جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobina_h با نام [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,636 بازدید, 76 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobina_h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
[پویان]

چشمامو که باز کردم هیچی رو به یاد نداشتم. سعی کردم توی جام نیم خیز بشم که سرم تیر کشید. چه خبره؟ چشمامو بستم و با انگشت اشاره و سبابه چشمامو فشردم. آخرین تصاویری که به فکرم خطور کردن این بود که خیلی زیاده روی کردم و نتونستم اطلاعات زیادی جمع کنم. چشمامو آروم باز کردم. توی اتاقمم! چجور؟ نگاهی به کنارم کردم. آتوسا کنارم هپلی خوابیده بود و آب دهنش جاری بود روی بالشت. لبخندی رو لبم نقش بست که با فکر به اینکه چجور الان اینجام روی لبم ماسید. فکری به سرم زد. من که چیزی یادم نمیاد ولی قطعا آتوسا یادشه.
آروم خم شدم و طره ای از موهای بلند نازشو گرفتم و آروم توی دماغش بردم که اول نق و نوق کنان کمی جا به جا شد. انقدر کارمو تکرار کردم که بالاخره چشماشو باز کرد و اول خواست جیغ جیغ کنه که با دیدنم خنده قشنگی کرد
_سلام بابایی. بیدار شدی؟
_سلام بابا جونم. مگه میزاری بخوابم؟
_پاشو بابا. باید بری مهد کودک
درسته که فقط ۳ سالش بود اما به دلیل شغل من مجبور بود بره مهد. آروم بلند شد و خواست بره بیرون که دستشو گرفتم. برگشت و سوالی نگاهم کرد
_آتوسا دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_دیشب خاله شراره اومد خونه مادر جون سراغم بعد با دوستت آوردنت خونه. خاله شراره گفت خوابت برده. بهش گفتم میترسم تنها بخوابم برام قصه گفت. بعدشو یادم نیست آخه خوابم برد.
شراره؟ چجور؟ دارم دیوونه میشم چه اتفاقی افتاده؟
سریع لقمه نون و پنیر برای آتوسا گرفتم و آماده شدیم. دم در مهد پیاده اش‌ کردم و خودم به سمت شرکت روندم. عصبی بودم. نکنه دیشب چیزی گفته باشم؟ با آخرین سرعت خودمو رسوندم به شرکت و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. جلوی آسانسور ایستادم. خرابه! پووووووف دستمو عصبی توی موهام کشیدم. الان ابن همه طبقه رو با پله برم؟ نمیدونم چی شد یهو فکرم رفت سمت شراره. اونم این همه رو با پله رفته؟ خسته نشده؟ نکنه چیزیش شده باشه؟ با این فکر زود پله ها رو پیمودم. آخرین طبقات دیگه نفسی برای ادامه دادن نداشتم اما چاره ای نبود. با یه نفس عمیق ادامه راه رو رفتم. به طبقه که رسیدم دستمو بند دیوار کردم تا نقش زمین نشم. نفس نفس زنان خودمو جمع و جور کردم که چشمم به شراره افتاد. با چشمای گشاد شده پشت میز کارش دستش روی هوا خشک شده بود. با خس خس سلامی گفتم که فورا جیم شد. کجا رفت؟ نکنه دیشب چیزی گفتم یا کاری کردم که ازم فرار کرد؟ ای وای چه گندی بود زدم؟ خودمو روی صندلی انتظارات ولو کردم و سرمو بین دستام گرفتم تو همین فکرا بودم که یه لیوان آب جلوم قرار گرفت. آروم سرمو آوردم بالا که با شراره با چشمای نگران مواجه شدم. نگران من شده؟ ته دلم یه جوری شد و من میترسم از این هوایی شدنا
_آقا پویان بخورید حالتون جا بیاد. آخه چرا از پله اومدید؟
لیوان رو گرفتم و لا جرعه سر کشیدم. تشکری کردم و ادامه دادم
_آسانسور خراب بود
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با لحن متعجبی گفت
_خراب؟ اما من الان ازش اومدم بالا
نگاهی به آسانسور کردم
_پایین روی درش زده بودن خرابه
_آره خراب بود اما درست شده یه ساعتی هست که درست شده لابد یادشون رفته برگه رو از روی در بردارن
عصبی با پاهام رو زمین ضرب گرفتم. این همه پله رو الکی اومدم؟ با یاد موضوعی پله ها رو فراموش کردم و یه ضرب از جام بلند شدم. از کار یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب رفت
درحالی که چشماشو خیلی بامزه گرد کرده بود دستشو گذاشت روی قلبش. شبیه گربه شرک شده بود. از قیافه بامزه اش پقی زدم زیر خنده.

[آرشین]

چقدر دیشب زیبا شده بود به طوری که میترسیدم یه وقت بلایی سرش بیاد. صدایی توی سرم نهیب زد بلا از این بزرگ تر؟ خدایا چه خبر شده؟ حس میکنم یه حسایی بهش دارم. خوشم نمیاد از این حس چون بعد از عشق اولم هیچوقت عاشق نشدم. چقدر شبیه شراره خودمه! بابا چطور دلش اومد شراره منو بکشه؟ اون عوضی حتی لایق لقب بابا نیست. برگه ها توی دستم مچاله شده بودن با به یاد آوردن عشقم که چجور نا جوان مردانه پر پر شد و ازش یه مشت خاطره موند. آه جان سوزی کشیدم و سرمو بالا گرفتم و پلک هامو روی هم گذاشتم تا جلوگیری بشه از ریزش اشک هام اما با به یاد آوردن آخرین تصویرم ازش قطره اشکی لجوجانه فرو ریخت. حقش نبود که حتی قیافشو به خوبی یادم نیاد. کاش میشد فراموش کنم کی هستم. مادرمو، عشقمو، اون سگ صفت پدر نام، شراره! میخوام فراموش کنم؟ نمیتونم. نمیشه یادم بره انسان بی هویت هیچی نیست!
غرق در افکار خودم بودم که با صدای خنده هاش آزادانه و مردانه ای به خودم اومدم. چی شده؟
به سمت در رفتم و بازش کردم. پویان! باز این عوضی؟
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با خشم چشم بستم و جلو رفتم. شراره پشتش به من بود و قیافش قابل دیدن نبود. پویان با دیدن من ساکت شد و راست ایستاد. با مکثی شراره هم به سمت من برگشت. اخمهاش تو هم بود و معلوم بود از چیزی خوشش نیومده. یه لحظه صدای بچگونه شراره تو سرم پیچید(آرشین جونممممم؟)
سر جام خشک شدم. چشمای شراره! تنها چیزی که خیلی خوب از شراره یادمه چشماش بود. چقدر شبیه این شراره جلوم بود. خدایا ممکنه؟

[شراره]

منو مسخره کرد؟
اخمامو تو هم کشیدم که یهو پویان ساکت شد و ایستاد. چیشد یهو؟ برگشتم که نگاهم به مرد جذاب رو به روم افتاد. صدای قلب بی قرارم گوش فلکو کر میکرد. بی قرار نگاهی به چشماش کردم که یهو ایستاد. خشک شد!
چرا؟ چجور منو نشناخته؟ خدایا چرا طالع من سیاه بود؟ قدم به قدم بهم نزدیک میشد و من مسخ شده ایستاده بودم. انگار یادم رفته توی شرکتم. یادم رفته کلا یه هفته از دیدنش گذشته و توی یه هفته بازم دل باختم. یادم رفت چجور نابود شدم بخاطر خودش و پدرش
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
به خودم اومدم. دستمو کشید برد تو اتاق و درو پشت سرش کوبید. با شک و بهت به کاراش نگاه میکردم! یهو برگشت سمتم. از حرکتش جا خوردم. با مشت های گره شده و چشمای قرمز هی بهم نزدیک تر میشد و من قدم به قدم عقب تر میرفتم. گوشته دیوار گیرم آورد دوتا دستاشو این طرف و اون طرف بدنم به دیوار تکیه داد. لعنت به چشماش!
_ب...ببخشید...آقای بزرگمهر....چیزی شده؟
خدا میدونه این من من کردن بخاطر ترس نبود. بخاطر لرزش قلب بی طاقتم بود و بس...چشمای نافزش به قرمزی میزد...زیر لب غرید
_چی شده بود هر و کِر میکردین؟ بگو منم بخندم....
نمیدونم یهو اون شهامت از کجا اومد...لعنت به من و لجبازی من....
_به تو چه؟ فکر کردی کی منی؟ هاااان؟ تو فکر کردی جلوت هیچی نمیگم دل دادم بهت؟ به تویی که پدرت قصد داشت به من......میکرد؟ یا به تویی که مادرت...
سکوت کردم...زیادی گفتم...توی بهت بود...تعجب توی نی نی چشماش بیداد میکرد....به خودش که اومد با لحن ترسناکی گفت
_چی گفتی؟
ترسیدم از خونسردی و مرموز بودن صداش...دهنمو بستم ولی لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود....
خونسرد تر ادامه داد....
_نشنیدم؟ چی گفتی؟ جرات داری دوباره تکرار کن
بازم مثل بز زل زدم توی چشماش...مرموز تر اما آروم تکرار کرد
_مگه با تو نیستم؟
نمیدونم چی شد که یهو موهامو گرفت تا اومدم جیغ بزنم با پشت دست زد توی صورتم.....مزه گس خون رو توی دهنم حس کردم....
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
نجوا کنان زیر گوشم غرید
_اخراجت نمیکنم چون هنوز باهات کار دارم ولی دور و برم نباش. الانم گورتو گم کن
موهامو ول کرد و یه جور انگار هولم داد.نخواستم گریه کنم.نخواستم ضعیف باشم ولی نشد.بغضم شکست
توی چشماش پشیمونی بیداد میکرد و اما چهره اش سرد و بی تفاوت بود...
آروم از روز زمین بلند شدم در حالی که موهامو با حرص زیر شال میکردم و بغض کرده نگاهش میکردم با صدای نسبتا بلندی باهاش حرف میزدم و خدا میدونه چقدر دلم خون بود...
_تو...هق..تو یه آد...م خود...هق...خودخواهی...هق...نتونستی حتی....هق....از کسی که....دوسش داش..تی...هق...مراقبت کنی....اگ...اگه..هق...عشقی در..کار بوده...
متعجب نگاهم میکرد.زیر لب زمزمه کرد
_تو از کجا انقدر درباره من میدونی؟
واینستادم و در رو روی چهره بهت زده اش بستم و بیرون اومدم.
به سمت توالت میدویدم اگه کسی منو اینجور میدید خوب نمیشد
داخل توالت رفتم و درو که پشت سر خودم بستم بغضم شکست.همراه باهاش قلبمم شکست.قلب داشتم؟ نمیدونم.
جلوی آینه به موهای نامرتب و چشمای سرخم زل زدم.دیدم تار شده بود و این قطرات باقی مانده وجودم بودند که فرو میریختند آب رو شویی رو باز کردم زدم روی یخ
یه مشت...
دو مشت...
سه مشت...
زدم و زدم تا عمق وجودم به لرزه در اومد.
اصلا من اینجا چیکار میکردم؟
کنار قاتل روحم چیکار میکردم؟
دل دادم؟ نه.ندادم صورتمو که بالا آوردم دختر توی آینه با چند دقیقه قبل فرق داشت...دیگه چشماش سرخ نبود...صورتش از سرمای آب سرخ شده بود...دیگه از بغض نمیلرزید.
بغضشو قورت داد.
صاف ایستادم و شیر آبو بستم موهامو درست کردم.دکمه های مانتوم که یکی در میان باز بودند رو بستم.جواب سوال هام رو دوباره گرفتم.
من کنار قاتل روحمم تا روحشو بکشم...
طعمه ای بهتر از آرشین هم ندارم...
دندون عشق و عاشقی هم از دهنم بیرون میندازم....
یکی هم پیدا کردم که میتونه کمکم کنه...
پویان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
صورتم رو با دستمال خشک کردم و از توی کیفم لوازم آرایشم رو درآوردم. یکم کرم و رژ مات زدم تا صورتم روح بگیره... .
آروم از سرویس بیرون اومدم و بازهم تو جلد سرد خودم فرو رفتم. به سمت میزکارم رفتم. امروز خیلی کار داشتم. شماره‌هایی که بهم داده بودند رو وارد سایت می‌کردم و مشغول کار خودم بودم که سایه‌ی شخصی بالای سرم پیدا شد. بدون توجه بهش کارم رو ادامه دادم که صداش توی گوشم پیچید.
_ خانوم ببخشید، میشه آقای بزرگمهر رو ببینم؟
سرم رو بالا آوردم که با دو چشم مشکی آشنا روبه‌رو شدم. آروشا؟! رفیق دوران بچگیم و خواهر آرشین. چند لحظه با بهت هم رو نگاه می‌کردیم. من رو شناخت. گندش بزنن. خب، دلم براش تنگ شده بود. چه‌قدر دوستش داشتم و دارم. از بهت بیرون اومد دست‌هاش رو ناباور جلوی دهنش گرفت و چشم‌هاش پر از اشک شد. اما من فقط بغض کردم.
_ ش...شراره! خودتی؟ وا...قعاً خودتی؟
هر چه‌قدر هم دیگران بامن بد کرده بودن، اون تنها کسی بود که برام مونده بود.
_ آره، آبجی، خودمم ت... .
نذاشت حرفم تموم شه. دلتنگ بود؟! یعنی واقعا اون هم دلش برام تنگ شده بود؟! آره! الان که توی آغوششم و هق‌هقش کل کارخونه رو پر کرده می‌فهمم چه‌قدر دلش برام تنگ شده. درحالی که خودم رو از توی بغلش بیرون می‌کشیدم، آروم زمزمه کردم:
_ آروشا این‌جا جاش نیست. بیا بریم بیرون.
کمی ازم فاصله گرفت. به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. دستش رو گرفتم و بهش گفتم:
_توروخدا پیش آرشین هیچی نگو. شمارم رو برات می‌نویسم. بعدازظهر بیا، بیرون بریم. باهم حرف بزنیم.
شوک زده نگاهم می‌کرد.
_ شراره! من هنوز باورم نشده که زنده‌ای. باورم نشده رفیقم سالمه. از من می‌خوای باور کنم هنوز به عشقت نگفتی زنده‌ای ؟
پوزخند تلخی زدم. کدوم عشق؟
_آروشا خواهش می‌کنم الان هیچی نپرس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
آروشا بی هیچ حرفی بلند شد و راهشو به سمت اتاق آرشین کج کرد. ترسیده بودم یعنی قراره آخرش چی بشه؟ آرشین بفهمه من کیم جونم و انتقامم به خطر می افته. متقابلا منم بلند شدم و تا خواستم لب باز کنم برای خواهش کردن برگشت
_بهش چیزی نمیگم ولی باید همه چی رو توضیح بدی.
با اطمینان سرمو تکون دادم و نشستم که زود کارام رو تموم کنم. دیدم که وقتی رسید پشت در اتاق آرشین مکث کرد. دیدم که دست روی قلبش گذاشت. دیدم نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه. خواستم بخاطر رفیقم پا پس بکشم. خواستم ببخشم. قلبم نزاشت! من بی‌گناه ترین گناهکار این ماجرا بودم. سرمو روز میز گذاشتم و نفس عمیق کشیدم تا اشک نریزم. خیلی هم بد نشد خب بالاخره که قرار بود رفیق عاشقم رو بیارم تو ماجرا. اونم گناه داشت. گناهش عاشق برادرم شدن بود. آخ برادر نازنینم چه زود اسیر خاک شد.

[آرشین]

خودمو مشغول کار کردم تا رفتارم با شراره از ذهنم پاک بشه. داشتم دیوونه می‌شدم از سرنوشتی که نخواستم از کاری که نکردم و زندگی که ساختم. با صدای تقه در سرم رو از برگه ها بیرون کشیدم. با گفتن بفرمایید سرمو دوباره پایین انداختم و خودمو مشغول کار نشون دادم. راستیتش این بود که فکر میکردم شراره باشه و نمی‌دونستم چه واکنشی باید داشته باشم. عصبی باشم؟ بی‌محلش کنم؟ نادیده بگیرمش؟ اخراجش کنم یا حرفاشو فراموش کنم؟ از این همه احساسات ضد و نقیض خسته شدم. با باز شدن در و صدای کفش های زنانه قلبم فرو ریخت. دانه های عرق سرد روی پیشونیم نمایان شدن و از حرکتشون وحشت کردم که نکنه آبروم بره. من چم شده؟ شراره داره باهام چیکار می‌کنه؟
_سلام داداش
با صدای آروشا فکرم کلا بهم ریخت. سرمو آوردم بالا
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
سرد جوابش رو دادم
_سلام
من چمه؟ نمیفهمم احساسات عجیبم رو. دلم می‌خواست به جای آروشا الان شراره بود. هم می‌خوام باشه هم نمی‌دونستم اگه باشه باید چه واکنشی نشون بدم. توی بد مخمصه‌ای گیر کردم. به خودم که اومدم دیدم آروشا بهت زده نگاهم می‌کنه لعنت به من که خواهر عزیزم، تنها کسی که برام مونده رو رنجوندم. اینبار با لحن مهربونی بهش گفتم
_بشین. چرا سر پا وایسادی؟
از بهت در اومد و روی صندلی جلوم نشست. تازه چشمم به چشمای سبزش افتاد. یه مقدار قرمز و پف دار بود. گریه کرده بود! برای چی؟
_داداش. راستش می‌خواستم باهات درباره یه موضوعی مشورت کنم.
منتظر نگاهش کردم که خودش فهمید منتظرم و ادامه داد
_راستش اگه میشه...نه یعنی...اممم
برای چی طفره می‌رفت؟ کلافه از امروز دعوام با شراره، چشمای گریونش و الانم که آروشا وسط حرفش پریدم
_آروشا خواهش می‌کنم. امروز روز جالبی نداشتم و واقعا حالم مساعد نیست. برو سر اصل مطلب
کاش نمی‌گفت. چرا که با حرفاش دنیام تار شد
_داداش راستش دیشب بابا مهمونی گرفت. اون دوستاشم دعوت کرد. خیلی مسـ*ـت بودن و راستش یکیشون می...میخواست..من من به خدا در اتاقمو قفل کرده بودم.
سرشو پایین انداخته بود و پشت سر هم حرفای ناقص تحویلم می‌داد. اون عوضی و دوستاش می‌خواستن چیکار کنن؟ مبهوت مونده بودم. کم‌کم قضیه برام مثل روز روشن شد و مقل شب سیاه بود. با عصبانیت رو بهش توپیدم:
_اونا چی‌کار کردن باهات؟
سرشو بالا آورد و با چشم های اشکی زل زد توی چشم هام:
دا..داداش من درو قفل کردم..کاری نک..نکردن ولی میخواستم..میخواستم بیام پیش تو یه مدت..پیشت زندگی کنم..قول می‌دم مزاحمت نشم
باز هم پریدم وسط حرفش و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم غریدم:
_حق اون عوضی رو که میزارم کف دستش توام الان می‌ری خونه وسایل هر چی داری جمع می‌کنی میای خونه من
با دیدن چشمای گریون اما خوشحالش آروم اشک هاشو پاک کردم و نجوا کنان گفتم:
_این روزها تموم می‌شه آبجی کوچیکه فقط نمی‌دونم چقدر مونده
یه مقدار موند و گپ و گفت داشتیم. حس می‌کردم می‌خواد چیزی بگه ولی نمی‌گه بنابر این پیش قدم شدم
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
-چیزی شده؟
یکم مثل بز نگاهم کرد و بالاخره لب باز کرد.
-راستش داداش یکیو دیدم
کنجکاویم رو پنهون کردم و خونسرد گفتم.
-کی؟
با کمی ترید نگاهم می‌کرد.
-داداش بزار بعدا می‌گم
کمی نگرانش بودم. خیلی تحت فشار بود. از طرفی کارهای بابا، از طرفی عشقش و از طرفی اتفاق دیشب که براش افتاده.
حال خودمم چنان جذابیت نداشت. منم داشتم تباه می‌شدم اما تا اون مردکو با خودم تباه نکنم ول نمیکنم. این بازی، بازی مرگ و زندگی منه. متوجه رفتنش نشدم. چقدر امروز عجیب رفتار می‌کرد! بهتر بود فکر کنم بخاطر موضوع دیشبه. گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و پیامی که برام اومده بود‌ رو باز کردم.
(داداش ذهنت خیلی درگیر بود. چند باری صدات زدم نشنیدی منم رفتم وسایلمو جمع کنم تا بابا نرسیده خونه چون قطعا نمی‌زاره بیام پیشت)
لبخند روی لبم نمایان شد. بی شک تنها دلیل جنگیدنم برای زنده موندن همین یک نفری بود که از کل دنیا برام مونده بود.
اما حس می‌کردم این کافی نبود. انگار چیزی ته وجودم فریاد می‌کشید
(این تنها دلیل نیست) پس چی می‌تونه باشه؟ شراره؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم؟ قطعا دلم نمی‌خواد شراره رو حتی نزدیک پدرم یا حتی از صد کیلومتری اون پویان ببینم.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
سرمو تکون دادم تا از شر افکار مزاحمم خلاص‌شم. با فکر به چشمای زیبای شراره‌ام چشمامو با لذت بستم. شراره‌ام؟ پوف بلندی کشیدم. باید همه چیزو بسپارم به دست سرنوشت تا خودش بچرخه. من که کاره ای نیستم.

[پویان]

-بابایی؟!
نگاهمو از ماهی‌تابه برداشتم. بوی سوخته سیب‌ زمینی ها کل آشپزخانه رو برداشته بود و دود کم‌رنگی همه جا رو پوشونده بود.
سریع زیر گازو خاموش کرده و دسته‌ی ماهی‌تابه رو گرفتم و با ضرب توی سینگ ظرف شویی انداختم. بلافاصله شیر آب رو باز کردم که صدای جلز و ولز از سینگ دراومد و دود همه جا رو گرفت. یه دستمو جلوی دهنم گرفتم و سرفه کردم و اون یکی دستمو جلوی صورتم تکون می‌دادم تا بتونم جلوم رو ببینم.
-باباییییی! نگا کن خونه پر از ابر شده
با ذوق بالا و پایین می‌پرید و به خیالش ابر ها اومده بودند خونه ما. به طرفش با یه جهش پریدم و روی دستام بلندش کردم و روی کولم انداختمش.
-دختر بابا نمی‌خواد بین ابرا پرواز کنه؟
با ذوق جیغ کوتاهی کشید و دستاشو محکم به هم می‌کوبید.
دور خودم می‌چرخیدم و اونم داشت اون بالا کیف می‌کرد و جیغ های ناز می‌شید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین