- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
پشت یک میز دور هم نشسته بودیم. سفارشاتمون رو داده بودیم و گارسون گفت چون سفارشات زیادن باید کمی صبر کنیم.
ویدا خطاب به سوسن گفت:
- که خلوته؟
- من نگفتم خلوته.
به بحثشون پشت چشم نازک کردم. حنا گفت:
- بچهها نظرتون چیه تا موقع بیایم خاطره تعریف کنیم؟
سوسن گفت:
- موافقم.
ولی بعدش کسی چیزی نگفت. سوسن آه کشید و گفت:
- خیلیخب، پس اول من میگم.
سر جاش جابهجا شد و خواست حرفی بزنه که پیامکی به گوشیش ارسال شد. غزل فوراً گفت:
- برداری با من طرفی!
- ببینم کیه. شاید مامانم بود.
- نه عزیزم! مامانت نیست، اون یکی مامانته!
عزیزم رو از غزل به ارث برده بودیم؛ وقتی حرصی میشد با یک لحن باحال اداش میکرد. سوسن سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- من بهش گفتم کجام.
ویدا گفت:
- اِوا، آقایی اجازه داد؟
سوسن با پا محکم به پای اون که روبهروش بود کوبید و زیر دندونهای فشرده شدهش گفت:
- ببند دهنت رو!
گوشیش رو برداشت که غزل گفت:
- شرط میبندم خودشه.
و چون کنار سوسن بود، به صفحه گوشی نگاه کرد؛ اما انگار همه چی امن و امان بود که نگاهش رو سانسور نکرد، ولی در عوض نگاه سوسن دوبله شد.
آروم پرسیدم:
- چی شده؟ چرا چشمهات رو گرد میکنی خاطرخواهامون رو پروندی.
سوسن بدون اینکه گوشیش رو رها کنه، اون رو روی میز گذاشت و با گذاشتن آرنج دیگهش به روی میز، دستش رو روی سرش گذاشت.
- بدبخت شدم.
ویدا پرسید:
- مگه چه اتفاقی افتاده؟ چی پیام دادن؟
سوسن نچی کرد و چشمهاش رو بست.
حنا طرف دیگهش و سمت چپ من نشسته بود، بهش سقلمه زد و گفت:
- عروس خانوم لالن؟
سوسن نچ دیگهای کرد و صاف نشست. کاملاً قیافهش آویزون شده بود و وقتی این شکلی می.شد باید بگم که... مردها واقعاً خوششانسن!
بالاخره حرف زد:
- عمهم واسه تعطیلات نوروز قراره بره اصفهان.
ویدا گفت:
- خب بره.
- عمه پدریمه، یه پیرزنِ... .
دستش رو باز کرد، انگار آماده بود یک چیزی رو توی مشتش فشار بده.
- رو اعصاب. همش به من گیر میده.
الینا آروم پرسید.
- که ازدواج کنی؟
سوسن چپچپ نگاهش کرد و گفت:
- نه بابا. تنبیه داره برام.
تکیهش رو به صندلیش داد و آه کشید.
- قصهش درازه.
حنا با کنجکاوی گفت:
- وقت ما درازتره.
حنا موهای حناییش رو به صورت کج شونه زده بود و چون موهاش رو شل بسته بود، دسته موهاش پایین اومده بودن و تقریباً نمیتونستم نیمرخش رو که رو به من بود، ببینم. اون موهای واقعاً پرپشت و نرمی داشت.
سوسن آه کشید و گفت:
- مجبورم کرد اسطبل رو تمیز کنم.
ویدا پرسید:
- واسه چی؟
- چون تنبیه شدم.
پرسیدم:
- آهان پس قضیه این بوده. تو هم انجامش ندادی، درسته؟
- نه بابا، مگه سرم به تنم اضاف اومده؟
پشت چشم نازک کرد و گفت:
- عمه من و دخترها رو تنبیه کرد... بچهها یه سوال دارم. به من بگین وقتی بهتون میسپرن جایی رو تمیز کنین، شما دقیقاً چی کار میکنین؟ اینو بهم بگین.
ویدا خطاب به سوسن گفت:
- که خلوته؟
- من نگفتم خلوته.
به بحثشون پشت چشم نازک کردم. حنا گفت:
- بچهها نظرتون چیه تا موقع بیایم خاطره تعریف کنیم؟
سوسن گفت:
- موافقم.
ولی بعدش کسی چیزی نگفت. سوسن آه کشید و گفت:
- خیلیخب، پس اول من میگم.
سر جاش جابهجا شد و خواست حرفی بزنه که پیامکی به گوشیش ارسال شد. غزل فوراً گفت:
- برداری با من طرفی!
- ببینم کیه. شاید مامانم بود.
- نه عزیزم! مامانت نیست، اون یکی مامانته!
عزیزم رو از غزل به ارث برده بودیم؛ وقتی حرصی میشد با یک لحن باحال اداش میکرد. سوسن سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- من بهش گفتم کجام.
ویدا گفت:
- اِوا، آقایی اجازه داد؟
سوسن با پا محکم به پای اون که روبهروش بود کوبید و زیر دندونهای فشرده شدهش گفت:
- ببند دهنت رو!
گوشیش رو برداشت که غزل گفت:
- شرط میبندم خودشه.
و چون کنار سوسن بود، به صفحه گوشی نگاه کرد؛ اما انگار همه چی امن و امان بود که نگاهش رو سانسور نکرد، ولی در عوض نگاه سوسن دوبله شد.
آروم پرسیدم:
- چی شده؟ چرا چشمهات رو گرد میکنی خاطرخواهامون رو پروندی.
سوسن بدون اینکه گوشیش رو رها کنه، اون رو روی میز گذاشت و با گذاشتن آرنج دیگهش به روی میز، دستش رو روی سرش گذاشت.
- بدبخت شدم.
ویدا پرسید:
- مگه چه اتفاقی افتاده؟ چی پیام دادن؟
سوسن نچی کرد و چشمهاش رو بست.
حنا طرف دیگهش و سمت چپ من نشسته بود، بهش سقلمه زد و گفت:
- عروس خانوم لالن؟
سوسن نچ دیگهای کرد و صاف نشست. کاملاً قیافهش آویزون شده بود و وقتی این شکلی می.شد باید بگم که... مردها واقعاً خوششانسن!
بالاخره حرف زد:
- عمهم واسه تعطیلات نوروز قراره بره اصفهان.
ویدا گفت:
- خب بره.
- عمه پدریمه، یه پیرزنِ... .
دستش رو باز کرد، انگار آماده بود یک چیزی رو توی مشتش فشار بده.
- رو اعصاب. همش به من گیر میده.
الینا آروم پرسید.
- که ازدواج کنی؟
سوسن چپچپ نگاهش کرد و گفت:
- نه بابا. تنبیه داره برام.
تکیهش رو به صندلیش داد و آه کشید.
- قصهش درازه.
حنا با کنجکاوی گفت:
- وقت ما درازتره.
حنا موهای حناییش رو به صورت کج شونه زده بود و چون موهاش رو شل بسته بود، دسته موهاش پایین اومده بودن و تقریباً نمیتونستم نیمرخش رو که رو به من بود، ببینم. اون موهای واقعاً پرپشت و نرمی داشت.
سوسن آه کشید و گفت:
- مجبورم کرد اسطبل رو تمیز کنم.
ویدا پرسید:
- واسه چی؟
- چون تنبیه شدم.
پرسیدم:
- آهان پس قضیه این بوده. تو هم انجامش ندادی، درسته؟
- نه بابا، مگه سرم به تنم اضاف اومده؟
پشت چشم نازک کرد و گفت:
- عمه من و دخترها رو تنبیه کرد... بچهها یه سوال دارم. به من بگین وقتی بهتون میسپرن جایی رو تمیز کنین، شما دقیقاً چی کار میکنین؟ اینو بهم بگین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: