جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,309 بازدید, 65 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
Negar_۲۰۲۳۰۶۰۱_۱۷۴۹۵۴.png نام اثر: شکیبایی

نویسنده:ملیکا علی عابدی

ژانر:عاشقانه،تراژدی،اجتماعی

عضو گپ نظارت: (8)S.O.W

خلاصه‌: بعضی وقت‌ها معلوم نیست سرنوشت چی برامون نوشته، گاهی اوقات همه‌ی حدس‌های ما درست از آب در نمیاد ولی تقدیر رو نمی‌شه کاریش کرد، تقدیر و سرنوشت گاهی آدم رو از عرش به فرش و گاهی از فرش به عرش می‌کشونه!​
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,057
مدال‌ها
12
1684616352054.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
مقدمه#
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
زندگی درد قشنگیست به جز شب‌هایش
که بدون تو فقط خواب پریشان دارد
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد
خواب بد دیده‌ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی بدنم جان دارد
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم
ولی من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد
من از آن روز که در بند توام فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
(۱۳۸۹/۶/۲۱)
با دستی لرزان اشکام رو پاک کردم به مامان نگاه کردم او هم مثل من حال خوبی نداشت، دکتر از اتاق بیرون اومد‌.
- همراه مریض شمایین؟
مامان با عجله به سمت دکتر حرکت کرد.
- بله، بله آقای دکتر منم حالش چطوره؟
- متأسفم!
مامان شروع به فریاد زدن کرد، شوکه نظاره‌گر ماجرا بودم، حتی توانایی صحبت کردن رو هم نداشتم. پاهام بی اختیار به سمت اتاق حرکت کرد، با دیدن پارچه سفید روی تموم زندگیم دیگه حتی نمی‌تونستم روی پاهام وایسم. با هر سختی که بود خودم رو به تخت رسوندم و پارچه رو کنار زدم، با دیدن جنازه شروع به فریاد زدن کردم.
- نه! ن...نه! قرارمون این نبود، قرار نبود وسط راه ما رو تنها بذاری! بلندشو توروخدا بلندشو.
همین‌جوری که فریاد می‌زدم اشک‌هام هم پایین می‌اومدن، پرستار‌ها زیر بغلم رو گرفتن تا من رو از اتاق بیرون کنند.
- ولم کنید من باید باهاش حرف بزنم، اون به خاطر منم که شده برمی‌گرده! اون میفهمه که من الان بهش احتیاج دارم، من هنوز بچم تازه هفت سالمه!
ولی زورم بهشون نمی‌رسید!
(جمعه- ۱۳۹۹/۵/۱۰)
به اطرافم نگاه کردم، زندگی من وابسته به چراغ قرمزی بود که در اون سیاهی شب برای همه‌ی مردم خسته کننده شده. خیابون پر از بوق‌هایی بود که نشان می‌داد همه مردم از انتظار کشیدن متنفرند، ولی انتظار هست که زندگی رو تبدیل به زندگی می‌کنه.
- سیران بلند شو چراغ قرمز شد.
روسری سیاهم که مثل بختم سیاه بود رو جلو کشیدم تا جایی از صورتم پیدا نباشه، همین مونده کسی من رو ببینه بعد کارم بهش گیر کنه.
بی‌خیال تفکرات بیجا شدم و به سمت ماشین روبه‌روم حرکت کردم شیشه ماشین پایین بود و دختر و پسری می‌خندیدند و خواننده رو همراهی می‌کردند:
الله من یارش تو نگهدارش
نذاری به غریبه یه وقت بیفته کارش
الله همه غماش مال من
صداش، چشاش، هواش مال من
اِرحَم عَبدِکَ الضَعیف؛ درد و بلاش مال من
(الله_ امید عقابی)
جلو رفتم و به شیشه ماشین که تا نصف پایین بود تقه‌ای زدم.
- آقا برای خانمت گل می‌خری؟
- از بهترین گلفروشی برای خانمم گل میخرم نه از تو گـدا!
اشک در چشمام حلقه بست. یک عمره این حرفا رو می‌شنوم هر دفعه هم بیشتر از قبل قلبم می‌شکنه.
- بچه‌ها ساعت یازدهِ برمی‌گردیم خونه، عجله کنید!
هر روز از ساعت یک عصر تا یازده شب کارمون همین بود، یکی‌مون گل می‌فروخت، یکی شیشه ماشین تمیز می‌کرد و... همه بهَم دستور می‌دادند انگار هرک*سی رئیس اون یکیه، این وسط فقط محمد بود که درست باهمه‌مون رفتار می‌کرد. یادمه از بچگی هر موقع می‌گفتند اولیا بیان مدرسه محمد رو با خودم می‌بردم، داداش بزرگم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
به خونه رسیدیم، خونه که چه عرض کنم خرابه یه حیاط خیلی بزرگ با چندتا اتاق که دیوارش یا کاهگلی بود یا نصف دیوارش ریخته بود و چند ساله می‌خوان درستش کنند، توی این خونه فقط یه اتاق خوب چیده شده بود که اونم اتاق مهمان بود، جواد مهمون‌های باکلاسش رو توی اون اتاق می‌برد. هر چی بیشتر به خونه نگاه می‌کردم بیشتر متوجه خرابی و کثیف بودنش می‌شدم کنار حیاط پر از آشغال بود، نگاه چندش آوری بهش کردم و با حس بوی بدشون صورتم رو برگردوندم. نمی‌دونم مامانم چه‌طوری چندساله این‌جا زندگی می‌کنه و صداش در نیومده.
با دیدن مامانم و جیران از دور پرواز کردم به سمت‌شون و مامانم را محکم بغل کردم.
- سلام مامان قشنگم، خسته نباشی.
- برو اون طرف ببینم. دختر تو کی می‌خوای بزرگ بشی؟ کی میخوای عقل پیدا کنی؟
- مگه چی‌کار کردم آخه... فقط یه بغ...
- کافیه برو به بابات بگو امروز چه‌قدر کاسب شدی فقط خداکنه رو سیاهم نکرده باشی.
- چشـم، جیران خواهری چطوری؟ بیا بغلم ببینمت.
بقیه گل‌ها رو به مامان دادم و جیران رو بغل کردم، جیران بازم با اون چشم‌های قهوه‌ایش بهم نگاه نازی کرد، دستم رو لابه‌لای موهای گندمیش بردم و آروم سرش رو بوسیدم. بابام وقتی هفت سالم بود از ساختمان میفته پایین و ضربه مغزی میشه از اون روز مامانم تصمیم می‌گیره زن جواد بشه و جیران حاصل این ازدواجه، به هرحال هرچی باشه آخرش خواهرمه، من تو تمام دنیا یه مادر و خواهر که بیشتر ندارم، دلم به همینا خوشه.
- سلام آقا جواد.
- سلام چقدر گفتم حق نداری بچه رو بغل کنی! بذار زمین!
بغض کردم و به فرشته کوچولوی توی بغلم نگاه کردم.
- آخه آقا جواد، جیران...
با فریادی که کشید سریع جیران رو روی زمین گذاشتم، انگار اشکام دنبال فرصتی بودند تا پایین بریزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
پول‌هام رو از جیبم درآوردم و به جواد دادم، شروع کرد به شمردن، اون پول‌ها رو می‌شمرد و من استرس داشتم که نکنه کم باشه.
- بقیه‌اش؟
- به خدا همش همین بود.
شروع به گشتنم کرد. چیزی پیدا نکرد و دوباره شروع به فریاد زدن کرد.
- بیا حدیثه، بیا ببین سوگلیت چه‌قدر کاسب شده امروز.
مامان: چی‌شده آقا؟
- این چه طرز کار کردنه دختر! حدیثه همش تقصیر توعه، تو و محمد گفتید این دختر رو بفرستم مدرسه بعداً جبران می‌کنه. کو؟! این پولی که سیران امروز درآورده کفافه کار امروزش رو هم نمیده چه برسه به اضافه‌ کاری!
- راستش آقا... .
- خفـه‌شـو! همه بیرون، همه بیرون!
با فریاد جواد همه از اتاق خارج شدند، چه‌قدر همچین مواقعی دلم هوای بابام رو می‌کنه. دستش سمت کمربندش رفت.
- می‌شنوم! چرا دخل امروزت این‌قدر کمــه؟
- راستش آقا... .
با حس این‌که می‌خواد ضربه بزنه چند قدم عقب تر رفتم، ولی اون بدتر از من بود سریع مچ دستم رو گرفت و با شتاب روی زمین پرتم کرد.
- بگو دیگـه!
اولین ضربه کمربندش روی کمرم نشست چشم‌هام رو بستم اشک‌هام بی اختیار پایین میومدن شاید اگه بابای خودم بود الان ای‌جوری نمی‌شد. با گریه صحبت می‌کردم، التماس می‌کردم شاید نجات پیدا کنم.
- آقا ببخشید، آقا به ارواح خاک بابام قسم قول میدم فردا جبران کنم، قسم می‌خورم آقا.
موهای مشکیم که تقریباً تا زیر شونم بود رو دور دستش پیچید و به وسیله اون‌ها از زمین بلندم کرد. درد در اعماق سرم پیچید، دستم رو به ریشه موها گرفتم. دلم به حال خودم می‌سوخت.
- آیی ولم کن...
- از ظهر تا حالا چیکار می‌کردی که نتونستی خوب پول در بیـاری؟ قسم می‌خوری تو فکر کردی...
درد توی سرم زیاد بود، دیگه گوش‌هام چیزی نمی‌شنید، چشم‌هام سیاهی رفت، کنترلم رو از دست دادم و به روی زمین افتادم.
*****************
- سیــران!
- خاله حدیثه باید ببریمش دکتر! این مر*تیکه هم می‌بینه سیران توان نداره هی کتکش می‌زنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- تقصیر خودشه اگه مثل آدم کار می‌کرد کسی کتکش نمیزد.
- کاش من می‌فهمیدم این یارو چی داره که عاشقش شدی و اینقدر طرفداریش رو می‌کنی.
آروم چشم‌هام رو باز کردم، با یادآوری تمام اتفاقات دوباره اشک در چشمانم حلقه بست.
- سیران خوبی؟!
- آره
مامان که دید بهتر شدم از اتاق رفت بیرون.
- آره مامان‌جون دورت بگردم حالم خوبه نگران نبــاش!
- دیوونه شدی دختر؟
- مردم مامان دارن منم خیر سرم مامان دارم، حتی بغلمم نکرد!
- خب اونم الان شرایط خوبی نداره. اون از شوهرش این‌هم از تو.
- اینا رو ول کن محمد من خیلی استرس دارم.
چشم‌های مشکی رنگش رو بهم دوخت.
- چی‌شده؟
- فردا نتایج کنکور میاد، اگه قبول نشده باشم چــی؟
- با چیزی که من دیدم مطمئنم قبول میشی، الانم دیگه بهش فکر نکن و بخواب که صبح ساعت هفت باید بلند شی.
- باشه... محمد؟
- جان؟
- هیچی.
آروم نگاهش کردم، لبخند پر رنگی روی لباش بود. به سمتم اومد و دست راستم رو توی دستش قرار داد، به چشم‌هام نگاه می‌کرد، معذب بودم، سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و آروم نگاهم رو به دیوار دوختم.
- سیران، خیلی دوست دارم!
با لبخند نگاهش کردم.
- شبت بخیر محمد.
چشمکی زد و از اتاق خارج شد. چه‌قدر یک آدم می‌تونه خوب باشه، انگار خدا همه خصلت های یه انسان فهمیده، باشعور، مهربون و... رو داخل محمد قرار داده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
سعی کردم به حرف محمد گوش کنم و بخوابم ولی نمی‌تونستم، دلشوره عجیبی داشتم. خداخدا می‌کردم صبح بشه.
*********
- بچه‌ها ساعت هفتِ بیدارشید باید راه بیفتیــم!
با صدای نرجس چشمام رو باز کردم، با یادآوری این‌که امروز نتایج کنکور میاد مثل میخ پریدم تو هوا، یه دست لباس کهنه پوشیدم و سریع از اتاق خارج شدم. چشم چرخوندم تا محمد رو پیدا کنم.
- نرجـس! نرجس با توام!
- دختر تو که هنوز گل‌ها را بر نداشتی! عجله کن، دلت نمی‌خواد که دوباره مثل دیشب کتک بخوری؟
- باشــه! نرجس محمد رو ندیدی؟
- صبح زود از خونه زد بیرون.
آهانی گفتم و به سمت اتاق حرکت کردم.
- سیران به جای این‌کارها عجله کن بلکه یه امشب آقا جواد از دستت راضی باشه!
- وای! کچلم کردی دختر، الان میام.
سریع از زیر قالی اتاقم یکم پول که قایم کرده بودم را برداشتم و داخل جیب لباسم گذاشتم، گل‌هام رو برداشتم و زودتر از نرجس از خونه بیرون زدم.
-نرجس من جلو تر میرم، فعلاً.
شروع به دویدن کردم باید خودم رو به نزدیک ترین کافی‌نت می‌رسوندم.
چشمم افتاد به تابلو مغازه «کافی‌نت لحظه‌ها»
رفتم داخل.
- سلام خسته نباشید.
- برو بیرون بابا من پول اضافه ندارم.
داشت میومد به سمتم تا بیرونم کنه که با عجله گفتم
- نه‌نه اشتباه متوجه شدید من پول دارم خودم، فقط شنیدم امروز نتایج کنکور رو می‌زنند خواستم اگه امکان داره ببینید قبول شدم یا نه.
پولام رو از جیبم در آوردم و نشونش دادم.
مشخصات را گرفت و وارد سایت کرد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
با استرس به مردی که با ریش‌های بلند پشت میز نشسته بود نگاه می‌کردم، انگشت‌های اون روی کیبورد حرکت می‌کرد و من به وضوح صدای قلبم رو می‌شنیدم. از شدت استرس و هیجان نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم بنابراین تصمیم به متر کردن مغازه گرفتم، شروع کردم به راه رفتن و هم‌زمان ناخن‌هام رو می‌جویدم. اون مرده یه نگاهی به من انداخت و گفت:
- رتبت شده ۲۵۴۵.
با شنیدن رتبم و اینکه می‌تونم رشته‌ای که می‌خوام رو قبول شم بالا و پایین پریدم.
- ایــول!
- بیا این‌جا کارنامت رو کامل ببین.
رفتم کنار اون آقا و با دقت کارنامم را زیر و رو کردم.
- خودت چی دوست داری قبول شی؟
- حقــوق.
- با این رتبه قبول میشی، مبارکا باشه خانم خانما.
لبخندِ دندان نمایی زد. لبخند جمع و جوری زدم و تشکر کردم، کارنامم رو زیر و رو کردم، پول رو حساب کردم و از کافی‌نت بیرون زدم.
چشمم افتاد به محمد که داشت به سمت خونه می‌رفت.
- محــمـد!
کمی اطرافش رو نگاه کرد و چشمش به من افتاد.
- عه، سیران این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ الان باید سرکار باشی!
- محمــد یه خبر خوب دارم!
همین‌طوری بالا و پایین می‌پریدم و می‌خندیدم.
- آروم باش دختر ببینم چی‌شده؟
- حدس بزن!
- بگو اذیت نکن دیگـه!
- نچ، حدس بزن.
- جواد قضیه رو بهت گفته؟
شوکه نگاهش کردم، لبخند روی لبام خشک شد.
- کدوم قضیه؟
- هوم؟... راستش... هیچی بگو ببینم چی شده!
اینقدر خوشحال بودم که قضیه رو فراموش کردم.
- رتبه‌ها رو زدن! رتبه من شده۲۵۴۵!
با تعجب نگاهم کرد.
- شوخی می‌کنی دیگه؟
- به خاک بابام قسم، ولی انگار تو خوشحال نشدی!
سعی می‌کرد خودش رو خوشحال نشون بده.
- ایول سیران، باریکلا دختر، ان‌شاءالله اون بالا بالاها ببینمت دختر.
از شدت ذوق سرم رو خم کردم، احساس می‌کردم دوباره گونه‌هام سرخ شده. دست خودم نبود انگار وقتی محمد باهام صحبت می‌کرد تغییر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- من برم خونه باید به مامانم خبر بدم.
- دختر مگه تو نباید بری سرکار؟
- جواد بهم قول داد که اگه یه رتبه خوب بیارم بذاره برم. فعلاً.
شروع کردم به دویدن برای خودم آهنگ می‌خوندم و می‌دویدم.
رخ مستش به خدا دلا رو داغون میکنه
نگاش چه کارو میکنه
یه قشون پشت سرش جنگ میکنه، جون دلم
نگاش چه کارو میکنه
نگار دردت نبینم؛ نگارم مه جبینم..
نگار جون دلم، محرم بشی دستت بگیرم!
این یار دل نداره؛ همش سر به سرم میزاره
با اون ناز و اداهاش صدای پاهاش، چیکار سرم میاره!
دلتنگ یارم ولی یار نمیاد سراغم
هر شب به یادشم و یار نمیاد سراغم!
(نگار، رضا بهرام)
در زدم.
- کیه؟
- مـامـان جــان!
مامان در رو باز کرد و از دیدن من تعجب کرد. با چشم‌های تا آخر گرد شده نگاهم کرد.
- سیران، دختر تنت می‌خاره؟ این موقع روز این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
آروم لپش رو کشیدم.
- مامان جانــم! نتایج کنکور رو زدند.
کلافه گفت:
- باشه دختر برو سرکارت شب بیا خونه راجع بهش صحبت می‌کنیم.
با دست مامان رو کنار زدم.
- نشد مامان دیگه، نشد، قرار شد من یه رتبه خوب بیارم جوادم بذاره من برم دانشگاه، غیر از این بود؟
- نه سیران... .
- خب پس مامان بذار کارم رو انجام بدم.
به سمت اتاق پذیرایی قدم برداشتم این ساعت جواد میره اون‌جا تلویزیون می‌بینه. اگه جواد اجازه نداد برم دانشگاه چی؟ یا اگه خواست بحث رو بپیچونه چی؟ نکنه کارم اشتباهه چند لحظه سرجام ایستادم، دو دل بودم نمی‌دونستم باید بهش بگم یا صبر کنم شب به همراه محمد بیاییم با جواد صحبت کنیم، نیم نگاهی به مامان انداختم توی چشماش یه غمی بود، بعد از صحبت با جواد باید یه دل سیر هم با مامان صحبت کنم ببینم چی شده،به سمت اتاق برگشتم به هرحال هرچی می‌خواد بشه، بشه!
به پشت در اتاق رسیدم، خواستم در بزنم که صدایی مانع شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین