- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
- بابا بذار منم صحبت کنم!
به سمت اتاق حرکت کردم و سبد لباسهام رو برداشتم و داخل راهرو یکی از درها رو باز کردم و متوجه شدم حمامه، سبد رو همونجا گذاشتم و با صدای آرتین به سمت سالن رفتم.
- سیران میشه بیای این لیوان رو ببری؟
باشهای گفتم و لیوان رو از دستش گرفتم و روی اوپن گذاشتم.
- راضی یه بار دیگه بپرس!
تماس رو گذاشت روی بلندگو و بیصدا خندید.
- وای آرتین اذیت نکن دیگه، میگم این دختره سیران کیه؟
با ناز جواب داد.
- اوم، خب سیران دوست دختر جدیدمه.
شوکه نگاش کردم، بهم چشمکی زد. صدای جیغ راضیه از پشت تلفن بلند شد. آرتین ریز میخندید، گوشی رو گذاشت در گوشش و براش توضیح داد و گفت مهمونم.
- دختره دیوونه!
چپ چپ نگاهش کردم.
- اگه دیوونه نبود، تو رو تحمل نمیکرد.
- بهبه خانم زبونتون باز شده انگار!
از شدت عصبانیت با پام ضرب گرفتم روی زمین.
- از این به بعد قراره هرجا میریم من یه دور دوست دختر تو معرفی شم؟
با بیخیالی خندید.
- سیران، تو خیلی دوست داری دوست دختر من باشیها ولی خب دیر اومدی من دوست دختر دارم!
نفسم رو بیرون دادم با صدای بلند گفتم
- خدایا شکرت.
لبخند دندون نمایی زدم.
- شبت بخیر آرتین خان!
خان رو محکم گفتم تا ببینم واکنشش چیه! و بازم مثل همیشه با بیخیالی تموم جواب داد.
- شببخیر لیدی!
به سمت اتاق حرکت کردم و آرتین هم پشت سر من میومد. در اتاق رو باز کردم و با دیدن تخت دو نفره سیاه دود از سرم بلند شد.
«خدا امشب رو بهخیر بگذرونه»
به سمت اتاق حرکت کردم و سبد لباسهام رو برداشتم و داخل راهرو یکی از درها رو باز کردم و متوجه شدم حمامه، سبد رو همونجا گذاشتم و با صدای آرتین به سمت سالن رفتم.
- سیران میشه بیای این لیوان رو ببری؟
باشهای گفتم و لیوان رو از دستش گرفتم و روی اوپن گذاشتم.
- راضی یه بار دیگه بپرس!
تماس رو گذاشت روی بلندگو و بیصدا خندید.
- وای آرتین اذیت نکن دیگه، میگم این دختره سیران کیه؟
با ناز جواب داد.
- اوم، خب سیران دوست دختر جدیدمه.
شوکه نگاش کردم، بهم چشمکی زد. صدای جیغ راضیه از پشت تلفن بلند شد. آرتین ریز میخندید، گوشی رو گذاشت در گوشش و براش توضیح داد و گفت مهمونم.
- دختره دیوونه!
چپ چپ نگاهش کردم.
- اگه دیوونه نبود، تو رو تحمل نمیکرد.
- بهبه خانم زبونتون باز شده انگار!
از شدت عصبانیت با پام ضرب گرفتم روی زمین.
- از این به بعد قراره هرجا میریم من یه دور دوست دختر تو معرفی شم؟
با بیخیالی خندید.
- سیران، تو خیلی دوست داری دوست دختر من باشیها ولی خب دیر اومدی من دوست دختر دارم!
نفسم رو بیرون دادم با صدای بلند گفتم
- خدایا شکرت.
لبخند دندون نمایی زدم.
- شبت بخیر آرتین خان!
خان رو محکم گفتم تا ببینم واکنشش چیه! و بازم مثل همیشه با بیخیالی تموم جواب داد.
- شببخیر لیدی!
به سمت اتاق حرکت کردم و آرتین هم پشت سر من میومد. در اتاق رو باز کردم و با دیدن تخت دو نفره سیاه دود از سرم بلند شد.
«خدا امشب رو بهخیر بگذرونه»
آخرین ویرایش: