- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
با صدای در مطمئن شدم که آرتین رفته. به ساعت نگاه کردم، ساعت یازده بود و من از صبح چیزی نخوردهام. با کمک دیوار آرومآروم بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
«وای چرا اینجا هیچک*س بلد نیست وسایل خودش رو جمع کنه!»
نمیتونستم خم بشم وگرنه سالن رو هم جمع و جور میکردم. بیخیال شدم، خوشمزه ترین غذایی که بلد بودم درست کنم، قرمه سبزی بود. هرموقع جواد مهمون داشت میرفتم کمک مامان تا براشون غذا بپزیم، اکثراً هم قرمه سبزی، خوراک مرغ درست میکردیم. یادمِ اون روز توی خونه جشن برپا میشد. همهی بچهها خوشحال بودن از اینکه بلاخره بعد یکی دوماه غذای خوب گیرشون میاد.
« هعی، سرنوشت منم این بود دیگه، خدا به دادم برسه، حتماً وقتی برگشتم جنازهام میره برای حسین!»
مواد خورشت رو بیرون گذاشتم و شروع به سرخ کردن سبزیها کردم. همینطور که داشتم خورشت درست میکردم وسایل سالاد رو هم آماده کردم.
ساعت حوالی یک بود و من ناهار رو آماده کرده بودم. خیلی گرسنهام بود ولی باید صبر کنم تا آرتین بیاد چون اون بهخاطر من رفته!
*********
(حدیثه)
آروم از رختخواب بلند شدم، دیروز تا الان که سیران نیست، جواد به شدت از دستش عصبیِ، بیشتر از اون از دست محمد، حسین تا ماجرا رو فهمید اومد اینجا هرچی از دهنش در اومد بار جواد کرد و تا آخر هفته بهش فرصت داد تا سیران رو پیدا کنه وگرنه میره ازدست جواد شکایت میکنه. حسین که رفت جواد محمد رو مقصر میدونست که الان کوچکترین نشونه ای از سیران نداریم. با چوب به سمتش حمله کرد و من روبهروی محمد ایستادم، کوفتگی بدنام هم بهخاطر دیشبِ. آروم دستم رو روی کمر کبود شدم گذاشتم و از جام بلند شدم باید ناهار رو حاضر میکردم.
«خدایا سیران رو به خودت سپردم، میدونی که من چرا اینکار رو کردم!»
«وای چرا اینجا هیچک*س بلد نیست وسایل خودش رو جمع کنه!»
نمیتونستم خم بشم وگرنه سالن رو هم جمع و جور میکردم. بیخیال شدم، خوشمزه ترین غذایی که بلد بودم درست کنم، قرمه سبزی بود. هرموقع جواد مهمون داشت میرفتم کمک مامان تا براشون غذا بپزیم، اکثراً هم قرمه سبزی، خوراک مرغ درست میکردیم. یادمِ اون روز توی خونه جشن برپا میشد. همهی بچهها خوشحال بودن از اینکه بلاخره بعد یکی دوماه غذای خوب گیرشون میاد.
« هعی، سرنوشت منم این بود دیگه، خدا به دادم برسه، حتماً وقتی برگشتم جنازهام میره برای حسین!»
مواد خورشت رو بیرون گذاشتم و شروع به سرخ کردن سبزیها کردم. همینطور که داشتم خورشت درست میکردم وسایل سالاد رو هم آماده کردم.
ساعت حوالی یک بود و من ناهار رو آماده کرده بودم. خیلی گرسنهام بود ولی باید صبر کنم تا آرتین بیاد چون اون بهخاطر من رفته!
*********
(حدیثه)
آروم از رختخواب بلند شدم، دیروز تا الان که سیران نیست، جواد به شدت از دستش عصبیِ، بیشتر از اون از دست محمد، حسین تا ماجرا رو فهمید اومد اینجا هرچی از دهنش در اومد بار جواد کرد و تا آخر هفته بهش فرصت داد تا سیران رو پیدا کنه وگرنه میره ازدست جواد شکایت میکنه. حسین که رفت جواد محمد رو مقصر میدونست که الان کوچکترین نشونه ای از سیران نداریم. با چوب به سمتش حمله کرد و من روبهروی محمد ایستادم، کوفتگی بدنام هم بهخاطر دیشبِ. آروم دستم رو روی کمر کبود شدم گذاشتم و از جام بلند شدم باید ناهار رو حاضر میکردم.
«خدایا سیران رو به خودت سپردم، میدونی که من چرا اینکار رو کردم!»
آخرین ویرایش: