- Sep
- 28
- 121
- مدالها
- 1
***
آنگاه که سخن بسیار و زبان ساکن بود، آوازِ صدایم در گلو خفه شد و من عاجز از اَدای سخن، این واژههای تلمبار شده از زبان به عقب بازگشته شدند، گلوگیر، بغض، درد، خشم تا نفس نرود و نیاید. چشمانام تار شد، چون شیشهای بخار گرفته. اندکاندک چِشمهی چَشمانام سرازیر شد و گونههای سردم را نوازش. گویا واژهها راهی برای خروج پیدا کردند، قطرات حرف... .
آنگاه که سخن بسیار و زبان ساکن بود، آوازِ صدایم در گلو خفه شد و من عاجز از اَدای سخن، این واژههای تلمبار شده از زبان به عقب بازگشته شدند، گلوگیر، بغض، درد، خشم تا نفس نرود و نیاید. چشمانام تار شد، چون شیشهای بخار گرفته. اندکاندک چِشمهی چَشمانام سرازیر شد و گونههای سردم را نوازش. گویا واژهها راهی برای خروج پیدا کردند، قطرات حرف... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: