- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
- نتیجهاش همینه دیگه، بدبختی، بیچارگی، دوباره تحمل اون خونه!
رفت داخل سالن و همینطور که موبایلش رو برمیداشت گفت:
- دیشب تو م*س*تی همه چیز رو برای پدربزرگم بازگو کردم.
با چشمایی از حدقه در اومده نگاهش کردم.
- ی... یعنی چی؟
کلافه به موبایلش وَر رفت و سریع داخل جیبش فرو کرد، به سمت در رفت. از پشت میز بلند شدم و به سرعت خودم رو بهش رسوندم.
- آرتین با تو بودم، چی گفتی؟
- گفتم که من شبها اینجا میخوابم و دوست دختر دارم و از این چرت و پرتها حالا پدربزرگم راه افتاده من رو تعقیب میکنه ببینه من کجا میرم، دختره کیه و اینا!
خیره و بهت زده نگاهش کردم و بعد از تحلیل جملهاش آهانی گفتم.
به سمت در رفت و دوباره برگشت، دستش رو داخل جیبش فرو برد.
- سیران ممکنه من چند روزی اینجا پیدام نشه، شماره موبایلم داخل تلفن سیوه، اینم کلید در فقط لطفاً بی اطلاع کاری نکن که بعداً پشیمون بشی. چیزی هم خواستی تماس بگیر میگم برات بیارن.
کلید رو ازش گرفتم و با سر حرفش رو تأیید کردم. خداحافظی کرد و قبل اینکه از خونه بیرون بزنه گفتم:
- آرتین هرموقع به کمک احتیاج داشتی بگو، تو هم مثل داداش بزرگم.
نگاهی به معنای تشکر انداخت و از خونه خارج شد. دروغ چرا ولی دلم به حالش سوخت، آخه آرتین توی این خونه غیر از عشق و حال کار دیگهای نمیکرد که اونم ازش گرفتن. از اونجایی که از تنهایی به شدت میترسم بعد از چندبارِ قفل کردن در ورودی به سمت در تراس رفتم و اون رو سریع قفل کردم. از داخل کشوی آشپزخونه یه کاسه تخمه برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم ولی هر کاری کردم آرتین از فکرم بیرون نرفت. نکنه من بد قدمم! یا شایدم کار راضیه باشه تا آرتین زودتر عقدش کنه!
رفت داخل سالن و همینطور که موبایلش رو برمیداشت گفت:
- دیشب تو م*س*تی همه چیز رو برای پدربزرگم بازگو کردم.
با چشمایی از حدقه در اومده نگاهش کردم.
- ی... یعنی چی؟
کلافه به موبایلش وَر رفت و سریع داخل جیبش فرو کرد، به سمت در رفت. از پشت میز بلند شدم و به سرعت خودم رو بهش رسوندم.
- آرتین با تو بودم، چی گفتی؟
- گفتم که من شبها اینجا میخوابم و دوست دختر دارم و از این چرت و پرتها حالا پدربزرگم راه افتاده من رو تعقیب میکنه ببینه من کجا میرم، دختره کیه و اینا!
خیره و بهت زده نگاهش کردم و بعد از تحلیل جملهاش آهانی گفتم.
به سمت در رفت و دوباره برگشت، دستش رو داخل جیبش فرو برد.
- سیران ممکنه من چند روزی اینجا پیدام نشه، شماره موبایلم داخل تلفن سیوه، اینم کلید در فقط لطفاً بی اطلاع کاری نکن که بعداً پشیمون بشی. چیزی هم خواستی تماس بگیر میگم برات بیارن.
کلید رو ازش گرفتم و با سر حرفش رو تأیید کردم. خداحافظی کرد و قبل اینکه از خونه بیرون بزنه گفتم:
- آرتین هرموقع به کمک احتیاج داشتی بگو، تو هم مثل داداش بزرگم.
نگاهی به معنای تشکر انداخت و از خونه خارج شد. دروغ چرا ولی دلم به حالش سوخت، آخه آرتین توی این خونه غیر از عشق و حال کار دیگهای نمیکرد که اونم ازش گرفتن. از اونجایی که از تنهایی به شدت میترسم بعد از چندبارِ قفل کردن در ورودی به سمت در تراس رفتم و اون رو سریع قفل کردم. از داخل کشوی آشپزخونه یه کاسه تخمه برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم ولی هر کاری کردم آرتین از فکرم بیرون نرفت. نکنه من بد قدمم! یا شایدم کار راضیه باشه تا آرتین زودتر عقدش کنه!
آخرین ویرایش: