جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobina_h با نام [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,591 بازدید, 76 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobina_h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
شراره فکر می‌کند این تنبیه کوچک لازم است تا این مرد پا فرا تر از گلیم خود نگزارد و به قول معروف داشت زهر چشم می‌گرفت. فکر می‌کرد این زندگی دارد روی خوش را نشان می‌دهد قافل از اینکه تازه قرار است سرنوشت بد بنویسد برای همه آن‌ها.
-شراره تو رو به هر چی می‌پرستی عذابم نده. به جون خودت که عزیز ترین آدم روی زمینی قسم می‌خورم که اون دختره خودش چسبید به من. من تو آسانسور بودم یهو لیندا اومد چسبید به من. درباره موضوع ازدواج که توضیح دادم. به چی قسم بخورم که باور کنی فقط خیر و صلاح خودتو می‌خوام؟
شراره اما همان شکل طاق باز که روی تخت خوابیده بود، چشم باز کرد و نفس عمیقی کشید سپس غلت زد و دمر روی تخت، دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و با نگاهی شماتت‌گر به آرشین خسته و بی حال از بحث و جدال چشم دوخت.
-چرا؟ چرا نمی‌تونی بیخیال انتقام مسخره‌ات از بابات بشی آرشین؟
آرشین نگاه تیزی به او انداخت و با لحن سردی گفت:
-تو باشی می‌تونی بیخیال بشی؟
شراره محکم اما با صدایی آرام پچ زد:
-شدم!
نگاهش حتی یک میلی متر از روی چشم های آرشین جدا نشد.
-بیخیال انتقام شدم ولی نبخشیدم. اگه شما بخواین پیش برین منم میام جلو. پویان هم قول داده کمک کنه پرونده حل شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
آرشین اول بهت زده بعد با خشم نگاه تیزی به شراره کرد. دستش مشت شد و دهان باز کرد برای فریاد که شراره زود تر به حرف آمد:
-آرشین من تو ماموریت شرکت می‌کنم توام نباید نه بگی. اگه قرار باشه این انتقام کوفتی رو تموم کنیم منم هستم ولی اگه بیخیال بشین منم بیخیال میشم.
از شراره یک دنده‌تر و رو مخ‌تر تا به حال ندیده بود. بی شک دوست نداشت جان عزیزش را به خطر بیاندازد ولی مگر می‌توانست به انتقام فکر نکند؟
او مادرش را از دست داده بود. عشقش را تا مدت ها فکر می‌کرد از دست داده. با انگشت اشاره و شصت چشم‌هایش را مالید و به ذهن آشوبش فرمان داد که مرتب شود و تصمیم گیری را آسان سازد.
دم و بازدم عمیقی گرفت. فکرش را سامان داد و آرام اما مقتدر به شراره که در سکوت نظارگرش بود گفت:
-فعلا بزار فکر کنم.
شراره بی حرف از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت. در را باز کرد اما با به یاد آوردن موضوعی ناگهان ایستاد. با کمی مکث با طرف آرشین برگشت و دودل بود برای گفتن که آرشین کارش را آسان ساخت.
-چیزی مونده که نگفتی؟
شراره کمی این پا و آن پا کرد. کمی خجالت می‌کشید مگر می‌شد آرشین فراموش کند؟
-راستش...پس فردا شب عقدمونه. آرشین ما به اجبار با هم نیستیم که تو ادای کسیو در میاری که انگار منو به زور بهت انداختن. اگه تمایل نداری به زندگی با من، اگه دوسم نداری بگو بهم. اگه هم که واقعا می‌خوای یه زندگی درست کنیم برای خودمون، زودتر به خودت بیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(آرشین)
تصمیمم رو گرفته بودم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بعد از کلی فکر کردن دیدم حق با شراره‌اس من حق یه زندگی بی دردسر و بی دغدغه دارم. گوشی رو برداشتم. یه دستم به فرمون بود و با دست دیگه‌ام رمز گوشی رو زدم. چشم‌هام مدام بین گوشی و جاده در گردش بود. با پیدا کردن شماره مورد نظر، آیکون سبز تماس رو لمس کردم و گوشی رو روی بلندگو گذاشتم. بعد از چند بوق بالاخره صدای نازک زن پر از عشوه توی اتاقک ماشین پیچید:
_جانم؟
جدی گفتم:
_بزرگمهر هستم صبح یه دسته گل سفارش داده بودم. تزئینش تموم شد؟
زن پر عشوه تر گفت:
_بله به جا آوردم. دسته گلتون پنج دقیقه دیگه آماده‌اس فقط شما نگفتید کارت هم می‌خواید یا نه.
_بله حتما.
_چشم. برای خواهرتون؟
_خیر برای درخواست ازدواج.
صدایی از پشت خط نیومد که پوزخندی زدم و قطع کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
چه فکر و خیال خامی که تو ذهنش نبوده.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. وارد خشک شویی شدم که صاحب خشک شویی جلو اومد.
-سلام من دیروز یه کت و شلوار نقره‌ای آوردم اینجا و شدیدا تاکید کردم که زود آماده بشه.
مرد کمی چشم‌هایش را تنگ کرد و بعد از چند ثانیه مکث با خوش رویی گفت:
-بله بله به خاطر دارم. لطفا کدتون رو بگید.
-۲۳۰
-الان میارم براتون
بعد از گفتن این حرف به سمت در دیگری رفت و به سرعت از جلوی چشم‌هایم ناپدید شد. گوشی رو از توی جیبم درآوردم و توی لیست مخاطبین روی اسم Abditory*مکث کردم و با زدن دکمه تماس گوشی رو به گوشم چسبوندم.
-الو؟
-سلام بانو
-آرشین تو معلومه کجایی؟
خنده آرومی کردم و گفتم:
-ساعت دو میام دنبالت بریم بیرون برای نهار تا شب خوش بگذرونیم.
با طولانی شدن سکوتش سرفه مصنوعی کردم و گفتم:
-چیه بانو؟ رفتی تو هپروت؟
صداش آروم توی گوشم پیچید با تعجب آشکاری گفت:
-حالت خوبه؟ تو چند روزه به زور با من حرف می‌زنی الان بریم خوش بگذرونیم تا شب؟
چهرم رو جمع کردم. از حرفش زیاد خوشم نیومد با این‌که حقیقت محض بود.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
-بانو جانم ببخشید چند روز تو فکر بودم
*Abditory:به معنی انباری که تنها شما جای ان را می‌دانید و مکانی برای آرامش
*********
چشم ھام و به آرومى روى هم گذاشتم، بى حال بودم مثل كسى كه ساعت ھا
كتك خورده. نمى دونم چقدر بیهوش بودم فقط مى دونستم این بیهوشى
چیزى از بى خوابى ھاى این مدتم كم نكرده، دلم خواب مى خواست. یه
خواب عمیق و طولانى، بخوابم و وقتى بیدار شدم زنم كنارم باشه،
راستى الان چند ماھشه؟ ھفت ماه؟یا شایدم نه ماه؟! بچم به دنیا اومده؟
مغز سرم سوت کشید و اشک سمجی از چشمم لیز خورده و روی گونه‌ام غلتید.
پروردگارا! زنم کجاست؟ آروشا چیشد؟ چرا انقدر پاهام درد می‌کنن؟ چه بلایی سرمون اومد؟ شایان کو؟
آروم دستم رو تکون دادم که با درد وحشتناکی فورا اخم در هم کشیدم.به زور ماسک روی دهنم رو برداشته و سعی کردم صحبتی کنم که با شنیدن صدای باز شدن در و پشت بندش صدای شایان ، پلک سنگینم روی هم افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(شراره)
از آینه نگاهی به چهره آرایش شده‌ام کردم. چقدر این لباس سفید برازنده من بود و اون کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز برازنده آرشین.
جشن عقدمون بود و هنوز آرشین صورت من رو زیر تور ندیده بود. عاقد کنارمون نشسته بود و داشت کلماتی به عربی می‌گفت. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که عاقد به فارسی شروع به صحبت کردن کرد.
-سرکار خانم شراره افخم دختر مرتضی افخم، آیا وکیلم شما را به مهریه معین به عقد دائم آقای آرشین بزرگمهر در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
صدای آروشا که بالای سرم قند می‌سابید عاقد برای بار دوم شروع کرد.
-عروس رفته گل بچینه.
-برای بار دوم می‌پرسم عروس خانم آیا وکیلم؟
-عروس رفته گلاب بیاره.
_برای بار سوم می‌پرسم خانم شراره افخم آیا وکیلم شما را به عقد دائم آرشین بزرگمهر در بیارم؟
-با اجازه بزرگان جمع و روح پدر و مادرم و حضور برادرم بله.
صدای دست و جیغ تمام سالن را در بر گرفت. به ثانیه نکشید که صدای آهنگ و آواز و رقص و شادی همه جا رو فرا گرفت.
عاقد دفتری به دستمون داد و گفت امضا بزنیم. بعد از کار های عاقد ،آرشین دستم رو گرفت.
سرم رو پایین انداخته بودم و نگاهم به دستم بود که
 
آخرین ویرایش:

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین