جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobina_h با نام [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,363 بازدید, 76 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobina_h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
دکتر ماسکشو پایین کشید و با خونسردی به چشمای نگران ما زل زده و دهن باز کرد.
-آقایون آروم باشید. مریض شما چند ثانیه ایست قلبی داشت و از اونجا که معلومه یه سری مشکل این وسط هستن که ما ازشون آزمایش گرفتیم تا مشخص بشن آیا حدسیات ما درست بوده یا خیر؟
از بین ما رد شد و من آوار شدم روی صندلی. دیدم که شایانم فروپاشید و دیگه مهم نبود چرا شایان انقدر نگران شراره‌اس مهم این بود که من دیگه قلبم نمی‌زد. ایست قلبی؟ چرا؟ چجور؟ مگه شراره ۲۳ سالش بیشتر نیست؟ چرا نمی‌تونم درست زندگی کنم کنار کسی که دوسش دارم؟ می‌ترسیدم. واقعا از از دست دادن این شراره هم می‌ترسیدم. به خودم مسلط شدم. من باید قوی باشم که شراره بهم تکیه کنه. یه کاری می‌کنم این موضوع رو فراموش کنه ولی باید بدونم چه خبر شده. بلند شدم و رفتم کنار شایان. کنارش نشستم که سرشو آروم به سمتم چرخوند. چشماش سرخ سرخ بود گریه می‌کرد! مات نگاهش می‌کردم. از من بیشتر دوسش داره؟ اومدم لب باز کنم که یهو خودشو توی بغلم انداخت و مثل بچه ها زد زیر گریه. چی شد؟ آروم به خودم اومدم و از خودم جداش کردم.
-شایان. تو...تو شراره رو میشناسی؟
خدا می‌دونه تا این دو جمله رو گفتم قلبم وایساد. از فکر اینکه شایان و شراره یه وقت با هم بودن و عاشق بودن دنیام آوار می‌شد روی سرم.
با هق هق لب باز کرد و خدا می‌دونه با هر کلمه‌اش من جون کندم.
-شراره همون....همون شراره خودمونه. خوا..هرم
دوباره زد زیر گریه. شراره ؟
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
مات شده نگاهمو دوختم به در بسته اتاق. شراره باور نمی‌کنم تو همون عشق خودم باشی. باور نمی‌کنم زنده بودی. باورم نمی‌شه که دوباره دارمت. با شتاب از روی صندلی بلند شدم و به سمت در اتاقی که توش بود رفتم. درو با قدرت هل دادم و وارد اتاق شدم. باید از خودش بشنوم چرا؟ باید از خودش بپرسم آیا راسته؟ باید بدونم. من حقمه که بدونم چرا این همه وقت نداشتمش. با چه گناهی از من خودشو دور کرده؟ چرا سهم من از عشقم فقط دوری و حسرت بوده؟ چه حسی باید داشته باشم؟ نمی‌دونم. مثل خوابه. مثل رویا. جلو رفتم و کنار تختش روی صندلی نشستم. نگاهم روی صورتش پخش شد. صورتش سفید شده بود و به دستش سرم وصل شده بود. قلبم فشرده شد از دیدن عشقم تو این حالت.
باید مطمئن شم این همون شراره خودمه. دیگه نمی‌زارم هیچکی ما رو از هم جدا کنه. نمی‌زارم. نفهمیدم چجور صورتم از اشک خیس شده بود اما شوری اشک رو احساس می‌کردم. سرم رو روی دستش گذاشتم و برای اولین بار بعد از این چند سال آروم بودم. مثل جریان رود....
********
با حس تکون خوردن چیزی زیر سرم آروم چشم باز کردم. درک موقعیتم یه مقدار سخت بود. بیمارستان بود. اوه خدای من شراره! مثل جت بلند شدم و بالای سرش وایستادم. چشماش نیمه باز بود. آروم صداش زدم.
-شراره
سرشو خیلی کم چرخوند به سمتم. دستش رو آروم بالا آورد و ماسک اکسیژن روب دهنش رو برداشت. صدای ضعیفش رو شنیدم.
-آ..آب
جلو رفته و دستشو از روی ماسک برداشتم و کنارش روی تخت قرار دادم و ماسک رو روی دهنش گذاشتم.
-آروم باش خانوم کوچولو بزار الان می‌گم دکتر بیاد. نمی‌دونم میتونم بهت آب بدم یا نه.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
چشاش رو بی حال باز و بسته کرد. از در بیرون رفتم تا دکتر رو صدا کنم. قلبم با سرعت نور می‌زد. یعنی ممکنه اشتباه شده باشه؟ ممکنه دروغ باشه؟ ممکنه نشه؟ نکنه قلبش مشکل خاصی داشته باشه؟ نه. نه خدا نکنه. تازه دارم به زنده بودن شراره امیدوار می‌شدم حقم نیست یهو ناامید بشم.
دکتر رو آخر راهرو دیدم که با پرستاری سر توی برگه ای داشتن. فکر کنم سنگینی نگاهم رو حس کرده که به ستم برگشت و منم کم‌کم نزدیک می‌شدم بهشون.
با تعجب نگاهی بهم انداخت.
-سلام. چیزی شده؟ فکر کنم گفتم که می‌رسم خدمتتون.
بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم و فقط لبخندی که ناشی از اتفاقات عجیب و رویایی اطرافم بود تبدیل به اخم شد.
-مریض من به هوش اومده.
خونسرد نگاهم کرد و گفت.
-شما بفرمایید الان می‌رسم خدمتتون.
راهمو به سمت اتاقی که شراره توش بود کج کردم که با صحنه جالبی مواجه شدم. شایان روی صندلی ها جنین وار توی خودش جمع شده بود و خواب بود. شبیه بچگیامون شده بود. نزدیکش رفتم و دست روی شونه‌اش گذاشتم و آروم تکونش دادم.
-شایان داداشم. شایان پاشو.
آروم چشمای قرمزشو که نشون می‌داد قبل خواب حسابی گریه کرده رو باز کرد. شتاب زده بلند شد و ترسیده و پشت سر هم پرسید.
-چی‌شد؟ شراره خوبه؟ آروشا چی‌شد؟ .....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
میون حرفش پریدم. پاک یادم رفته بود خواهرمو. با دست کوبیدم رو پیشونیم و رو به شایان گفتم.
-شایان من یادم رفت برم سراغ آروشا ببینم چی شد بهش. تو برو ببین چیشده؟ نگران شراره نباش حالش خوبه فقط دکتر بیاد نظر قطعی رو بده و تمام. می‌تونیم ببریمش خونه و ببینیم چه خبره چون من هنوز باورم نشده که پیدا شده. که اصلا زنده بوده. آروم و مطیع سر تکون داد و از بخش قلب و عروق خارج شد. به سمت اتاق شراره پا تند کردم. با برخورد دستم به دستگیره در صدای آشنایی به گوشم خورد و اخمام رو کشیدم تو هم. لعنتی! این از کجا پیداش شد؟
-تو این اتاقه؟
برگشتم و زل زدم به این مرد پررو. دست به سی*ن*ه نگاهم رو دوختم به نگاه غمگینش.
با چه جرئتی دل می‌سزوند برای کسی که هستی من بود؟
-آره ولی به تو ربطی نداره
بدون توجه به حرفم دستش به سمت دستگیره در رفت. فورا دستشو گرفتم و پیچوندم و فهمیدم برای اینکه فریاد از درد نکشه لب هاش رو بهم فشار می‌داد.
گوشه راهرو بودیم و دید زیاد نداشتیم. به دیوار کوبیدمش و یقشو سفت چسبیدم.
از لای دندان های کلید شدم غریدم.
-پویان پا روی دم من نزار. نزار مادرتو به عزات بنشونم. روی خط قرمزم دست بزاری دست میزارم روی کل زندگیت. ولش کرده و عقب کشیدم. رو برگرداندم که راهم را پیش بگیرم که با صدای دردمنش برگشتم و نگاه کردم به مردی که گوشه دیوار سر خورده و سعی داشت با اون دست دردناکش بلند شه. با غرور و لذت نگاهش کردم که با سختی بلند شد. روبه‌روم ایستاد و دردی که توی صداش موج می‌زد تهدید وار زمزمه کرد.
-مواظب باش چی میگی. خط قرمز تو کسیه که دوسش دارم پس...
تو دهنش کوبیدم و یقه‌اش رو گرفتم. به چه حقی می‌گفت عشق من عشق اون هم هست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
انقدر زدم تا آروم بشم. می‌دونستم جوان مردانه نیست که از بی حالیش سواستفاده کنم و بزنمش در حالی که اون جونی برای دفاع نداره . ولی چیکار کنم؟ مگه مقصر منم؟ جسم خونی و بی جونشو ول کردم و گوشیمو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و با گرفتن شماره صابر کنار گوشم چسبوندم.
-جانم آقا
نگاهمو به پویان دوخته و گفتم.
-صابر همین حالا بیا بیمارستان ابن سینا یکیو برسون خونش.
بدون اینکه وایسم جواب بده قطع کردم. آروم گوشیو توی جیبم گذاشتم و به سمتش پا تند کردم. کنار جسم خونی و بی جونش زانو زدم و زل زدم توی چشاش که درد توشون بیداد می‌کرد.
-ببین پسر جون اینبار ازت گذشتم. الانم راننده میاد می‌بردتت خونه‌ات پیش دخترت زندگیتو کن دست روی زندگی منم نزار که بد می‌بینی. وارد اتاق شراره شدم و کنار تختش نشستم. خواب بود. چه آروم و معصوم. توی چهره‌اش دقیق شدم. چیز زیادی از قیافه شراره خودم یادم نبود اما می‌تونم شباهتشون رو تشخیص بدم. درد توی صورت خوشگلش معلوم بود چون رنگش پریده و چینی بین ابرو هاش افتاده بود. یعنی همه چی تموم شد؟ یعنی قراره بهم دیگه برسیم؟ تموم ؟ عجیبه اگه اینجور باشه
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
نمی‌دونم چقدر بهش خیره موندم که در باز شد و قامت شایان و آروشای سِرُم به دست توی اتاق نمایان شدن. آروم نگاه از شراره گرفتم و به چشمای پر اشک شایان خیره شدم. سست و بی تعادل جلو اومد و کنار تخت شراره وایساد و کنار تختش روی صندلی نشست. بغض توی صورتش بیداد می‌کرد. دست روی سر شراره کشید و شروع به حرف زدن کرد.
-شراره پاشو خواهری.
بغض فرو خورد.
-پاشو بهت بگم این مدت که نبودی چیا شد. پاشو باید بهم بگی کجا بودی چی کردی!
حرف زد و حرف زد و منم جلوشو نگرفتم. بغض کردم ولی مرد که گریه نمی‌کنه. بلند شدم تا از اتاق بیرون برم که چشمم به آروشا افتاد. نمی‌دونم چی تو نگاهش بود اما منو می‌ترسوند. اومدم حالشو بپرسم که در باز شد و دکتر وارد اتاق شد. سرشو از توی برگه های تو دستش بیرون کشید و آروم اما محکم سلام داد.
سر تکون دادم ولی آروشا و شایان جوابشو دادن.با حس سنگینی نگاهی برگشتم که متوجه شدم شراره بیدار شده. خودمو به تختش رسوندم.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
کنارش وایسادم و لب زدم.
-خوبی؟
آروم چشماشو باز و بسته کرد. دکتر اومد سمتمون و با خوش رویی گفت.
-حال مریض ما چطوره؟ خیلی مقاومی ها
از این همه صمیمیت اصلا خوشم نیومد و اخمامو کشیدم تو هم. آخه دکتر به این پیری و معرکه گیری؟ شایان بی قرار بود و دلیلشو نمی‌دونستم. یه لحظه حالش بد شده دیگه این همه بی تابی مگه می‌خواد؟ نمی‌دونم چرا اما حسی درون منم وول می‌خورد و مدام فریاد می‌کشید به همین سادگی بهم نمی‌رسید! دکتر نگاهش توی نگاه نگران شایان افتاد و لب باز کرد برای صحبت کردن و خدا می‌دونه اون حرفا چقدر آرامشم رو بهم ریختن.
-خب خانم شراره شیرزاد، دخترم شما قبلا قرص مصرف می‌کردی برای قلبت؟
یعنی چی؟ این چی می‌گه؟ مگه قلب شراره چشه؟ برگشتم و به چهره بی حال شراره نگاه کردم. ماسک رو بی جون از روی دهنش برداشت و با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد شروع به جواب دادن به سوالای دکتر کرد.
-بله. تا همین چند روز پیش
یعنی چی؟ چرا هیچ‌کی درست جواب نمی‌ده ببینم اینجا چه خبره؟
-هوووممم. خب دخترم ببین دوز قرص های شما بالاس ولی کافی نیست من شما رو چکاپ کردم و آزمایش خون ازت گرفتم. توی جریان خونت به اندازه کافی از مواد دارو وجود نداره که بتونه قلبت رو وادار کنه بهتر بتپه. فعلا نیاز به عمل ندارید ولی من شما رو توی لیست میزارم و خب چون مورد اورژانسی نیستین متاسفانه می‌اوفتید آخر لیست. متاسفانه اون قسمت سوراخ توی قلبتون خیلی رشد داشته و عصب های اون قسمت خیلی خوب کار نمی‌کنن.
دکتر داشت توضیح می‌داد و من انگار گوش هام کیپ شده بودن. جز بخش سوراخ توی قلبتون هیچی رو نمی‌شنیدم. حقیقت مثل پتک توی سرم کوبیده می‌شد. من دارم شراره رو از دست می‌دم؟ نمی‌دونم چی شد که حس از پاهام رفت و با زانو زمین خوردم. نگاه ها همه سمت من چرخید و دکتر با عجله روبه‌روی من دو زانو نشست. حرکت لب هاش رو می‌دیدم ولی هیچی درک نمی‌کردم جز اینکه شراره نیومده داشت می‌رفت. صدای های مبهمی از جیغ و فریاد توی گوشم پیچید و بعدش سیاهی بود و سیاهی....
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
چشمامو که باز کردم گیج بودم. اینجا کجاست؟ چقدر سرم درد می‌کنه! دستمو آوردم بالا که بزارم روی سرم و متوجه سنگینی خاصی شدم. سِرُم توی دستم بود ولی چرا؟ به مغزم فشار آوردم که با به یاد آوردن اتفاقات مو به تنم راست شد. با هول و ولا بلند شدم و سرم رو از دستم کشیدم و به سوزشش اهمیت ندادم. شراره حالش خوب نیست و من گرفتم کپه مرگمو گذاشتم ؟ در اتاقو باز کردم که متوجه شدم شایان بی قرار روی صندلی نشسته و سرشو بین دستاش گرفته و با پاش روی زمین ضرب گرفته. تلو تلو خوران نزدیک رفتم و دستمو روی شونه‌اش گذاشتم که سرشو آورد بالا. چشماش قرمز بود و با غم نگاهم می‌کرد. اومدم حرف بزنم که پیش‌دستی کرد و دستشو به علامت سکوت بالا آورد.
-آرشین ببین میدونم حتی بیشتر از من ناراحتی که شراره به این بیماری مبتلاس. من کلی فکر کردم و دیدم ما می‌تونیم یه زندگی عادی مثل بقیه مردم داشته باشیم و هم‌زمان هم می‌تونیم باند صلیب سیاهو مختل کنیم.
بغض کرده بودم. منم دلم یه زندگی عادی می‌خواست. بی دقدقه و آروم کنار کسی که دوسش دارم و می‌دونم دوسم داره. سرمو پایین انداختم و آروم زیر لب گفتم.
-منم موافقم! دلم یه زندگی می‌خواد با آرامش مثل بقیه مردم. خوشیم این باشه که بیام خونه پیش زنم. از خونم بوی غذا بیاد و سه تا دختر خوشگل داشته باشم. کنار هم زندگی خوب و لذت بخش داشته باشیم.
می‌خواستم به شراره پیشنهاد ازدواج بدم. چه خوش خیال بودم که فکر می‌کردم دیگه به آرامش رسیدم! هنوز سایه خیلیا روی زندگیم بود از جمله پدرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
(شراره)
یه هفته از بستری شدنم توی بیمارستان گذشته بود و امروز ترخیص می‌شدم. آروشا شاد و خندون وارد اتاق شد و یه پلاستیک رو پرت کرد توی بغلم. با چشمای گرد شده نگاهش می‌کردم. وا خل شده! خنده ریزی کرد.
-چشاتو شبیه خر شِرک نکنا! اینا لباساته بیا کمکت کنم بپوش بریم که کلی کار داریم.
بی حرف دستمو توی پلاستیک بردم و با لمس کردن پارچه، اونا رو بیرون کشیدم. آروشا جلو اومد و کمک کرد لباسام رو بپوشم. هنوز گیج بودم که الان باید چه واکنشی نشون بدم؟ الان که همه چیز عوض شده و واقعا ترسناک به نظر می‌رسه این آرامش عجیب.
هنوز سمت چپ قفسه سینم درد می‌کرد و گاهی نفسمو می‌برید.
با زحمت آروشا زیر بغلمو گرفت و نفس نفس زنان با اون درد طاقت فرسا از اتاق خارج شدیم. به محض باز شدن در نگاهم به دو مردی افتاد که منتظر بودن لباسمو بپوشم و بریم از این بیمارستان عذاب آور. با دیدنم هر دو اومدن جلو و آروشا آروم زیر بغلمو ول کرد که جون از پاهام رفت و داشتم با مخ می‌خوردم زمین که توی جایی نرم فرو رفتم. شایان منو گرفته بود و چشمام توی چشمای پر مهر و غصه داداشم بود که یهو دستی زیر پاهام و دستی دور کمرم حلقه شد و از زمین کنده شدم. جیغ خفه ای کشیدم و دستمو دور گردن کسی که بغلم کرده بود انداختم و سفت چسبیدم. چشمامو که با ترس بهم فشار می‌دادم آروم باز کردم. توی بغل امن آرشین بودم!
لبخند کجی روی لبش بود. آروم زیر گوشم زمزمه کرد.
-کوچولوی ترسو
کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد.
به سمت ماشین رفتیم و آرشین منو روی صندلی عقب گذاشت، آروشا کنارم نشست و آرشین و شایان جلو نشستن. آرشین روی صندلی شاگرد و شایان روی صندلی راننده پشت فرمون نشست. ماشین رو سکوت برداشته بود و انگار کسی قصد نداشت این فضا رو عوض کنه. نگاهم به بیرون شیشه بود و خیابون و آدم هایی که قطعا هر کدوم یه مشکل تو زندگی داشتن و من خبر نداشتم! با حس سنگینی نگاهی چشم چرخوندم و آرشین و شایان از آینه نگاهم می‌کردن. با چند لحظه مکث شایان این و اون پا کرد و بالاخره شروع به صحبت کرد.
-شراره ما هممون تازه همو پیدا کردیم.
حواس آروشا هم به ما جمع شد و نگاهشو از شیشه سمت خودش به سمت ما سوق داد. منتظر ادامه حرفاش بودم که انتظارم زیاد طول نکشید.
-می‌خوام درباره اون شب بدونم. هممون درباره اتفاق هایی که افتاد برامون می‌گیم ولی بعدش تاکید می‌کنم هیچ‌ک.س دیگه نباید به اون روزای عذاب آور فکر کنه. اینم که قراره از خاطرات تلخمون بگیم جهت نزدیک تر شدنمون به هم و اینه که حق هممونه بدونیم سرگذشت عضو های خانوادمون رو. ازت خواهش می‌کنم بزار خواهرمو بشناسم.
چشم های پر خواهششو بهم دوخت. حق داشت! حق داشتم! آروم لب زدم.
-باشه
ماشین رو کنار پارکی نگه داشت
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
دستگیره در رو کشیدم و پیاده شدم. از ماشین که دور شدیم شایان قفل ماشین رو زد و آروشا آروم و سر به زیر بود و معلوم بود تو فکره. این آروشا واقعا با آروشایی که میشناسم فرق داره! آرشین اخمو و جدی شونه به شونه‌ام را می‌اومد و دلم قرص بود از بودن کسایی که تازه اومدن اما سال هاست که می‌شناسمشون. با رسیدنمون به کافه دنجی که توی پاک بود استرسم زیاد شد. حالا چجور باید براشون بگم؟ چیا قراره بشنوم؟ با ورود به کافه، موزیک دلنشینی گوشمو نوازش کرد. فضای کافه به قدری شیک و آروم بود که استرسم یهو ریخت. کل نمای کافه چوبی بود و با هالوژن روشن شده بود.
گوشه ای دنج پیدا کرده و نشستیم. سرمو پایین انداخته بودم و میترسیدم بخوام حرفی بزنم. از به یاد آوردن اون روزا وحشت داشتم. با صدای شایان سرمو آوردم بالا و نگاهی به چشماش کردم.
-شراره خواهش می‌کنم بگو!
صدای کلافه اش توی سرم اکو شد و اکو شد تا شد زنگ هشدار. نفس عمیق کشیده و دهن باز کردم برای صحبت.
-اون شب تو بهم گفته بودی پشت استخر قایم شم. منم اونجا موندم تا بیای اما صدای گلوله ها وحشتناک بودن. با دیدن جنازه مامان و بابا و صدای فریاد تو، من ترسیدم و فرار کردم. بعد از اون توی خونه یه نفر مشغول به کار شدم. واقعا اون خانم مسن ادم خوبی بود اما دخترش نه. بهم انگ دزدی زد و منو از اونجا بیرون کرد. تو کوچه ها پرسه می‌زدم و برای یه لقمه نون حاضر بودم هر کاری انجام بدم. توی یه کافه مشغول شدم و کمی پول پس انداز کردم و تونستم یه خونه نقلی اجاره کنم ولی وسیله نداشتم. کم‌کم با کمک صاحب خونه یه مقدار وسیله برای خونه خریدم. مثل بالشت و تشک و یه گاز کوچیک و یخچال. تنها چیزای مورد نیازم اینا بودن. گذشت تا یکیو پیدا کردم برام مدرک جعلی درست کرد و افتادم دنبال انتقام و سر از شرکت درآوردم. بقیه اش هم که هیچی دیگه می‌دونید. توی چشم های همشون تعجب موج می‌زد
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین