جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,344 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پشت یک میز دور هم نشسته بودیم. سفارشاتمون رو داده بودیم و گارسون گفت چون سفارشات زیادن باید کمی صبر کنیم.
ویدا خطاب به سوسن گفت:
- که خلوته؟
- من نگفتم خلوته.
به بحثشون پشت چشم نازک کردم. حنا گفت:
- بچه‌ها نظرتون چیه تا موقع بیایم خاطره تعریف کنیم؟
سوسن گفت:
- موافقم.
ولی بعدش کسی چیزی نگفت. سوسن آه کشید و گفت:
- خیلی‌خب، پس اول من میگم.
سر جاش جابه‌جا شد و خواست حرفی بزنه که پیامکی به گوشیش ارسال شد. غزل فوراً گفت:
- برداری با من طرفی!
- ببینم کیه. شاید مامانم بود.
- نه عزیزم! مامانت نیست، اون یکی مامانته!
عزیزم رو از غزل به ارث برده بودیم؛ وقتی حرصی می‌شد با یک لحن باحال اداش می‌کرد. سوسن سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- من بهش گفتم کجام.
ویدا گفت:
- اِوا، آقایی اجازه داد؟
سوسن با پا محکم به پای اون که روبه‌روش بود کوبید و زیر دندون‌های فشرده شده‌‌‌ش گفت:
- ببند دهنت رو!
گوشیش رو برداشت که غزل گفت:
- شرط می‌بندم خودشه.
و چون کنار سوسن بود، به صفحه گوشی نگاه کرد؛ اما انگار همه چی امن و امان بود که نگاهش رو سانسور نکرد، ولی در عوض نگاه سوسن دوبله شد.
آروم پرسیدم:
- چی شده؟ چرا چشم‌هات رو گرد می‌کنی خاطرخواهامون رو پروندی.
سوسن بدون این‌که گوشیش رو رها کنه، اون رو روی میز گذاشت و با گذاشتن آرنج دیگه‌ش به روی میز، دستش رو روی سرش گذاشت.
- بدبخت شدم.
ویدا پرسید:
- مگه چه اتفاقی افتاده؟ چی پیام دادن؟
سوسن نچی کرد و چشم‌هاش رو بست.
حنا طرف دیگه‌ش و سمت چپ من نشسته بود، بهش سقلمه زد و گفت:
- عروس خانوم لالن؟
سوسن نچ دیگه‌ای کرد و صاف نشست. کاملاً قیافه‌ش آویزون شده بود و وقتی این‌ شکلی می.شد باید بگم که... مردها واقعاً خوش‌شانسن!
بالاخره حرف زد:
- عمه‌م واسه تعطیلات نوروز قراره بره اصفهان.
ویدا گفت:
- خب بره.
- عمه پدریمه، یه پیرزنِ... .
دستش رو باز کرد، انگار آماده بود یک چیزی رو توی مشتش فشار بده.
- رو اعصاب. همش به من گیر میده.
الینا آروم پرسید.
- که ازدواج کنی؟
سوسن چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- نه بابا. تنبیه داره برام.
تکیه‌ش رو به صندلیش داد و آه کشید.
- قصه‌ش درازه.
حنا با کنجکاوی گفت:
- وقت ما درازتره.
حنا موهای حناییش رو به صورت کج شونه زده بود و چون موهاش رو شل بسته بود، دسته موهاش پایین اومده بودن و تقریباً نمی‌تونستم نیم‌رخش رو که رو به من بود، ببینم. اون موهای واقعاً پرپشت و نرمی داشت.
سوسن آه کشید و گفت:
- مجبورم کرد اسطبل رو تمیز کنم.
ویدا پرسید:
- واسه چی؟
- چون تنبیه شدم.
پرسیدم:
- آهان پس قضیه این بوده. تو هم انجامش ندادی، درسته؟
- نه بابا، مگه سرم به تنم اضاف اومده؟
پشت چشم نازک کرد و گفت:
- عمه من و دخترها رو تنبیه کرد... بچه‌ها یه سوال دارم. به من بگین وقتی بهتون می‌سپرن جایی رو تمیز کنین، شما دقیقاً چی کار می‌کنین؟ اینو بهم بگین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هاج و واج نگاهش می‌کردیم. وقتی جوابی ندادیم گفت:
- فقط اون‌جا رو تمیز می‌کنین دیگه؟
ویدا گفت:
- آره، خب که چی؟
سوسن گفت:
- ما هم فقط اسطبل رو تمیز کردیم، به ما ربطی نداشت که حیاط کثیف شد!
حنا خندید و گفت:
- شما دیگه تهش بودین.
سوسن هم یک کج‌خند زد.
غزل گفت:
- حالا واسه چی تنبیه شدین؟
- چون تنبیه‌مون کرد که گربه‌ش رو بشوریم. اوف من به گربه حساسیت دارم دیگه، ولی مجبورمون کرد بریم بشوریمش. گربهِ درست عین زن لوسیفر تو فیلم سیندرلا بود، پف‌پفی و سفید. دخترا ناخناش رو کوتاه کردن و کفیش کردن، شستنش افتاد به من. منم تو وان تنها بودم و داشتم می‌شستمش. باور کنین با ملایمت و مثل یه بچه آدمیزاد باهاش رفتار می‌کردم چون این گربه عمه‌خانمه! خیلی دست و پا میزد، کلی باهاش حرف زدم تا کم‌کم آروم گرفت ولی وقتی بلندش کردم، اوه چقدر سنگینم بود، خلاصه وقتی بلندش کردم تا پاهاشو بشورم دیدم اِه!
خندید و با خنده ادامه داد:
- گفتم این دماغ پینوکیو این‌جا چی میگه؟
متوجه حرفش نشدیم که گفت:
- آقا تقصیر من چیه که ته و سرش یه اندازه بودن؟ کُلش پف بود فقط.
تازه داستان رو گرفتیم. چشم‌هامون گردتر از این نمی‌شد. باور نمی‌کردیم که اون تا این اندازه احمق باشه. آروم خندیدیم.
حنا پرسید:
- چی به سرش اومد؟
سوسن آه کشید و گفت:
- خدا رحمتش کنه... بدبخت داشت جون می‌داد من فکر می‌کردم حرف گوش کنه که آروم گرفته.
حنا گفت:
- از بس خنگی.
سوسن هم بی‌جواب نذاشتش.
- مغز تو رو خوردم.
گفتم:
- اَه! پس این بود ماجرا؟
- نه.
تعجب کردم و تو گلو گفتم:
- هوم؟
ویدا بی‌توجه به بحث ما پرسید:
- حالا چرا تنبیه شدین؟
- خب... ماجرا اینه که... .
روی صندلیش جابه‌جا شد و گفت:
- می‌دونین؟ عمه‌م خیلی پسر دوسته.
ابروهای غزل بالا پرید و گفت:
- اوه حالا تا تهشو خوندم.
- نه بابا، اون‌جوریا که تو فکر می‌کنی نیست... ببینین هوا گرم بود، بهار پارسال. عمه من و دخترعموهام رو مجبور کرد بریم استخر رو بشوریم چون مردها هوس شنا کرده بودن.
غزل با حرص گفت:
- دقیقاً همونیه که من فکر می‌کردم، تبعیض جنسیتی!
- حالا گوش کن من چی کار کردم!
ویدا زمزمه کرد:
- بگو.
- خب من و دخترها کار رو انجام دادیم؛ واقعاً برامون مشکلی نبود چون بعداً هم خودمون ازش استفاده می‌کردیم، اما این‌‌‌که به محض تموم شدن کارمون پسرها خواستن لباساشون رو در بیارن و حتی نذاشتن عرقمون خشک شه، نفسمون بیاد سرجاش، وقتی اون پوزخندهای حرص‌درارشون رو دیدم... .
انگشت‌هاش رو جلوی سی*ن*ه‌ش با خشم جمع کرد و ادامه داد:
- بهم حس یک خدمتکار رو داد واسه همین منم گفتم یه ساعت دیگه برن چون توش وایکتس ریختم. اونام قبول کردن. منم با یکی از دخترعموهام سریع رفتیم بیرون ویلا. چون تعطیلات رفته بودیم روستا سخت نبود خرچنگ و زالو پیدا کنیم. خلاصه سرتون رو درد نیارم، این یه ساعت رو ما رفتیم... .
بشکن زد.
- اینا رو گرفتیم و ریختیم تو استخر و وقتی پسرا پریدن تو... .
زبون روی لب‌های صورتی رژه زده‌ش کشید و با خونسردی گفت:
- تا فرداش خودشونو می‌خاروندن، ناله می‌کردن، زخم می‌کندن.
پس از مکثی غزل گفت:
- دمت گرم بابا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ویدا با خنده گفت:
- عجب خاطره‌ای شد.
سوسن ساعدهاش رو به سمت هم روی میز گذاشت و با بالا کردن ابروهاش گفت:
- خیلی!
با حرص گفتم:
- بالاخره اینه ماجرا؟ یا نه، ادامه داره؟
سوسن خندید و ابروهاش رو دو مرتبه بالا برد.
- ادامه داره.
حرص روی صورتم دویید که گفت:
- شوخی کردم... همین بود. حالا قراره دوباره هم رو ببینیم!
الینا زمزمه‌وار پرسید:
- اوه چه دیر به دیر همو می‌بینین.
پشت چشم نازک کردم و زمزمه کردم:
- چه بهتر.
سوسن در جوابش گفت:
- اون تو فرانسه‌ست، معمولاً همون بهار به بهار همو می‌بینیم.
الینا سرش رو تکون داد. غزل دستش رو روی شکم تختش کشید و گفت:
- مردیم از گشنگی، تا حالا صد بار غذای من درست شده بودا.
حنا چشم تنگ کرد و گفت:
- آره جون خودت.
- به نظر نمیومد دختر شوخ‌طبع و پر انرژی‌ای باشید.
صدای مردونه و خوش‌‌آوایی توجه‌مون رو به خودش جلب کرد، با دیدن یک مرد قد بلند و چهارشونه که موهاش رو با بهترین مدل اصلاح کرده بود و... کاملاً کچل بود! حیرت کردیم. داشت به سوسن نگاه می‌کرد و همه‌ی ما به اون.
مرد رو به همه‌مون سلامی کرد که به سختی و تک و توکی جوابش رو دادیم، من که فقط سر تکون دادم. سوسن مات و مبهوت خیره‌ش بود. به زور تونست بگه:
- بله؟
مرد لبخند زد و گفت:
- اِسمال هستم.
مردونه تک‌خند زد و ادامه داد:
- اسمائیل، معمولاً بچه‌ها منو اسمال صدا می‌زنن.
می‌خواستم بگم دستمال صدات می‌زدن بهتر نبود؟ ولی خب طیب توی خونه با طیب بیرون، زمین تا آسمون تفاوت داشت.
سوسن با ناز ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- خوشبختم.
اخم گیجی کرد و ادامه داد:
- امرتون؟
مرد نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس گفت:
- برای یک مرد باعث افتخاره که همراهی یک خانم متشخص و پر انرژی‌ای رو داشته باشه. شما سرشار از حس زندگی‌این... می‌تونم شماره‌تون رو داشته باشم؟
حتی اگه قیافه نداشت که داشت، صداش تو رو جذب می‌کرد. اون برای گویندگی بهترین گزینه بود.
یک تیشرت پوشیده بود. خدای من توی چنین فصلی تیشرت پوشیده بود... البته چون نزدیک بهار بودیم هوا هم داشت گرم میشد!
تیشرتش گل‌گلی بود و گل‌های درشتی داشت؛ اما خیلی مناسبش بود. جذب تنش بود. بازو داشت اوه! شونه‌ داشت اوه! ولی شکم نداشت و عوضش سی*ن*ه داشت اون هم عجب اوه! واقعاً خوش‌هیکل و با اعتماد به نفس بود. صورتش اصلاح شده بود. پوست سفیدش بی‌نقص به نظر می‌رسید. شک نداشتم که سوسن قبولش می‌کنه اون هم بدون درنگ.
- البته!
نگفتم؟
جفتشون با لبخند به هم نگاه می‌کردن. اسمائیل کارتش رو روی میز گذاشت و گفت:
- این شماره منه.
بالاخره ما رو هم آدم حساب کرد و گفت:
- با اجازه خانوم‌ها.
وقتی دور شد، غزل لب زد:
- کاش اجازه نمی‌دادیم.
سوسن کارت رو از روی میز برداشت و به لب پایینش نیش زد تا جلوی لبخندش رو بگیره، ولی گونه‌هاش بالا رفته بودن. ویدا گلوش رو صاف کرد و کارت رو از دستش کشید. سوسن با تعجب نگاهش کرد که گفت:
- حمید عزیزدلم، حمید.
سوسن تازه دوست‌پسرش رو به یاد آورد. اخم کرد و گفت:
- کِریم؟ کدوم کِریم؟
ویدا خندید و گفت:
- کریم آق مسعود!
حنا گفت:
- مَنگل بود، مُنگل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سوسن کارت رو از دست ویدا بیرون کشید و گفت:
- بده من این جیگر رو.
غزل دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- هی ما هم شانس نداریم کسی بیاد شماره ما رو بگیره و بهمون بگه پر از حس زندگی‌ایم.
خطاب به اون زمزمه کردم‌:
- چون نیستی.
کمی بعد بلندتر حرفش رو تکرار کرد که ویدا همون‌طور که سمت میز خم بود، دستش رو جلوی دهنش گرفت و با خنده گفت:
- کسی نمیاد سراغت، آبروی ما رو نبر.
- یکی یه فرشته سفارش داد؟
با حیرت به پسر جوون پشت سر غزل نگاه کردیم. سویی‌شرت هیکلش رو گول‌زننده کرده بود، اما از دست‌های گندمی و استخونیش مشخص بود که لاغره. خیلی بچه‌تر از سنش به نظر می‌رسید. غزل هنوز باور نمی‌کرد، با بهت عقب چرخید و نگاهش کرد و در آخر لب زد:
- آره... خواهرت!
چشم‌غره رفت و سرجاش درست نشست.
- حالا حق میدم چرا سراغت نمیان.
این رو گفت و رفت. غزل با دهن باز و حرص نگاهش می‌کرد که سوسن دستش رو روی دستش گذاشت و گفت:
- این‌قدر حرص نخور، شاید اون داداش داشته باشه (جاروی) هم شدیم.
غزل دستش رو بیرون کشید، دوباره دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌ش جمع کرد و گفت:
- تو خودش رو بگیر بعداً واسه داداشش نقشه بکش.
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- سوسن؟
- جانم؟
- اوه خوش‌ خواص شدی!
ویدا با خنده گفت:
- یار رو پیدا کرد، یار رو.
لبم کج شد و رو به سوسن گفتم:
- اسمش چی بود؟
- یادت رفت؟ اسمائیل دیگه، اما من علاقه‌ای ندارم اسمال صداش بزنم.
سرم رو تکون دادم و تکرار کردم:
- اسمائیل... بچه‌ها یه بنده خدایی می‌گفت از اسم اسمائیل و یعقوب بدش میاد، شما اون طرف رو نمی‌شناسین؟
دوباره چشم در چشم سوسن شدم و ادامه دادم:
- هوم؟
تازه بقیه یادشون اومد که سوسن قبلاً چه نظری داشت. سوسن نگاهی به اطراف انداخت انگار دنبال کسی بود، در نهایت گفت:
- نه ولی هر کی بوده ان‌شاءالله دستاش پر طلا شه.
حنا گفت:
- نه، ان‌شاءالله انگشت حلقه‌اش پر شه!
سوسن ریز خندید که زمزمه کردم:
- چه خوششم اومد.
حنا گفت:
- اِه غذا رو آوردن!
ویدا زمزمه کرد:
- خب، آبرومون رو بردی.
این‌قدر ضعف داشتم که حس می‌کردم سر مجلس عروسیم و دارن تازه به اول سالن غذا میدن در حالی که ما انتهای سالنیم!
درست سر جامون نشستیم. گارسون به میز ما رسید و... راهش رو کج کرد و سمت میز بغلی رفت.
خب... می‌دونید؟ خوندن وضعیت گرسنگانِ ضایع شده اصلاً کار درستی نیست پس برید ادامه.
وقتی برگشتیم غروب شده بود. به شدت خسته شده بودیم چون سوسن وادارمون کرد کمی بازارگردی هم بکنیم.
دستم روی دیوار بود و داشتم کتونی‌هام رو بیرون می‌کردم، زنگ رو زدن. حنا لنگ‌لنگون سمت اتاقش رفت و گفت:
- من که حوصله ندارم در رو باز کنم.
غزل سمت آیفون که نزدیکمون بود، رفت و گفت:
- بله؟
چشم‌هاش گرد شد. اخم کردم و منتظر نگاهش کردم که... اون هم به من نگاه کرد! وا رفتم. دیگه چه اتفاقی افتاده بود؟ کم‌کم داشتم از نگاه‌های غزل می‌ترسیدم. چشم‌هاش شوم بودن انگار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
غزل چند بار پلک زد و اخم‌هاش توی هم رفت. با اکراه گفت:
- خیلی‌خب، یه لحظه صبر کنین.
گوشی رو از خودش دور کرد و خطاب به من آروم گفت:
- اون یاروئه، میگه می‌خواد باهات حرف بزنه.
با تعجب به دخترها نگاه کردم. حنا هم مثل ما نزدیک اتاق خشکش زده بود. سوسن اخم کرد و گفت:
- چه حرفی داره؟ اصلاً با چه رویی اومده؟
غزل شونه‌هاش رو تکون داد. به زمین زل زدم و زمزمه کردم:
- نمی‌خوام ببینمش.
- پس اینو بهش بگم؟
با سر جوابش رو دادم. غزل قبل از این‌که حرفی توی گوشی بزنه، نفسش رو لحظه‌ای حبس کرد.
- جناب... .
ادامه نداد اما از حرف کاظمی حیرت کرد. ویدا پچ‌پچ کرد:
- چی میگه؟
غزل اخم کرد و با دور کردن گوشی، رو به من با تعجب لب زد:
- میگه یا بیاد یا من میام بالا.
الینا آروم گفت:
- اما کسی حق نداره به زور وارد حریم بقیه بشه حتی اگه اون شخص یک پلیس باشه... طیبه؟ اگه می‌خوای می‌تونی ردش کنی.
پوست لب پایینم رو کندم و در آخر گفتم:
- نه... میرم می‌بینمش.
سوسن گفت:
- خوب کاری می‌کنی. نباید ضعف نشون بدی.
با تردید دوباره کتونی‌هام رو پوشیدم و از پله‌های راهرو پایین رفتم. حیاطی نبود و مستقیم به در خروجی برخورد می‌کردی. حیاط پشتی از داخل آشپزخونه راه داشت و برای این‌جا کافی بود چند قدم بعد از پله‌ها رو هم به جلو بری.
در رو که باز کردم، اون رو توی تاریکی تکیه‌ داده به کاپوت ماشینش دیدم؛ درحالی که دست‌هاش رو در دو طرفش روی لبه کاپوت گذاشته بود. نگاهش به روبه‌روش بود و ظاهراً به خیابون زل زده بود. تونستم نیم‌رخ جدیش رو ببینم. اون مرد با وجود این‌که قیافه‌ش به بیست و خرده‌ای می‌خورد، اما هیکلش به اندازه چهل ساله‌ها پخته و گنده بود، مشخص بود که یک ورزشکار سمجه. موهای سیاه و پرپشتی داشت که اون‌ها رو به عقب شونه زده بود. پوست سفیدش کشیده بود و تنها خطوط چروک، بین ابروهاش بود که کمی اخم داشت. یک ته‌‌ ریش صورتش رو مردونه‌تر کرده بود.
وقتی در رو باز کردم، متوجه‌م شد و تکیه‌ش رو گرفت اما نگاهم نکرد. ماشینش رو دور زد و در شاگرد رو برام باز کرد، اون موقع سرش رو سمتم چرخوند و گفت:
- لازمه حرف‌هام رو بشنوی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حرکت و رفتار مصممش وادارم کرد به حرفش گوش کنم، در سکوت سمتش رفتم و سوار شدم. بعد از این‌که در رو بست، ماشین رو دوباره دور زد و پشت فرمون جای گرفت. سویچ رو که چرخوند، شوکه شدم و دستم فوراً به دستگیره چنگ زد، از حرکتم ابروهاش بالا رفت و گفت:
- تو که فکر نمی‌کنی قراره بدزدمت؟!
از این‌که این‌قدر دستپاچه شدم حرصم‌ گرفت. اخم کردم و درحالی که نگاهم پایین بود گفتم:
- اگه حرفی هست لطفاً همین‌جا بزنید.
چند ثانیه گذشت تا نگاهش رو گرفت، ولی تا چند ثانیه بیشتر هر دومون به روبه‌رو زل زدیم. آسمون نیلی رنگ شده بود و تک و توکی ستاره رو میشد شکار کرد. ماه پشت ساختمون‌ها گم شده بود. کوچه خلوت بود اما می‌تونستم خیابون رو ببینم که همچنان پر بود از ماشین‌های در حال حرکت.
- من نباید اون کار رو می‌کردم.
واقعاً؟!
از گوشه چشم نگاهش کردم. روش به من نبود و این مکالمه رو قابل تحمل‌تر می‌کرد ادامه داد:
- در خور شخصیتم نبود، کارم اشتباه بود و تقاصش رو هر چی باشه می‌پذیرم؛ نباید از موقعیت شغلیم سوءاستفاده می‌کردم.
سرش رو به طرفم چرخوند اما من سرم پایین بود.
- تو می‌تونی ازم شکایت کنی.
اخم کردم، بالاخره به خودم اجازه دادم حرف بزنم:
- ولی من نمی‌خوام بیوفتم زندان.
- من ازت شکایت نمی‌کنم.
با تعجب نگاهش کردم، که ادامه داد:
- کارت رو تلافی کردم اما نه از راه درست بنابراین تو طلبکار شدی، می‌تونی شکایت کنی... اگه باز هم این تو بودی که بدهکار بودی، من باز هم شکایت نمی‌کردم پس... می‌تونی بری و... گزارش بدی.
تحت تاثیر قرار نگرفته بودم، احساس خنثایی داشتم اما از این‌که کنارش بودم معذب بودم. خیره به داشبورد گفتم:
- من ازتون هیچ شکایتی ندارم.
دستگیره رو کشیدم و قبل از این‌که پیاده بشم، بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- فقط امیدوارم دیگه همو نبینیم... خداحافظ.
با ورود به راهروی خونه، در رو بستم. یک بار هم به عقب نچرخیدم حتی موقع بستن در ساختمون و شاید این آخرین دیدارمون بود، اما... هه!
***
"الینا"
همیشه آرزو داشتم رو پای خودم وایسم؛ وقتی به وسیله تحصیل از خونواده جدا شدم خیلی دنبال کار گشتم. من به دو زبان عربی و ترکیه‌ای مسلطم و شک نداشتم که این دو زبان برای شرکت‌های معتبر خیلی مهم و کاربردیه و حالا بالاخره اوضاع جوری شده بود تا من به خواسته‌ام برسم.
دست از شونه زدن موهام برداشتم و رو به طیبه گفتم:
- مطمئنی که می‌خوای بیای؟
اون کنار کمد ایستاده بود و داشت دکمه‌های مانتوش رو می‌بست.
- نگران چی‌ای؟ من روحیه اجتماعیم از تو بهتره.
سرم رو کج کردم و به شونه زدن موهای سیاه و لختم ادامه دادم. موهایی که عوض قدم رشد کرده بودن و تا پایین کمرم می‌رسیدن. یادمه همیشه مادربزرگم می‌گفت (رشد ناخن و مو جلوی رشد قد رو می‌گیره) اما پدرم عاشق موهای بلند بود، اما با این حال نمی‌تونستم به حرف مادربزرگم اعتماد کنم چون من قدم رو از مادرم به ارث برده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی حاضر شدیم ساعت ده صبح شده بود.
- طیبه زود باش، دیر شد.
کیف دستیش رو روی شونه‌اش تنظیم کرد و حین نزدیک شدن به من که توی چهارچوب ایستاده بودم گفت:
- بریم‌بریم.
از اتاق که بیرون شدیم، دیدم سوسن هم از اون یکی اتاق خارج شد. تیپ بیرونی زده بود. طیبه رو به بقیه دخترها که توی سالن نشسته بودن گفت:
- باز زید جدید گیرش اومد.
سوسن سفیهانه نگاهمون کرد و گفت:
- واقعاً شما دو تا با هم می‌خواین برین؟
طیبه بند کیفش رو روی شونه‌ش جابه‌جا کرد و گفت:
- آره، مگه چیه؟
سوسن گفت:
- هیچی نیست فقط تو بلدی برای ما با زبونت طناب بزنی، ولی وقتی می‌رسی جلوی یه غریبه لال میشی دقیقاً، الینا هم که از تو بدتر، با ما هم زیاد حرف نمی‌زنه بعد دقیقاً شما دو تا می‌خواین تنهایی برین، که گند بزنین؟
طیبه چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
- خب اینو به عنوان یه چالش در نظر می‌گیریم.
با حیرت گفتم:
- طیبه! این مصاحبه برای من حیاتیه، بعد تو هیچ چالش دیگه‌ای گیرت نیومد؟
سوسن اجازه نداد زیاد بحث کنیم و همون‌طور که داشت عینک دودیش رو از توی کیف دستیش برمی‌داشت، به طرف در سالن که سمت چپمون قرار داشت رفت و گفت:
- بیاین بریم بابا، اسمائیل قراره بیاد دنبالمون.
سریع گفتم:
- وای نه تو رو خدا، من روم نمیشه.
سوسن سمتم چرخید و از پشت عینکش که قاب سفید و کلفتی داشت و کاملاً مناسب پوست سفیدش بود، گفت:
- قراره عقب بشینی، حرف هم که نمی‌زنی بخواد باهات شوخی کنه.
- آخه... .
چرخید و دوباره راه افتاد. دستش رو بالا برد و گفت:
- راه بیوفتین دخترا.
با استیصال به طیبه نگاه کردم که زمزمه کرد:
- منم زیاد موافق نیستم، ولی بهتر از معطل شدن واسه یه تاکسی درب و داغونه.
غزل جلوی تلوزیون دراز کشیده بود طوری که پاهاش سمت میز تلوزیون بود؛ قبل از این‌که خداحافظی کنیم گفت:
- هی سوسانو، به اون مای لاوت بگو واسه ما ناهارم بخره.
سوسن حین پوشیدن کفش‌های پاشنه بلندش گفت:
- یه بار بدبخت خواست لطف کنه. نمی‌دونه که رفیقای من آدم‌ نیستن، کنه‌ن... اصلاً نظرتون چیه از این به بعد روزه بگیریم؟
ویدا به پشتی نرمی که به دیوار چسبیده بود، تکیه داده بود و با فاصله بیشتری از تلوزیون داشت سریال نگاه می‌کرد. بدون این‌که هدف نگاهش رو تغییر بده، گفت:
- برو بابا، باز لازمه دوباره برنامه‌ریزی کنیم.
طیبه گفت:
- نه دیگه، میشه دو وعده، سحری و افطار. سحری مال اتاق ما، افطاری هم مال شما.
غزل بشکن زد و گفت:
- حله، افطاری بهتون نون پنیر می‌دیم.
خنده‌م گرفت، ولی اضطرابم بیشتر بود و گفتم:
- بچه‌ها دیر نشه.
از پله‌ها پایین می‌رفتیم که گوشی سوسن زنگ خورد.
- جانم؟... آره پایینیم عزیزم... چشم الآن میایم.
صورت طیبه تو هم رفته بود. وقتی سوسن که جلوتر از ما بود، تماس رو قطع کرد و گفت:
- چرا صدات پیش ما این‌قدر خوش‌آوا نیست؟ انگار با ما سوسانو حرف نمی‌زنه، هیوبوئه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ریز خندیدم اما سوسن اهمیت نداد. وقتی توی کوچه رفتیم برای این‌که همسایه‌ها بدگمون نشن، تا خیابون پیاده رفتیم. به هر حال مجرد بودیم و خونه مجردی داشتن چشم‌ خیلی‌ها رو تیز می‌کرد.
ماشین سفید و مدل روز اسمائیل رو چند قدم جلوتر از خودمون دیدیم. سوسن به قدم‌هاش سرعت داد و ناچاراً من و طیبه هم تندتر راه رفتیم.
وقتی سوار شدیم اسمائیل به زور سلام من رو شنید، ولی طیبه کمی روبازتر عمل کرد. سوسن که... اهم یک ماچ کوچولو به گونه تپلش زد. اسمائیل با این‌که شکم نداشت و مرد تپلی به نظر نمی‌رسید؛ ولی لپ‌های گوشتی‌ای داشت که سوسن خیلی وسوسه میشد گازشون بگیره، اما چون هنوز اول رابطه‌ بودن، داشت خودش رو کنترل می‌کرد.
سوسن و اسمائیل مشغول حرف زدن بودن و بحثشون هم راجع‌به من بود که این خیلی معذبم می‌کرد.
اسمائیل وقتی آینه جلو رو روی من تنظیم کرد، بیشتر آب شدم.
- واقعاً شما به دو زبان مسلطین؟
سرم رو به تایید تکون دادم و زمزمه کردم:
- بله.
و سریع نگاهم رو به شیشه طرف خودم دادم، اما اون بحث رو رها نکرد.
- چه خوب، آخه من هم دنبال یک مترجم بودم، حیف شد واقعاً.
سوسن با تعجب یک نگاه به من و طیبه انداخت و رو بهش گفت:
- جدی میگی؟
- مگه یادت رفته عزیزم؟ من شرکت تجاری دارم.
سوسن آرنجش رو روی صندلیش گذاشت و سمت من چرخید.
- این‌که خیلی خوبه الینا.
متعجب بودم و مردد. سوسن دوباره گفت:
- نظرت چیه؟
اما بلافاصله خطاب به اسمائیل گفت:
- واقعاً راهش میدی؟
اسمائیل چشم‌هاش رو گرد کرد و با حیرت نگاهش کرد.
- سوسن! اون دوست توئه پس معلومه کارش درسته.
سوسن یک لبخند که نشون می‌داد چه‌قدر دلش ضعف رفته، براش زد و گفت:
- عزیزم!
رو به من کرد.
- نظرت الینا؟ یا می‌خوای هنوز به اون شرکت بری؟
احمقانه بود اگه قبول نمی‌کردم چون دیگه نیازی به رقابت نبود. من پذیرفته شده بودم اون هم توسط یک شرکت معتبر. اسم و رسم خونواده اسمائیل زبان‌زد خیلی‌ها بود و من این رو به لطف سوسن فهمیده بودم.
- خب... .
سرم رو پایین انداختم و سپس با شرم و زیرزیرکی به آینه نگاه کردم. چشم تو چشمش ادامه دادم:
- شما تو رودروایسی قرار گرفتین، این درست نیست.
- الینا چی داری میگی؟ اگه داشت تعارف می‌کرد اصلاً دلیلی داشت بحث رو پیش بکشه؟
اسمائیل به تایید حرف سوسن گفت:
- سوسن درست میگه، اما من نمی‌خوام شما رو مجبور کنم.
طیبه جوری زمزمه کرد که حتی لب‌هاش تکون نخورد نگاهش به روبه‌روش بود و کمرش صاف.
- عروس که نیستی، بله رو بده دیگه.
زبون روی لب‌هام کشیدم و بالاخره گفتم:
- ممنون.
ابروهای اسمائیل بالا پرید که سوسن با خنده گفت:
- این یعنی قبوله.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اسمائیل در کمال وقار در رو برامون باز کرد. سوسن اول وارد شد و گفت:
- عجب جاییه.
اسمائیل رو به من و طیبه که هنوز ایستاده بودیم گفت:
- بفرمایید تو.
اول طیبه رفت و من هم با خجالت وارد شدم. اسمائیل گفت:
- این اتاق شما میشه. مترجم قبلیمون یک ماهی میشه که رفته.
سوسن گفت:
- بعید می‌دونم از همچین جایی انصراف داده باشه، حتماً اخراج شده، آره؟
اسمائیل لبخند ملیحی زد و بدون این‌که بخواد خودش رو خوب جلوه بده، صادقانه گفت:
- نه، اون حالا توی شرکت همسرش داره کار می‌کنه.
سوسن لب‌هاش رو گرد کرد و با ابروهایی بالا رفته لب زد:
- اوه!
بلافاصله سرش رو تکون داد و دوباره به اطراف نگاه کرد.
اتاق مناسبی بود، نه زیاد بزرگ و نه خیلی کوچیک و نفس‌گیر و یک میز داشت که روش خالی بود. پنجره خوشبختانه پشت میز قرار نداشت تا موقع روشن کردن لپ‌تاپ چشم‌هام رو اذیت کنه. پنجره که یک پرده روشن و نازک روش رو پوشونده بود، سمت راست اتاق می‌افتاد، در کل از چیدمان راضی بودم.
- پسندتون شد؟
از صدای بم و مردونه‌ش به خودم اومدم و با رضایت گفتم:
- عالیه... ممنونم واقعاً.
- خب خدا رو شکر که خوشتون اومد، خوشحال شدم. در ضمن به زودی سیستم‌ها رو هم به این‌جا منتقل می‌کنن.
لب پایینم رو بین دندون‌هام‌ گرفتم و سرم رو تکون دادم، که اسمائیل دوباره گفت:
- پس اگه مشکلی نیست فعلاً بیاین بریم اتاق من.
سوسن با لبخند گفت:
- چشم آقای رئیس.
اسمائیل گفت:
- هنوز که نشدم.
ولی سوسن پافشاری کرد.
- بالاخره شرکت از پدر به پسر می‌رسه.
اما اسمائیل با حرفی که زد، باعث شد بیشتر از قبل بهش احترام بذاریم.
- ولی من قصد دارم شرکت خودم رو تاسیس کنم.
وقتی وارد اتاقش که در همون طبقه بود شدیم؛ متوجه تفاوت اتاق یک مترجم ساده با یک رئیس شدم. اتاق اون دو برابر اتاق من بود. یک گلدون بزرگ کنار صندلی کارش بود. میزش در صدر اتاق قرار داشت و قدرتش رو به رخ می‌کشید. صندلی‌های چرم سیاه در فاصله چهار قدمی اون میز چیده شده بودن. دیوار مقابل درِ ورودی کاملاً از شیشه پوشیده شده بود و اسمائیل می‌تونست شاهد یک ارتفاع شش طبقه‌ای باشه.
سوسن دستی به صندلی‌ چرم کشید و همون‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:
- این‌جا محشره.
- اختیار دارین.
سوسن با شیطنت گفت:
- واقعاً؟ پس می‌تونم برم رو صندلیت بشینم؟
اسمائیل مثل یک پدر براش لبخند زد، سوسن هم پشت میزش نشست. اون با این‌که قد بلندی داشت، اما در برابر عظمت میزی که شاید سه متر هم نمیشد، بچه و ریزه‌میزه به نظر رسید.
- بچه‌ها؟ چه‌طور شدم؟ رئیس بودن بهم میاد؟
من و طیبه به سختی داشتیم جلوی خنده‌مون رو می‌گرفتیم و این اسمائیل بود که لب زد:
- همه چی بهت میاد.
و حرفش باعث شد خنده طیبه وا بره و آروم گلوش رو صاف کنه. خب اون از صحنه‌های رمانتیک چندان خوشش نمیاد، نه اون و نه غزل. غزل که کلاً اهل این چیزها نبود، فقط زود آمپر می‌چسبوند.
سوسن که تازه متوجه یک قاب عکس روی میز شد، اون رو برداشت و بعد از این‌که کمی نگاهش کرد، سمت ما که مقابلش ایستاده بودیم، گرفتش و گفت:
- این کیه؟
چشمم به یک خانم زیبا افتاد. موهای طلاییش موج‌دار بود و تا بازوهاش می‌رسید، ابروهای سیاهش پرپشت بودن و به طور ماهرانه‌ای اصلاح شده بودن، پوست سفیدی داشت با یک جفت چشم‌ قهوه‌ای.
ناخودآگاه لب زدم:
- چه خانم قشنگی!
همون لحظه اسمائیل سرفه‌ای کرد و مشتش رو جلوی دهنش گرفت ولی دیدم که خندید؛ وقتی نگاه متعجبم رو دید، گلوش رو صاف کرد و گفت:
- معذرت می‌خوام.
دوباره گلوش رو صاف کرد.
- اون زن نیست.
دین دارا دیدین دادان دان. دین دارا دیدین دادان دان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- اِ... چ... چ... .
سکوت کردم که خیلی بهتر بود، با خجالت سرم رو پایین انداختم اما طیبه نزدیک بود منفجر بشه، به سختی جلوی خودش رو گرفته بود برای همین پشتش رو به ما کرده بود و نفس‌های عمیق می‌کشید.
اسمائیل گفت:
- پسرعمومه، مازیار. محض مسخره‌بازی عکسش رو گذاشته روی میز من.
سوسن با حیرت گفت:
- که خودش رو مسخره کنه؟
اسمائیل دست‌هاش رو توی جیب شلوار سیاهش فرو کرد و با حوصله گفت:
- نه، اون می‌دونه که دوست ندارم روی میزم قاب عکسی باشه.
نفسی گرفت و با سوالش بحث رو عوض کرد.
- نظرتون چیه نوشیدنی سفارش بدیم؟
و به میزش نزدیک شد. سوسن با کنجکاوی یا همون فضولی داشت برگه‌های روی میز رو نگاه می‌کرد و مثل خانم‌ رئیس‌ها یک اخم هم داشت؛ فقط یک عینک مطالعه کم داشت.
اسمائیل از ما پرسید که چه چیزی میل داریم، ولی من فقط می‌خواستم که برگردم. به شدت بابت اون سوتی خجالت‌زده شده بودم. وقتی نگاه خیره اسمائیل رو روی خودم احساس کردم، به زور تونستم زمزمه کنم:
- فقط آب لطفاً.
اما اون آب‌پرتقال سفارش داد. ما روی صندلی‌های چرم نشستیم، اما سوسن همچنان پشت میز جای گرفته بود؛ همون‌طور که داشت صندلی چرخ‌دار رو به چپ و راست می‌چرخوند و تقریباً لم داده بود گفت:
- رئیس بودن هم حال میده‌ها.
اسمائیل گفت:
- یه روز که کار ریخته میارمت تا ببینی چقدر حال میده.
گوشیش که زنگ خورد، مجبور شد با یک عذرخواهی تنهامون بذاره. منتظر بودم تا در رو ببنده، به محض این‌که از اتاق خارج شد و در رو بست، سرم رو به صندلی تکیه دادم و با دست‌هام صورتم رو پوشوندم؛ رسماً از پوستم داشت بخار خارج میشد.
- وای!
طیبه خندید و گفت:
- اشکالی نداره، بزرگ میشی یادت میره.
دست‌هام رو پایین آوردم و لب پایینم رو به دندون گرفتم.
- آبروم رفت... اَه همچین بدم میاد از اینایی که شکلشون رو شبیه جنسای مخالف می‌کنن. اصلاً چه معنی‌ای داشت اون اون‌جوری خودش رو درست کنه؟ والله موهاش از مال منم بهترن.
- دیگه داری چرت میگی. تو و سوسن و حنا که اصلاً حق ندارین از مو بنالین. معلوم نیست شما چه مرگتونه، با این‌که موهاتون به نوک انگشت پاتون می‌رسه؛ ولی بازم غر می‌زنین.
سوسن از اون سر اتاق گفت:
- ترمز کن. من کجا موهام بلنده؟ کی نق زدم؟
طیبه پشت چشم نازک کرد و گفت:
- خیله‌خوب تو هم... از بس خودشیفته‌ای!
سوسن نیم‌نگاهی به من کرد و سپس سفیهانه طیبه رو مورد هدف قرار داد.
- چه‌جوری شد؟ توضیح می‌خوام. نق بزنیم ناشکریم، نزنیم می‌شیم خودشیفته؟ به کدوم سازت باید برقصیم طیب خانوم؟
- به این ساز که... وسط حرف من و الی نپر!
خسته از بحث اون دو که کلاً از مسیر منحرف شده بودن، نگاهم رو به افق دادم و زمزمه کردم:
- من که کلی گفتم، غر نزدم که.
و حالا هیچ کدوممون نمی‌دونستیم که از پشت دیوارکوب شیشه‌ای که حکم آینه شکسته رو هم داشت، مازیار صاحب اون عکس شاهدمونه!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین