جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nəɓın با نام [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,639 بازدید, 25 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
خاطرات مثل پتک بر سر گلار فرود امدند.
خاطراتی که در آن جز درد و زجر چیزی نبودند!
ارام رو به زید زمزمه کرد:
- گناه داشتند!
زید در جوابش کنار گوشش لب زد:
- جزای کسی که پا به قلمروی اجنه‌ها اونم بی اجازه بزاره همینه!
رو به ‌شعیب کرد و خیره چشم‌هایش ماند!
جنازه‌هایشان هنوز به درخت اویزان بودند، آن مرد گناهی جز کنجکاوی احمقانه‌اش نداشت!
دخترک ارام از جایش برخیست و زمزمه کرد:
- میشه ولشون کنی؟
حرفش با فرود امدن جنازه‌ها بر روی زمین مصادف شد!
جنازه‌ها به ارامی روی زمین فرود امدند و روی زمین دراز کش شدند!
قطره اشکی از گونه دخترک فرود امد، او هفت سال بود که با چشم‌هایش شاهد کشت و کشتارهای فجیعی بود.
هر انسانی پا به جنگل می‌گذاشتند جزایشان چیزی جز مرگ نبود.
و آن دو جوان روبه‌رویشان واقعا شانس آورده بودند که درد خیلی کمی را تحمل کرده بودند!
دوباره خاطره گذشته ها خنجری را در قلبش فرو کرد!
***
امروز روز تولد ۱۳ سالگی دخترک بود؛ ۲ سال در آن جنگل بود؛ زید اجازه بیرون رفتن را به او داده بود؛ اما دخترک هیچ‌وقت نتوانست راه خروج از جنگل را پیدا کند!
لباس سفید بلندش را به تن کرده بود و از اتاقش که زید برای او اماده کرده بود بیرون شد!
از پله‌ها پایین رفت؛ تمامی خدمتکارهای آن عمارت لباس مشکی رنگ بلندی را بر تن داشتند؛ موهای تمامی خدمتکار ها به رنگ‌های بنفش و قرمز بودند به همراه چشم‌هایی قرمز بدون هیچ سفیدی در چشم‌هایشان!
به سمت سالن عمارت رفت که خدمتکاری جلویش سبز شد:
- خانوم پادشاه فرمودند امروز را در عمارت به سر ببرید و به بیرون نروید!
ارام زمزمه کرد:
- چرا؟
خدمتکار روبه‌رویش به دلیل شنوایی زیادش زمزمه گلار را شنید و گفت:
- چیزی نمی‌دونم خانوم!
بعد بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت!
گلار از روی لجبازی هم که شده بود از خانه بیرون زد!
خواست به سمت جنگل قدم بردارد، که ناله پر درد مردی به گوشش رسید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
به سمت صدا قدم برداشت که به خانه خرابه‌ای به پشت عمارت رسید!
از سوراخی مابین درب و دیوار نگاهی به داخل انداخت.
با دیدن داخل آن خرابه قلبش از تپش ایستاد!
مردی را روی صندلی بسته بودند و موجوداتی عجیب غریب مثل مارمولک روی مرد در حال گردش بودند و بدنش را می‌خوردند!
یکی از موجودات بر روی شکم آن مرد بود و در حال خوردن شکمش بود و موجود دیگری بر روی صورتش بود و دهنش داخل چشم‌های آن مرد بود.
آن صحنه حالت‌تهوع شدیدی را بر دخترک ایجاد کرد!
ناگهان صدایی کنار گوشش زمزمه‌وار با لحن زننده‌ای پیچید:
- اینم سزای افرادی که بی‌اجازه برای کنجکاوی احمقانه‌شون پا به جنگل من می‌زارن!
دخترک ساده‌لوحانه لب زد:
- اخرش چی میشه؟
زید در جوابش گفت:
- مرگ!
با حرفش عرق سردی بر روی قفسه سی*ن*ه گلار نشست.
اما بازم خودش را نباخت و گفت:
- پس چرا منو نکشتی؟
زید ناگهان قهقهه بلندی زد و گفت:
- می‌خوای بمیری؟
گلار با لحنی بغض کرده گفت:
- من می‌خوام برم پیش داداشیام؛ مامانم؛ بابام؛ حاج بابا. اما تو نمی‌زاری.
بعد با صدای بلندی بغضش شکست.
زید بدون توجه به حال زار دخترک از او دور شد.
گلار روی زمین فرود امد و هق‌هق می‌کرد!
***
دخترک با حال زاری تا شب در حال کندن قبری برای آن‌دو بود!
مهر آن دخترک زیبا لیلا، بر دل گلار افتاده بود و دلش برای مهربانی آن دختر سوخت!
اهی از سر درد کشید و از جایش برخیست لباس پاره سفیدش را تکان داد و به سمت آن دو جوان رفت.
وقتی آن دو را خاک کرد، کمی گل از اطرافش چیند و روی قبرشان گذاشت و ارام زمزمه کرد:
- متاسفم!
اشک گوشه چشمش را با انگشت شست‌ش گرفت و از جایش برخیست!
به سمت عمارت رفت؛ بدون توجه به مردهای سیاه‌پوش اطراف عمارت به داخل عمارت رفت و وقتی پایش به اتاق رسید خودش را روی تخت انداخت و بغضش ترکید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
تا چه مدت او اسیر آن جنگل خواهی بود؟
هفت سال زمان کمی نبود برای اسیر بودن در آن جنگل خوف‌انگیز!
یعنی خوانواده‌ش در چه حالی هستند؟
برادر بزرگترش چطور توانست او را در کودکی رها کنند و برود؟
آهی از درد کشید و از جایش برخیست.
به سمت حمامی که در اتاقش بود رفت و روبه‌روی اینه قدی ایستاد.
به خودش خیره ماند.
لباسش که اثرهای شلاق‌هایی که خورده بود بر رویش امضا خورده بودند.
پاره‌گی‌های لباسش برای کتک بی‌جایی که خورده بود، بود!
دوش حمام را باز کرد و با همان لباسش زیرش رفت.
آب سرد را باز کرده بود و سردی آن در تک‌تک اعضای بدنش نفوذ کرد!
یک دوش نسبتا کوتاه گرفت و حوله تن‌پوشی را بر دور خود پیچید!
در کمد را باز کرد به لباس‌هایش که همه آن‌ها لباس‌های سفید و بلندی بودن خیره شد.
همیشه این سوال در ذهنش بود که چرا باید لباس‌هایش سفید باشد؟
بعد از پوشیدن لباس‌هایش موهای خیس‌اش را شانه زد و روی شانه‌اش ریخت!
به خود خیره شد؛ زیر آن زیبایی چشم‌گیرش پر از در‌دهای بزرگ بود!
برایش جای تعجب بود که نه شبیه مادرش بود نه پدرش!
چشم‌های آبی رنگ‌اش که مژه‌های بلند و مشکی‌اش آن ها را زیباتر ساخته بودند پر از اشک شد!
چقدر دلش برای خوانواده‌اش تنگ شده بود.
برای اغوش پر از محبت پدر و مادرش!
برای شیطنت‌های برادرهایش و برای یک خنده از ته دل و یک خوشحالی بی حد و اندازه!
مگر گناه او چه بود که این چنین مجازات شد؟
چشم‌هایش را بست و سعی کرد به خود مسلط شود!
از جایش برخیست و به سمت طبقه پایین رفت!
خواست به سمت بیرون برود که ناگهان زید را جلویش دید.
از ترس و شک جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت!
زید بدون توجه به ترس دخترک لب زد:
- کجا داری میروی؟
از سوالش که به صورت دستوری خواست از او جواب بگیرد اخمی کرد و گفت:
- به تو چه؟
زید ارامش‌ش را حفظ کرد:
- دیشب تا صبح درگیر مراسم دفن آن دو تا احمق شده بودی، تو خواب نداری؟
گلار نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
- تو لازم نیست نگران من باشی.
زید با همان صورت جدی لب زد:
- درست است، ولی توی ادمیزاد به خواب احتیاج داری، حوصله مریض‌داری ندارم!
گلار از روی مسخره‌گی قهقهه‌ای می‌زند و در جوابش می‌گوید:
- لازم نکرده نگران باشی؛ خودم می‌دونم چی‌کار کنم، اینقدر بزرگ شدم که بفهمم چی‌کار کنم!
یکم روی گلار خم شد و کنار گوشش زمزمه‌وار گفت:
- ۱۸ سالته بچه، هنوز اینقدر که باید بزرگ نشدی کوچولو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
از فرط اعصبانیت به نفس‌نفس افتاده بود.
با چشم‌هایی که از اعصبانیت دودو می‌زدند لب زد:
- من از وقتی که به این‌جا اومدم بزرگ شدم، 7 ساله که بزرگ شدم!
پوزخندی کنج لب‌های زید نقش بست، دوباره با همان ارامی لب زد:
- بزرگ ولی خنگ!
گلار دست‌های مشت شده‌اش را باز کرد و به زید که حالا از او فاصله گرفته بود خیره شد!
سعی کرد زیاد با او صحبت نکند؛ بنابراین از کنارش رد شد و از عمارت خارج شد!
به درخت‌ها و بوته‌های سرسبز اطرافش خیره شد.
او هفت سال فقط و فقط با وجود این درختان سرسبز زنده و جان دارد!
او با درخت‌ها و سرسبزی جنگل جان گرفت و بزرگ و بزرگ‌تر شد!
به گفته خو‌دش او هنوز همان دختر ۱۱ ساله قبل است؛ و فقط و فقط دارد نقش در یک دختر قوی و بزرگ را اجرا می‌کند!
از تمامی دردهایش فقط و فقط درخت‌ها خبر دارند!
اهی از درد می‌کشد و به کلبه روبه‌رویش خیره می‌شود!
همان کلبه‌ای که اجازه ورودش را به آن دو جوان نداد!
به آرامی به سمت کلبه رفت!
کلبه‌ای قدیمی و متروکه که حتی سقف‌ش هم به زور سر پا ایستاده است!
به سمت جلو رفت و به بوته سرسبز کنارش دستی کشید و برگ‌ی از بوته کند.
به ارامی از سکوی کلبه بالا رفت و در کلبه را به سمت جلو هل داد!
در سکوت جنگل فقط صدای قیژ بلند در پیچید؛ که باعث شو گلار با استرس به اطرافش نگاهی بی‌اندازد تا کسی او را تعقیب نکرده باشد!
با سوءضن به داخل کلبه قدم برداشت و در اخر در کلبه را بست!
چند قدم به جلو رفت و در تاریکی کلبه که از گوشه کناری نور کمی از افتاب به داخل می‌تابید سعی داشت اطرافش را نگاه بی‌اندازد!
وقتی دید هیچ صدایی نیست؛ با صدایی بلند گفت:
- کجایی؟
حرفش مصادف شد با افتادن وسیله‌ای.
از صدای بلندش چشم‌هایش را بست.
ضربان قلبش بالا رفته بود؛ صدایی خش‌دار و ترس بر انگیزی را شنید:
- چرا وقتی می‌ترسی پا به همچین جایی می‌زاری؟
گلار سعی کرد ترسش را فرو ریزد، ارام چشم‌هایش را باز کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
دختر بچه‌ای با موهای خرگوشی؛ صورتی که از سفیدی به گچ میزد با لبخند مسخره و عروسک خرسی رنگی که در آن تاریکی هم میشد فهمید یکی از چشم‌هایش را ندارد! به او خیره شده بود!
گلار با مهربانی لبخندی زد و ارام گفت:
- اسمت چیه؟
دختر بچه با اعصبانیت ناگهان چنان فریادی زد که گلار دست‌هایش را روی گوشش گرفت.
- لوسیفرر!
گلار دست‌هایش را از روی گوشش برداشت و رو به دخترک گفت:
- دفعه قبل من با یک نفر دیگه ملاقات کردم!
دختر بچه لبخند روی لبش پر زد و ارام گفت:
- با این کارت لوسیفر را اعصبانی کردی!
گلار از حرفش اخم کم‌رنگی کرد و گفت:
- چرا؟
دخترک ارام با قدم‌های نامیزان به گلار نزدیک شد و دستش را به معنی "بیا جلو" تکان داد!
گلار کمی خم شد؛ که دخترک ارام کنار گوشش گفت:
- حرفات لوسیفر را اعصبانی کرد!
گلار به یاد حرف‌هایش افتاد؛ یک هفته پیش به همین کلبه امد که سایه‌ای را دید، آن سایه خودش را لوسیفر نامیده بود!
ارام رو به سایه کرده بود و گفت:
- می‌خوام از این جنگل بیرون برم!
و همان لحظه لوسیفر گفت:
- من در قبال کاری که برات انجام میدم چیزی می‌طلبم!
ولی گلار قبول نکرد؛ با خود گفت شاید برای همین ناراحت شده!
برای همین رو به دخترک گفت:
- اما اون گفت در قبال کارش ازم چیزی می‌خواد؛ شاید اون چیز خیلی بزرگی بخواد و من نتونم انجام بدم!
دخترک در همان حال لب‌هایش تکان خورد و گفت:
- لوسیفر چیزی ازت می‌خواد که بتونی انجام بدی!
 
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
ارام سری تکون داد و دوباره گفت:
- خوب می‌ترسم، اگه چیز بزرگی ازم بخواد چی؟
دختر بچه خنده مسخره‌ای کرد و رفت عقب!
- تو با این‌کارت قبر خودتو کندی دختر خوشگل!
گلار با اینکه از لحن‌ش ترسیده بود ولی بازم خودش را نباخت و گفت:
- برای چی؟
دختر بچه بازم با چشم‌های بی‌روح و لبخند مسخره‌ای رو به گلار گفت:
- کاری کردی اون بهت نفوذ...
حرفش کامل نشده بود گه ناگهان چنان جیغ بلندی کشید که کلبه لرزش بزرگی کرد و تعادل گلار بر هم ریخت و با زانو به زمین افتاد!
دختر بچه غیب شده بود و این وسط دردی زیاد در بدن دخترک پیچید که باعث شد بر خود پیچ بخورد و رو زمین دراز کش شود!
دردی طاقت‌فرسا از نوک انگشت پایش و تا مغز سرش پیچیده بود.
در کلبه ناگهان با صدای بدی باز شد، اما درد دخترک اجازه اینکه ببینید کی داخل کلبه شد را به او نداد!
دردی نافرجام بر تک‌تک استخوان‌های بدن دخترک پیچیده بود!
از درد زیاد حتی نمی‌توانست جیغ بکشد و کمک بخواهد!
دستی دور دخترک پیچید و با یک حرکت او را از زمین بلند کرد و در اغوش گرفت!
گلار چهره اخم‌آلود زید را در چند میلی‌متری‌اش دید!
مانده بود برای درد زیادش قصه بخورد یا برای ارامش قبل از طوفان زید!
زید از کلبه خارج شد، زید وقتی پایش را از کلبه به بیرون گذاشت به کمک جادویش در کمتر از ۱ ثانیه داخل عمارت و اتاق گلار شد!
بیرون شدن از کلبه مساوی شد با تمام شدن درد گلار!
زید گلار را روی تختش انداخت و با اعصبانیت از او چند قدمی دور شد!
گلار می‌دانست زید دنبال تلنگری هستش تا بترکد و روی سرش اوار شود، اما از کتک خوردن می‌ترسید!
می‌ترسید دوباره مثل دفعه قبل کتکش بزند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
ارام اسمش را صدا زد:
- زید؟
زید با اعصبانیت به سمت گلار رفت و غرید:
- ادمیزاد اعصاب من ب حدی خراب شده که با تلنگری روی سرت خراب بشم و زنده زنده چالت کنم!
حرفش با اینکه فقط بوی یک تهدید ساده را می‌داد اما ترس دوباره در دل آن دخترک جهید!
سعی کرد خودش را نبازد دوباره لب زد:
- من می‌خوام از این جنگل کوفتی برم، خسته شدم!
زید خرناسی زیر لب کرد و با اعصبانبت گفت:
- مگه بهت نگفتم تا اخر عمرت اسیر من و این جنگلی؟
دخترک یهو بغضش ترکید.
داد زد:
- ولی من نمی‌خوام، لطفا بزار برم! خسته شدم دلم می‌خواد مثل بقیه انسان‌ها زندگی خودمو داشته باشم!
زید گویا کمی ارام شده بود، کنار گلار نشست و گویا در حال و هوای خود نبود ارام گفت:
- چندین سال پیش ب خاطر یک سری اختلافات طلسمی توی جنگل ایجاد کردم، که پای هیچ انسانی به جنگلم باز نشه، یا اگه هم اومدن کشته باشن، حالا یا با دست‌های من یا با دست‌های جونور‌های جنگلم!
گلار کنجکاو به زید نگاهی کرد؛ اما زید گویا در گذشته‌اش حل شده بود!
- اما وقتی تو اومدی به جنگل من متوجه نشده بودم، هیچ جونوری هم بهت اسیب نرسونده بود. اون جونورهایی که شبیه مارمولک بودن و یادته؟ تو انبار پشت این‌جا بود!
گلار سری تکون داد که زید سری تکون داد و گفت:
- از اون‌ها تو جنگل پره! هر انسانی به این‌جا پا بزاره، اگه من متوجه نشم اون‌ها کارشو تموم می‌کنن، اما کاری به تو نداشتن و این عجیب بود!
مکث کوتاهی کرد که گلار طاقت نیاورد و "خب"‌ی زمزمه کرد!
- وقتی هم من متوجه تو شدم نتونستم اون معصومیت و ترس توی چشماتو نادیده بگیرم؛ به همین خاطر نگهت داشتم!
گلار با ناراحتی لب زد:
- ولی من دلم برای خوانواده‌م تنگ شده!
زید نیشخندی زد و گفت:
- دلت برای خوانواده‌ای تنگ شده که بهت دروغ گفتند داداش ارمینت مرده و تو رو به این بهانه این‌جا ول کردن؟
گلار مبهوت به زید خیره شد، شک‌زده ارام لب زد:
- ارمین زنده‌ست؟
زید سری تکون داد و گفت:
- اره زنده‌ست!
گلار مثل دیوانه‌ها زد زیر خنده،
بدون اینکه متوجه اینکه شاید زید به او دروغ گفته باشد؛ قهقهه می‌زد ولی اشک داخل چشم‌هایش هم روان شده بود!
قهقهه زنان گریه هم می‌کرد!
مگر می‌شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
سرنوشت با او چه کرده بود که این‌همه بهم ریخته شده بود؟
زید حالش حدی به دخترت سوخته بود که نزدیک بود اشک او هم بریزد، اما مگر جن ها هم گریه می‌کنند؟
اصلا او چه جنی بود؟
او چطور جنی بود که شبیه انسان‌ها بود؟
مگر جن‌ها غذای انسان می‌خورند؟
مگر جن‌ها می‌تواند در یک خانه به این مجلل با یک انسان زندگی کند؟
این‌ها سوالات گلار هم بود!
اصلا چرا باید یک جن از ادمیزاد خوشش بیاید؟
گلار به حدی بهم ریخته بود در این سال‌ها که هیچ‌وقت سوال‌هایش را به زبان نیاورد!
زید بعد از دقایقی وقتی دید حال گلار بهتر است ارام لب زد:
- بیا یک کاری کنیم!
گلار سوالی به زید خیره ماند که زید لب زد:
- دو راه جلو پات می‌زارم و تا اخر شب مهلت داری بهم پاسخ بدی کدوم راه رو انتخاب می‌کنی!
گلار ارام زیر لب گفت:
- خب؟
زید کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت:
- خب گزینه اول، واقعا گفتن این‌حرفا سخته برام؛ ولی می‌زارم بری از جنگل، ولی تا اخر عمرت، دیگه حق اومدن به این جنگل و نداری، می‌تونی بیرون از جنگل هر کاری دلت بخواد بکنی، در یک کلام...
مکث کوتاهی کرد نگاهی به چشمان گلار که مشتاق بود انداخت و ارام لب زد:
- ازادی!
گلار با چشمانی ستاره باران به زید خیره ماند و یهو گفت:
- من قبول...
زید دستش را بالا کرد و گفت:
- اولا بزار حرفم تموم بشه؛ دوما گفتم که اخر شب جواب قطعی‌تو می‌خوام!
گلار که می‌ترسید زید سر لج بی‌افتد و حرفش را پس بگیرد سری تکان داد و ساکت ماند.
زید ادامه داد:
- خب حالا برسیم به گزینه دوم؛ راه دوم جلو پاتم اینکه، حق بیرون رفتن از این جنگل و نداری؛ اگه بخوای نری و این‌جا بمونی تا اخر عمرت این‌جایی و حق بیرون رفتن از این جنگل و نداری!
زید سوالی به گلار خیره شد؛ که گلار ارام طوری که در فکر بود لب زد:
- یک سوال دارم.
زید سوالی خیره‌ش ماند که گلار ارام گفت:
- مطمعنی ارمین زنده‌ست؟
زید سرش را پایین انداخت و گفت:
- اره زنده‌ست، الانم اردلان ازدواج کرده و یک دختر داره؛ ارسلانم چند وقت دیگه قراره نامزد کنه!
دوباره قطره اشک سمجی از گوشه چشم گلار ارام پایین ریخت!
گلار سری تکان داد؛ زید باید حقایق را به آن دخترک معصوم می‌گفت، تا بتواند راه درست را انتخاب کند!
اگر گلار به خارج از جنگل می‌رفت، دیگر حق امدن به آن‌جا را نداشت و ممکن بود دوباره خوانواده‌ش او را ناراحت کند و بلایی سرش بی‌آورد!
گلار ارام گفت:
- میشه برم جنگل تا یکم فکر کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
زید نگاهی به گلار انداخت؛ چشم از چشم‌های او برنمی‌داشت و گلار فکر می‌کرد دنبال حقایق در چشمانش می‌گردد!
اما سخت در اشتباه بود؛ زید حتی بدون نگاه انداختن به او هم می‌توانست واقعیت یا دروغ را تشخیص دهد!
زید از جایش بلند شد و به سمت در رفت!
گلار ترسیده نگاهی به زید که در حال قدم برداشتن به سمت در بود انداخت!
با خودش گفت "نکند همین‌جا زندانی‌ام بکند و نزارد بروم جنگل؟"
او باید می‌رفت به جنگل تا بتواند بهتر فکر کند و دنبال راه‌حلی باشد!
زید از چهارچوب در رد شد و نفس گلار را برید!
گلار ترسیده به زید نگاهی انداخت، او باید می‌رفت به جنگل!
زید همان‌طور که از چهارچوب در بیرون رفت گفت:
- می‌تونی بری اما زود برگرد!
بعد از حرفش در اتاق را بست و صدای قدم‌های او بود که در اتاق پیچیده می‌شد!
با حرفش انگار دنیا را به آن دخترک داده بود؛ چنان با ذوق از جایش برخیست و به سمت کمدش رفت، گویا تا حالا جنگل نرفته است!
مثل همیشه یک لباس سفید بر تنش کرد و موهایش را شانه‌ای سرسری کرد و روی شانه‌اش رها کرد!
ولی برخلاف کارهای هرروزش یک تاج ظریف و زیبایی را برداشت و روی موهایش گذاشت، با این‌کارش زیبایی فوق‌العاده‌اش؛ زیباتر از همیشه شده بود!
ملکه بودن در شان او بود!
از اتاقش بیرون شد و به سمت طبقه پایین رفت!
به پله اخری رسید که خدمتکاری جلویش سبز شد!
خدمتکار سرش را پایین انداخت و بعد از سلام کوتاهی گفت:
- خانوم؛ پادشاه دستور دادن بهتون بگم اول ناهارتون و بخورید بعد برید!
گلار با خانومی تمام سری تکون داد و به سمت اشپزخانه قدم برداشت
همیشه برایش سوال بود، که چطور آن‌ها همچین غذاهایی را درست می‌کنن اما خودشان لب به غذا نمی‌زنن؟
اما هیچ‌وقت به جواب سوالاتش نرسید!
پشت میز ناهارخوری چهارنفره‌ای که در اشپزخانه بود نشست...!
***
قدم‌های کوتاهی بر‌می‌داشت و سعی می‌کرد بعد از گذشتن از هر درخت نوازش‌شان کند!
این‌کار به او یک حس خوب می‌داد که قابل توصیف نبود!
گلار در فکر فرو رفته بود؛ او باید کدام راه را انتخاب می‌کرد؟
اسیر بودن در آن جنگل، به همراه کارهای عجیب غریب زید؛ یا هم ازادی؟
اگر او ازادی را انتخاب می‌کرد؛ ممکن بود خوانواده‌ش او را دوباره از خانه بیرون بی‌اندازد!
ولی ممکن بود ارمین زنده باشد؟
یعنی حال داغون ارمان و گریه‌های مادرش؛ همه و همه دروغ بود؟
اخه مگر چه هیزم تری را به آن‌ها فروخته بود؟
مگر با آن‌ها چه کرده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
هوا تاریک شده بود که گلار به خودش امد!
هنوزم فکرش درگیر بود؛ راه درست را نمی‌توانست پیدا کند!
روی تنه درختی نشسته بود؛ و حال بلند شدن را نداشت!
یعتی الان خوانواده‌ش در چه حالی هستن؟
دارن خوشحالی می‌کنن؟
یا دلشون برای دخترک‌شان تنگ شده؟
او می‌دانست باید الان برگردد به عمارت؛ ولی نمی‌توانست!
دلش نمی‌خواست هوای ازاد جنگل را رها کند و برود به آن عمارت خفه کننده!
با دیدن دو سایه آن هم زیر درخت ترسیده به آن‌ها زل زد!
ادم‌های زید بودن؟
سایه‌ها سرشان را بالا گرفتن؛ چشم‌های قرمزشان را به گلار دوختند!
گلار نفسش را در خود حبس کرد!
در آن تاریکی فقط چشم‌های قرمزشان معلوم بود و در این هفت سال گلار از آن‌ها خیلی دیده بود.
سایه‌ها با صدایی خش‌دار و ترسناک رو به گلار گفتند:
- پادشاه ما را فرستادن به دنبال شما!
گلار پوزخندی زد و گفت:
- توی این هفت سال تا حالا کسی و دنبالم نفرستاده بود!
سایه‌ها بدون اینکه تغییری در خود بدهند گفتند:
- ایندفعه با دفعات قبل فرق داره!
سری تکان داد و از درخت پایین امد؛ بدون توجه به آن‌ها جلوتر حرکت کرد و به سمت عمارت رفت!
نگاهی به پشت سرش انداخت؛ آن درخت‌ی که بر روی آن نشسته بود؛ بزرگترین درخت در آن جنگل بود!
درختی که تمام خنده‌ها و گریه‌های دخترک را دیده بود!
گلار لبخندی زد و رو به درخت ارام گفت:
- تصمیم درست و می‌گیرم!
و بعد بدون توجه به آن دو سایه که به دخترک نگاه می‌کردن به سمت عمارت رفت!
زید روی مبل مخصوصش نشسته بود؛ به مرد مجهول روبه‌رویش خیره شد و گفت:
- نمی‌تونم این حال گلار رو تحمل کنم!
مرد مجهول از پشت نقاب صورتش به زید خیره شد و گفت:
- خب چی‌کار می‌کنی؟
زید در همان حال با حالی گرفته گفت:
- دو راه جلوی پاش گذاشتم؛ یا ازادی کامل یا اسیر بودن تا اخر عمرش!
مرد مجهول گفت:
- ولی قرارمون ازادی نیست!
زید در جوابش گفت:
- درسته؛ ولی تحمل حالش و ندارم اگه تو هم جای من بودی همین کار و می‌کردی!
مرد سری تکان داد و گفت:
- شنیدم رفته بود پیش لوسیفر!
زید دستش را مشت کرد و با اعصبانیت "اره"‌ی زمزمه کرد!
مرد پوزخندی زد و گفت:
- ممکن بود روح‌شو ازش بگیره!
زید سرش را پایین انداخت و با اعصبانیت گفت:
- اره؛ می‌خواست روح‌شو از جسمش جدا کنه که من رسیدم وگرنه...
ادامه حرفش را نگفت؛ می‌ترسید!
می‌ترسید از اینکه سر نمی‌رسید و گلار را از دست می‌داد!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین