- Dec
- 602
- 2,422
- مدالها
- 2
خاطرات مثل پتک بر سر گلار فرود امدند.
خاطراتی که در آن جز درد و زجر چیزی نبودند!
ارام رو به زید زمزمه کرد:
- گناه داشتند!
زید در جوابش کنار گوشش لب زد:
- جزای کسی که پا به قلمروی اجنهها اونم بی اجازه بزاره همینه!
رو به شعیب کرد و خیره چشمهایش ماند!
جنازههایشان هنوز به درخت اویزان بودند، آن مرد گناهی جز کنجکاوی احمقانهاش نداشت!
دخترک ارام از جایش برخیست و زمزمه کرد:
- میشه ولشون کنی؟
حرفش با فرود امدن جنازهها بر روی زمین مصادف شد!
جنازهها به ارامی روی زمین فرود امدند و روی زمین دراز کش شدند!
قطره اشکی از گونه دخترک فرود امد، او هفت سال بود که با چشمهایش شاهد کشت و کشتارهای فجیعی بود.
هر انسانی پا به جنگل میگذاشتند جزایشان چیزی جز مرگ نبود.
و آن دو جوان روبهرویشان واقعا شانس آورده بودند که درد خیلی کمی را تحمل کرده بودند!
دوباره خاطره گذشته ها خنجری را در قلبش فرو کرد!
***
امروز روز تولد ۱۳ سالگی دخترک بود؛ ۲ سال در آن جنگل بود؛ زید اجازه بیرون رفتن را به او داده بود؛ اما دخترک هیچوقت نتوانست راه خروج از جنگل را پیدا کند!
لباس سفید بلندش را به تن کرده بود و از اتاقش که زید برای او اماده کرده بود بیرون شد!
از پلهها پایین رفت؛ تمامی خدمتکارهای آن عمارت لباس مشکی رنگ بلندی را بر تن داشتند؛ موهای تمامی خدمتکار ها به رنگهای بنفش و قرمز بودند به همراه چشمهایی قرمز بدون هیچ سفیدی در چشمهایشان!
به سمت سالن عمارت رفت که خدمتکاری جلویش سبز شد:
- خانوم پادشاه فرمودند امروز را در عمارت به سر ببرید و به بیرون نروید!
ارام زمزمه کرد:
- چرا؟
خدمتکار روبهرویش به دلیل شنوایی زیادش زمزمه گلار را شنید و گفت:
- چیزی نمیدونم خانوم!
بعد بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت!
گلار از روی لجبازی هم که شده بود از خانه بیرون زد!
خواست به سمت جنگل قدم بردارد، که ناله پر درد مردی به گوشش رسید!
خاطراتی که در آن جز درد و زجر چیزی نبودند!
ارام رو به زید زمزمه کرد:
- گناه داشتند!
زید در جوابش کنار گوشش لب زد:
- جزای کسی که پا به قلمروی اجنهها اونم بی اجازه بزاره همینه!
رو به شعیب کرد و خیره چشمهایش ماند!
جنازههایشان هنوز به درخت اویزان بودند، آن مرد گناهی جز کنجکاوی احمقانهاش نداشت!
دخترک ارام از جایش برخیست و زمزمه کرد:
- میشه ولشون کنی؟
حرفش با فرود امدن جنازهها بر روی زمین مصادف شد!
جنازهها به ارامی روی زمین فرود امدند و روی زمین دراز کش شدند!
قطره اشکی از گونه دخترک فرود امد، او هفت سال بود که با چشمهایش شاهد کشت و کشتارهای فجیعی بود.
هر انسانی پا به جنگل میگذاشتند جزایشان چیزی جز مرگ نبود.
و آن دو جوان روبهرویشان واقعا شانس آورده بودند که درد خیلی کمی را تحمل کرده بودند!
دوباره خاطره گذشته ها خنجری را در قلبش فرو کرد!
***
امروز روز تولد ۱۳ سالگی دخترک بود؛ ۲ سال در آن جنگل بود؛ زید اجازه بیرون رفتن را به او داده بود؛ اما دخترک هیچوقت نتوانست راه خروج از جنگل را پیدا کند!
لباس سفید بلندش را به تن کرده بود و از اتاقش که زید برای او اماده کرده بود بیرون شد!
از پلهها پایین رفت؛ تمامی خدمتکارهای آن عمارت لباس مشکی رنگ بلندی را بر تن داشتند؛ موهای تمامی خدمتکار ها به رنگهای بنفش و قرمز بودند به همراه چشمهایی قرمز بدون هیچ سفیدی در چشمهایشان!
به سمت سالن عمارت رفت که خدمتکاری جلویش سبز شد:
- خانوم پادشاه فرمودند امروز را در عمارت به سر ببرید و به بیرون نروید!
ارام زمزمه کرد:
- چرا؟
خدمتکار روبهرویش به دلیل شنوایی زیادش زمزمه گلار را شنید و گفت:
- چیزی نمیدونم خانوم!
بعد بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت!
گلار از روی لجبازی هم که شده بود از خانه بیرون زد!
خواست به سمت جنگل قدم بردارد، که ناله پر درد مردی به گوشش رسید!
آخرین ویرایش: