جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobina_h با نام [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,360 بازدید, 76 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکارچی مافیا(بانوی مافیا)] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobina_h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
چرا باز مثل قبلا بغض نکردم؟ چرا دیگه گریه‌ام نگرفته بود؟ کم‌کم همه از توی شوک در اومدن شایان با نگاهی آغشته به غم نگاهم می‌کرد. چند بار دهنش باز شد برای صحبت اما دوباره دهنشو می‌بست انگار که نمی‌تونه هضم کنه. کلافه پوفی کرد و دست توی انبوه موهاش برد. نا خودآگاه نگاهم کشیده شد به سمت آرشین! با غم، حسرت و عصبانیت ناشناخته‌ای نگاهم می‌کرد. نگاه خیره‌ام انگار آزارش نمی‌داد که این‌طور بی پروا نگاه به نگاهم دوخته بود و پلک نمی‌زد. لعنت به تو آرشین! قلبم بی‌مهابا می‌کوبید و اسم آرشین بی رحمم رو صدا می‌زد. چرا اون شب زودتر نیومدی؟ چرا پیدام نکردی؟ چرا وقتی دوباره دیدمت انگار منو نمی‌شناختی؟ لعنت به تو آرشین. صدای شایان منو از ابن جنگ اعصاب بیرون کشید.
-شراره اون شب..اون شب من توی اتاق بودم و سعی داشتم صدایی ازم در نیاد و از طرفی فکر به این‌که چه بلایی سر تو میاد داشت دیوونم می‌کرد. صدای پا که اومد دنبال راه فرار بودم. به محض باز شدن در اتاق از پنجره اتاقم بیرون پریدم. خودت که می‌دونی ارتفاعش کم نبود. اون مرد منو دید و شلیک کرد ولی چون سریع از پنجره بیرون پریدم فقط دستم آسیب دیده بود و اون نتونست بزنه بهم. اومدم توی باغ پشت استخر دنبالت اما..اما تو نبودی! شراره درد دستم، فکر تو و درد مرگ پدر و مادرمون داشت منو می‌کشت. آرشین رو که دیدم قبل از رسیدنش به ویلا خودمو بهش رسوندم. با دیدنم وحشت کرد و به رفیق مشترکمون معین گفت منو برسونه بیمارستان اما من نگران بودم و نمی‌تونستم برم. نمی‌دونم چی شد که بی هوش شدم.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
به این قسمت که رسید، صداش خش برداشت و با همون صدای دو رگه ادامه داد.
-وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم و موقعیتم رو درک نمی‌کردم. یهو فهمیدم چه بلایی سرم اومده فورا با وجود اون زخم عمیق از بیمارستان زدم بیرون. هیچ‌ک.س نمی‌تونست جلوم رو بگیره. شراره آرشین سر تا پا سیاه پوشیده بود و سرشو با باند بسته بودن. زیر سِرم بود. نمی‌فهمیدم چی شده که آروشا گریه می‌کرد. زن عمو لیلا(مادر آرشین و آروشا) صورتشو چنگ می‌زد. بهم گفتن جنازه مامان و بابا رو پیدا کردن.
بغضش ترکید. نفسم نصفه می‌اومد و از شدت هیجان پره های بینیم با شدت باز و بسته می‌شدن. به دنبال مقداری هوا. بی صدا گریه می‌کردم و مشتاق شنیدن بقیه این داستانی بودم که تهش معلوم بود. معلوم بود؟ نه!
-ش..شراره بهم گفتن...گفتن که جنازه یه دختر پیدا کردن که کل بدنش اسید سوز شده بود. بردنش کالبد شکافی و اون..اون تو بودی. نمی‌فهمی چه حسی داشتیم. آرشین اون شب با پدرش درگیر شده بود جلوی اون یه دخترو با اسید سوزوندن. اون تمام صحنه های جیغ و زجر اون دختر رو دیده بود. اون شب توی درگیری با پدرش یکی از محافظای باباش با چوب زد توی سرش و اون یه اختلال جزئی حافظه پیدا کرد. همه خاطره ها یادش بود اما برای شناسایی چهره افراد مشکل داشت و چهره تو هم جز چهره هایی بود که اون همه خاطراتت رو به یاد داشت اما چهره‌ات نه! ما هم یادش نبود اما ما زیاد پیشش بودیم و کم‌کم چهره هامون براش واضح شد. آرشین فکر می‌کرد اون دختر تو بودی.
 
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با بهت نگاهشون می‌کردم. فکر می‌کردن من مرده بودم؟ توی چشای شایان و آروشا جمع شده بود و آرشین انگار که سخت در حال به یاد آوردن خاطرات تلخ باشه عجیب توی فکر بود و کلافه توی موهاش دست می‌کشید.

****
خونه که رسیدیم قرار بر این شد که آروشا بیاد پیش من زندگی کنه و آرشین و شایان توی خونه آرشین. اینجور کنار هم بودیم و در امان بودیم. تا اونجا که فهمیدم، آرشین و شایان توی باند صلیب سیاه نفوذ پیدا کرده بودن و منم می‌خواستم وارد گروه شم که کمک کنم بهشون اما هر بار که مطرح می‌کردم با مخالفت شدیدشون مواجه می‌شدم. تصمیم گرفتم بیخیال شم و کم‌کم آروشا و شایانو به هم برسونم و خودم و آرشینم.... خب، نمی‌دونم. هم می‌خوامش هم ازش فرار می‌کنم.
آروشا با چاقو به جون پرتقالی افتاده بود و پوست نازک و سرسخت پرتقالو می‌کند. آرشین و شایان اومده بودن اینجا و جلوی تی‌وی نشسته بودن و با هم مشغول بحث درباره فیلم بودن. منم توی آشپزخونه داشتم پلو رو دم می‌زاشتم. یه هفته از تمام ماجرا ها گذشته بود. با تست کردن مزه خورشت خلالی که با وسواس تمام درست کرده بودم چهره‌ام جمع شد. خیلی ماهرانه و مو از ماست بیرون کشیده، فهمیدم نمکش کمه و نمکدون رو برداشتم و مقدار کمی کف دستم ریختم و آروم روی غذا می‌پاشیدم که...
-بانو چیکار می‌کنی اینجا سه ساعته؟
ترسیده دستمو روی قلبم گذاشتم و برگشتم که با صورت خندون آرشین رو‌به‌رو شدم. فاصله‌اش با من کلا نیم وجب بود. سرشو خم کرد و دو دستاشو دو طرف بدنم روی کابینت گذاشت. صورتش کاملا مماس با صورتم بود و نفس هاش پوستمو قلقلک می‌داد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با من من و صدایی که از شدت هیجان دو رگه شده بود دستامو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و سعی کردم هولش بدم ولی دریغ از نیم سانت و در اون حالت گفتم:
-آرشین....آرشین داداشم الان می‌بینه توروخدا برو کنار.
با یه دستش جفت دستامو سفت چسبید و بالای سرم نگه داشت. سرشو جلو آورد و شالمو از روی موهام کنار زد و کلیپسمو باز کرد. موهام مثل شلاق پایین اومدن که سرشو اورد توی موهای موج دارم و عمیق بو کرد. گوشت تنم یهو ریخت! دم گوشم آروم و با مکث گفت:
-خیلی دوستت دارم
فورا ازم جدا شد و از آشپزخونه بیرون رفت. کنار کابینت سر خوردم و افتادم زمین. دستامو روی صورت گُر گرفته‌ام گذاشتم. گفت دوسم داره؟ وای خدا. وای خدااااا. انگشتمو به دندون گرفتم که صدای جیغ پر هیجان و پر ذوقم بیرون نره و خفه جیغ کشیدم. فورا بلند شدم و موهامو جمع کردم و با کلیپس بالای سرم بستم و شالمو روی سرم انداختم. یه لیوان آب یخ از آب سردکن یخچال ریختم و یه نفس سر کشیدم. صدامو که از ذوق دو رگه شده بود با چند سرفه مصلحتی صاف کردم و بلند گفتم:
-آروشا بیا کمکم سفره بندازیم.

(آرشین)
فورا از آشپزخونه اومدم بیرون. آروشا یه پره از پرتقالی که پوست کنده بود داد دستم و با هم روی کاناپه جلوی تی‌ وی نشستیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
با فکر به چند دقیقه پیش، نفسم تو سی*ن*ه سنگین شد و عضلاتم منقبض شدن. من حرفمو بهش زدم و الان اگه بگه دوسم داره، بی شک پا پیش میزارم برای زندگیمون. اگه..اگه منو نخواد چی؟ باید بخواد. انقدر بهش نزدبک میشم که اونم عاشقم شه. نشد، نمی‌شه، نمی‌خوام نداریم. باید منو بخواد.
صداش منو از فکر و خیال بیرون کشید:
-آروشا بیا کمکم سفره بندازیم.
آروشا آروم از کنارم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
آپارتمان زیاد بزرگ نبود. یه آپارتمان کوچیک اما شیک که معلومه با سلیقه چیده شده. نمی‌دونم چقدر به آینده و اتفاقات خوبش که در راهه فکر کردم اما، با صدا کردن مکرر آروشا برای ناهار به سمت آشپزخونه رفتیم.
صندلی رو بدون حرف کنار کشیدم و پشت میز نشستم. سرم پایین بود اما حواسم پیش شراره بود. دستپاچه کار هاش رو انجام می‌داد. تند تند شالشو مرتب می‌کرد. دیس
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
برنج رو جلوی من گذاشت. اومد بشینه و تنها جای خالی کنار من بود. شیطون نگاهش کردم که تا بناگوش سرخ شد. میز غذاخوری گرد و چهار نفره بود پس تنها جای خالی کنار من بود. با کلی خجالت کنارم نشست و من از درون ذوق می‌کردم برای خجالت کشیدناش. کل غذا توی سکوت تموم شد و منو شایان دخترا رو توی آشپزخونه تنها گذاشتیم تا به کاراشون برسن. خدا پدر سازنده ماشین ظرف شویی رو بیامرزه که اگه نبود الان دخترا مجبورمون می‌کردن بریم ظرف بشوریم. از سر شب تا الان آروشا گیر داده که ما کار نمی‌کنیم، خب اگه ما کار نکنیم که پول نمیاد تو خونه شما بخواین اصلا غذا کنین. حوصله‌ام حسابی سر رفته بود و معلوم بود شایان هم بی حوصله‌اس. آروم به سمت آشپزخونه رفتم. دخترا پشت میز غذاخوری نشسته بودن و ظرفا رو با دستمال پاک می‌کردن و مشغول غیبت بودن. دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه دادم که هر دو سراشون به سمتم چرخید. هنوز توی نگاه شراره یکم خجالت بود اما به شدت قبل نبود.
-دخترا برای چی شما دارین ظرفا رو پاک می‌کنین مگه روی آب چکان خودشون خشک نمی‌شن؟
آروشا زود حق به جانب جواب داد:
-داداش اینا ظرف مهمونن نباید جلو دست باشن. پاک می‌کنیم می‌زاریم تو کابینت.
چی؟ گیج نگاهشون کردم. خب برای چی این همه زحمت میدن به خودشون؟
آروشا تو هوا دست تکون داد به معنی "برو بابا" رو برگردوند و در همون حالت گفت:
-داداش تو که سر از کارای ما در نمیاری، برو دخالت نکن.
شونه بالا انداختم بی قید و بی‌خیال گفتم:
-اومدم ببینم شطرنج یا پاستور ندارین منو شایان حوصله‌امون سر رفته.
شراره آروم بلند شد و گفت:
-توی اتاق آروشا کنار پنجره هست.
بعد با دست سمت چپ رو نشون داد.
-اتاقش اونجاس.
سر تکون دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
وارد اتاق آروشا شدم و چشم چرخوندم به سمت پنجره و با پیدا کردن صفحه شطرنج لبخند پیروزمندی زدم. صفحه چوبی شطرنج رو با مهره‌های سیاه سفیدی که توی بسته پلاستیکی کنارش بودن برداشتم. از اتاق بیرون زدم و با دیدن دخترا تو هال جلوی تی‌وی مشغول دیدن سریال ترسناک، دلم یکم شیطنت خواست. پاورچین پاورچین جلو رفتم. برق‌ها خاموش بودن و آروشا و شراره و شایان زیر پتوی کوچیک مسافرتی با چشم های گرد و هیجان داشتن تخمه می‌شکستن. پشتشون قرار گرفتم و بلند گفتم:
-پخخخخخخخ
جا خوردن و جیغ کشیدن. آروشا وقتی برگشت، بی تعادل شد و از مبل پرت شد پایین. شراره تخمه توی گلوش پرید و به سرفه افتاد و شایان زود چشم های وحشتناکش تبدیل به چشمای خشمگین شد.
قهقهه می‌زدم و از این شوخی بی مزه‌ام حسابی سر کیف اومده بودم که شایان به سمتم خیز برداشت. پشت شراره پناه گرفتم و از اون سمت کاناپه، شایان انگشت اشاره‌اش رو به نشانه تهدید توی هوا تکون داد و با صدای حرصی گفت:
-بیا اینجا آرشین. پسره دیوونه این چه کاریه؟ نزدیک بود سکته کنیم.
شیطون سرمو به معنی نمی‌خوام بالا انداختم که شایان دوباره خیز برداشت سمتم.
شراره انگار تازه از شوک خارج شده باشه، دستاشو باز کرد و مثل پناهگاه جلوم قرار گرفت و شایان رو نگه داشت.
-داداش، ببخشش فکر کرده خیلی با مزه‌اس. داداش به خاطر من.
مثل دختر بچه‌ها قند تو دلم آب شد. یعنی مهمم؟
با بدبختی شایان‌ رو آروم کردیم. صفحه شطرنج رو چیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
حرکت اول با شایان بود. سرباز سفید، دو خونه به جلو. کم‌کم بازی داشت به جاهای هیجان آور می‌رسید که با صدای گوشیم، دست به سمت جیبم بردم. اسم بابا روی صفحه خودنمایی می‌کرد. اخم‌هام رو توی هم کشیدم و دمکه سبز رنگ‌رو کشیدم که تماس وصل شد. با لحن خشک و سردی جواب دادم:
-بله؟
صدای موزیک بلندی به گوش می‌رسید و معلوم بود توی پارتی داره سَر می‌کنه. صدای کش دارش نشان از مسـ*ـت بودن بیش از حدش داشت.
-پسرممم؟ پاشوو بیاا این..اینجاااا
چشم‌هام رو محکم فشار دادم و آروم گفتم:
-نمی‌تونم.
-می‌دونم...می‌دونم پییییش اون دخت..ره هستی.
با ترس از آینده این خبر داشتن ها سریع بلند شدم و با عجله گفتم:
-تو راهم

(شراره)
نمی‌دونم کی پشت خط بود و چی گفت ولی آرشین بی معطلی و حتی بی خبر از اینکه کِی میاد از خونه بیرون زد. هاج و واج مونده بودیم. شایان چشمای گرد شده‌اش رو به حالت اول برگردوند و با سرفه مصلحتی گفت:
-فکر کنم رفت خونه باباش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
شب آرشین خونه نیومد. شایان رفت تو واحد خودشون. منو آروشا هم که خسته بودیم فقط روی تخت ولو شدیم. آروشا انگار واقعا زیادی خسته بود چون زود خوابید اما من نگران آرشین بودم. نکنه باباش مجبورش کنه با دخترا..... . سرمو تند تکون دادم که این فکر ها از سرم بیرون برن. تا صبح کلی فکر کردم اما نمی‌دونم دقیقا کی بود که با صدای اذان چشمام گرم خواب شد.... .
نمی‌دونم ساعت چند بود یا کی بود اما تو خلسه شیرین و نابی فرو رفته بودم. یه خواب عمیق و تاریک. با فرود اومدن قطرات آب سرد روی صورتم، چشم باز کرده و سیخ نشستم. ترسیده نفس نفس می‌زدم که با صدای خنده آروشا توجه‌ام بهش جلب شد. با لیوان خالی پشت در ایستاده و بهم می‌خندید. با شیطنت ابرو بالا انداخت. با درک موقعیت فوری از زیر پتو بیرون اومدم و افتادم دنبالش. جیغ آرومی زد و خیز برداشت سمت کاناپه. دور تا دور خونه رو چند با دنبالش دویدم تا بالاخره خسته شد و گیرش آوردم و رو کاناپه هولش دادم و خودمم روش افتادم. شروع کردم قلقلک دادنش. با خستگی نفس نفس می‌زدیم و غش غش می‌خندیدیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mobina_h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
172
546
مدال‌ها
2
بلند شدم و تو همون حال که نفس نفس می‌زدم راهی حموم تو اتاقم شدم. آینه حموم رو بخار گرفته بود و من نمی‌دونم چند ساعت زیر دوش ایستاده و فکر می‌کردم. بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته؟ دیگه دنبال انتقام نبودم؟ بودم؟ تکلیفم با خودمم مشخص نیست. من تصمیمم رو گرفته بودم. می‌خوام کمک کنم به آرشین و شایان که انتقام بگیریم. حوله تن کردم و از حموم خارج شدم. بزار یکم به خودم برسم. آب موهامو با حوله گرفتم و موهام فقط نم دار شده بود. شونه حرارتیم رو به برق زدم و شروع کردم به شونه کردن. موهام و یه دست تا پایین کمرم اومد. حوله رو برداشتم و از تو کمد لباسای مربوط و یه بلیز خاکستری با یقه خیلی باز که پایینش با کش بسته شده بود و یه حالت پف داشت و یه شلوار تنگ لوله تفنگی آوردم و تن کردم. یکم کرم و یه رژ کالباسی و یه خط چشم نازک کشیدم. عقب رفتم و تو آینه نگاهی به خودم کردم. چقدر آرشین کش شدم! با لفظی که به کار بردم تک خنده آرومی کردم و یه بوس با ناز برای خودم فرستادم. با صدای زنگ یه لحظه مسخ شدم. آرشینه! با این فکر زود از اتاق بیرون زدم. آروشا دستش روی دستگیره در بود. فوری رفتم نزدیکش و هولش دادم کنار و درو با شوق باز کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین