جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobina_h با نام [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,360 بازدید, 76 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobina_h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
اومدم حرف بزنم که با دیدن شخص پشت در تمام امید توی چشم‌هام خاموش شد. پویان! فورا حالتم رو حفظ کردم و با خونسردی و خوش رویی سلام دادم. آروشا هاج و واج رو زمین نیم خیز شده بود. دستشو به دیوار گرفت و بلند و شد و سلام آرومی داد. بدجور نگاهم کرد یعنی بعدا دارم برات. نگاهمو از آروشا گرفتم و به پویان سوق دادم. چرا چشم‌هاش رو ازم می‌دزدید؟ یه جور نگاه می‌کرد انگار هم می‌خواست نگاهم کنه هم می‌خواست نگاهم نکنه. نگاهی به خودم کردم. هییییییییع خاک تو سرم. من با این لباس که تا سی*ن*ه بازه، بدون شال و با پررویی تمام جلوش وایسادم؟ فورا پشت در پناه گرفتم و آروم ببخشید گفتم و مثل فشنگ به اتاقم پناه بردم. یه شال برداشتم و جوری روی سرم انداختم که یقه بازم رو بپوشونه. هنوز روی سر شونه‌هام کمی معلوم بود اما ایرادی نداشت. رفتم دم در که دیدم آروشا داره با پویان صحبت می‌کنه. آروم جلوی در وایسادم و ببخشید آرومی گفتم. توی چشم‌هاش برق تحسین موج می‌زد و دیگه نگاه ازم نمی‌دزدید.
با خجالت لبمو گاز گرفتم که به خودش اومد و با سرفه مصلحتی گلوشو صاف کرد.
-سلام ببخشید من مزاحم شدم. راستش ازتون یه کمک می‌خوام.
ابرو هام بالا پرید و کنجکاو منتظر موندم. یه جور انگار با استیصال دم در وایساده بود. آروشا زود گفت:
-بفرمایید داخل صحبت کنیم.
تازه دوزاریم افتاد باید تعارف می‌کردم. شرمگین ادامه صحبت آروشا رو گرفتم.
-بله..بفرمایید داخل.
با کمی مکث گفت:
-مزاحم نمی‌شم.
سریع گفتم:
-مراحمین. بفرمایید تو.
پشت بند حرفم دستمو به سمت خونه دراز کردم و باز بفرمایید گفتم که یا الله گویان کفش‌هاشو دراورد و معذب وارد خونه شد.
به سمت کاناپه اشاره کردم و بفرمایید زمزمه کردم. با نشستنش روی تک کاناپه، روی بخش سه نفره کاناپه نشستم. دقیقا کنارش بودم و مایل شدم به طرفش و مشتاق گوش سپردم به ادامه صحبت‌هاش.
-راستش قصد مزاحمت نداشتم. من درباره شما یه مقدار تحقیق کردم که متوجه شدم خانواده شما به قتل رسیدن. نمی‌دونم خبر دارین یا نه اما من به اقای بزرگمهر شک کردم و پیگیر شدم که متوجه شدم ایشون با پدر شما دوست بوده و طی یک سری مشکلات
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با پدر شما دچار اختلافات شدید می‌شن و دقیقا فردای همون روز خانواده شما به قتل می‌رسن. من نه از مشکل بین اون دو نفر خبر دارم نه خبر دارم چه کسی خانواده شما رو به قتل رسونده اما شک دارم به اقای بزرگمهر.
در حالی که شوکه و با چشم‌هایی گرد شده نگاهش می‌کردم، توی ذهنم تجزیه تحلیل می‌کردم که چرا اومده سراغ من؟ چرا زندگی من رو مورد بررسی قرار داده؟ چرا....؟
به خودم اومدم و دهن باز کردم برای پرسیدن سولاتم:
-چرا زندگی من رو مورد بررسی قرار دادین؟ چی از زیر و رو کردن زندگی و سر گذشت من به شما می‌رسه؟
سرشو تکون داد و شروع به صحبت کرد که با قرار گرفتن سینی چایی روبه‌رومون سرمو بالا آوردم. آروشا بود که سینی حاوی سه لیوان چایی و قندان و ظرف شکلات رو روی میز عسلی جلوی ما گذاشته بود. با کنجکاوی کنارم نشست و انگار مشتاق بود. پویان کمی از چایی رو مزه مزه کرد و لب باز کرد:
-راستش یه پرونده برداشتم. پرونده گروه قاچاق صلیب سیاه! راستش این گروه همه جور قاچاق و قتلی انجام می‌دن. از قاچاق انسان تا اعضای بدن، مواد مخدر، کودک، سلاح و فروش دختر. من با جست و جو چندین ماهه به شما رسیدم.
به سمتم متمایل شد و ادامه داد:
-تنها راهی که برام مونده کمک توعه به من.
گیج شده بودم از اطلاعاتی که درباره‌ام داشت تا کمکی که نمی‌دانستم چه بود و ازم می‌خواست. گیج لب زدم:
-چه کمکی از من ساخته‌اس؟
نفسی چاق کرد و گفت:
-شراره خانم، آقای بزرگمهر قاچاقچی هستن و ما به مامور زنی نیاز داریم که بتونه همراه من وارد باند بشه. من تو روز جشن متوجه شدم که اقای بزرگمهر از شما به عنوان طعمه جدید خوشش اومده. خواهش می‌کنم درخواست من رو رد نکنید.
باید فکر می‌کردم. الکی که نبود. فکر انتقام از سرم افتاده بود و او داشت راهی برای انتقام جلوی پام می‌گذاشت. سرم رو پایین انداختم و یاد مظلومیت خانواده‌ام افتادم. جلوی چشم‌هام مادر و پدرم رو کشت. من توی خیابون ها سرگردان شدم. حقش عذاب بود.
-من می‌تونم فکر کنم؟
سر تکون داد و گفت:
-بله البته. فقط یه چیز دیگه باید بگم بهت.
سری تکون دادم که ادامه داد:
-درباره پسرش، آرشین بزرگمهر. راستش مدتیه که می‌بینم زیاد با خودش و دوستش می‌گردی. این خیلی خوبه می‌تونیم از طریق آرشین به پدرش دست پیدا کنیم.
نفسی سنگین کشیدم و گفتم:
-آرشین طرف ماست. اونم دنبال انتقام خون پدرشه و درباره دوستش، اون برادر خونی و طنی منه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
شوکه شد. همون لحظه صدای زنگ خونه رو پر کرد. این دیگه آرشینه. مطمئنم. تا بلند شدم آروشا درو باز کرد. با دیدن آرشین و شایان کنار هم، قالب تهی کردم. چرا صورت آرشین خونیه؟ چرا شایان کمکش می‌کنه تا راه بره؟ کپ کرده بودم. وحشت‌زده با دست به گونم زدم و خدا مرگم بده آرومی زمزمه کردم. جلو رفتم و با استرس و تشویش زیر بغلش رو گرفتم و با کمک شایان روی صندلی آشپزخونه نشوندیمش. پویان، کنجکاو توی چهار چوب در ظاهر شده و با دیدن آرشین تو اون وضعیت جا خورد. آروشا کیسه پلاستیکی برداشته و از فریزر یخ داخلش می‌ریخت. بلند شدم و از توی کابینت، پنبه برداشتم و جعبه کمک های اولیه رو از کابینت طبقه بالا برداشتم و به سمت آرشین رفتم. بی حال به پویان و شایان نگاه می‌کرد که با هم مشغول صحبت بودن و آروشا جلو پاش زانو زده و پلاستیک حاوی یخ رو روی گونه ورم کرده‌اش گذاشته بود و آروم اشک می‌ریخت. آروشا رو کنار زدم و جلوش زانو زدم. با دیدن صورت کبود و خون آلودش قطره اشکی روی گونم چکید. با چشم‌های بی حالش بهم نگاه می‌کرد. دستش رو بالا آورد و با انگشت گونم رو پاک کرد. دستشو گرفتم و بوسه ای کف دستش گذاشتم و فورا از توی جعبه کمک های اولیه، الکل رو بیرون آوردم و پنبه رو آقشته به الکل کردم. روی زخم هاش می‌کشیدم و خون روی صورتش رو پاک می‌کردم و اون فقط از درد اخم می‌کرد.
آروم طوری که فقط خودش بشنوه لب زدم:
-قربونت برم چرا این شکلی شدی؟
خسته و بی حال نگاهم کرد و لب زد:
-این این‌جا چیکار می‌کنه؟
برگشتم و به پویان نیم نگاهی کردم که سعد داشت آروشا و شایان رو آروم کنه. سرمو به سمت آرشین چرخوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. چشم‌هاش قرمز شده بود و معلوم بود درد داره. بوس آرومی روی موهاش زدم و کنار گوشش زمزمه کردم:
-برات توضیح میدم بعدا. فعلا تو باید استراحت کنی.
دستشو گرفتم و پویان اومد سمتم و منو کنار زد و زیر بغلشو گرفت. شایانم جلو اومد و کمک آرشین می‌کرد. پویان نگاهی بهم انداخت که نمی‌دونم چرا ازش ترسیدم. نمی‌دونم توی نگاهش خشم بود یا تهدید یا هر چیز دیگه‌ای اما بدجور تنم به لرزه دراومد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
****
دستمال سفید نمدار را روی پیشانی آرشین گذاشتم و دستان مرطوبم را به روی گونه های تب دارش کشیدم. تکانی
خورد و لباش از هم باز شدن:
- گرمه.
این بار سوم بود که هذیان می گفت. عرق کرده بود و صورتش قرمز از درد بود با چشمان نمدارم خیره شدم به صورت غم زده اش... آهی کشیدم و دستش را
گرفتم...
- شراره فدات شه.نبینمت تو این حال.
- نمی خواد بوسم کنی!
حالش تعریفی نداشت.شد بار چهارم. تبش هنوز هم بالا بود... ناچار از جا بلند شدم و در اتاق رو باز کردم، شایان
تلفن به دست و غرق در فکر روی صندلی نشسته بود.
- شایان؟
جوابی نداد.
- شایان؟
پلکی زد و سرش را به سمتم چرخاند...
- چیزی گفتی؟
- صدات زدم ولی جواب ندادی!
- کارتو بگو...
اشاره ای به داخل اتاق کردم و با نگرانی گفتم:
- آرشین حالش خوب نیست. تبش پایین نیومده، هذیونم زیاد میگه.معین کجا مونده پس؟
نگاهش را از نگاهم گرفت.
- الان‌ها دیگه می رسه.
صدای زنگ در که بلند شد، از جا پریدم. شایان در خانه را باز کرد و معین شتاب زده به داخل قدم گذاشت.
- آرشین کجاست؟
شایان جوابش رو داد.
- تو اتاقه.
بی توجه به منی که جلوی در اتاق ایستاده بودم وارد اتاق شد و به سمت تخت یک نفره ی آروشا که آرشین رویش دراز کشیده بود رفت و کنارش نشست. دستش را جلو برد و چند ضربه ی آرام با پشت دست به صورت آرشین زد.
- آرشین؟
آرشین تکانی خورد و باز هم هذیان
- بسه نزنش!
رنگ معین پرید و از روی تخت بلند شد و به سمت آرشین خم شد.همونجا روی زمین نشستم و درگیر شدم با بغضی که قصد جانم را کرده بود.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
دست‌های قویی روی شونه‌ام نشست. سر برگردوندم و با شایان چشم تو چشم شدم. توی چشم‌هاش دلخوری عجیبی بود و از صبح با من سر لج افتاده بود. با بغض و اشک توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم که چشمم به پشت سرش افتاد. آروشا، با غم و گریه به آرشین چشم دوخته بود. شایان رو به آروشا با تحکم گفت:
-بیا از اتاق ببریمش بیرون. اینجور معین دستش برای انجام کارا بازتره.
آروشا با مکث کوتاهی به سمتم اومد. بلند شدم و دست آروشادور بازوم پیچیده بود و از اون طرف شایان با حالت قهر جلوتر از ما از اتاق بیرون رفت. سرم رو چرخوندم و اخرین نگاه رو به آرشین انداختم که معین با دقت مشغول معاینه‌اش بود.
معین، دوست آرشین و شایان توی این دوران که نبودم بود.
تو پزیرایی روی مبل نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. شایان عصبی روی مبل تکتکونفپ نفره ولو شد و آروشا، آروم آروم گریه می‌کرد. طاقت شایان تموم شد و بالاخره پرسید:
-اون پسره اینجا چیکار داشت؟
سرمو بالا آوردم و نگاه توی چشم‌هاش دوختم.
-اومده بود کمک بخواد.
ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت:
-کمک؟ از تو چه کمکی برای اون ساخته‌اس؟
-آروشا برات همه چیزو می‌گه تو فعلا بگو چه بلایی سر آرشین اومده.
-با باباش بحثش شد درگیر شدن.
-سر چی؟
-سر تو!
*****
(راوی)
گوشی به دست و مضطرب طول و عرض اتاق رو طی می‌کرد. استرس تمام جانش را گرفته بود. با لرزیدن گوشی در دستش، نگاه بی‌تابش را به صفحه دوخت. با دیدن اسم روی گوشی خشمگین و با بغض دکمه اتصال را کشید.
-بله؟
با بغض و خشم آشکاری فریاد کشید:
-برای چی زدیش؟ قرار ما این نبود نامرد، اون پسرته.
از پشت خط صدای قه‌قهه منفورش بلند شد و خشمش را چند برابر کرد.
-جوش نزن. یادت نرفته که همه چیز رو خودت ساختی. از همون موقع که باعث مرگ خانواده افخم شدی و نزاشتی اون پسره شایانو بکشم تا الان که همه‌اشون برام شدن دردسر.
با مکث کوتاهی ادامه داد:
-نگران نباش. همه‌اشون برام بازیچه‌ان، منم عاشق بازی کردنم. پس بیا بچرخیم. برنده این بازی منم.
با صدای بوق که نشان از قطع شدن مکالمه بود، مبهوت نگاه به صفحه گوشی کرد. چشمه اشکش مدام پر و خالی می‌شد. پس سر انجام او چه بود؟ زانو زد کف اتاق و هق‌ هق‌اش را آزاد کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(آرشین)
پلک زدم. سرم اندازه کوه سنگین بود و گلوم شدیدا می‌سوخت. پلک‌هام ملتهب بودند و احساس می‌کردم دو گوی آتشین به جای چشم دارم. نیم خیز شدم که سمت کلیه‌ام تیر کشید. صورتم از درد جمع شده و آخ آرومی گفتم. با گیجی نگاه به اتاق آشنایی انداختم که اتاق خودم نبود. با کمی فکر کردن، دیدن اطراف و فشار آوردن به مغزم فهمیدم اتاق آروشاعه. بیشتر به مغزم فشار آوردم که با به یاد آوردن همه چیز، با اعصابی خورد و متشنج سعی کردم بلند بشم. با دردی که تو تنم پیچید، آخ نسبتا بلندی گفتم. با صدای گرفته کسی برگشتم به سمت صدا که با شراره با صورت پف کرده و خواب‌آلو مواجه شدم. با گیجی و حالت گنگی نگاهم می‌کرد. توی چشم‌هاش چند نوع حس بود.
دلتنگی.....
حسرت....
ناباوری....
و عشق...
عجیب دلم به آغوش کشیدنش رو می‌خواست اما با به یاد آوردن اینکه پویان رو به خونه راه داده بودن و دلیلش رو نمی‌دونستم اخم کردم. یه لحظه چشم‌های نگرانش، بال بال زدن‌هاش برای خوب شدنم و عشقی که توی تک تک رفتارهاش بود خوشی عالم با این حال مریضم ریخت تو دلم. با صدای گرفته لب باز کردم:
-چی ش....
یه دفعه توی آغوش گرم شراره فرو رفتم. حرف تو دهنم ماسید و با چشم‌های از حدقه در اومده به صدای بغض دارش گوش می‌کردم که می‌گفت:
-من خواب نیستم. تو واقعا به هوش اومدی.
به خودم اومدم و دستم رو دورش حلقه کردم.
-آره عزیزم. به هوش اومدم. تو خواب نیستی اما انگار من خوابم که این خانم کوچولو منو بغلم کرده.
مشغول نوازش موهاش بودم که سرشو از روی سی*ن*ه‌ام برداشت و چشم‌های اشکی و سیاه رنگش رو دوخت به چشم‌هام و با عشق لب زد:
-دوستت دارم.
شوکه و ناباور زل زدم توی چشم‌هاش تا اومدم بگم منم دوسش دارم در باز شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
شراره هول شده کنار کشید و فورا دستمو گرفت طوری که اگه کسی ببینه فک کنه داره نبضمو می‌گیره. خودمم هول کرده بودم هم از اعتراف شراره هم ورود ناگهانی شخصی. با باز شدن در و دیدن معین و شایان خیالم یکم راحت شد. شایان و معین با دیدن چشم‌های بازم اول یکم تعجب کردن اما بعد فورا پا تند کردن به سمتم. معین با لبخند پر ذوقی شراره رو کنار زد و شروع کرد به معاینه کردنم. شایان کنار شراره وایساد و در همون حال که نگاهش رو به من دوخته بود با اون مشغول صحبت شد.
-شراره چرا نیومدی بگی آرشین به هوش اومده؟
-داداش، همین الان متوجه شدم.
-به هر حال باید صدامون می‌کردی.
-میگم همین الان متوجه شدم. دیشب باز تب داشت. تا صبح بالا سرش بودم پاشویه‌اش کردم، دارو بهش دادم. نفهمیدم کی خوابم برد. بیدار شدم دیدم زل زده بهم. فکر کردم خوابم.
با لبخند بهم چشم دوخت. خدای من! واقعا تا صبح بالا سرم بوده؟ مواظبم بوده؟ صبر کن ببینم مگه چند وقته بی‌ هوشم؟ بی توجه به معین که همش داشت می‌پرسید:
-این چند تاست؟
دو انگشت جلوم گرفته بود و تکون می‌داد، سوالم رو پرسیدم:
-من چند وقته بی‌هوشم؟
شایان نیم نگاهی به شراره کرد و جواب داد:
-سه روز.
شاخ دراوردم سه روز؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
تا جایی که یادم میاد با بابا درگیر شدم. با یاد آوری بحثم با بابا و خواسته احمقانه‌اش تمام تنم از خشم شروع به لرزیدن کرد. مردک خجالت نمی‌کشه جلوی منی که پسرشم ازم می‌خواد دختر براش جور کنم. اونم شراره رو! با فکرش رگای گردن و پیشونیم باد کرده و غیرتم داشت خفه‌ام می‌کرد. باید هر چه زود تر به صلیب سیاه نفوذ کنیم. من می‌دونم بابام خلاف کاری قدرتمنده ولی شک ندارم رئیس صلیب سیاه نیست. مطمئنم پای یه نفر دیگه وسطه ولی کی؟

(راوی)
دور میز گرد و شیک چوبی طرح نشسته بودند. واقعا از همه جا و همه چیز مایه گذاشته بود تا بتواند وارد باند شود. پیشنهاد شراره هم بد فکری نبود اما غیترتش اجازه نمی‌داد پس مجبور بود به فکر کردن برای راه دیگر. امکان نداشت شراره را دو دستی تقدیم پدرش کند. از آن طرف شایان، با جرقه ای در ذهن آشوبش ، یک مرتبه بلند شد به طوری که صندلی‌اش با شتاب به زمین کوبیده شد. آروشا و شراره با تعجب و آرشین با تشویش نگاهی پر خشم به او انداخت.
-چته پسر؟ مثل وحشی چرا بلند میشی؟
شایان اما بی اهمیت به لحن صحبت آرشین پاسخ داد:
-داداش جمع کن باید برات آستین بالا بزنم.
چشم‌های گرد شده و ترسیده همه‌شان، به شایان دوخته شده بود. شایان اما بی توجه رو به شراره کرد. واقعا برای غیرتش متاسف بود اما چاره‌ای نبود و چه کسی مطمئن تر و عاشق تر از آرشین برای شراره وجود داشت؟
-شراره و آرشین باید با هم ازدواج کنین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(شراره)
با دهن باز بهش نگاه می‌کردم. بقیه هم کمتر از من نبودن. با چشم‌های گرد و حالتی پریشون به شایان خونسرد نگاه می‌کردن. آرشین از شوک خارج شده و بلند شد و در حالی که دستاشو وارد جیبش می‌کرد گفت:
-شایان اصلا می‌فهمی چی می‌گی؟
شایان اما خونسرد جواب داد:
-آره ولی انگار تو نفهمیدی.
آرشین عصبی دستاش رو روی میز کوبید و گفت:
-تو این وضعیت آخه وقتشه؟
غمگین زل زدم به آرشین. یعنی از ازدواج با من انقدر بدش میاد؟ نکنه واقعا از من خوشش نمیاد.
با بد خلقی و صدای دو رگه که از خشم سر چشمه می‌گرفت گفتم:
-ببخشیدا ولی اگه از من خوشت نمیاد و این همه سال دوری باعث شده حست به من تغییر کنه، نیاز نیست بکوبی تو صورتم. می‌تونی فقط بگی که با این موضوع مشکل داری منم که نترشیدم با یکی دیگه....
وسط حرفم پرید و با خشم داد زد:
-بسه شراره. چرا اینجوری می‌کنی؟ نمی‌فهمی ممکنه ازدواج ما باعث بشه تو خطر بیوفتی؟ ممکنه بلایی سر من بیاد می‌خوای چیکار کنی؟
بهت زده نگاهش می‌کردم. ممکن بود هر اتفاقی بیوفته. خب، ولی من می‌خوام در هر شرایطی همراهش باشم.
تا اومدم جواب بدم شایان محکم و جدی و دست به سی*ن*ه گفت:
-حق نداری صداتو بالا ببری سر شراره.
آرشین سریع شروع به دفاع کردن از خودش کرد:
-آخه ببین چی می..
جدی تر گفت:
-برام مهم نیست حق با کیه. تو سر زن جماعت صداتو بالا می‌بری؟ اینجور می‌خوای ثابت کنی مردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
صورت آرشین با رب گوجه فرنگی چین چین فرقی نمی‌کرد. حسابی ذوق کرده بودم که آرشین ازم بدش نمیاد.
-مراسم عقد و عروسی رو همین پنج شنبه و جمعه انجام میدیم.
شایان اینو گفت و پشت کرد که بره بیرون از آشپزخونه که آرشین گفت:
-داداش عجله نکن.
شایان قاطی کرد و برگشت سمتش و با دست کوبید وسط سی*ن*ه‌اش. هوار کشید:
-آرشین داری حرصمو در میاری. اگه خواهرمو دوست نداری کسایی هستن که خاستگارشن. این آخرین شانسیه که بهت دادم تا شراره رو برای خودت کنی. اون دختر خوشگلیه نمی‌تونم تا آخر عمرم بزارم مجرد بمونه.
(راوی)
-از ِکی تا حالا؟
سی*ن*ه‌ی آرشین بالا و پایین شد و با گرفتگی پرسید:
-چت شده تو شراره؟ دیگه نگام نمی کنی، ازم فرار می کنی. مگه من چی کار کردم که لایق این همه بی محلیت شدم؟
شراره خیره به سقف تاریک در دل به او خندید اما ردی از خنده بر چهره‌اش نمایان نشد. با سکوتش، آرشین آهسته گفت:
-می دونم بدی بهت زیاد کردم، ولی همیشه هم بد نبودم.
بیشتر اوقات سعی کردم درکت کنم و بذارم هر جوری
که دوست داری زندگی کنی اما از خودت پرسیدی چرا؟گذاشتی بهت توضیح بدم؟
شراره با همان تن صدای پایین گفت:
-توضیح رو به آدمی می دن که مهم باشه. تو بهم ثابت کردی که بی ارزش هم هستم. انقدر بی ارزش که حتی خیلی راحت با روحم بازی کردی.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین