همه‌جا را مه گرفته بود؛ درخت‌های سر به فلک کشیده و بزرگ ده برابر دخترک بودند.
صدای جغد اعصاب و روان دخترک را بر هم ریخته بود!
دخترک زیاد دور نشده بود، از تاریکی جنگل خوف داشت.
ناگهان از کاری که کرده بود منصرف شد و به عقب برگشت تا برود به همان بیابان!
شاید داداش ارمین یا ارمان بیاید و نجات‌ش بدهد!
اما وقتی برگشت چیزی جز درخت‌های پهناور که دور تا دورش را احاطه کرده بودند ندید!
مگر میشد؟
او که زیاد دور نشده بود از آن‌جا!
نور امیدی که در دلش بود کم‌کم به تاریکی پیوست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
هوا تاریک شده بود؛ از ترس به سکسکه افتاده بود.
به اطرافش نگاهی انداخت؛ او از اینکه حیوان خطرناکی به او نزدیک شود هراس داشت.
به روبه‌رویش که درخت خیلی بزرگ با شاخه‌های قدرتمندی بود خیره شد.
ناگهان با تصمیم یهویی‌اش به درخت نزدیک شد و از درخت بالا رفت.
از بچه‌گی‌اش به همراه مهران پسر عمه‌ش از درخت‌ها بالا می‌رفت و توی این‌کار مهارت خاصی داشت!
بالای درخت رفت تا حداقل از شر حیوانات جنگل در امان باشد.
دستانش را دور خودش گره زد و زانوهایش را در خود جمع کرد.
سرش را روی زانویش گذاشت و چشم‌هایش را بست.
سعی کرد به صداهای وحشتناک جنگل بی‌تفاوت باشد!
صدای جغد‌ها یا صدای خرش خرش برگ‌ها که به صدا می‌آمدند دخترک را بیشتر و بیشتر از قبل می‌ترساندند!
در سکوت ترس‌اور جنگل که فقط صدای جغد‌ها یا خرش‌خرش بر‌‌گ‌ها بود؛ ناگهان صدای جیغ رعب‌اوری را شنید که بی‌شک صدای یک زن بود!
با کنجکاوی تند و فرز بدون هیچ فکری از درخت پایین امد؛ کفش‌هایش را از پایش در اورد تا صدایی ایجاد نکند!
کفش‌هایش را با دست راست‌ش گرفت و سلانه‌سلانه به سمت صدا حرکت کرد!
بعد از چند متر حرکت؛ خانه‌ای بزرگ را دید که بی‌شباهت به عمارت نبود!
دور‌تا‌دور عمارت را نرده‌هایی یک‌متری با سری تیز مثل سوزن پوشش داده بود و مردانی سیاه‌پوش و قد بلند با شنلی روی سرشان و میله‌هایی نوک‌تیز و بلند در دست‌هایشان پشت میله‌ها نگهبانی می‌دادند!
وسط حیاط عمارت موجودی عجیب‌غریب که ترس را بر دل گلار انداخته بود ایستاده بود!
سرش پایین بود ولی از دور هم متوجه موهای آبی رنگ و بلند آن مرد، که تا شانه‌هایش بود و زیر باد ملایم به رقص امده بودند، شد!
صورتی که به سفیدی می‌زد و دخترک از همان دور متوجه رنگ‌پریده‌گی آن شده بود، با بدنی بدون هیچ پوششی که فقط یک پارچه مشکی رنگ پایین‌تنه آن مرد را پوشیده بود ترس را لحظه به لحظه به آن دخترک تلقین می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
بدن نیمه‌جون زنی را با یک دست بلند کرد و ناگهان بدون هیچ درنگی او را به سمت راست‌ش پرت کرد!
که از بیچاره‌گی آن دختر؛ آن زن دقیقا روبه‌روی گلار افتاد.
گلار با دیدن قیافه چندش‌اور آن دختر، که بدنش پر از خراشیده‌گی‌های عمیق و صورتی بدون چشم و پر خون بود، کفش‌هایش را به زمین پرت کرد و جیغی از ترس کشید.
چند قدم به عقب رفت که ناگهان به شخصی برخورد کر‌د!
گلار از روی درمانده‌گی و ترس به آن شخص پناه برد و خودش را در اغوشش پنهان کرد!
دست‌های مرد دور دخترک پیچید و دخترک ترسیده را در اغوش گرفت.
دخترک با ترس زمزمه کرد:
- می‌ترسم؛ لطفا نجاتم بده، من می‌ترسم!
دخترک ارام و قرار نداشت با ترس فقط کلمات را تکرار می‌کرد!
مرد بدون هیچ حرفی دخترک را در اغوشش نگه داشته بود، عجیب مهر آن دخترک بر دلش نشسته بود!
دخترک سرش را بلند کرد و به مرد خیره شد.
ناگهان با چشم‌های قرمز آن مرد که هیچ سفیدی در خود نداشت جیغ دیگری کشید و به عقب رفت!
مرد لبخندی از روی مهربانی به دخترک زد ولی گلار آن لبخند را فقط و فقط از روی ترس دید و فکر کرد این یک لبخند شیطانی‌ست!
دخترک به درختی چسبید و لب زد:
- با من کاری نداشته باش لطفا!
مرد در جوابش گفت:
- من کاری بهت ندارم کوچولو!
دخترک سرش را تند تند تکان داد و گفت:
- می...می‌زاری برم خونمون؟
مرد به سمت دخترک رفت و گفت:
- نگران نباش به موقع‌ش می‌زارم بری!
دخترک با لحن بچه‌گانه‌ای لب زد:
- کی می‌زاری برم؟
مرد پوزخندی کنج لب‌ش شکل گرفت:
- موقع مرگت!
گلار مبهوت به آن مرد نگاه کرد؛ وقتی متوجه حرفش شد با صدای بدی زد زیر گریه.
و اصلا متوجه آن زن که مرد با زیرکی طوری که گلار متوجه نشود آن را گم و گور کرد نشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
مرد به گلار نزدیک شد و با یک حرکت او را روی شانه‌اش انداخت.
دخترک دست و پا می‌زد و و طلب کمک می‌کرد اما کی می‌توانست او را نجات دهد؟
آن هم از دست پادشاه اجنه‌ها، مردی پر از غرور و سنگ‌دل!
او دختر روی کولش را داخل عمارت برد و یک راست به سمت طبقه بالا حرکت کرد!
بدون توجه به دست و پا زدن‌های گلار که گویا از خسته شدن‌ هم نبود او را داخل اتاقی برد و روی تخت انداختش!
دختر با گریه سر جایش نشست و گفت:
- لطفا ولم کن، چی می‌خوای از من؟
مرد روبه‌رویش نشست، گفت:
- دختر ادمیزاد بزار اول خودم را معرفی کنم!
گلار بدون توجه به حرفش گفت:
- میشه بگی می‌خوای باهام چی‌کار کنی؟
مرد به چشم‌های ترسیده دختر نگاهی کرد و گفت:
- بهتره نترسی کاری باهات ندارم!
گلار سرش را پایین انداخت و لرزان گفت:
- اما من از چشم‌هاتون و موهاتون می‌ترسم!
مرد با همان جدیت گفت:
- میشه بگی چشونه؟
اروم لب گشود:
- زیادی ترسناکن و مثل انسان‌های عادی نیستن. مخصوصا چشم‌هاتون که قرمزن و هیچ سفیدی توش نیست!
مرد در جوابش گفت:
- الان من کاری کنم چشم‌ و موهایم عادی باشن خوبه؟
گلار ذوق‌زده سرش را چند بار پشت سر هم به معنی "اره" تکون داد!
اما مرد با بی‌رحمی تمام گفت:
- ولی به نظر من اصلا خوب نیست، می‌توانی زید صدام کنی و یک چیز دیگر رو باید همیشه بدانی، تا اخر عمرت اسیر این‌جا و این جنگلی! نمی‌توانی بیرون بری حواست جمع باشه.
دخترک از طرفی از لحن آن مرد که نصفی را کتابی و نصف دیگرش را عادی صحبت می‌کرد به خنده در امده بود و از طریقی از صحبت‌هایش ترس بر دلش نشست.
چرا او باید تا اخر عمرش اسیر آن‌جا باشد!
ارام لب زد:
- اما من دلم برای خوانواده‌م تنگ شده!
***
پ.ن: اون عمارت در جنگل به صورت مخفی هستش و داخل عمارت فقط و فقط برای گلار درست شده، چون اجنه‌ها هیچ خانه‌ای برای زندگی ندارند؛ و بیشتر آن‌ها در خانه‌های متروکه زندگی می‌کنن نه چنین عمارت زیبایی ^_^
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین