جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [شکرین اما ناخوشایند] اثر «F .A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡ با نام [شکرین اما ناخوشایند] اثر «F .A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,346 بازدید, 22 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شکرین اما ناخوشایند] اثر «F .A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط 𝒜𝓈ℎℊℎℯ♡𝒜♡
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
استاد دست به سی*ن*ه با اخم داشت نگاهم می‌کرد. با ترس این‌که بخواد تلافی کنه آب دهنم رو پر صدا قورت دادم. با دیدن ترسم یه پوزخند رو لبش جا خوش کرد و یه قدم بهم نزدیک‌تر شد.
- به به، خانوم محمدی، چی‌شده که هنوز تشریف نبردید؟
با نزدیک شدنش من یه قدم به عقب برداشتم.
- ام، چیزه، من داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم الان میرم.
و تا خواستم از کنارش رد بشم، بازوم رو با خشم گرفت و تو صورتم غرید.
- کجا با این عجله؟ وایستا ببینم تو باید یه چیزهایی رو بهم توضیح بدی. این بچه بازی‌ها چیه در میاری هان؟ این کارها چیه می‌کنی؟ مگه من باهات دشمنی دارم؟
- کدوم بچه بازی استاد؟ من که کاری نکردم.
بازم رو محکم‌تر فشار داد که آخم در اومد.
- کدوم بچه بازی آره؟ کدوم بچه بازی؟ بادکنک گذاشتنت روی صندلیم، شکلات ریختنت روی شلوارم، امروز هم این بلا رو سرم آوردی. کلاً توی این چهار ماه آبروم رو جلوی بچه‌ها بردی میفهمی؟
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. از خجالت سرخ شده بودم. واقعاً حق با اون بود زیاده روی کرده بودم؛ ولی غرورم اجازه نمی‌داد عذرخواهی کنم؛ و در کمال پررویی گفتم:
- استاد، اون‌ها فقط شوخی بودن ولی اگه جنبه ندارید دیگه تکرار نمی‌کنم.
اون‌قدر بازوم رو فشار می‌داد، که کم مونده بود اشکم دربیاد. از خشم قرمز شده بود. ولی تا خواست چیزی بگه، عطسه کرد و نتونست حرفش رو بزنه. ولی نمی‌دونم چرا یه دفعه نگران شدم.
- استاد حالتون خوبه؟
- میشه اون‌قدر استاد استاد نکنی، سر کلاس که نیستیم. این حالمم به‌خاطر تو هست؛ چون مجبور شدم به‌خاطر خارش بدنم دوش آب سرد بگیرم. فکر کنم سرما خوردم.
- بله آقا امید، ولی گفتم که فقط یه شوخی بود.
- فقط امید بگو، بعدش هم الان برای تنبیهت باید از من پرستاری می‌کردی. ولی حیف که نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
نمی‌دونم چیشد که باز از جلد نگرانی در اومدم و وارد جلد پرروم شدم و گفتم:
- ولی امید خان بنده اگه بخوام پرستاری می‌کنم نه دامپزشکی.
واقعاً دیگه صورتش دیدن داشت جون می‌داد بهش نگاه کنی و هرهر بخندی. ولی یه دفعه عصبانیتش فرو کش کرد و با اخم و یه پوزخند و بسی با غرور گفت:
- مگه شما خبر ندارید دخترها واسم له له میزنن؟
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و متقابلاً منم یه پوزخند زدم و گفتم:
- شما به این مسئله زیاد فکر نکن، چون دخترهای امروزی زیاد میمون پرستن.
و با یه لبخند حرص درار از جلوی چشم‌های خشمگینش رد شدم. از دانشگاه که بیرون زدم شکوفه رو دیدم که عصبی رو زمین ضربه گرفته بود. به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. بماند که چقدر سرم غرغر کرد.
***
کنار تخت عمو اسماعیل نشستم و بهش نگاه کردم. واقعاً مثل یه پدر همیشه بهمون محبت می‌کرد و همیشه و همه وقت حمایتمون می‌کرد. با فکر به این مسئله یه قطره اشک از چشم‌هام چکید. زود پاکش کردم و آروم سعی کردم بیدارش کنم تا داروهاش رو بهش بدم.
وقتی بیدار شد، مثل همیشه یه لبخند قشنگ و لطیف به روم زد و گفت:
- سلام دخترم، تو مگه امروز دانشگاه نداشتی؟
منم یه لبخند خوشگل بهش زدم و گفتم:
- سلام عمو اسماعیل صبحتون بخیر؛ نه والا تا دو روز دیگه دانشگاه نمی‌ریم، ولی بعد سه روز یه اردوی طبیعت گردی داریم برای استراحت.
- باشه دخترم، حالا واسه پدر مریضت ناهار چی درست می‌کنی؟ دلم واسه دستپخت‌های دخترم تنگ شده.
یه قطره اشک از چشم‌هام سقوط کرد. کنار تخت نشستم و بهش نگاه کردم. برام سخت بود نبودن مردی که برام یک پدر بود. با محبت موهام رو نوازش کرد.
- کی چشم‌های دختر خوشگلم رو بارونی کرده؟ بگو حسابش رو برسم.
- عمو اسماعیل، شما همه کسمون هستید. اگه شما نباشید من و پروانه و شکوفه بدونه شما چیکار کنیم؟ شما واسه هرسه ما پدر هستید. اگه خدایی نکرده شما... شما...
دیگه نتونستم تحمل کنم و چشم‌هام مثل بارون می‌باریدن. عمو اسماعیل همچنان به نوازش کردنش ادامه می‌داد. با لحن پدرانش که همیشه امید رو به قلب‌هامون هدیه می‌کرد گفت:
- دخترم گریه نکن، عمر دست خداست. من تا شماها رو دارم خوشحالم همین برام کافیه، دیگه بقیش مهم نیست. به خاطر همین ازت می‌خوام همیشه بخندی تا منم خوشحال باشم؛ همیشه امیدوار و پر تلاش باش که منم خوشحال باشم. چه تو این دنیا چه تو اون دنیا.
خودم رو انداختم بغلش و اون هم پدرانه بغلم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
با کلی شوق و ذوق به طبیعت دور و برم نگاه می‌کردم. واقعاً هوای دل‌پذیری بود. یه زیرانداز بزرگ پهن کردیم و همه روش نشستیم. همه خیلی خوشحال بودیم؛ منم خیلی خوشحال بودم ولی با حضور امید (چایی نخورده پسرخاله شدم) یه جوری بودم؛ یه حسی توی درونم قلقلکم می‌داد. ولی خداییش خیلی خوشتیپ و جذاب بود مخصوصاً اون چشم‌های مشکیش که مثل شب می‌درخشید. همین‌طور خیره خیره نگاهش می‌کردم، که با نگاهش غافلگیرم کرد. می‌خواستم چشم ازش بگیرم؛ ولی نمی‌شد. محو صورتش شدم اونم یه لبخند دل‌نشین و جذاب بهم زد. توی نگاه هم غرق شده بودیم. انگار نه انگار که این همه بلا سرش می‌آوردم. اون‌قدر به هم دیگه نگاه کردیم که از خجالت سرم رو انداختم پایین. من چرا اون‌قدر بهش نگاه کردم؟ چرا وقتی بهم نگاه کرد رو ازش نگرفتم؟ دست رو قلبم گذاشتم؛ چرا اون‌قدر قلبم بی‌قرار هست؟ من چم شده؟ چرا این‌جوری شدم؟ سرم رو تکون دادم تا دیگه به این چیزها فکر نکنم. از جام بلند شدم تا یکم قدم بزنم. به امید نگاه نکردم چون واقعاً خجالت می‌کشیدم. یکم که ازشون دور شدم صداش رو از پشت شنیدم:
- خانم محمدی، لطفاً زیاد دور نشید.
برگشتم بهش نگاه کردم. چشم‌هاش عجیب مهربون شده بود. باشه‌ای گفتم و به راهم ادامه دادم. کنار جوی آب زلالی که می‌جوشید نشستم و بهش زل زدم. بوی طبیعت رو با تموم وجود به ریه‌هام کشیدم. از جام بلند شدم و روی تخت سنگ ایستادم؛ چشم‌هام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم. همین که چشم‌هام رو باز کردم با دیدنش هول شدم و کم مونده بود بیوفتم که دستش دور کمرم حلقه شد و من رو قبل از این‌که بیوفتم گرفت. ناخواسته دستم رو دور گردنش حلقه کردم تا نیوفتم.
- شما این‌جا چیکار می‌کنید؟
- هیچی، فقط خواستم یکم تنها باشم.
سر تکون داد و با یه لبخند لطیف نگاهم کرد. چشم‌هاش عجیب قشنگ بودن.
- من هنوز قصد زندگی دارم؛ تموم شدم‌ها.
مطمئنن از خجالت قرمز شده بودم. من چرا امروز اون‌قدر ضایع بازی درمیارم؟ دوباره سرم‌ رو پایین انداختم و زودی از بغلش بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
- حالا لازم نیست خجالت بکشی. سرت رو بالا بگیر.
ولی من هیچ حرکتی نکردم؛ چون تموم هواسم به قلبم بود که داشت همین طور تند تند به سینم می‌کوبید. نکنه، نکنه، من عاشق شده باشم اون هم عاشق استادم؛ که تا دیروز هرچی بلا بود سرش می‌آوردم. نه، نه، نباید همچین اتفاقی بیوفته. با ناباوری دست روی قلبم گذاشتم؛ قلبی که داشت بی‌ملاحظه خودش به سینم می‌کوبید.
امید با دستش چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد. توی چشم‌هاش یه برق خاصی بود که من‌ رو بی‌قرارتر می‌کرد. لبخندی که روی لب‌هاش بود دلم رو بدجوری می‌لرزوند. خدایا این چه بلایی که داره به سرم میاد. دستش رو پس زدم و چند قدم ازش دور شدم. ولی وقتی صدام کرد برگشتم و منتظر نگاهش کردم.
- کیمیا.
با این‌که اسم کوچیکم رو صدا زده بود جاخوردم! ولی به روی خودم نیاوردم. چند قدم بهم نزدیک شد و فاصله بینمون رو پر کرد. با دست‌های گرمش دست‌های سرد من‌ رو گرفت و تو چشم‌هام نگاه کرد. دوباره همون لبخند قشنگ مهمون لب‌هاش شد و گفت:
- کیمیا، با من ازدواج می‌کنی؟ می‌دونم غیر مقدمه گفتم، ولی بخدا من دوست دارم.
با تعجب بهش نگاه کردم! حرف‌هاش برام نامفهوم بودن! ولی اون با همون برق چشم‌هاش به حرفش ادامه داد.
- همون اولین روزی که دیدمت، شیفتت شدم کیمیا؛ همون موقع که با پررویی باهام حرف زدی، من عاشق یه دختر تخص و شیطون شدم؛ عاشق یه دختر که با کارهاش آبروم رو جلوی بچه‌ها برد، ولی خودش رو بدجور تو دلم جا کرد. قول میدم اگه تکلیف من‌ رو قبول کنی، تا آخر عمر خوشبختت کنم. حالا با من ازدواج می‌کنی؟
برعکس خواسته قلبیم دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
- ولی من هیچ علاقه‌ای بهتون ندارم و نظرم منفی.
و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.
- چرا؟ چرا نظرت منفی؟
- نمی‌تونم بگم، من علاقه‌ای بهت ندارم پس دست از سرم بردار.
من‌ رو برگردوند و تو چشم‌هام نگاه کرد. من تمام سعیم‌ رو می‌کردم که تو چشم‌هاش نگاه نکنم؛ ولی زیاد موفق نبودم.
- ولی چشم‌هات یه چیزه دیگه میگن. چرا تو چشم‌هام نگاه نمی‌کنی؟ اگه تو چشم‌هام نگاه کنی و بگی نظرت منفی اون موقع دیگه مزاحمت نمیشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
توی چشم‌هاش خیره شدم؛ ولی من نمی‌تونستم به این چشم‌ها بگم دوست ندارم. نمی‌دونستم چی بگم که قید من و بزنه. اون لیاقتش بیشتر از من بود. وقتی سکوتم رو دید یه روزنه امید تو چشم‌هاش جمع شد و گفت:
- چرا نمی‌خوایی قبول کنی که توهم نصبت به من بی میل نیستی؟
نمی‌دونم چیشد که عصبی شدم هولش دادم به عقب، و با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود؛ داد زدم:
- ولم کن دیگه، چی می‌خوایی بشنوی، هان؟ من به دردت نمی‌خورم. من کجا؟ تو کجا؟ تو یه استاد دانشگاه که کلی کبکبه و دبدبه داری، ولی من چی منی که در اعضای نصف حقوق خدمت‌کاریم درس می‌خونم. تو توی یه ویلا زندگی می‌کنی؛ من توی یه ویلا کنیزی می‌کنم. فرق من و تو خیلیِ من به درد تو نمی‌خورن؛ آقای تهرانی، دست از سرم بردار.
بعد تموم شدن حرف‌هام اون رو توی بهت گذاشتم! و همون جور که اشک‌هام رو گونه‌هام روانه بودن؛ ازش دور شدم. دیگه نباید بهش محل می‌دادم؛ اون برای کسی مثل من حیف بود. اشک‌هام رو پاک کردم و به سمت بچه ها رفتم. کنارشون نشستم؛ که بعد ده دقیقه خودش هم اومد. با این‌که فقط نگاهش سمت من بود، ولی من تموم سعیم رو می‌کردم که بهش نگاه نکنم؛ و موفق هم بودم. دیگه تا آخر اردو چیزی نفهمیدم.
***
- شکوفه، این استاده گانبوی ماهم بعد رو اعصاب هست‌ها، آخه آدم نگفته امتحان می‌گیره؟
- چی بدونم والا، ولی من یکم بلدم.
- من که هیچی نخوندم و بلد نیستم؛ مطمئنم صفر می‌گیرم.
شکوفه ریز خندید و برگشت تا ورقه امتحانش رو کامل کنه. ولی من هیچی بلد نبودم. به استاد نگاه کردم که لم داده بود به صندلی. با یه فکر ناگهانی تصمیم گرفتم تصویر استاد گامبو رو بکشم.‌ شروع کردم به کشیدن صورتش رو کشیدم و دماغش رو درست مثل دماغ خودش بزرگ و گنده کشیدم. سرش کچل بود و نیازی به مو نداشت. شکمش رو تا می‌تونستم گنده و چاق کشیدم. خداییش با دیدن تصویرش به زور جلوی خندم رو می‌گرفتم. قدش کوتاه بود و اون جوری که من تصویرش رو کشیده بودم؛ شبیه کدو تنبل شده بود. وقت امتحان تموم شد و استاد شروع کرد به جمع کردن ورقه‌های امتحان. به من که رسید ورقه رو از زیر دستم که پنهونش کرده بودم کشید و بهش نگاه کرد. یه نگاه به من و یه نگاه به ورقه کرد و به ثانیه نکشیده عصبی داد زد:
- خانم محمدی، این چیه؟
با پررویی تمام از جام بلند شدم و گفتم:
- وا استاد! مگه نمی‌بیند، نقاشی دیگه... ولی شما به یه عینک نیاز داریدها.
چون استاد ورقه رو بالا گرفته بود همه بچه‌ها دیدن و این باعث شد که از خنده نیمکت‌های کلاس رو گاز بزنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
با عصبانیت نفسش رو بیرون فرستاد و با عصبانیت گفت:
- این الان تصویرِ منِ؟
با حالتی که به زور جلوی خندم رو گرفته بودم گفتم:
- نه استاد، عمه خدا بیامرزمه.
دوباره خواست داد بزنه که در ادامه حرفم با ناراحتی ساختگی گفتم:
- ولی چون متاسفانه عمه نداشتم؛ می‌تونید شما باشید.
همه بچه‌ها از خنده ولو شده بودن و استاد از عصبانیت نفس‌نفس میزد. اشاره به در با عصبانیت داد زد:
- خانم محمدی، از کلاس من برو بیرون.
بدون حرف کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم.
به سمت کافه اون وره خیابون رفتم و یه کیک با قهوه سفارش دادم. کلاس بعدی با امید کلاس داشتیم خدا به خیر بگذرونِ بعد یه هفته قراره ببینمش.
سر کلاس منتظر استاد تهرانی بودیم که با خندی سرخوش وارد کلاس شد.
- سلام بچه‌ها، روزتون بخیر.
همه جوابش رو دادن، ولی من فقط بهش نگاه می‌کردم؛ اون هم با یه نگاه خاص بهم نگاه کرد. رفت سرجاش نشست و شروع کرد به درس دادن. سرم و انداختم پایین و به کتابم نگاه کردم و دیگه هم سرم رو بالا نیاوردم؛ چون دیگه بعد اون موضوع دوست نداشتم دیگه باهاش شوخی کنم. به‌خاطر مریضی عمو اسماعیل شکوفه مجبور شد زودتر بره. با خسته نباشید استاد همه شروع کردیم به جمع کردن وسایل‌هامون. با یه خداحافظ که خودمم به زور شنیدم از کنارش رد شدم که با صداش توقف کردم.
- خانم محمدی، شما بمونید کارتون دارم.
برگشتم و سرجام نشستم. منتظر موند تا همه برن. منم که فقط می‌خواستم ببینم چیکارم داره. بعد رفتن همه با جدیت بهش نگاه کردم و گفتم:
- خوب استاد، چیکارم داشتید.
با یه لبخند بهم نگاه کرد؛ لبخندی که واقعاً توی این دوباره ملاقاتی که داشتیم برام تازگی داشت.
- می‌خواستم جوابم رو بگیرم؛ فکرهات رو کردی؟
اول تعجب کردم که بعد اون حرف‌هام دوباره سر حرفش هست! ولی بعد خودم رو خونسرد نشون دادم و با کلافگی گفتم:
- آقای تهرانی، من جوابم رو بهتون دادم.
- ولی نگفتی که دوستم نداری. دلیل‌هایی هم که آوردی برام قابل قبول نیست. چون برام مهم نیست که چیکار می‌کنی و کجا زندگی می‌کنی؛ تنها چیزی که برام مهمه خودت هستی و من فقط تو رو می‌خوام.
همه حرف‌هاش رو با احساس می‌گفت و نگاهش حرفش رو تایید می‌کرد. هر حسی که بهش داشتم با اعترافی که کرد چند برابر شد. ولی من نمی‌خواستم با ازدواج با من بدبخت بشه.
- اما امید من... .
انگار فهمید میخوام چی بگم که نزاشت ادامه حرفم رو بگم و گفت:
- من با تو خوشبخت میشم کیمیا، تو برای من معنی زندگی هستی. پس دیگه به این چیزها فکر نکن و فقط یه چیزی بهم بگو.
با یه حرکت رو زمین زانو زد؛ یه انگشتر از جیبش در آورد به سمتم گرفت و گفت:
- با من ازدواج می‌کنی فرشته زندگیم؟
با عشق بهش نگاه کردم و با نگاهم جوابم رو بهش دادم. از جاش بلند شد و انگشتر رو انداخت دستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
به حوض وسط رستوران نگاه کردم. ماهی‌ها داشتن تو آب بازی می‌کردن. ناگهان به فکر فرو رفتم؛ و به این یک ماه اخیر فکر کردم. توی این یک ماه طعم زندگی رو چشیدم، طعم شیرینی رو چشیدم، طعم عشق رو چشیدم. توی این یک ماه فهمیدم برای زندگی کردن نیاز به انگیزه هست؛ و من الان انگیزه‌ای برای زندگی دارم که زندگی کردن رو برام راحت و قشنگ‌تر کرده.
- عزیزم، کجایی؟
با صدای امید بهش نگاه کردم. امیدی که توی این مدت واقعاً شد امید زندگیم.
- ببخشید عزیزم، یه لحظه رفتم توی فکر. داشتم به این یه ماه که باهم بودیم فکر می‌کردم.
با لذت بهم نگاه کرد و گفت:
- اشکال نداره خوشگلم، حالا داشتی به چی فکر می‌کردی؟
- به خودم، به خودت، به علاقه بینمون.
- کیمیا، می‌دونی من کی عاشقت شدم؟ چه‌جوری و چرا نشناخته عاشقت شدم؟
- نه نمی‌دونم، ولی خیلی دوست دارم بدونم.
- توی همون برخورد اول، من عاشق یه دختر تخص و پررو شدم؛ دلم برای یه دختر شیطون لرزید، ولی به روی خودم نیاوردم. شیطنت‌هات همون‌قدر که حرصم می‌دادن، همون‌قدر هم واسم لذت داشتن. البته اگه ناراحت نمیشی باید یه چیزی رو هم اعتراف کنم... من وقتی از حسم مطمئن شدم خواستم بشناسمت. وقتی از دانشگاه بیرون می‌رفتی تعقیبت می‌کردم تا دمه در خونتون. از همون موقع فهمیدم کی هستی و اون‌جا کار می‌کنی، ولی بازم بهت نگفتم. تا این‌که نگاهت و بعضی از رفتارهات بهم نشون می‌داد که توهم یه حس هایی بهم داری. و این شد که اومدم و ازت خواستگاری کردم. چون تو واقعاً یه دختر نمونه و ساده‌ای بودی که هر پسری آرزوش رو داره.
داشتم با عشق به حرف‌هاش گوش می‌دادم. اونم بعد حرف‌هاش دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت، که همون موقع یاد حرفش افتادم که گفت تعقیبم می‌کرده. با یه حرکت از جا بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
- تو خجالت نمی‌کشی من و تعقیب می‌کنی؟
هول شده از جاش بلند شد و گفت:
- ببخشید عزیزم، ولی بهت توضیح دادم که!
- من یک توضیحی بهت نشون بدم، که مرغ‌های آسمون به حالت گریه کنن.
با سرعت از جاش بلند شد و دوید، منم افتادم دنبالش. اون بدو من بدو حالا ندو کی بدو. هی دور حوض دنبالش می‌دویدم و می‌خواستم بگیرمش.
- وایستا امید، بخدا اگه خودم بگیرمت تیکه تیکت می‌کنم.
- ده آخه دیونه، منم دارم از دست تو فرار می‌کنم دیگه! مگه از جونم سیر شدم که وایستم. من... .
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه بهش رسیدم و هولش دادم تو حوض.
- ها ها ها، واسه کی داشتی روزه می‌خوندی؟
- کیمیا می‌کشمت، بخدا می‌کشمت.
- تو فعلاً از اون‌جا بیا بیرون، کشتن من پیش کشت.
وقتی دیدم همه دارن بهمون نگاه می‌کنن، برای این‌که امید رو ضایع کنم گفتم:
- وا عزیزم! مگه الان وقتِ آب بازی که رفتی تو آب؟ بیا بیرون عزیزم، بعداً خودم برات ماهی می‌گیرم.
بعد دستم رو به طرفش دراز کردم، که با حرص تا خواست دستم رو بگیره، دستم رو کشیدم و اون دوباره افتاد تو آب.
بعضی‌ها با خنده و بعضی‌ها با ترحم داشتن به امید نگاه می‌کردند، که واقعاً دوست داشتم بزنم زیر خنده، ولی وقتی امید رو دیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده. وسط خنده هام بریده بریده گفتم:
- وا... یی امید... مثل.‌.. موش آب کشیده شدی.
اون هم فقط از حرص دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد.
- صبر کن، من اگه حساب تو رو نرسم امید نیستم.
- هه هه، ثنار بده آش، تو همین خیال باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
به شکوفه که توی لباس عروس واقعاً خواستنی شده بود نگاه کردم. لبخندی که روی لب‌هاش بود باعث خوشحالی منم می‌شد یاد یه ماه پیش افتادم که شکوفه بهم گفت که عاشق شده.
***
بعد از اعترافی که امید کرد، با خوشحالی به سمت خونه رفتم تا زودی خبر رو به شکوفه بدم.
بعد از عوض کردن لباس‌هام، رفتم پیش شکوفه که داشت آشپزی می‌کرد. می‌خواستم همه چیز رو بهش بگم. برقی که توی چشم‌های شکوفه بود من و متعجب کرد! بی‌خیال شدم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
ولی اون هم درست همراه من همین رو گفت. دوباره هر دو باهم گفتیم:
- پس اول تو بگو می‌شنوم.
- پس اول من میگم.
دست گذاشتم رو دهنش و گفتم:
- هر دو باهم میگیم، باشه؟
شکوفه سرش رو تکون داد. دستم رو از روی دهنش برداشتم و هردو باهم گفتیم:
- من عاشق شدم.
بعد هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم! و دوباره باهم گفتیم:
- یعنی تو هم عاشق شدی؟ عاشق کی؟
شکوفه لپ‌هاش گل انداخت و گفت:
- یه مدت بود به رضا یه حس‌هایی پیدا کرده بودم؛ ولی گفتم تا مطمئن نشم بهت نگم. اون دیروز ازمن خواستگاری کرد و وقتی فهمیدم دوستم داره بهش جواب مثبت دادم و اون قرار شد فردا بیاد خواستگاری.
عاشق این خجالتی بودنش بودم؛ ولی با این همه یکی زدم پس کلش که آخش در اومد. با اخم ساختگی بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو خجالت نمی‌کشی چیزی بهم نگفتی؟ مگه من و تو مثل دوتا خواهر نیستیم؟
بعد مثلاً قهر کردم و روم و ازش گرفتم. اومد کنارم نشست و من‌ رو بوسید و گفت:
- ببخشید آجی، واقعاً مطمئن نبودم از احساسم که چیزی بهت بگم.
ولی تا خواستم برگردم طرفش یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت:
- گمشو ببینم، توهم بهم نگفتی پس من هم باهات قهرم.
از این حرکتش با این‌که دردم اومده بود ولی خندم گرفت. هر دو بهم نگاه کردیم و زدیم زیره خنده موضوع امید رو هم بهش گفتم و اونم کلی نیشگونم گرفت که چرا توی این یه هفته بهش نگفتم.
***
اون روز همه چیز رو به عمو اسماعیل گفتیم که بعد مدت‌ها خندید و قبول کرد که رضا بیاد خواستگاری شکوفه. آقا رضا وقتی اومد کلی اذیتش کردم؛ ولی عمو اسماعیل شکوفه رو بهش داد و اون هم چون عجله داشت و تحمل دوری شکوفه رو نداشت قرار عقد و عروسی رو برای یه ماه بعد که امروز باشه گذاشت. ولی شکوفه یه جشن کوچیک خواست که رضا با کلی غرغر قبول کرد. با بله شکوفه با خنده بهش تبریک گفتم و رفتم دمه گوشِ رضا جوری که فقط خودش و شکوفه بشنون گفتم:
- تبریک میگم داداش رضا، بدبخت شدی رفت.
- ممنون آبجی، ولی حالا چرا بدبخت؟!
- آخه این زن بود تو گرفتی؟ خنگ که هست، دوتا تخم مرغ هم بلد نیست درست کنه؛ درسشم که صفره، (صورتم رو ناراحت نشون دادم) خلاصه بدبخت شدی داداش، تسلیت میگم.
شکوفه داشت با تعجب و رضا که شوخ بود با لبخند بهم نگاه می‌کردن. وقتی نگاهش به شکوفه افتاد خندید و منم باهاش خندیدم. شکوفه وقتی تعجب می‌کرد خیلی بامزه می‌شد. چشم‌هاش قلمبه می‌شد و دهنش اندازه غار باز می‌موند. امید که از دور خنده مارو دید و اومد پیشمون. یه نگاه به صورت شکوفه که حالا داشت حرص می‌خورد نگاه کرد و خنده گفت:
- کیمیا جان، چرا آبجی من‌ رو اذیت می‌کنی؟
بعد اون روز امید با شکوفه هم خیلی راحت شده بود. به‌خاطر همین بهش می‌گفت آبجی؛ مثل من که به رضا می‌گفتم داداش. شکوفه نیشش باز شد و با خنده ابروهاش رو بالا انداخت. منم بخاطر این‌که دوباره حرصش بدم گفتم:
- ایش، نیشت رو ببند، مسواک گرون شده.
از عصبانیت قرمز شد، که همون موقع امید دستم رو گرفت و به سمت وسط سالن که همه می‌رقصیدن رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
دستم رو روی شونش گذاشتم و اون هم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. با عشق به هم خیره بودیم و با آهنگ (عشق کمیابم، از امین رستمی) می‌رقصیدیم. هنگام رقص بهم گفت:
- کیمیا، من باید برم شیراز برای عید.
یه غم بزرگی تو دلم نشست دوری امید رو نمی‌تونستم تحمل کنم. انگار این‌ رو از چشم‌هام خوند که گفت:
- قول میدم زودی برگردم. اتفاقاً می‌خوام مامانم رو هم با خودم بیارم و بیام خواستگاریت ناسلامتی من از رضا بزرگترم اون قبل من ازدواج کرد.
با این حرفش یکم بهتر شدم و به روش خندیدم. با صدای دیجی که گفت همه برن یه طرف که عروس و داماد بیان وسط برای رقص، رفتیم و یه جا نشستیم. با شادی به خواهر نازنینم نگاه کردم؛ شکوفه واقعاً برام یه خواهر بود.
***
پنج روز از رفتن امید می‌گذره؛ واقعا دیگه صبرم لبریز شده و تحمل دوریش برام خیلی سخت می‌گذره. از یه طرف هم مریضی عمو اسماعیل خیلی پیشرفت کرده، و قلبش خیلی زود زود درد میگیره؛ برام خیلی سخته دیدن درد و رنجش. از وقتی شکوفه رفته تنهاتر شدم و هر روز بیشتر از روز قبل غمگین و بی حوصله میشم.
وقتی کارهام تموم شد با خستگی زیاد روی مبل ولو شدم. هندزفریم رو از جیبم در آوردم و به گوشی زدم آهنگ (کشتی از سینا پارسیان) رو پلی کردم. واقعا با حس و حال من جور بود.
تو اوج حس بودم که هندزفری به شدت از گوشم کشیده شد. چشم‌هام رو با تعجب باز کردم و به کسی که هندزفری رو از گوشم کشیده بود نگاه کردم!. با دیدن آتریسا (زن شاهین) با خشم بهش نگاه کردم و گفتم:
- داری چیکار میکنی تو؟
یه پوزخند زد و قری به گردنش داد، با اون صدای جیغ‌جیغوش گفت:
- ناسلامتی تو خدمتکار این خونه‌ای، شاهزاده که نیستی این‌طوری لم دادی به مبل.
- هرکی باشم به تو ربطی نداره. حالا هم زود باش هندزفریم رو بده.
- گمشو دختره چش سفید، واسه من زبون درازی می‌کنی؟ خجالتم خوب چیزیه والا.
همه این‌ها رو با داد گفت که باعث شد شاهین با خشم از پله‌ها پایین بیاد. به طرف ما اومد و با عصبانیت گفت:
- چه خبرتونه؟ چرا داد می‌زنید؟ مگه نمی‌دونید بابا خوابه؟
حالم از هردوشون به هم می‌خورد. اون هیچ‌وقت به پدرش اهمیت نمی‌داد و سالی یه بار به زور بهش سرمیزد؛ الان هم بخاطر ارثی که قرار بود بهش برسه اومده بود. توی دلم داشتم فحش بارونش می‌کردم که با صدای آتریسا با تعجب بهش نگاه کردم!
- عزیزم، این دختره آشغال به من بد و بیراه می‌گفت. بهش گفتم کارت رو بکن اون برام زبون درازی می‌کنه و نشسته آهنگ گوش میده.
شاهین بهم نگاه کرد و خیلی جدی گفت:
- آتریسا درست میگه؟ توی کنیز برای زن من زبون درازی کردی؟ بهتره این رو خوب تو اون گوشت فرو کنی، که از این به بعد آتریسا خانم این خونه هست و توهم باید بهش احترام بزاری؛ فهمیدی؟
اشک تو چشم‌هام جمع شد؛ چه راحت به مرگ پدرش فکر می‌کرد که زنش خانم این خونه بشه. بی توجه بهش خواستم قبل از اینکه بغضم بترکه از کنارش رد بشم، که مچ دستم رو گرفت و با عصبانیت غرید:
- نشنیدم بگی چشم؟ تازشم مگه من بهت اجازه دادم بری که مثل بز سرت رو انداختی پایین میری؟
باز چیزی نگفتم که این باعث عصبی‌تر شدنش شد. با خشونت گوشیم رو از دستم کشید و گفت:
- تا وقتی من نخوام حق نداری از این گوشی استفاده کنی؛ تا یاد بگیری که دیگه نباید زبون درازی کنی و هرچی بهت گفتم بگی چشم.
نمی‌تونستم کاری بکنم اگه گوشیم رو ازش می‌خواستم، مطمئنن اخراجم می‌کرد و من جایی برای رفتن نداشتم. باید تا وقتی امید برگرده دندون رو جیگر بزارم تا دربه‌در نشم. با بغض از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,030
3,700
مدال‌ها
4
با صدای بوق دستگاه دنیا رو سرم خراب شد. این امکان نداشت نه... قلب عمو اسماعیلم نمی‌زد. نباید همچین اتفاقی بیوفته نه... با جیغ و گریه زجه می‌زدم.‌ دکترها داشتن همه سعیشون رو می‌کردن که برشگردونن. با دستگاه شوک بهش شوک وارد کردن؛ ولی هیچی به هیچی عموم رفت؛ تنها پنهام رفت؛ پدرم رفت. وقتی پارچه سفید رو روی صورت قشنگ و بی‌روحش کشیدن، خودم رو بهش رسوندم و هی تکونش دادم تا بیدار بشه. نه نباید بره پدرم، پنهام، نباید می‌رفت. با تموم وجود داد زدم:
- بلند شو عمو، بلند شو دخترت رو تنها نزار، خواهش می‌کنم عمو تو پدرم بودی چرا تنهام گذاشتی؟ تو برام پدری کردی، چرا دخترت رو تنها گذاشتی؟ چرا؟
پرستارها من‌ رو از عمو اسماعیل جدا کردن. شکوفه هم مثل من زجه میزد و گریه می‌کرد. آتریسا و شاهین فقط یه طرف ایستاده بودن و داشتن به ما نگاه می‌کردن. حالم از هردوشون به هم می‌خورد. اون‌قدر گریه کردم و زجه زدم، که نفهمیدم چیشد که از حال رفتم.
چهل روز گذشت، چهل روز بدونه عمو اسماعیل. از وقتی رفته تازه فهمیدم درد بی‌پدری یعنی چی، اون با محبتش با حمایتش برام پدری کرد و نذاشت درد بی‌پدری رو بچشم. شکوفه هم پابه‌پای من همه کاری می‌کرد و رضا هم واقعاً توی مجلس ختم چیزی کم نذاشت. شراره (دختر عمو اسماعیل) از مریضی پدرش خبر نداشت؛ یعنی شاهین اون‌قدر سنگ‌دل بود که بهش چیزی نگفته بود. شراره وقتی خبر مرگ پدرش رو شنید زودی برگشت ایران. کلی زجه زد، گریه کرد، داد زد، با برادرش دعوا کرد که چرا چیزی بهش نگفته. شراره برعکس شاهین خیلی باهامون خوب بود؛ اون‌قدر که فکر می‌کردیم خواهر بزرگ‌ترمون هست. از یه طرفی هم درد دوری امید اذیتم می‌کرد. شاهین هم تلفنم رو بهم نداد که صداش رو حداقل بشنوم. از یه طرف هم نگرانش بودم چون قرار بود ده روز قبل برگرده که نیومد. تک و تنها بودم و روز به روز حالم بدتر می‌شد.
حرف‌های شاهین آزارم می‌داد. شراره هیچ‌چیز پدرش رو نخواست و برگشت دبی، و همه چیز عمو اسماعیل به شاهین ارث رسید. از اون موقع شاهین شده آقای خونه. زندگیم داشت نابود می‌شد. یکی از دوست‌های شاهین از من خوشش اومده بود و شاهین می‌خواست من‌ رو بهش بده. جایی رو برای رفتن نداشتم بخاطر همین فقط سکوت می‌کردم تا من‌ رو از خونه نندازه بیرون. به این امید که امید آخر این ماه میاد دم نزدم و ساکت موندم؛ تا وقتی برگشت برم پیش خودش و از این خونه که دیگه مثل قبل نبود دور بشم.
یه هفته از آخر ماه می‌گذشت و امید نیومد، نیومد که ببینه از دوریش دارم ذره، ذره جون میدم. شاهین با خشم اومد سمتم و موهام رو کشید و عصبانیت گفت:
- ببین دختره چش سفید، فردا ساعت دوازده آماده میشی بهرام (دوست آشغالش) میاد دنبالت تا ببرتت پیش خودش. اگه حرفی بزنی کاری کنی، به خدا قسم می‌کشمت. مثل بچه آدم به حرفش گوش میدی و باهاش میری.
دردم گرفته بود ولی چیزی نگفتم. من‌ رو با حرص پرت کرد رو زمین و رفت. اشک‌هام روی گونم ریختن. از وقتی عمو اسماعیل با اومدن شاهین و آتریسا تازه فهمیدم خدمتکاری یعنی چی. من نمی‌موندم تا من‌ رو به اون آشغال بده. از جام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم؛ باید آخر شب می‌رفتم و دیگه هم برنمی‌گشتم. انتظارم بی‌نتیجه بود، امید دیگه من‌ رو فراموش کرده بود. با یاد امید شدت اشک ریختنم بیشتر شد.
ساعت حدود ۳ نصف شب بود که دزدکی از خونه بیرون رفتم. خداروشکر کسی متوجه نشد. توی کوچه‌ها می‌گشتم که نگاهم به یه پیرزن که توی خیابون بود و داشت به گربه‌ها غذا می‌داد افتاد. رفتم پیشش و گفتم:
- سلام خانم، ببخشید میشه من امشب پیش شما باشم، بخدا کسی‌ رو ندارم فقط همین امشب بزارید بمونم؛ قول میدم فردا صبح زود برم.
یه لبخند شیطانی زد که از ترس لرزیدم. برگشتم که برم ولی یه مرد قول‌تشن جلوم بود. تا خواستم فرار کنم، یه چیز محکم به سرم خورد نقش زمین شدم و سیاهی مطلق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین