- Dec
- 602
- 2,422
- مدالها
- 2
مرد مجهول دو دل گفت:
- تو واسه چی اینهمه نگران و اعصبانی هستی؟
زید بدون هیچ درنگی حرف دلش را به زبان آورد:
- به بودنش عادت کردم؛ اون دختر کسی هستش که از ۱۱ سالگی کنارم بوده و تا الان پیشم بوده؛ با اینکه هنوز واسم گنگِ که چرا نگران یک ادمیزاد هستم؛ اما این دختر فرق داره، اون چشمهای معصوم و...
ادامه حرفش را نگفت و ساکت ماند!
مرد مجهول به شوخی گفت:
- نکنه عاشق شدی؟
زید کلافه نگاهی به مرد انداخت و با تمسخر گفت:
- اگه کسی غیر از تو این حرف و میزد الان جنازهش تو حیاط اویزون بود. خودت هم میدونی تمومی این حرفها خرافاته؛ چرا باید یک جن عاشق یک انسان بشه؟
ما از جنس اتشیم و اونها خاک!
مرد دستهایش را به معنای سکوت بالا برد و گفت:
- باشه بابا؛ شوخی کردم!
زید کلافه زیر لب غرید:
- اصلا هم شوخی خوبی نبود!
مرد مجهول سری تکان داد و گفت:
- اگه اون ازادی رو انتخاب کنه چی کار میکنی؟
زید نفسش را حبس کرد و زیر لب ارام گفت:
_ سعی میکنم از دور مواظبش باشم!
مرد که گویا سعی داشت اعصاب و روان زید را بر هم بریزد گفت:
- ولی این رو هم در نظر بگیر که ممکنه چشم سومش هم باز شده باشه!
با این حرفش عرق سردی بر قفسه سی*ن*ه زید نشست!
خونسردی خودش را حفظ کرد و گفت:
- خودم درستش میکنم!
مرد مجهول سری تکان داد که همان لحظه صدای گلار در سالن پیچید!
- سلام!
مرد مجهول مبهوت سر جایش خشک شد!
آنصدای دلنشین؛ صدای گلار بود؟
زید جواب گلار را داد؛ ولی مرد مجهول نمیخواست گلار او را ببینید!
از جایش برخیست؛ با بلندشدنش توجه گلار بر او جلب شد!
گلار یک تای ابرویش را بالا داد و نگاه پرسشگری به زید انداخت؛ زید صدایش را صاف کرد بعد به سمت گلار رفت؛ بازویش را در دست گرفت و او را به سمت مبل برد؛ جوری این کار را انجام داد که پشتش به آن مرد باشد؛ و نتواند رفتن تند مرد را ببینید!
در این بین وقتی آن مرد؛ دید که پشت گلار بر او است و متوجه او نیست با یک جست از عمارت خارج شد!
گلار روی مبل نشست که با جای خالی ان مرد مواجه شد.
با خود گفت "چطور در عرض چند ثانیه آن مرد محو شد؟"
خودش هم جواب خودش را داد، "شاید او هم یک جن بود!"
آن مرد مجهول راه سمت خروج از جنگل را پیش رفت؛ ولی آن صدای دلنشین و آن صورت زیبای دخترک که؛ تصویرش را در اینه میز روبهرویش دیده، از یادش نمیرفت!
چطور ممکن بود اینهمه زیبا شده باشد؟
زیباییاش به کی رفته بود؟
نه پدرش و نه مادرش اینهمه زیبایی نداشتن!
- تو واسه چی اینهمه نگران و اعصبانی هستی؟
زید بدون هیچ درنگی حرف دلش را به زبان آورد:
- به بودنش عادت کردم؛ اون دختر کسی هستش که از ۱۱ سالگی کنارم بوده و تا الان پیشم بوده؛ با اینکه هنوز واسم گنگِ که چرا نگران یک ادمیزاد هستم؛ اما این دختر فرق داره، اون چشمهای معصوم و...
ادامه حرفش را نگفت و ساکت ماند!
مرد مجهول به شوخی گفت:
- نکنه عاشق شدی؟
زید کلافه نگاهی به مرد انداخت و با تمسخر گفت:
- اگه کسی غیر از تو این حرف و میزد الان جنازهش تو حیاط اویزون بود. خودت هم میدونی تمومی این حرفها خرافاته؛ چرا باید یک جن عاشق یک انسان بشه؟
ما از جنس اتشیم و اونها خاک!
مرد دستهایش را به معنای سکوت بالا برد و گفت:
- باشه بابا؛ شوخی کردم!
زید کلافه زیر لب غرید:
- اصلا هم شوخی خوبی نبود!
مرد مجهول سری تکان داد و گفت:
- اگه اون ازادی رو انتخاب کنه چی کار میکنی؟
زید نفسش را حبس کرد و زیر لب ارام گفت:
_ سعی میکنم از دور مواظبش باشم!
مرد که گویا سعی داشت اعصاب و روان زید را بر هم بریزد گفت:
- ولی این رو هم در نظر بگیر که ممکنه چشم سومش هم باز شده باشه!
با این حرفش عرق سردی بر قفسه سی*ن*ه زید نشست!
خونسردی خودش را حفظ کرد و گفت:
- خودم درستش میکنم!
مرد مجهول سری تکان داد که همان لحظه صدای گلار در سالن پیچید!
- سلام!
مرد مجهول مبهوت سر جایش خشک شد!
آنصدای دلنشین؛ صدای گلار بود؟
زید جواب گلار را داد؛ ولی مرد مجهول نمیخواست گلار او را ببینید!
از جایش برخیست؛ با بلندشدنش توجه گلار بر او جلب شد!
گلار یک تای ابرویش را بالا داد و نگاه پرسشگری به زید انداخت؛ زید صدایش را صاف کرد بعد به سمت گلار رفت؛ بازویش را در دست گرفت و او را به سمت مبل برد؛ جوری این کار را انجام داد که پشتش به آن مرد باشد؛ و نتواند رفتن تند مرد را ببینید!
در این بین وقتی آن مرد؛ دید که پشت گلار بر او است و متوجه او نیست با یک جست از عمارت خارج شد!
گلار روی مبل نشست که با جای خالی ان مرد مواجه شد.
با خود گفت "چطور در عرض چند ثانیه آن مرد محو شد؟"
خودش هم جواب خودش را داد، "شاید او هم یک جن بود!"
آن مرد مجهول راه سمت خروج از جنگل را پیش رفت؛ ولی آن صدای دلنشین و آن صورت زیبای دخترک که؛ تصویرش را در اینه میز روبهرویش دیده، از یادش نمیرفت!
چطور ممکن بود اینهمه زیبا شده باشد؟
زیباییاش به کی رفته بود؟
نه پدرش و نه مادرش اینهمه زیبایی نداشتن!
آخرین ویرایش: