جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط nəɓın با نام [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,642 بازدید, 25 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شقه لیل می‌آید] اثر «نگین‌اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
مرد مجهول دو دل گفت:
- تو واسه چی این‌همه نگران و اعصبانی هستی؟
زید بدون هیچ درنگی حرف دلش را به زبان آورد:
- به بودنش عادت کردم؛ اون دختر کسی هستش که از ۱۱ سالگی کنارم بوده و تا الان پیشم بوده؛ با اینکه هنوز واسم گنگِ که چرا نگران یک ادمیزاد هستم؛ اما این دختر فرق داره، اون چشم‌های معصوم و...
ادامه حرفش را نگفت و ساکت ماند!
مرد مجهول به شوخی گفت:
- نکنه عاشق شدی؟
زید کلافه نگاهی به مرد انداخت و با تمسخر گفت:
- اگه کسی غیر از تو این حرف و می‌زد الان جنازه‌ش تو حیاط اویزون بود. خودت هم می‌دونی تمومی این حرف‌ها خرافاته؛ چرا باید یک جن عاشق یک انسان بشه؟
ما از جنس اتشیم و اون‌ها خاک!
مرد دست‌هایش را به معنای سکوت بالا برد و گفت:
- باشه بابا؛ شوخی کردم!
زید کلافه زیر لب غرید:
- اصلا هم شوخی خوبی نبود!
مرد مجهول سری تکان داد و گفت:
- اگه اون ازادی رو انتخاب کنه چی کار می‌کنی؟
زید نفسش را حبس کرد و زیر لب ارام گفت:
_ سعی می‌کنم از دور مواظبش باشم!
مرد که گویا سعی داشت اعصاب و روان زید را بر هم بریزد گفت:
- ولی این رو هم در نظر بگیر که ممکنه چشم سومش هم باز شده باشه!
با این حرفش عرق سردی بر قفسه سی*ن*ه زید نشست!
خونسردی خودش را حفظ کرد و گفت:
- خودم درستش می‌کنم!
مرد مجهول سری تکان داد که همان لحظه صدای گلار در سالن پیچید!
- سلام!
مرد مجهول مبهوت سر جایش خشک شد!
آن‌صدای دلنشین؛ صدای گلار بود؟
زید جواب گلار را داد؛ ولی مرد مجهول نمی‌خواست گلار او را ببینید!
از جایش برخیست؛ با بلندشدنش توجه گلار بر او جلب شد!
گلار یک تای ابرویش را بالا داد و نگاه پرسشگری به زید انداخت؛ زید صدایش را صاف کرد بعد به سمت گلار رفت؛ بازویش را در دست گرفت و او را به سمت مبل برد؛ جوری این کار را انجام داد که پشتش به آن مرد باشد؛ و نتواند رفتن تند مرد را ببینید!
در این بین وقتی آن مرد؛ دید که پشت گلار بر او است و متوجه او نیست با یک جست از عمارت خارج شد!
گلار روی مبل نشست که با جای خالی ان مرد مواجه شد.
با خود گفت "چطور در عرض چند ثانیه آن مرد محو شد؟"
خودش هم جواب خودش را داد، "شاید او هم یک جن بود!"
آن مرد مجهول راه سمت خروج از جنگل را پیش رفت؛ ولی آن صدای دلنشین و آن صورت زیبای دخترک که؛ تصویرش را در اینه میز روبه‌رویش دیده، از یادش نمی‌رفت!
چطور ممکن بود این‌همه زیبا شده باشد؟
زیبایی‌اش به کی رفته بود؟
نه پدرش و نه مادرش این‌همه زیبایی نداشتن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
دخترک با آن‌ تاج زیبایش بر روی موهای افشانش شبیه پرنسس‌ها در دنیای کودکان شده بود!
سری تکان داد و سعی کرد فکر آن دختر را از سرش بیرون کند!
***
گلار پشت میز نشست و سعی کرد به خوردن شام‌اش فکر کند!
زید نگاه گذرایی به گلار انداخت؛ او فکر می‌کرد گلار به آن مرد فکر می‌کند؛ و این حالش را می‌گرفت!
سعی کرد فکر او را از آن مرد دور سازد.
دست‌هایش را بر هم گره زد و گفت:
- خوب نمی‌خوای چیزی بگی؟
گلار با استرس نگاهی به زید انداخت و گفت:
- راجب چی؟
گویا می‌خواست کمی وقت بگیرد برای خودش تا بتواند دوباره به تصمیمی که گرفته بود فکر کند!
زید که از چشم در چشم شدن با او فهمید اوضاع از چه قرار است؛ سری تکان داد و گفت:
- هیچی؛ شام تو بخور اول!
گلار با خوشحالی سری تکان داد و خود را با خوردن شام سرگرم کرد!
اما زید مثل همیشه دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به شام خوردن گلار خیره شد!
به راستی چرا او غذا نمی‌خورد؟
بعد از خوردن شام هر دوی آن‌ها در سالن نشستند؛ که زید رو به گلار گفت:
- خوب قبل از اینکه ازت سوال اصلی‌مو بپرسم می‌خوام به چند تا از سوالای دور از اون‌ها جواب بدی!
گلار نگاهی کنجکاو به زید انداخت و سری تکان داد!
زید به سمت چپش رو به دیوار اشاره کرد و گفت:
- اون‌جا چی می‌بینی؟
گلار به دیوار خیره شد و بعد با لحن پر از تمسخری گفت:
- دو تا تابلو با نقش و نگارهای عجیب به همراه یک عسلی که روش یک گل هستش و ...
با بالا امدن دست زید حرفش را ادامه نداد!
زید با اعصبانیت کمی لب زد:
- غیر از اون‌ها!
گلار به دیوار خیره شد؛ بعد از چند ثانیه کوتاه متوجه یک سایه شده بود!
یک سایه مثل؛ سایه انسان یا شاید هم...جن!
گلار زیر لب گفت:
- یک سایه!
زید کلافه نفسش را فوت کرد.
ان سوالات فقط یک ازمون کوتاه بود؛ برای اینکه متوجه شود چشم سومش باز شده یا نه!
و جوابش مثبت بود؛ چشم سوم آن دخترک باز شده بود؛ و بستن چشمش دشوار بود!
نفسش را کلافه به بیرون فرستاد؛ رو به گلار گفت:
- خوب بگو؛ کدوم راه رو انتخاب کردی!
گلار با کمی درنگ گفت:
- گزینه سوم!
زید مشتاقانه؛ و با کمی کنجکاوی گفت:
- گزینه سومی هم در کار بود؟
گلار سری تکان داد و گفت:
- نه؛ ولی خودم ساختمش!
زید کلافه لب زد:
- خوب گزینه سوم چی هست؟
گلار بغض کرده لب زد:
- خوانواده‌م منو نمی‌خوان؛ اگه می‌خواستن هیچ‌وقت بدون دلیل منو ترک نمی‌کردن!
مکثی کرد و گفت:
- البته این ترک کردن نبود؛ در یک کلام منو دور انداختن.
زید مشتاقانه لب زد:
- افرین فکر کنم داری تصمیم درست و می‌گیری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
گلار بدون توجه به زید و حرفی که زد ادامه داد:
- بدون هیچ دلیلی منو این‌جا ول کردن؛ باعث شدن زندگیم نابود بشه!
زید با دیدن مکث گلار لب زد:
- خب ادامه‌ش؟
گلار اهی کشید و گفت:
- منم گزینه سوم و انتخاب می‌کنم!
زید که گویا از مقدمه چینی گلار کلافه شده بود گفت:
- خوب گزینه سومت چیه؟ مثل اینکه یادت رفته قرار ما ازادی یا اسیر بودن بود!
گلار در جوابش گفت:
- می‌دونم؛ اما یک تصمیمی دارم!
قطره اشکی از گونه‌ش چکید و گفت:
- می‌خوام انتقام بگیرم ازشون!
زید لحن پر از نفرت گلار را ‌شناخت، او حالا از خوانواده‌ش نفرت داشت!
- یعنی ازادی و انتخاب می‌کنی تا انتقام بگیری؟
گلار تند تند سرش را تکان داد و گفت:
- نه، نه!
- خب پس چی؟
گلار سرش را به پشتی مبل چسباند و چشم‌هایش را بست، ارام لب زد:
- می‌خوام اگه بشه مدت کوتاهی و برم از این جنگل؛ تا بتونم انتقام تموم زجر‌هایی که ‌کشیدم و بگیرم، بعد بر‌می‌گردم و تا وقتی که زنده‌م این‌جا می‌مونم!
زید چشم‌هایش برقی زد؛ پس قرار نبود ادمیزادی که بهش عادت کرده بود ازش جدا شود!
اما برخلاف فکرهای داخل ذهنش لب زد:
- ولی قرار ما این نبود!
گلار چشم‌هایش را باز کرد و با لحنی التماس گونه لب زد:
- می‌دونم؛ می‌دونم! اما لطفا قبول کن؛ من اون‌جا جایی و ندارم ولی نمی‌تونم بدون اینکه انتقام بگیرم راحت این‌جا زندگی کنم!
زید بدون هیچ درنگی گفت:
- خوب به من چه؟ من فقط دو راه جلو پات گذاشتم راه سوم پوچِ!
گلار خشک‌زده به زید خیره شد؛ بعد از مکثی طولانی که به چشم‌های زید خیره مانده بود؛ سرش را پایین انداخت و با لحنی سرد لب زد:
- اگه نزاری این‌کار و کنم، مطمعن باش یا میرم پیش همون لوسیفر یا خودمو می‌کشم!
زید دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و لب زد:
- هر جور خودت صلاح می‌دونی ولی واسه این حرفت که گفتی میری پیش لوسیفر، اولا من به هیچ عنوان نمی‌زارم؛ دوما حالا گیریم من کاری بهت نداشتم، مطمعنی اون کمکت می‌کنه؟
گلار سری به معنی "اره" تکان داد که زید با لحنی که چاشنی اعصبانیت هم داخلش بود گفت:
- باشه پس برو پیشش؛ ولی اینو هم اویزون گوشت کن؛ اسم اون ل و س ی ف ر هستش؛ یعنی شیطان! چرا فکر کردی یک شیطان به دشمنش (انسان) کمک می‌کنه؟
از قصد لوسیفر را؛ کلمه به کلمه، بیان کرد تا بتواند گلار را از این کارش منصرف سازد!
گلار با لحنی بغض کرده گفت:
- مگه من چی‌کارش کردم؟
زید در ذهنش به افکار گلار قهقهه زد!
اخه خنگی تا چه حد؟
در جوابش گفت:
- خدا بهت زیبایی زیادی داده اما یک ذره عقل بهت نداده!
گلار شک‌زده و مبهوت ماند، زیر لب طوری که زید نفهمد گفت:
- الان این مسخره‌م کرد یا ازم تعریف کرد؟
زید در ادامه گفت:
- شیطان تمامی انسان‌ها رو دشمن خودش می‌دونه!
گلار که هنوز در شک حرف قبلی‌اش بود گفت:
- چرا؟
زید سری تکان داد و گفت:
- بخوام راجبش بگم طول می‌کشه!
‌گلار سری تکان داد و گفت:
- باشه!
بعد ادامه حرفش گفت:
- میشه با گزینه سوم موافقت کنید؟
زید با بی‌رحمی تمام گفت:
- نه!
قطره اشکی از چشم‌های گلار سر خورد؛ ولی این قطره اشک باعث شد قطره‌های بیشتری هم سر بخورند.
کل صورت گلار را اشک پوشانده بود، اما زید با بی‌رحمی تمام فقط به گلار زل زده بود!
***
یک هفته از آن روز گذشته بود؛ اما زید با تصمیم گلار موافقت نکرد!
گلار افسرده و بی‌حال در کنج اتاقش کز کرده بود و لب به هیچ غذایی نمیزد؛ و سعی می‌کرد با این کار زید موافقت کند با تصمیمش!
در این یک هفته حتی او به جنگل هم نرفته بود!
زید با کلافه‌گی دور تا دور سالن را قدم می‌زد!
تمام فکر و ذهنش پی گلار بود؛ او یک ادمیزاد بود و نخوردن غذا او را ضعیف می‌کرد!
زیر لب گفت:
- اون ادمیزاد حق نداره روی حرف من؛ حرفی بزنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
زید خوب می‌دانست که او نمی‌تواند روی حرف آن ادمیزاد بی‌ایستد اما؛ یک حسی مثل؛ "غرور" او را وادار می‌کرد که بر روی حرف خودش پافشاری کند.
***
گلار از روی تخت برخیست؛ از داخل کمد لباسی برای خود برداشت و داخل حمام رفت.
بعد از دوش نسبتا کوتاهی که گرفت؛ انگار سرحال تر از همیشه بود.
دخترک حس می‌کرد امروز با تمامی رو‌زها فرق می‌کند.
با سرحالی بیش‌ از حدی از اتاقش خارج شد و سمت اشپرخانه قدم برداشت.
دو خدمتکار مشغول به کار بودند؛ گلار با دیدن آن‌‌ها اخمی بر پیشانی‌اش نشست!
بدون هیچ سخنی؛ درب یخچال را باز گشود و برای خود آب‌ سردی برداشت؛ و با همان بطری، آب‌ را سر کشید!
- چه عجب اولیاحضرت از اون اتاق بیرون شدند!
گلار با شنیدن صدای اشنایی، با کمال خونسردی بطری آب را سر جایش گذاشت و ارام برگشت.
چهره زید را دید؛ که با همان بالاتنه ل*خ*ت در چند قدمی او ایستاده بود.
در کمال تعجب سلامی زیر لب داد و با تنه کوتاهی که به او زد از کنارش رد شد؛ و به سمت درب ورودی رفت.
زید برگشت و روبه گلار گفت:
- صبر کن باید صحبت کنیم!
این حرف گویا ذره ذره جانش را گرفت.
گلار از حرکت ایستاد ولی به سمت زید برنگشت!
زید یک جن بود و جن‌ها بیش از حد مغرور و خودخواه بودند، اما باید ایندفعه صحبت کند با آن ادمیزاد زبان نفهم!
گلار بدون اینکه برگردد گفت:
- من میخوام برم جنگل!
ولی زید برخلاف گلار که با خونسردی جوابش را می‌داد، دندان‌هایش را بر هم کشید و صدای خرناس مانندی از گلویش خارج شد!
- وقت برای خداحافظی با جنگلت داری بیا بشین!
بعد عقب گرد گرد و به سمت سالن رفت و روی مبلی نشست!
در دل گلار عروسی برپا بود؛ اما ظاهر خود را حفظ کرد و به سمت سالن رفت!
روی مبل تکی روبه‌روی زید نشست!
زید بدون مقدمه؛ بدون نفس کشیدن؛ چشم‌هایش را بست و گفت:
- اجازه میدم بری پیش باقی ادمیزا‌‌د‌ها.
لبخند محوی بر روی لب‌های گلار نشست!
زید ادامه حرفش را به زبان اورد:
- اما فقط و فقط به اندازه یک سال. بیشتر بشه عواقبش پای خودته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
گلار تلخندی بر صورت زید زد و ارام زیر لب زمزمه‌وار گفت:
- به نظرت باید به چی اون‌جا دلخوش کنم که تو تهدیدم می‌کنی که باید زود برگردم!
زید در سکوت به چهره غمگین و شکسته گلار خیره ماند.
گلار از جایش برخیست و همان‌طور که به سمت بیرون قدم بر‌می‌داشت گفت:
- نگران نباش خیلی زود کارمو می‌کنم و برمی‌گردم!
زید بدون هیچ حرفی به گلار که با عجله سعی داشت از عمارت خارج شود خیره مانده بود.
زیر لب زمزمه وار با خود گفت:
- امیدوارم همین‌طور باشه!
گلار بیش از حد خوشحال بود.
از یک طرف می‌توانست خوانواده‌ای را که هفت سال در حسرت دیدنشان بود را ببینید و از یک طرف یک حسی مثل تنفر او را اذیت می‌کرد...!
یعنی به چه دلیلی چنین مجازات سختی را به او دادند؟
آن هم دختری که فقط و فقط ۱۱ سال سن داشت!
چرا باید او چنین سختی‌هایی را در سن کودکی بچشد؟
ارام ارام قدم برمی‌داشت و این سوالات را از خود می‌پرسید!
خیلی سخت بود برایش، اصلا درک نمی‌کرد خوانواده‌اش را!
سمت آن درخت بزرگ رفت؛ بر رویش نشست و زمزمه‌وار با او سخن گفت:
- سلام چطوری؟ بعد از یک هفته اومدم پیشت؛ اصلا توی این هفت سال سابقه نداشتم گه اینقدر دیر بیام پیشت مگه نه؟
کمی سکوت کرد و درخت سرسبزش را نوازش کرد.
او فکر می‌کرد درخت جان دارد و نوازشات را حس می‌کند!
- می‌دونی چی شد؟ زید قبول کرد که من برم، به حرفام جواب مثبت داد، گفت به اندازه یک سال می‌تونی بری ... خیلی خوشحالم می‌تونم بلاخره مامانمو، بابامو، ارمین‌و ببینم. از ته دل دعا می‌کنم که حرف زید درست نباشه؛ و اونا از نبود من ناراحت باشن؛ فراموشم نکرده باشن ... و از همه مهم‌تر دلیل محکمی داشته باشن برای اینکه منو این‌جا ول کردند و رفتند.
قطره اشکی که از چشم‌اش سر خورد را با دستش گرفت و با صدایی ارام‌تر لب زد:
- می‌دونی چیه؟ هنوز یادمه اردلان چطور زد روی قفسه س*ی*ن*ه‌م؛ همه اینا توی این ذهن لعنتیِ منه.
 

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,715
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین