جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,284 بازدید, 65 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- بابا بذار منم صحبت کنم!
به سمت اتاق حرکت کردم و سبد لباس‌هام رو برداشتم و داخل راهرو یکی از در‌ها رو باز کردم و متوجه شدم حمامه، سبد رو همون‌جا گذاشتم و با صدای آرتین به سمت سالن رفتم.
- سیران میشه بیای این لیوان رو ببری؟
باشه‌ای گفتم و لیوان رو از دستش گرفتم و روی اوپن گذاشتم.
- راضی یه بار دیگه بپرس!
تماس رو گذاشت روی بلندگو و بی‌صدا خندید.
- وای آرتین اذیت نکن دیگه، میگم این دختره سیران کیه؟
با ناز جواب داد.
- اوم، خب سیران دوست دختر جدیدمه.
شوکه نگاش کردم، بهم چشمکی زد. صدای جیغ راضیه از پشت تلفن بلند شد. آرتین ریز می‌خندید، گوشی رو گذاشت در گوشش و براش توضیح داد و گفت مهمونم.
- دختره دیوونه!
چپ چپ نگاهش کردم.
- اگه دیوونه نبود، تو رو تحمل نمی‌کرد.
- به‌به خانم زبونتون باز شده انگار!
از شدت عصبانیت با پام ضرب گرفتم روی زمین.
- از این به بعد قراره هرجا می‌ریم من یه دور دوست دختر تو معرفی شم؟
با بی‌خیالی خندید.
- سیران، تو خیلی دوست داری دوست دختر من باشی‌ها ولی خب دیر اومدی من دوست دختر دارم!
نفسم رو بیرون دادم با صدای بلند گفتم
- خدایا شکرت.
لبخند دندون نمایی زدم.
- شبت‌ بخیر آرتین خان!
خان رو محکم گفتم تا ببینم واکنشش چیه! و بازم مثل همیشه با بی‌خیالی تموم جواب داد.
- شب‌بخیر لیدی!
به سمت اتاق حرکت کردم و آرتین هم پشت سر من میومد. در اتاق رو باز کردم و با دیدن تخت دو نفره سیاه دود از سرم بلند شد.
«خدا امشب رو به‌خیر بگذرونه»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- خب برنامه چیه؟
- سیران خوبی تو؟ همین الان گفتی شب‌بخیر الان میگی برنامه چیه؟ اصولاً بعد شب‌بخیر می‌خوابن!
- خوب شد گفتی! من فکر می‌کردم بعد شب‌بخیر بازی می‌کنند؛ منظورم اینه قراره چه‌جوری بخوابیم؟
از تیکه‌ای که بهش انداختم خندش گرفت ولی خیلی خودش رو نگه‌داشت تا نخنده.
- اگه چشم‌هات رو باز کنی یه تخت هست که قراره بریم اون‌جا بخوابیم!
- باهوش خان! فکرشم نکن که من با تو روی یه تخت بخوابم!
- جایِ دیگه‌ای رو سراغ داری برای خواب؟
موهام رو سریع باز کردم و یه بالش و پتو برداشتم پرت کردم سمت آرتین با تعجب گرفت و نگاهم می‌کرد.
- آرتین؟
- سیران نگو که... .
- نه می‌خواستم بپرسم چرا توی این اتاق همه چیز سیاهه؟
کلافه از بحث‌های متفرقه جوابم رو داد.
- طراحش این‌جوری صلاح دیده، بگو ببینم جریان این بالش چیه دادی به من؟
- شما میری روی مبل می‌خوابی منم این‌جا فردا شب اگه دلم خواست جامون رو عوض می‌کنیم!
هنگ کرده بود و فقط نگام می‌کرد.
- جدی که صحبت نمی‌کنی؟
رفتم رو تخت و پتو رو باز کردم.
- ساعت دوازده و نیم نصف شب؛ من با تو شوخی دارم آرتین؟
- نکن سیران! من خوابم میاد برو اون‌ طرف‌تر!
- همین که گفتم! چراغم خاموش کن لطفاً.
- ای‌جان، خانم خانوما امر دیگه‌ای نداری؟
قیافم رو شبیه متفکر‌ها کردم.
- فعلاً نه، کاری داشتم صدات می‌کنم.
با تعجب بهم نگاه کرد. با عصبانیت گفت:
- سیران بلند‌شو خودت رو جمع کن ببیینم، پرو پرو اومده میگه من رو تخت می‌خوابم!
مظلوم جواب دادم تا دلش به رحم بیاد
- بابا یه امشب رو روی مبل بخوابی چی میشه؟
مغرورانه گفت:
- از ارزش‌هام کم میشه!
هرچی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم نشد و با صدای بلند گفتم
- زا*رت، از داشته‌هات بگو.
اخماهاش رفت تو هَم.
- یالا بلندشو ببینم!
دراز کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم.
- همین‌جا وایسا تا بلندشم.
آروم اضافه کردم.
- بزار منم یه شب راحت بخوابم خب آرتین!
پتو رو از روم کنار زد.
- سیران اذیت نکن، باید صبح زود بیدارشم.
- یه‌جوری میگی انگار دست و پات رو بستم خب برو بخواب!
پوفی کشید و از اتاق رفت بیرون.
- هوی چراغ رو یادت رفت!
عصبی داد زد
- خفه‌شو دیگه پرو.
ریز خندیدم. باید این پیروزی رو جشن بگیرم.
- خواب‌های خوب ببینی.
- امیدوارم تو‌هم خواب ببینی دوست دختر من شدی تو واقعیت که محاله حداقل خوابش رو ببین آرزو به دل نمونی.
خوشم میاد جواب تو آستینشم داره‌ها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
کاش می‌تونستم بفهمم خونه‌مون چه‌خبره جواد چی‌کار کرده تو همین فکرها بودم که نفهمیدم چه‌جوری بی هوش شدم.
( چند ساعت قبل)
(حدیثه)
- جواد؟ جواد؟
جواد با سرعت از اتاق اومد بیرون و من‌هم از پنجره‌ی آشپزخونه سَرک می‌کشیدم.
محمد نفس‌نفس می‌زد. دستاش رو روی زانو‌هاش گذاشت سریع با یه لیوان آب به سمتش رفتم.
- بنال دیگه بچه جون! سیران کو؟
آب رو یه کله سر کشید.
- چه‌قدر گفتم حواست رو جمع کن نذار چیزی متوجه بشه تا به وقتش براش توضیح بدیم!
جواد داد زد.
- ممد خفه‌شو! فقط بگو سیران کو؟
- گفت نیا دنبالم ولی من آروم رفتم دنبالش، تا نزدیک غروب تو خیابون‌ها بود بعدم سوار یه پراید شد و رفت.
- پلاکِ ماشینه؟
- ۴۶... .
گوشیش رو درآورد و همون‌طور که داشت شماره‌ای می‌گرفت صحبت می‌کرد.
- بقیش؟ زود باش!
- لعنت به این حافظه! فراموش کردم، اَه.
- چـی؟
محکم زد توی گوش محمد.
گریه کنان به سمت‌شون رفتم و جواد رو عقب کشیدم.
- جواد ولش کن چی‌کارش داری؟ سیران رو که پروندی می‌خوای محمدم بره؟
حالش دست خودش نبود، هر ک.س دیگه‌ای هم بود همین‌کار رو می‌کرد بلاخره بحث پونصد میلیون پوله!
- بره! اصلاً همه‌شون برن، گمشن!
هوا تاریک شده بود و من مثل ابر بهار گریه می‌کردم یعنی الان دخترم کجاست؟
- الان برای گریه کردنت زوده حدیثه! زمانی باید گریه کنی که من سیران رو پیدا کردم.
- جواد، عزیزم، چرا رو سیران سرمایه‌گذاری کردی آخه این‌همه بچه این‌جا هست.
- می‌دونی دیگه وقته اینه که سیران رو شوهر بدیم؟ تو پول داری جهیزیه بخری براش یا می‌خوای بری پیش اون عموش از اون پول بگیری؟
- جواد... .
- حدیثه برادر شوهر گور‌به‌گور شدت راز رو که فهمید سرپرستی سیران رو قبول نکرد! این رو یادت نره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
(سیران)
با شنیدن صدایی چشم‌هام رو باز کردم، انگار یکی داشت آروم صحبت می‌کرد. صدای تالاپ تلوپ قلبم به وضوح شنیده می‌شد، هرکاری کردم بی‌خیال حس کارآگاهم بشم و بخوابم نشد که نشد. به اطرافم نگاه کردم و آروم پارچ آب روی عسلی رو توی دستم گرفتم. یکی از دست‌هام رو به دیوار گرفتم و آروم آروم با کمک دیوار به سمت در اتاق می‌رفتم آب دهنم رو با ترس قورت دادم و بدنم از شدت استرس می‌لرزید. صدا داشت واضح تر می‌شد. سعی کردم تند‌تر حرکت کنم. صدای یه خانوم بود، مردم چه دل و جرعتی دارن!
- آرتینم؟ قشنگم، الان وقتِ خواب نیست که!
صدای خانومه خیلی آشنا بود. شانس آوردم یادم بود کلید لامپ کجاست وگرنه تازه باید دنبالش می‌گشتم.
به سالن نگاه کردم نور کمی از بیرون افتاده بود داخل،خانومه پشتش به من بود. با پنجه پا حرکت می‌کردم دستم رفت سمت کلید چراغ و هم‌زمان با روشن شدن چراغ فریاد زدم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
تا خانومِ برگشت سمتم پارچ رو پرت کردم طرفش، جیغ کشید و جا خالی داد. اَه!
آرتین شوک زده روی مبل نشست.
- این‌جا چه خبره؟ راضی این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
عه پس راضیه اینه!
آرتین ترسیده به جفتمون نگاه می‌کرد و راضیه عصبانیت از چشماش پیدا بودم منم قیافه حق به جانب گرفتم تا مبادا مقصر بشم.
- آرتین تو از این اخلاق‌ها نداشتی؟
- کدوم اخلاق؟
- یه آدم دیوونه رو راه بدی توی خونت!
بهت زده نگاهش کردم، انتظار هرچیزی رو داشتم به‌جز این حرف.
- درست صحبت کن!
- چی رو درست صحبت کنم؟ داشتی می‌کشتیم!
- بهتر یه نفس‌کِش کمتر!
- دیگه از دختری که راحت قبول می‌کنه بیاد تو خونه پسر غریبه این حرف‌ها بعید نیست!
بغض کردم. لعنت به این حس کنجکاویم!
آرتین کلافه سرش رو توی دستش گرفت و داد زد.
- دخترا بس کنید. راضی تو این موقع شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
راضیه با دست‌هاش صورت آرتین رو بالا آورد و قاب کرد و با عشوه گفت:
- دلم برات تنگ شده بود عشقم.
آرتین با عشق نگاهش کرد.
- الهی من قربونت برم قبلش نباید با من هماهنگ می‌کردی؟
کلافه از صحنه‌های عاشقانه‌شون گفتم:
- نه دیگه باید مثل گربه از تراس بیاد داخل تا سوپرایز شیم!
راضیه عصبی نیم نگاهی بهم انداخت، خیلی محکم گفت:
- کلید دارم!
خداشانس بده مردم‌ کلید خونه دوست پسراشون رو هم دارن، بابا ببین اصلاً می‌گیرتت یا نه بعد کلید بگیر. راضیه دوباره برگشت به سمت آرتین، دیگه حضورم اون‌جا رو جایز ندونستم و رفتم داخل اتاق.
با احساس سوختگی گونه‌ام چشم‌هام رو باز کردم، به اطرافم نگاه کردم. تازه ساعت هشت بود بلند شدم تا پرده‌ی اتاق رو بکشم و دوباره بخوابم که یادم به آرتین و راضیه افتاد. بی‌خیال خواب شدم، موهام رو برس کشیدم و شلوارک طوسی همراه با یه کراپ صورتی پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. خداروشکر شلوارکش تا زیر زانو‌هام بود مات به سالن نگاه می‌کردم، زبونم از این همه راحتی بسته شده بود. رفتم سمت آشپزخونه تا سریع صبحانه بخورم، باید می‌رفتم بیرون چندجایی کار داشتم.
کتری رو پر از آب کردم و روی شعله گاز گذاشتم. هرچی با خودم کلنجار رفتم که هیچی نگم نشد که نشد، به قول مامان آخرش این زبونِ درازم کار دستم میده! سعی می‌کردم جوری صحبت کنم تا صدام رو بشنون.
«دو تا آدم گنده هنوز که هنوزه نفهمیدن خبرشون باید با لباس بخوابن؟ بعد تازه میگن ما هدفمون ازدواجه! حتماً قراره پس فردام بچه‌هاتون صبح‌ها همچین صحنه‌ای رو ببینن آره؟»
- اوو، سیران چه‌خبرته کله سحر؟
برگشتم به آرتین که داشت به بدنش کش و قوس می‌داد نگاه کردم، خداروشکر لباس پوشیده بود.موهاش پریشون ریخته بودن توی صورتش کپی یه پسر بچه شیطون شده بود، از افکارم خندم گرفته بود. آرتین دستی جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- دیوونه شدی دختر؟
- هان؟ چیزه... یعنی هیچی، چی داشتم می‌گفتم؟
از هول شدنم خندش گرفت.
- غر می‌زدی!
- آهان، یادم اومد. یه شخصی بود دیشب می‌گفت سیران من فردا صبح زود کار دارم باید زود بخوابم!
تو چشماش نگاه کردم و اَداش رو در آوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- الان منظورت منم؟
سمت یخچال رفتم تا وسایل صبحانه رو بیرون بذارم.
- تو؟ نمی‌دونم والا! میگن حرف رو بنداز صاحبش بر می‌داره.
همون‌طور که داشتم شیر و پنیر رو بیرون می‌ذاشتم لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم.
به پشت سرش نگاه کرد. نمی‌دونم این کِی این‌قدر گیج و خنگ شده بود!
- انگار با منی!
- تو صبح‌ها نباید قرصی؛ دارویی چیزی بخوری احیاناً؟
خندید و همون‌طور که به سمت دسشویی حرکت می‌کرد گفت:
- یکی باشه طلبت! در هرصورت من عجله دارم ممنون میشم زودتر صبحانه رو حاضر کنی! تازه خوبه یه روزه این‌جایی و زبونت اندازه قدت شده چند وقت دیگه من و هم راه نمیدی!
ریز خندیدم ولی از چیزی که شنیدم تعجب کردم، انگار نوکرشم! به سمت سالن رفتم و با دیدن این‌که راضیه هنوز توی خوابِ نازه عصبانی‌تر شدم. دوباره اومدم داخل آشپزخونه و همه‌ی چیزهایی که برای صبحانه حاضر کرده بودم رو سر جاشون گذاشتم و رفتم داخل اتاق تا آماده شم.
سریع از داخل کمدا یه مانتو طوسی که تقریباً تا سر زانو‌هام بود رو با یه شلوار قد نود مشکی پیدا کردم و پوشیدم، این‌قدر کشوها رو زیر و رو کردم تا مقنعه‌‌ای پیدا کردم. مقنعه رو سریع اتو کشیدم و از اتاق بیرون زدم. با دیدن آرتین که اخم‌هاش توهم بود جا خوردم.
- چیزی شده؟
- خوبه گفتم صبحانه رو حاضر کن!
- آهان، من عجله داشتم به خاطر همین فرصت نکردم.
سریع به سمت راضیه رفتم، چه خوش خوابِ، دنیا رو آب ببره این رو خواب می‌بره!
- راضیه جان، دختر بلند‌شو!
راضیه هنوز غرق در خواب بود، صدا زدن‌های من‌هم بی تأثیر بود.
- آرتین بی‌خیال شو، بیا بریم من چند جایی کار دارم. لطفاً!
تکیه‌ای به دیوار داد و زل زد بهم.
با ناز نگاه‌اش کردم، ولی دریغ از یه جواب درست و حسابی، خب طبیعیه دیگه این مرد که خودش عاشقِ چرا با نگاه‌های من باید دلش بلرزه؟ ‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
راضیه خمیازه‌ای کشید و آروم چشم‌هاش رو باز کرد. از گوشه چشم به آرتین نگاه کرد و دست‌هاش رو برای این‌که آرتین بره بغلش باز کرد. با عشوه گفت:
- صبحت بخیر عشقم.
آرتین به سمت راضیه رفتم و محکم بغلش کرد، گونه‌اش رو بوسید.
- صبح تو هَم بخیر قشنگم.
با بیدار شدن راضیه انگار خدا دنیا رو بهم داده بود.
- کبوتر‌های عاشق، من عجله دارم. راضیه خانوم لطف کن صبحونه رو برای عشقت حاضر کن.
بدون این‌که منتظر جوابشون بمونم به سمت در ورودی حرکت کردم.
آرتین از بغل راضیه بیرون اومد.
- کجا میری دختر خانوم؟
کلافه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
- هوف، بیش‌ از هزار بار گفتم که کار واجب دارم!
عاقلانه نگاهم کرد.
- به این فکر کردی که بابات ممکنه تو رو ببینه؟
عصبی بهش پریدم.
- اون بابای من نیست!
- هر خری! صلاح نیست بری بیرون هیچ کاری واجب تر از قایم شدنت نیست.
- بابا من می‌خوام برم انتخاب رشته کنم، سه سالِ برای این رتبه زحمت کشیدم الان نمی‌ذارم راحت از دستم بره.
با تعجب نگاه‌ام کرد.
- چی؟ تو درس خوندی؟
صدام رو مسخره کردم و گفتم:
- نه من یه بی‌سواد علافم!
پوزخند تحویلش دادم. خیره شد بهم.
- ههه، تو خیلی بامزه‌ای!
- درس پس میدم!
کلافه نگاهم کرد.
- رشته‌هایی که می‌خوای رو با مشخصاتت بنویس من کار‌هاش رو انجام میدم.
- نه، نمی‌خوام زحمت بشه آخه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- زحمتی نیست.
راضیه کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد نشست. شوکه نگاهم کرد.
- هی دختره، این لباسا چیه پوشیدی؟
به سر تا پای خودم نگاه کردم.
- اسمم سیرانِ! چِشه مگه؟
بلند شد ایستاد و با سرعت به سمت من اومد. با دستش مقنعه‌ام رو گرفت و آروم به سمت خودش کشیدم آب دهنم رو با صدا قورت دادم.
با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاهم کرد.
آرتین: راضی خوبی؟
راضیه با شتاب به عقب هلم داد، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم و سرم با شدت به لبه‌ی میز تلویزیون برخورد کرد.
- آی! چته وحشی؟
- کی به توی عو*ضی گفته لباس‌های منو بپوشی؟
بهت زده نگاهش کردم. و سرم رو با دستم ماساژ می‌دادم.
- چی؟ لباس‌های تو! این لباس‌ها توی کمد بود منم پوشیدم.
آرتین شروع به خندیدن کرد.
- دعوای دو تا دختر خیلی باحاله ها!
- خفه شو بابا! این‌قدر حرص می‌خوری برات ضرر داره ها!
راضیه لگدی بهم زد.
- درست صحبت کن!
همون‌طور که سرم رو با دستم گرفته بودم و آروم آروم بلند شدم.
- برو بابا! این لباس‌ها هم داخل کمد بود اگه می‌دونستم مال توعه دست بهشون نمی‌زدم.
نیشخندی زد.
- آرتین براش نگفتی؟
آرتین: ببین سیران من توی خانواده محدود به دنیا اومدم، طبق قوانین خونه پسر چه مجرد چه متأهل باید اون‌جا زندگی کنه. می‌تونه خونه بخره ولی باید بده اجاره، منم چون از اون خونه و آدم‌هاش خیلی خوشم نمیاد و همین‌طور نمی‌تونم شب‌ها راضی رو بیارم خونه بنابراین از راضی خواستم خونش رو بهم بده، بعضی شب‌ها بیام این‌جا و خودش بره، پیش خانوادش. فقط چون راضی بیشتر اوقات پیش منه بعضی از وسایلش رو جابه‌جا نکردیم. مثل لباساش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
آهانی گفتم. سرم رو پایین انداختم.
- ببخشید، من نمی‌دونستم وگرنه نمی‌پوشیدم.
- گمشو برو عوض کن بی‌عرضه!
به سمت اتاق حرکت کردم، تلفن راضیه زنگ خورد رفتم داخل اتاق و در رو قفل کردم. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و لباس‌های راضیه رو، روی زمین پرت کردم.
لب تخت نشستم و شروع به گریه کردم.
« خدایا، اوستا کریم، کَرَمِت رو شکر. دمت گرم، اون‌موقع که آرتین رو فرستادی گفتم بلاخره خدا به منم نگاه کرد ولی نمی‌دونستم آخرش قراره تحقیر و مسخره بشم.»
یه لحظه نگاه‌ام به کف اتاق افتاد پر از خون بود، سریع رفتم جلوی آینه و دیدم که سرم پر از خونِ.
تا به حال ندیده بودم فردی از شدت بدبختی و زجر دیونه بشه، ولی من به درجه شدیدی از جنون رسیدم که دیگه هیچ‌چیز برام مهم نبود.
در اتاق رو چک کردم و از قفل بودنش مطمئن شدم، به سمت آینه رفتم و با مشت به آینه حمله کردم.
- لعنتی!
حالا علاوه‌بر سرم، دستم هم خون افتاده بود.
کنار تکه‌های آینه که روی زمین افتاده بود نشستم.
- خدایا مرسی، مرسی که بهترین راه رو نشونم دادی؟
آرتین پشت در اتاق اومد، در زد، من چیزی نگفتم.
- سیران خوبی؟ صدای چی بود؟
با مشت ضربه به در می‌زد، سرم رو روی تخت گذاشتم و به زندگیم فکر کردم، زندگی که خدا با گرفتن بابا زهرمار کرد برام. به خاطرات خوبم، به خوشگذرونی‌های سه تاییمون فکر می‌کرد، به این‌که چه‌قدر بی دلیل شاد بودم آروم خرده آینه رو روی دستم حرکت دادم، کم‌کم داشتم هوشیاریم رو از دست می‌دادم، تنها چیزی که متوجه شدم صدای باز شدن با شتاب در و فریاد‌های آرتین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
چشم‌هام رو آروم باز کردم.
- خوبی خانوم؟
پلک‌هام سنگین بودن و توانایی باز نگه‌ داشتنشون رو نداشتم‌.
- ب... له.
سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد.انگار دنیا رو سرم خراب شد آخرین تیر هم با شکست مواجه شده.
دلم می‌خواست بخوابم یه خواب عمیق به اندازه مرگ، تخت تکون خورد و آر‌وم چشم‌هام رو باز کردم . آرتین روی تخت کنارم نشسته بود.
- این‌قدر که تو این یک روز و نصفی خرج تو کردم تو پنج سال رابطه خرج راضیه نکردم.
نگاه‌ام رو ازش گرفتم.
- جبران می‌کنم، قول میدم.
خیلی جدی گفت:
- چطوری؟ دقیقاً بگو چطوری می‌خوای جبران کنی؟
کلافه و با بغض جوابش رو دادم.
- آرتین آمبولانس خبر کردی بیاد این‌جا حال من رو خوب کنه تا این اراجیف رو بگی؟ تو مگه حال و روز من رو تو خیابون ندیدی، خودت اصرار کردی باهات بیام!
کلافه سرش رو بین دست‌هاش گرفت.
- اصلاً منظورم این نبود. من می‌خواستم بگم الان که خودت دیدی با چه بدبختی از دستشون فرار کردی خب خودت کار رو بدتر نکن!
سرم رو برگردوندم.
- باشه.
با مهربونی پتویی که روم بود رو یِکَم بالا تر کشید.
- بهتری سِیری؟
شوکه همراه با خنده کنترل شده نگاهش کردم.
- وات؟ سِیری؟ لابد چند وقت دیگه‌هم بهم میگی سیر و پیاز.
خب حالا یکی بیاد خنده آقا رو جمع کنه.
- یعنی تو مریضی‌ام جواب داری‌ها! سرت ضربه خورده دستت‌هم داغونه، گفتن به‌خاطر سرت فعلاً باید استراحت کنی.
- سعی می‌کنم.
- خواهشاً آروم بخواب تا من برم کار‌ها انتخاب رشته‌ات رو انجام بدم و بیام.
ریز خندیدم، با ذوق جواب دادم.
- باشه.
- فقط اولویتت رو چی بگم؟ یه چیزی بگو که به رتبت بیاد ها!
- حقوق.
با افتخار نگاهم کرد.
- خوبه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین