- Apr
- 172
- 546
- مدالها
- 2
دکتر ماسکشو پایین کشید و با خونسردی به چشمای نگران ما زل زده و دهن باز کرد.
-آقایون آروم باشید. مریض شما چند ثانیه ایست قلبی داشت و از اونجا که معلومه یه سری مشکل این وسط هستن که ما ازشون آزمایش گرفتیم تا مشخص بشن آیا حدسیات ما درست بوده یا خیر؟
از بین ما رد شد و من آوار شدم روی صندلی. دیدم که شایانم فروپاشید و دیگه مهم نبود چرا شایان انقدر نگران شرارهاس مهم این بود که من دیگه قلبم نمیزد. ایست قلبی؟ چرا؟ چجور؟ مگه شراره ۲۳ سالش بیشتر نیست؟ چرا نمیتونم درست زندگی کنم کنار کسی که دوسش دارم؟ میترسیدم. واقعا از از دست دادن این شراره هم میترسیدم. به خودم مسلط شدم. من باید قوی باشم که شراره بهم تکیه کنه. یه کاری میکنم این موضوع رو فراموش کنه ولی باید بدونم چه خبر شده. بلند شدم و رفتم کنار شایان. کنارش نشستم که سرشو آروم به سمتم چرخوند. چشماش سرخ سرخ بود گریه میکرد! مات نگاهش میکردم. از من بیشتر دوسش داره؟ اومدم لب باز کنم که یهو خودشو توی بغلم انداخت و مثل بچه ها زد زیر گریه. چی شد؟ آروم به خودم اومدم و از خودم جداش کردم.
-شایان. تو...تو شراره رو میشناسی؟
خدا میدونه تا این دو جمله رو گفتم قلبم وایساد. از فکر اینکه شایان و شراره یه وقت با هم بودن و عاشق بودن دنیام آوار میشد روی سرم.
با هق هق لب باز کرد و خدا میدونه با هر کلمهاش من جون کندم.
-شراره همون....همون شراره خودمونه. خوا..هرم
دوباره زد زیر گریه. شراره ؟
-آقایون آروم باشید. مریض شما چند ثانیه ایست قلبی داشت و از اونجا که معلومه یه سری مشکل این وسط هستن که ما ازشون آزمایش گرفتیم تا مشخص بشن آیا حدسیات ما درست بوده یا خیر؟
از بین ما رد شد و من آوار شدم روی صندلی. دیدم که شایانم فروپاشید و دیگه مهم نبود چرا شایان انقدر نگران شرارهاس مهم این بود که من دیگه قلبم نمیزد. ایست قلبی؟ چرا؟ چجور؟ مگه شراره ۲۳ سالش بیشتر نیست؟ چرا نمیتونم درست زندگی کنم کنار کسی که دوسش دارم؟ میترسیدم. واقعا از از دست دادن این شراره هم میترسیدم. به خودم مسلط شدم. من باید قوی باشم که شراره بهم تکیه کنه. یه کاری میکنم این موضوع رو فراموش کنه ولی باید بدونم چه خبر شده. بلند شدم و رفتم کنار شایان. کنارش نشستم که سرشو آروم به سمتم چرخوند. چشماش سرخ سرخ بود گریه میکرد! مات نگاهش میکردم. از من بیشتر دوسش داره؟ اومدم لب باز کنم که یهو خودشو توی بغلم انداخت و مثل بچه ها زد زیر گریه. چی شد؟ آروم به خودم اومدم و از خودم جداش کردم.
-شایان. تو...تو شراره رو میشناسی؟
خدا میدونه تا این دو جمله رو گفتم قلبم وایساد. از فکر اینکه شایان و شراره یه وقت با هم بودن و عاشق بودن دنیام آوار میشد روی سرم.
با هق هق لب باز کرد و خدا میدونه با هر کلمهاش من جون کندم.
-شراره همون....همون شراره خودمونه. خوا..هرم
دوباره زد زیر گریه. شراره ؟