- Apr
- 172
- 546
- مدالها
- 2
[پویان]
چشمامو که باز کردم هیچی رو به یاد نداشتم. سعی کردم توی جام نیم خیز بشم که سرم تیر کشید. چه خبره؟ چشمامو بستم و با انگشت اشاره و سبابه چشمامو فشردم. آخرین تصاویری که به فکرم خطور کردن این بود که خیلی زیاده روی کردم و نتونستم اطلاعات زیادی جمع کنم. چشمامو آروم باز کردم. توی اتاقمم! چجور؟ نگاهی به کنارم کردم. آتوسا کنارم هپلی خوابیده بود و آب دهنش جاری بود روی بالشت. لبخندی رو لبم نقش بست که با فکر به اینکه چجور الان اینجام روی لبم ماسید. فکری به سرم زد. من که چیزی یادم نمیاد ولی قطعا آتوسا یادشه.
آروم خم شدم و طره ای از موهای بلند نازشو گرفتم و آروم توی دماغش بردم که اول نق و نوق کنان کمی جا به جا شد. انقدر کارمو تکرار کردم که بالاخره چشماشو باز کرد و اول خواست جیغ جیغ کنه که با دیدنم خنده قشنگی کرد
_سلام بابایی. بیدار شدی؟
_سلام بابا جونم. مگه میزاری بخوابم؟
_پاشو بابا. باید بری مهد کودک
درسته که فقط ۳ سالش بود اما به دلیل شغل من مجبور بود بره مهد. آروم بلند شد و خواست بره بیرون که دستشو گرفتم. برگشت و سوالی نگاهم کرد
_آتوسا دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_دیشب خاله شراره اومد خونه مادر جون سراغم بعد با دوستت آوردنت خونه. خاله شراره گفت خوابت برده. بهش گفتم میترسم تنها بخوابم برام قصه گفت. بعدشو یادم نیست آخه خوابم برد.
شراره؟ چجور؟ دارم دیوونه میشم چه اتفاقی افتاده؟
سریع لقمه نون و پنیر برای آتوسا گرفتم و آماده شدیم. دم در مهد پیاده اش کردم و خودم به سمت شرکت روندم. عصبی بودم. نکنه دیشب چیزی گفته باشم؟ با آخرین سرعت خودمو رسوندم به شرکت و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. جلوی آسانسور ایستادم. خرابه! پووووووف دستمو عصبی توی موهام کشیدم. الان ابن همه طبقه رو با پله برم؟ نمیدونم چی شد یهو فکرم رفت سمت شراره. اونم این همه رو با پله رفته؟ خسته نشده؟ نکنه چیزیش شده باشه؟ با این فکر زود پله ها رو پیمودم. آخرین طبقات دیگه نفسی برای ادامه دادن نداشتم اما چاره ای نبود. با یه نفس عمیق ادامه راه رو رفتم. به طبقه که رسیدم دستمو بند دیوار کردم تا نقش زمین نشم. نفس نفس زنان خودمو جمع و جور کردم که چشمم به شراره افتاد. با چشمای گشاد شده پشت میز کارش دستش روی هوا خشک شده بود. با خس خس سلامی گفتم که فورا جیم شد. کجا رفت؟ نکنه دیشب چیزی گفتم یا کاری کردم که ازم فرار کرد؟ ای وای چه گندی بود زدم؟ خودمو روی صندلی انتظارات ولو کردم و سرمو بین دستام گرفتم تو همین فکرا بودم که یه لیوان آب جلوم قرار گرفت. آروم سرمو آوردم بالا که با شراره با چشمای نگران مواجه شدم. نگران من شده؟ ته دلم یه جوری شد و من میترسم از این هوایی شدنا
_آقا پویان بخورید حالتون جا بیاد. آخه چرا از پله اومدید؟
لیوان رو گرفتم و لا جرعه سر کشیدم. تشکری کردم و ادامه دادم
_آسانسور خراب بود
چشمامو که باز کردم هیچی رو به یاد نداشتم. سعی کردم توی جام نیم خیز بشم که سرم تیر کشید. چه خبره؟ چشمامو بستم و با انگشت اشاره و سبابه چشمامو فشردم. آخرین تصاویری که به فکرم خطور کردن این بود که خیلی زیاده روی کردم و نتونستم اطلاعات زیادی جمع کنم. چشمامو آروم باز کردم. توی اتاقمم! چجور؟ نگاهی به کنارم کردم. آتوسا کنارم هپلی خوابیده بود و آب دهنش جاری بود روی بالشت. لبخندی رو لبم نقش بست که با فکر به اینکه چجور الان اینجام روی لبم ماسید. فکری به سرم زد. من که چیزی یادم نمیاد ولی قطعا آتوسا یادشه.
آروم خم شدم و طره ای از موهای بلند نازشو گرفتم و آروم توی دماغش بردم که اول نق و نوق کنان کمی جا به جا شد. انقدر کارمو تکرار کردم که بالاخره چشماشو باز کرد و اول خواست جیغ جیغ کنه که با دیدنم خنده قشنگی کرد
_سلام بابایی. بیدار شدی؟
_سلام بابا جونم. مگه میزاری بخوابم؟
_پاشو بابا. باید بری مهد کودک
درسته که فقط ۳ سالش بود اما به دلیل شغل من مجبور بود بره مهد. آروم بلند شد و خواست بره بیرون که دستشو گرفتم. برگشت و سوالی نگاهم کرد
_آتوسا دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_دیشب خاله شراره اومد خونه مادر جون سراغم بعد با دوستت آوردنت خونه. خاله شراره گفت خوابت برده. بهش گفتم میترسم تنها بخوابم برام قصه گفت. بعدشو یادم نیست آخه خوابم برد.
شراره؟ چجور؟ دارم دیوونه میشم چه اتفاقی افتاده؟
سریع لقمه نون و پنیر برای آتوسا گرفتم و آماده شدیم. دم در مهد پیاده اش کردم و خودم به سمت شرکت روندم. عصبی بودم. نکنه دیشب چیزی گفته باشم؟ با آخرین سرعت خودمو رسوندم به شرکت و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. جلوی آسانسور ایستادم. خرابه! پووووووف دستمو عصبی توی موهام کشیدم. الان ابن همه طبقه رو با پله برم؟ نمیدونم چی شد یهو فکرم رفت سمت شراره. اونم این همه رو با پله رفته؟ خسته نشده؟ نکنه چیزیش شده باشه؟ با این فکر زود پله ها رو پیمودم. آخرین طبقات دیگه نفسی برای ادامه دادن نداشتم اما چاره ای نبود. با یه نفس عمیق ادامه راه رو رفتم. به طبقه که رسیدم دستمو بند دیوار کردم تا نقش زمین نشم. نفس نفس زنان خودمو جمع و جور کردم که چشمم به شراره افتاد. با چشمای گشاد شده پشت میز کارش دستش روی هوا خشک شده بود. با خس خس سلامی گفتم که فورا جیم شد. کجا رفت؟ نکنه دیشب چیزی گفتم یا کاری کردم که ازم فرار کرد؟ ای وای چه گندی بود زدم؟ خودمو روی صندلی انتظارات ولو کردم و سرمو بین دستام گرفتم تو همین فکرا بودم که یه لیوان آب جلوم قرار گرفت. آروم سرمو آوردم بالا که با شراره با چشمای نگران مواجه شدم. نگران من شده؟ ته دلم یه جوری شد و من میترسم از این هوایی شدنا
_آقا پویان بخورید حالتون جا بیاد. آخه چرا از پله اومدید؟
لیوان رو گرفتم و لا جرعه سر کشیدم. تشکری کردم و ادامه دادم
_آسانسور خراب بود