جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,071 بازدید, 65 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- نتیجه‌اش همینه دیگه، بدبختی، بی‌چارگی، دوباره تحمل اون خونه!
رفت داخل سالن و همین‌طور که موبایلش رو برمی‌داشت گفت:
- دیشب تو م*س*تی همه چیز رو برای پدربزرگم بازگو کردم.
با چشمایی از حدقه در اومده نگاهش کردم.
- ی... یعنی چی؟
کلافه به موبایلش وَر رفت و سریع داخل جیبش فرو کرد، به سمت در رفت. از پشت میز بلند شدم و به سرعت خودم رو بهش رسوندم.
- آرتین با تو بودم، چی‌ گفتی؟
- گفتم که من شب‌ها این‌جا می‌خوابم و دوست دختر دارم و از این چرت و پرت‌ها حالا پدربزرگم راه افتاده من رو تعقیب می‌کنه ببینه من کجا میرم، دختره کیه و اینا!
خیره و بهت زده نگاهش کردم و بعد از تحلیل جمله‌اش آهانی گفتم.
به سمت در رفت و دوباره برگشت، دستش رو داخل جیبش فرو برد.
- سیران ممکنه من چند روزی این‌جا پیدام نشه، شماره موبایلم داخل تلفن سیوه، اینم کلید در فقط لطفاً بی اطلاع کاری نکن که بعداً پشیمون بشی. چیزی هم خواستی تماس بگیر میگم برات بیارن.
کلید رو ازش گرفتم و با سر حرفش رو تأیید کردم. خداحافظی کرد و قبل این‌که از خونه بیرون بزنه گفتم:
- آرتین هرموقع به کمک احتیاج داشتی بگو، تو هم مثل داداش بزرگم.
نگاهی به معنای تشکر انداخت و از خونه خارج شد. دروغ چرا ولی دلم به حالش سوخت، آخه آرتین توی این خونه غیر از عشق و حال کار دیگه‌ای نمی‌کرد که اونم ازش گرفتن. از اون‌جایی که از تنهایی به شدت می‌ترسم بعد از چندبارِ قفل کردن در ورودی به سمت در تراس رفتم و اون رو سریع قفل کردم. از داخل کشوی آشپزخونه یه کاسه تخمه برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم ولی هر کاری کردم آرتین از فکرم بیرون نرفت. نکنه من بد قدمم! یا شایدم کار راضیه باشه تا آرتین زودتر عقدش کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
توی دلم غوغا بود، به ناچار سمت تلفن رفتم و شماره آرتین رو آروم گرفتم. چندباری می‌خواستم قطع کنم اما یه حسی مانع می‌شد.
- الو .
- آرتین منم، می‌تونی صحبت کنی؟
نفسش رو عمیق بیرون داد‌.
- خوب شد زنگ زدی واقعاً این‌جا پوسیدم دیگه، اَه!
ریز خندیدم. همیشه عادت داشتم وقتی با کسی صحبت می‌کنم انگشت‌هامم ناخودآگاه روی پاهام ضرب بگیرن و الان‌هم دوباره این عادت کهنه تکرار شد.
- منم حوصلم خیلی سررفته و البته چیزه... .
آرتین مشتاقانه گفت:
- دلت برام تنگ شده؟ آره؟
ابرویی برای خودم بالا انداختم.
- نه خیر! من از تنهایی می‌ترسم!
شروع به خندیدن کرد و من دوباره نق زدم.
- خب کوفت! مگه دست خودمه!
سعی کرد به خودش مسلط باشه.
- ببینم سیران تو همه‌ی خیابون‌های تهران رو خوب بلدی؟
ذوق زده گفتم:
- آره.
- خب پس مشکلی نیست ساعت نه بیا میدون آزادی.
یکم فکر کردم.
- اوم، خب باشه. ولی آرتین من حتی بعدش می‌ترسم برگردم خونه!
- حالا فعلاً امشب رو بیا بقیش رو یه کاریش می‌کنیم.
- تو چه‌جوری می‌خوای بیای آخه!
هیچی نگفت، انگار اونم داشت دنبال راه حل می‌گشت.
- زن عمو حلش می‌کنه تو نگران نباش. من برم اوکی رو بگیرم فعلاً.
- خداحافظ.
از جام بلند شدم و به کف دست عرق کرده‌ام نگاه کردم.
«اَه، این رو دیگ کجای دلم بزارم!»
دوباره به ناچار به سمت کمد راضیه رفتم و دنبال یه مانتوی قشنگ و درست و حسابی گشتم. بلاخره بعد از چند دقیقه جست و جو مانتوی سبزی که تقریباً تا بالای رون‌هام بود رو با شلوار بگ مشکی و یه شال سیاه سرم کردم. به سمت میز آرایش رفتم، فقط یه ریمل و یه رژ بود! خداروشکر این‌قدر پوستم خوبه که نیازی به کرم نیست سریع آرایش کوچیکی کردم و کلید در خونه رو داخل جیب مانتو‌م گذاشتم با این‌که حتی هنوز عصر هم نشده بود ولی کلی کار داشتم که از باید از ساعت یازده صبح از خونه می‌زدم بیرون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
از این‌جا تا خونه ما تقریباً دو ساعت با پیاده راهِ، از خونه زدم بیرون و شروع به راه رفتن کردم.
- سیران؟
صدا برام آشنا بود به سرعت به پشت سرم نگاه کردم. دوباره خودش بود، با همون موهای فر و چشم‌های سبز، خودم رو به اون درها زدم.
- شما؟
نزدیکم شد.
- خودتی؟
دقیق‌تر به صورتش نگاه کردم هیچ فرقی نکرده بود فقط قدش بلند شده بود!
- بفرمایین؟
لبخند روی لبش نمایان شد.
- امین‌ام. یادته؟
تلخند زدم و با چشم‌هایی پر از غم نگاهش کردم.
- اهوم، آدم هیچ‌وقت بدبختی‌هاش و باعث و بانی‌شون رو فراموش نمی‌کنه!
جلو اومد.
- منظورت بابای منه؟
پوزخندی زدم.
- به هر حال.
آروم قطره اشکی که از چشمش پایین اومد رو پاک کرد.
- تو الان خیلی خوشبختی، بابای منم همین رو می‌خواست.
با صدا خندیدم.
- از عموجان تشکر کن، بگو امیدوارم یه روزی بتونم این لطفتون رو جبران کنم!
صورتم رو برگردونم و به راهم ادامه دادم.
(گذشته)
- سلام آقا محمود.
- سلام حدیثه خانوم، احوال شریف؟ یاد فقیر فقرا افتادین!
مامان با استرس صحبت کرد.
- ما خوبیم فقط یه مشکلی بود که من مزاحم شما شدم.
محمود سیگارش رو روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.
- طبیعیه، از اولم موقع درد یاد من می‌افتادید زن داداش! بگو ببینم چی شده؟
مامان نیم نگاهی به من انداخت و لب زد.
- راستش، چیزه... یعنی، چه جوری بگم!
محمود سیگارش رو جا‌به‌جا کرد‌ و کلافه گفت:
- کریم قهوه بیار! خیلی راحت بگو، بعد اون خدابیامرز من باید مواظبتون باشم دیگه!
مامان که انگار پشتش گرم شده بود شروع به صحبت کرد.
- راستش من می‌خوام ازدواج کنم.
عمو پوک محکمی به سیگار زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- هنوز سال شوهرت نشده می‌خوای جایگزین کنی! اومدی اجازه بگیری؟
مامان سرش رو زیر انداخت.
- اومدم سرپرستی سیران رو به شما بدم.
پسر محمود که بهش می‌خورد هفده سالش باشه قبل باباش با ذوق دهن باز کرد:
- خیلی خوب میشه بابا! بالاخره خدا جواب دعاهای مامان رو هم داد، یه دختر به شما و یه خواهر به من!
محمود چشم خیره‌ای بهش رفت‌، نیم نگاهی به من کرد.
- امین با سیران برید تو اتاق!
امین به سمتم اومد و دستم رو کشید.
- ولم کن من می‌خوام پیش مامانم باشم.
- بیا بریم اتاق من رو ببین قشنگه یا نه!
مشتاقانه به سمت اتاق حرکت کردم. اتاق قشنگی بود، تخت و کمد سفید باعث شده بود که به کاغذ دیواری آبیش روح دوباره بده، همان‌طور که داشتم اسباب بازی‌هاش رو دید می‌زدم یه خانمی دم در اومد و به امین گفت من رو پیش مامانم ببره، مامان داشت صحبت می‌کرد ولی تا چشمش به من افتاد حرفش رو قطع کرد.
با اشتیاق و التماس به سمت عمو رفتم.
- عمو جون میشه من این‌جا باشم؟ من اصلاً از اون جواد خوشم نمیاد!
محمود آروم رو‌به‌روم نشست، دستی روی روسریم کشید و گفت:
- سیران، دختر قشنگ من، عمو تو این‌جا باشی به خوشبختی و خوش طعمی زندگی عادت می‌کنی، بعد هیچ‌وقت برای به دست آوردن موفقیت نمی‌جنگی، تو باید با مامانت بری! برو عمو جون خودت خوشبختی رو بدست بیار خودت موفق شو منم از دور هوات رو دارم و وقتی موفق شدی برگرد که من از الان وسایل جشن ر‌و آماده کردم.
امین با صورتی که خیس اشک بود سمت باباش اومد.
- بابا یعنی هیچ... .
محمود بلند شد و با صدایی محکم گفت:
- نه بابا جان هیچ راهی نداره.
- خوبه، بابا تو امشب با این‌که من‌ رو شکستی ولی بهم ثابت کردی یه آدم چه‌قدر می‌تونه بی‌رحم و بی‌وجدان باشه.
سریع به سمت حیاط حرکت کرد. مامان دست من رو کشید و به سمت در سالن راه افتادیم. برگشتم و با چشم‌هام به عمو التماس کردم، ولی اون صورتش رو برگردوند.
(حال)
هیچ‌وقت جمله جواد رو فراموش نمی‌کنم.
«حدیثه این رو برادر شوهرتم نخواست دیگه چه برسه به من!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
چه‌قدر دلم به حال خودم می‌سوزه، دختری که هیچ‌ک*س حاضر نیست حتی یه لحظه تحملش کنه، دختری که با ورودش به زندگی آرتین جادویی از بدبختی رو روی همه زندگیش کشید. لحظه‌ای توقف کردم، کجا دارم میرم؟ تو اون خونه لعنتی کسی منتظر من هست؟ آره، مامان! مامان؟ کدوم مامان؟ مامان من اگه مامان بود غرور خودش رو خورد نمی‌کرد به عمو رو نمی‌زد تا سرپرستی من رو قبول کنه! مامانم اگه واقعاً مامان بود هرکاری نمی‌کرد از شر من خلاص بشه از جمله امضا کردن اون ورقه کوفتی! این‌قدر غرق فکرهای بی‌خود شدم که وقتی از پشت شیشه مغازه ساعت رو دیدم حوالی چهار عصر بود، سرم به شدت درد می‌کرد ولی من باید محکم‌تر از قبل برای موفقیت‌هام و برای آیندم بجنگم. قدم‌هام رو تندتر کردم تا زودتر به محل قرارمون برسم بالاخره زود رسیدن بهتر بد قولیه!
نفس‌نفس‌زنون روی نیمکت‌ها نشستم و به اطرافم نگاه کردم، خیابون شلوغی بود از بابت این‌که کسی پیدام نمی‌کنه خیالم راحت شد، آروم سَرَم رو, رو به آسمون کردم و چشم‌هام رو بستم.
با حس این‌که چیزی وارد دماغم شد سریع چشم باز کردم.
- صبح بخیر لیدی!
به آرتین و چوب نازک توی دستش نگاه کردم و با لجبازی گفتم:
- آرتین، اومدیم و پدربزرگت خواست تو رو بکشه بزار یه خاطره خوب از تو توی ذهن من باشه خب!
آروم خندید، چهره‌اش مثل همیشه سرحال نبود.
- چیزی شده آرتین؟
به اطرافش نگاه کرد. سعی کرد بحث رو عوض کنه.
- بلندشو بریم قدم بزنیم یه چیزی‌هم بخوریم من خیلی گشنمه!
وقتی دیدم دوست نداره صحبت کنه سعی کردم کاری کنم تا حالش بهتر بشه. بلند شدم و هم‌راه باهاش راه می‌رفتم و همین‌جور که مغازه‌ها رو نگاه می‌کردم مسخرشون هم می‌کردم، انگار آرتین هم دیگه راه افتاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- هی سیران اون مردِ رو نگاه، شلوارش رو!
و هم‌زمان جفت‌مون زدیم زیر خنده. دیگه حتی نای راه رفتن‌ رو هم نداشتم‌، به سمت اولین نیمکت پرواز کردم.
- آرتین، من خسته شدم.
با هیجان کنارم نشست.
- یکم دیگه! خواهش می‌کنم! من الان دوباره باید برگردم داخل اون زندان.
دلم به حالش سوخت اما سوزش معدم مانع دلسوزیم شد.
- می‌خوام بیام اما معدم نمی‌زاره، گرسنمه!
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- همبرگر می‌خوری یا بندری؟
ریز خندیدم و گفتم:
- هرچی خودت خوردی.
سری تکون داد و بلند شد و به سمت مغازه حرکت کرد یهو برگشت.
- نوشابه چه رنگی؟
دلبرانه نگاهش کردم.
- سیاه.
با رفتنش صاف نشستم و به اطرافم نگاه کردم یاد جمله امین افتادم.
« من خوشبختم؟ آره الان خیلی خوشبختم، به قول عمو مسبب این خوشبختی منم! سیران، دختری که از دل رنج و درد داره احساس خوشبختی می‌کنه، خیلی عجیبه!»
با اومدن آرتین ندای درونم رو خفه کردم. آرتین کنارم نشست و به روبه‌رو خیره شد. نگاهم رو ازش گرفتم و به‌ روبه‌رو نگاه کردم.
- هنوزم نمیگی چی‌شده؟
آهی کشید، انگار بازگو کردن ماجرا براش خیلی سخت بود.
- تعقیبم کردن سیران، لو رفتم از صبح دارم می‌جنگم اما... .
بدون این‌که بهش نگاه کنم گفتم:
- اما چی؟ بالاخره که چی؟ تو راضیه رو دوست داشتی ته این رابطه چندساله هم باید به ازدواج ختم می‌شد، ولی معلوم نبود کی، حالا خدا پدر و مادر این پدربزرگت رو بیامرزه که کار رو جلو انداخت.
پوزخندی زد.
- کاش همه‌چیز این‌جوری بود که تو گفتی!
نگاهش کردم. چشم‌هام رو ریز کردم و کنج‌کاوانه پرسیدم.
- مگه الان چه‌جوریه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
تا خواست صحبت کنه یه آقایی صداش کرد که غذا رو تحویل بگیره، بلند و شد و به سمت اون فرد رفت. پس دلیل این حال خرابش چیز دیگه‌ای بود! نرسیدن به راضیه، چه‌قدر دلم از این عشق‌ها می‌خواد.
توی فکر بودم که دستی جلوم تکون خورد.
- کجایی سیری؟
لبخند ملیح زدم.
- همین‌جا، دستت دردنکنه خیلی زحمت کشیدی.
همبرگرش رو برداشت و همان‌طور که مشغول باز کردن فویل دورش‌ شد گفت:
- قابلی نداشت. به چی فکر می‌کردی؟
گازی به ساندویچم زدم و شالم رو مرتب کردم.
- داشتم فکر می‌کردم آدم چه‌قدر می‌تونه خوشبخت باشه که یکی مثل تو رو داشته باشه!
ساندویچش رو پایین گرفت و با دهن پر گفت:
- به راضی حسودی می‌کنی؟
نوشابه رو باز کردم و همون‌جور که نگاهم به نوشابه بود گفتم:
- دروغ چرا، آره.
شروع به خندیدن کردم، آرتین هم پابه‌پای من خندید.
- دیگه از الان به بعد راضیه باید به تو حسودی کنه.
- چرا؟
ساندویچش رو روی نیمکت گذاشت و دوباره بعض کرد، صورتش رو از من گرفت و همون‌طور که به‌ رو‌به‌رو نگاه می‌کرد گفت:
- پیدات کردن!
با ترس نگاهش کردم.
- کی؟ حسین؟ جواد؟ مامانم؟
- بزار منم حرف بزنم خب!
سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
- خب بگو.
- آدم‌های پدربزرگم دیشب تعقیبم کردن و تو رو دیدن، تا الانم باید خونه‌تون رو پیدا کرده باشن.
بهت زده نگاهش کردم.
- یعنی چی؟
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
نفس عمیقی کشید.
- یعنی این‌که تو تا چند روز دیگه زن من میشی، من میمونم و تو و راضی و پدربزرگم!
نیشخندی زدم.
- امکان نداره! تا من نخوام هیچ اتفاقی نمی‌افته!
نگاهی بهم انداخت که از صدتا خفه‌شو بدتر بود.
- آرتین! تو که بهتر از همه دیدی، تا من نخوام هیچ‌ک*س نمی‌تونه کاری کنه.
بلند شد و سرش رو گرفت. چند قدم رفت و برگشت، جلوی پای من نشست.
-سیران، همه جواد و حسین نیستند! وقتی پدربزرگم تا الان آدرست رو پیدا کرده باشه قطعاً خودت رو هم می‌گیره. تو هم که از خداته!
از این حرف آرتین جا خوردم.
- من از خدامه؟
از جاش بلند شد و با لحنی عصبی که سعی می‌کرد صداش رو کنترل کنه گفت:
- نیست؟ از خدات نیست زن من بشی؟ چرا نباید از خدات باشه وقتی یکی مغز خر خورده و داره از گدایی نجاتت میده؟
کنترل اشک‌هام دست خودم نبود
آروم از سر جام بلند شدم.
- آرتین من، من... .
- تو چی؟ همین الان نگفتی به راضیه حسودی می‌کنی؟
چشم‌هام رو باز و بست کردم این واقعاً آرتین بود، همون کسی که ناجی من شده بود؟
کیفم رو برداشتم و بدون توجه به آرتین به سمت خونه حرکت کردم.
صدای آرتین بلندتر شد.
- بیا حتی الانم تو اوج دردت بازم میری توی اون خونه و به راضیه حسودی می‌کنی، ببین کِی بهت گفتم!
با شنیدن این جمله مقصدم رو به خونه خودمون تغییر دادم. آخر حماقت بود برگشتن به اون طویله، ولی تهش چی؟ تهش پدربزرگ آرتین من رو با خانوادم رو‌به‌رو می‌کنه، بهتره خودم برم با پای خودم تو خونه حسین ولی زیر بار منت آرتین نرم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
از دور به خونه‌ی خرابه‌مون نگاه کردم، نمی‌دونستم باید برم داخل یا نه!
دل رو به دریا زدم بالاخره شنیدن کنایه‌های جواد بهتر از زندگی با فردی بود که هیچ علاقه‌ای به من نداره!
به در قهوه‌ای رنگ خونه نگاه کردم، آروم دست‌ام رو روی قسمت‌های زنگ زده در کشیدم، از کجا معلوم شاید دلم برای همین در هم تنگ بشه. در زدم.
- کیه؟
با شنیدن صدای مامان حس تنفر درونم جاش رو به دلتنگی داد. قطره اشکی آروم از چشمم پایین افتاد.
در باز شد و من با دیدن مامان بدون این‌که مهلت بدم صحبت کنه بغلش کردم.
- دلم برات تنگ شده بود بی‌معرفت!
مامان با هق‌هق جوابم رو داد.
- سیران مامان جان برو، جان من برو!
آروم از بغل مامان بیرون اومدم. و با ناراحتی گفتم:
- این حرف جای این‌که خوش‌حال باشی؟
- خوش‌‌حالم، خداروشکر که سالمی ولی سیر... .
- به‌به تشریف آوردین خانوم!
به سمت صدا برگشت و جواد رو با گلدونی که توی دستش بود نگاه کردم. با صدایی که تقریباً از ته چاه بیرون می‌اومد گفتم:
- من آمادم، میرم پیش حسین.
بلند خندید.
مامان: جواد خودش... .
جواد: تو ساکت حدیثه! دختره‌ی نمک‌ نشناس الان که آبروی من رفته می‌خوای برگردی؟ نه الانم بر نگرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
پوزخندی زدم.
- زنگ بزن بهش و بگو بیاد من رو ببره.
جواد با فریاد گفت:
- اون وقت آبروی رفته‌ی من چی میشه؟
آروم از در اتاق فاصله گرفت و به سمت من اومد.
- ببین سیران من ادبت می‌کنم بعد می‌فرستمت!
به خودم اومدم گوشه‌ی حیاط افتاده بودم و با بهت به مامان نگاه می‌کردم. برای بار هزارم مامان سپر من شد گلدون با شتاب به سر مامان برخورد کرده بود.
با دستم آروم خون سر مامانم رو پاک کردم
- مامان، مامان جان، مامان قشنگم. زنگ بزنید اورژانس، توروخدا زنگ بزنید اورژانس!
جواد سراسیمه بالای سر مامانم اومد و سریع شماره‌‌ای رو گرفت، این‌قدر چشمام غرق اشک بود که نمی‌تونستم ببینم جواد گریه می‌کنه یا نه!
****
دستم رو به دیوار گرفتم تا پخش زمین نشم.
- سیران من... .
ناامید به سمتش برگشتم با قلبی که دیگه نایی برای حرکت نداشت جواد دادم.
- تو چی؟ هوم؟ یکم فکر کن جواد، اون عشقی که دم ازش می‌زدی زمانی که گلدون رو پرت کردی کجا رفته بود؟ تو مقصری، مقصر هم باید به سزای اعمالش برسه!
(چند ساعت قبل)
پرستار‌ها مامان رو توی اورژانس گذاشتن و منم سوار شدم چشمم به مامانی بود مه تنها دلیل نفس کشیدنم بود‌، پرستار آروم سرم رو توی دست مامان فرو کرد.
- خوب میشه؟
لبخندی زد.
- باید خوب بشه، تو منتظرشی نه؟!
سری تکون دادم. به بیمارستان رسیدیم و سریع مامان رو بردن به دنبال تخت می‌دویدم که مامان رو وارد یه اتاق کردن و مانع ورود من به اون اتاق شدن. جواد سراسیمه رسید و با ناراحتی و خشم پرستارها رو صدا می‌کرد ولی انگار کسی صداش رو نمی‌شنید.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین