جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,295 بازدید, 65 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
با صدای در مطمئن شدم که آرتین رفته. به ساعت نگاه کردم، ساعت یازده بود و من از صبح چیزی نخورده‌ام. با کمک دیوار آروم‌آروم بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
«وای چرا این‌جا هیچ‌ک*س بلد نیست وسایل خودش رو جمع کنه!»
نمی‌تونستم خم بشم وگرنه سالن رو هم جمع و جور می‌کردم. بی‌خیال شدم، خوشمزه ترین غذایی که بلد بودم درست کنم، قرمه سبزی بود. هرموقع جواد مهمون داشت می‌رفتم کمک مامان تا براشون غذا بپزیم، اکثراً هم قرمه سبزی، خوراک مرغ درست می‌کردیم. یادمِ اون روز توی خونه جشن برپا می‌شد. همه‌ی بچه‌ها خوشحال بودن از این‌که بلاخره بعد یکی دوماه غذای خوب گیرشون میاد.
« هعی، سرنوشت منم این بود دیگه، خدا به دادم برسه، حتماً وقتی برگشتم جنازه‌ام میره برای حسین!»
مواد خورشت رو بیرون گذاشتم و شروع به سرخ کردن سبزی‌ها کردم. همین‌طور که داشتم خورشت درست می‌کردم وسایل سالاد رو هم آماده کردم.
ساعت حوالی یک بود و من ناهار رو آماده کرده بودم. خیلی گرسنه‌ام بود ولی باید صبر کنم تا آرتین بیاد چون اون به‌خاطر من رفته!
*********
(حدیثه)
آروم از رخت‌خواب بلند شدم، دیروز تا الان که سیران نیست، جواد به شدت از دستش عصبیِ، بیشتر از اون از دست محمد، حسین تا ماجرا رو فهمید اومد این‌جا هرچی از دهنش در اومد بار جواد کرد و تا آخر هفته بهش فرصت داد تا سیران رو پیدا کنه وگرنه میره ازدست جواد شکایت می‌کنه. حسین که رفت جواد محمد رو مقصر می‌دونست که الان کوچک‌ترین نشونه ای از سیران نداریم. با چوب به سمتش حمله کرد و من روبه‌روی محمد ایستادم، کوفتگی بدن‌ام هم به‌خاطر دیشبِ. آروم دستم رو روی کمر کبود شدم گذاشتم و از جام بلند شدم باید ناهار رو حاضر می‌کردم.
«خدایا سیران رو به‌ خودت سپردم، می‌دونی که من چرا این‌کار رو کردم!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
********
(سیران)
زیر غذا رو خاموش کردم، آرتین که اومد گرمش می‌کنم. به سمت تلویزیون رفتم و روشنش کردم. خودم روی کاناپه دراز کشیدم، به خاطر این‌که خون زیادی ازم رفته بود سریع خوابم برد.
آروم چشم‌هام رو باز کردم، همه‌جا تاریک بود.
« نه! من از تاریکی فوبیا دارم!»
بلند شدم شانسم گفت که تلویزیون روشن بود و نورش باعث شد بتونم سریع کلید لامپ رو پیدا کنم. به ساعت نگاه کردم.
«هین! یعنی من این‌همه خوابیدم! چرا آرتین بیدارم نکرد؟»
ساعت دوازده شب بود، خونه رو زیر و رو کردم اما خبری از آرتین نبود که نبود.
رفتم داخل آشپزخونه و برای خودم غذا گرم کردم، یه دل‌سیر غذا خوردم، تو دنیای خودم بودم داشتم آشپزخونه رو مرتب می‌کردم که صدای زنگ در اومد.
«حتماً آرتینِ!»
از چشمی در نگاه کردم خودش بود. در رو باز کردم.
- سلام خوبی تو؟ گفتم شاید اتفاقی برات افتاده!
خنده کنان اومد داخل، کمکش کردم کفشش رو درآورد.
- سِیری؟
این انگار یه جوری حرف می‌زنه! چشمام رو ریز کردم.
- آرتین تو... مس*تی؟
همین‌جور که دستش به دیوار بود با دست دیگه‌اش هم من رو چسبوند به دیوار.
«خدایا خودت کمک کن!»
- آرتین تو حالت خوب نیست!
از اون خنده‌های همیشگی‌اش کرد و گفت:
- نچ از همیشه بهترم! بابابزرگم از خونه انداختم بیرون.
حق به جانب گفتم:
- خب کمتر بخور!
خندید. سریع از زیر دستش اومدم بیرون و کمکش کردم تا بره داخل اتاق و خوابوندمش روی تخت. قیافش خیلی مظلوم بود!
یه نگاه به لباس‌هاش کردم نمی‌دونستم باید عوضشون کنم یانه! ترجیح دادم عوض نکنم و بزارم با همونا بخوابه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
هر کار کردم خوابم نبرد، آروم رفتم از داخل کمد یکی از لباس‌های راضیه رو همراه با مقنعه برداشتم، از داخل جیب شلوار آرتین کلید در رو هم برداشتم. جلوی در ورودی یه آینه قدی بود خودم رو نگاه کردم. مانتو مشکی با شلوار بگ ذغالی و مقنعه مشکی، دقیقا مثل دانشجو‌ها شده بودم ریز خندیدم، کفش‌هام هدیه تولدم از طرف دوست‌ام بود به‌خاطر همین نمی‌زد کهنه باشه.
آروم از خونه زدم بیرون. خداروشکر که تهران هر شب خیابون‌هاش شلوغه و پر از آدمه. به سمت خیابون اصلی حرکت کردم، آروم قدم می‌زدم نفس عمیق می‌کشیدم و سعی می‌کردم هوا رو وارد ریه‌هام کنم.
- سیران؟
با شنیدن اسمم تموم بدنم شروع به لرزیدن کرد. برگشتم و با ترس به پشت سرم نگاهی انداختم، انتظار نداشتم اون رو این‌جا ببینم، نگاه پر دردی بهش انداختم و دوباره به راه‌ام ادامه دادم.
- شما؟
- سیران دلم برات تنگ شده خب!
- دلت برای خواهرت تنگ شده یا هم‌بازی بچه‌گیت؟
جلوم ایستاد و مانع راه‌ام شد.
- ای بابا صبر کن! هیچ‌کدوم دلم برای عشقم تنگ شده!
پوزخندی زدم.
- عشقت محمد؟ کدوم عشق؟
با عشق بهم چشم دوخت.
- همون عشقی که عاقل بود! فقط نمی‌دونم چرا الان تو خونه‌ی یه پسر غریبس!
نگاهم رو ازش گرفتم.
- من این عشق رو زمانی که به جای این‌که کمکم کنی گفتی زندگی مطابق خواست ما پیش نمی‌ره فاتحه‌اش رو خوندم.
- ببین سیران...
- نه تو ببین محمد، خواستی دنبالم بیای، مزاحمم بشی این‌قدر جیغ می‌زنم تا یکی بیاد بلایی سرت بیاره پس خودت برو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- سیران تو نمی‌دونی ما همه‌مون به‌خاطر چی این‌کار رو کردیم!
تک‌تک کلمه‌هاش مثل یه پوتک داشتن به اعصابم ضربه می‌زدند، عصبی بهش پریدم.
- به خاطر چی؟
توی چشمای پر از اشکش نگاه کردم، جفتمون زل زده بودیم بهم دیگه با دستم آروم ضربه‌ای به س*ی*ن*اش زدم.
- محمد با توام!
قطره اشکی آروم از چشمش پایین اومد، وقتی دیدم چیزی نمیگه با دستم به سرش اشاره کردم و گفتم:
- این تو داری دنبال چی می‌گردی؟ می‌بینی تو هم دلیل قانع کننده‌ای پیدا نمی‌کنی تا من رو قانع کنی.
چشماش رو ازم گرفت، سریع اشکاش رو پاک کرد، سرش رو زیر انداخت و ریز گفت:
- سیران با فروختن تو قرار بود همه مشکلات حل بشه، همه‌اش!
بهت زده نگاهش کردم، اشکام که دنبال فرصتی بودند تا پایین بیاند تندتند می‌ریختند، شروع به قهقه زدن کردم، شاید همه فکر کنند دیوونه شدم ولی هیچ‌ک*س جز خودم نمی‌فهمه که پشته این خنده چه‌قدر درد مخفیه!
- مثلاً قرار بود دیگه شماها گشنه نخوابید؟ یا نه قرار بود از اون خرابه نجات پیدا کنید؟ صبر کن ببینم، اون‌وقت به چه قیمتی؟
- به قیمت...
- هیس! هیچی نگو، دیگه نمی‌خوام بشنوم. شما ها همتون حاضرید من زجر بکشم کلفتی کنم ولی همه‌تون در آسایش و آرامش باشید؟
دیگه نمی‌تونستم صبر کنم ببینم چی می‌خواد جواب بده، همون راهی که قرار بود برم رو در پیش گرفتم. سعی می‌کردم آروم گریه کنم تا اگه کسی یهو تو کوچه پیداش شد نفهمه من حالم داغونه. دستی از پشت بازوم رو گرفت.
- سیران صبر کن، دارم حرف می‌زنم!
کلافه روبه‌روش ایستادم. چشمام رو بستم تا قیافش رو نبینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- زود باش محمد. من اومدم بیرون حال و هوام عوض بشه اگه می‌دونستم قراره داغون تر بشم اصلاً نمی‌اومدم.
- نمی‌خوای نگام کنی؟
بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و از شدت عصبانیت دست چپم رو مشت کردم، این‌قدر مشتم محکم بود که جای زخم دستم از زیر پانسمان درد گرفت. عقب‌عقب راه می‌رفتم و گفتم:
- محمد تو که منو می‌شناسی اگه حرفی بزنم تا آخرش هستم! من آدم فداکاری نیستم، نمی‌تونم تموم زندگی خودم رو فدای همه‌تون کنم‌. چندسال درس خوندم دنبال نتیجه‌اش هم میرم، شماهم برید تلاش کنید خودتون رو نجات بدید!
- سیر... .
به حرفش گوش ندادم و برگشتم و شروع به دویدن کردم. به سر خیابون که رسیدم پشت سرم رو نگاه کردم خبری از محمد نبود ولی می‌دونستم یه جایی قایم شده تا مراقبم باشه. شروع کردم به قدم زدن کنار خیابون و سعی می‌کردم به بوق ماشین‌ها توجه نکنم ولی یه صدای بوق و یه صدای آشنا باعث شد سریع به سمت ماشین برگردم.
- اوه، خانوم افتخار می‌دید؟
به شخصی که رانندگی می‌کرد نگاه کردم، خودش بود. موهای فر مشکی و زخم وسط ابروش.
- برو آقا، همسرم داره میاد.
- شوهر داری؟ بهت نمی‌خوره‌ها!
پوزخندی تحویلش دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
بغل دستیش بهش اشاره کرد، یعنی ولش کن بریم. راننده چشمکی بهم زد و ماشین به سرعت باد حرکت کرد.
(۱۳۸۹/۱۱/۱)
- سیران لباس‌هات رو تخته سریع آماده شو!
لقمه آخر صبحونه رو توی دهنم گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم، اتاقم کاملاً دخترونه بود. تخت، کمد، قفسه کتابام همشون صورتی بودن. آروم روی تخت نشستم و به لباس‌هایی که مامان آماده کرده بود نگاه کردم. بلوز، شلوار، روسری حتی جوراب همش مشکی بود. سریع آماده شدم و گره روسریم رو سفت‌تر از‌ همیشه کردم و از اتاق بیرون زدم.
- مامانی جونم من آمادم بریم؟
مامان با شنیدن صدای من سریع از اتاقشون بیرون اومد و با سر حرفم رو تأیید کرد. رو به عکس بابا گفت:
- می‌دونم تو خیلی ناراحت میشی، می‌دونم تو راضی نیستی، ولی چاره‌ای ندارم. ببخشید!
دستم رو گرفت و با چشمایی پر از اشک از خونه بیرون زدیم.
دم در کوچه وایساده بودیم تا دوباره چشمم به اون پیکانِ رنگ و رو رفته افتاد.
- مامان؟ چقدر گفتم این نیاد این‌جا!
مامان آروم دستی روی سرم کشید.
- زشته مامان جان. بیا بریم، جواد خیلی مهربونه تو رو هم خیلی دوست داره!
مامان دستم رو کشید و من رو هم‌راه با خودش برد، در عقب ماشین رو باز کرد و من رو سوار کرد و بعدش خودش جلو نشست.
- سلام خانوم!
- سلام خوبی؟
من دست به س*ی*ن*ه و با اخم نگاه‌شون می‌کردم.
- تو چطوری عمو جون؟
سخته برای دختر بچه‌ای که تازه پدرش رو از دست داده بخواد مرد دیگه‌ای رو جایگزین‌اش کنه.
- دلم برای بابام تنگ شده.
مامان با ترحم نگاه‌ام کرد و جواد ماشین رو روشن کرد و آدرس رو از مامان گرفت و همون‌جور که حرکت می‌کرد گفت:
- عوضش قراره یه بابای بهتر گیرت بیاد!
مامان نیم نگاهی بهش انداخت و از این جمله کیف کرد و من دوباره غم توی دلم نشست، اگه بابام بود هیچ‌وقت این‌جوری نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
به آدرس رسیدم، ماشین توقف کرد.
- همین‌جاست؟
- آره، جواد ببین چقدر بزرگه!
جواد نیشخندی زد و گفت:
- بزرگ‌تر از این رو برات می‌خرم دلبر.
مامان بی‌توجه به حرف جواد از ماشین پیاده شد و در عقب رو برای من باز کرد.
- عمویی قبل رفتن یه بوس به من بده!
لپ‌اش رو جلو آورد، نگاهی به مامان انداختم که با چشمی پر از اشک حرف جواد رو تأیید کرد، آروم لپ‌اش رو بوسیدم و به کمک مامان از ماشین پیاده شدم.
نگاهی به در رو‌به‌رویم انداختم، اندازه کل کوچه ما بود، صدای بچه‌های داخل خونه مانع ادامه فکر کردنم شد. مامان که صدای بچه‌ها رو شنید ترجیح داد در بزنه. صدای پسری از اون‌طرف در اومد.
- کیه؟
مامان: بابات خونه است؟
پسر آروم در رو باز کرد. نگاهی به ما کرد و دوباره سؤال پرسید.
- بفرمایید؟
- من با بابات کار دارم.
(۱۳۹۹/۵/۱۲- یکشنبه)
به رد ماشین روی آسفالت‌ نگاه کردم، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم چشم‌های پر از اشک و ترحم‌اش رو، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم التماس کردن‌هاش رو آروم در گوشش گفت بعد از این تصمیم آدمی میشم از جنس سنگ، بدون احساس و اون خیلی راحت پذیرفت. ولی حیف آدمی شده از جنس هوس نه سنگ‌.
سریع به سمت خونه برگشتم، توی مسیر همش به فکر آدمی بودم که به گفته‌ی خودش تبدیل به این آدم شده ولی این حق هیچ‌کدوم‌مون نبود!
جلوی در خونه رسیدم اما دیگه توان نداشتم یک‌قدم راه برم. به درخت جلوی خونه تکیه دادم و آروم چشم‌های پر از اشکم رو بستم.
احساس این‌که یکی داره تکونم میده باعث شد از خواب بیدار شم. مسـ*ـت و گیج خواب بودم کمی از چشمام رو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم جام امنِ دوباره به آغوش خواب پناه بردم.
کش و قوسی به بدنم دادم و با یادآوری اتفاقاتی که افتادن سریع از جام بلند شدم که سرم به شدت تیر کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
دستم رو آروم روی سَرم گذاشتم و از تخت پایین اومدم، به کمک دیوار به سمت سالن حرکت کردم. بوی املت رو توی مَشامم کشیدم و سعی کردم سریع‌تر قدم بردارم. داخل چهارچوب ورودی راه‌رو به سالن ایستادم و آروم آرتین رو نگاه کردم که با لذت داشت آشپزی می‌کرد. جوری که متوجه نشه به سمتش حرکت کردم و دقیقاً پشت سرش بودم، غرق افکارش شده بود.
- پِخ!
جیغ بنفشی کشید و قاشق توی دستش روی زمین افتاد. شروع به خندیدن کردم قیافش دیدنی بود.
- اون ضربه‌ای که به سرت خورده مغز نداشتت رو جابه‌جا کرده؟
آروم داخل ماهیتابه رو نگاه کردم واقعاً املت خوش رنگی بود، خداکنه مزه‌ش هم خوب باشه! به سمت آرتین برگشتم. با یادآوری کاری که کردم دوباره ریز خندیدم.
- نه خیر آقا، این‌ها اثراتِ اون نوشیدنی دیشبِ!
رنگ از صورتش پرید. به طرفم اومد و با نگرانی پرسید.
- چی؟ مش...روب؟
خم شدم و آروم قاشق رو از روی زمین برداشتم. همان‌طور که به سمت سینک ظرفشویی می‌رفتم تا قاشق رو بشورم جواب دادم.
- اهوم، دیروز ناهار درست کردم و خیلی منتظرت موندم تا بیای، شب‌ هم که اومدی حالت خوب نبود و یه چیزایی می‌گفتی.
به سمت سینک اومد و دقیقاً کنارم ایستاد، با همون نگرانی پرسید.
- چی می‌گفتم؟
- می‌گفتی پدربزرگت از خونه بیرونت کرده و این‌ها!
نگرانی و ترسش چند برابر شد، سریع از آشپزخونه بیرون زد.
- خوبی آرتین؟
همان‌طور که داشت با تلفنش وَر می‌رفت گفت:
- داشتم به دیشب فکر می‌کردم ولی چیزهای خیلی کمی یادم میومد، باید با مامان صحبت کنم یادم نیست دیشب پیش بابابزرگم سوتی دادم یا نه!
یه سری سؤال ذهنم رو به شدت مشغول کرده بودن، قیافه متفکرانه گرفتم و آرتین تلفن رو در گوشش گذاشت.
- چی می‌خوای بپرسی؟
حس رضایت از این‌که سریع متوجه افکارم شد ته دلم رو گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- دیشب چی شد؟
تا خواست توضیح بده، نفر پشت تلفن شروع به صحبت کرد به‌خاطر همین مشغول به حرف زدن با اون شد.
- الو مامان، سلام خوبی؟ همه چیز خوبه؟
- من دیشب اومدم خونه دیگه؟
یهو عصبی شد و شروع به فریاد زدن کرد.
- یعنی چی مامان؟ شماها وقتی دیدین حالم بده گذاشتین ریلکس برم پیش پدربزرگ؟
سریع از داخل یخچال یه بطری آب برداشتم و لیوان رو پر از آب سرد کردم، شنیده بودم هر وقت یکی عصبیِ اگه این‌کار رو بکنند آروم میشه.
- مامان جان چرا متوجه نیستین حالم بد بوده چرت و پرت گفتم خب.
آروم به سمتش رفتم و جوری که متوجه من نشده از پشت لیوان آب رو بهش پاشیدم.
- هین!
سریع به سمتم برگشت و با اخم و رگ گردنی که از شدت عصبانیت یکم ورم کرده بود نگاهم کرد. با دست بهش اشاره کردم که آروم باش.
- هرچی مامان من دیشب حالم بد بوده و شماها گذاشتید من قشنگ با پدربزرگ رو‌به‌روشم و هرچی حرف بود و نبود رو زدم، الان خواهش می‌کنم ازتون برید بگین من دیشب چرت و پرت گفتم و حرف‌هام حقیقت ندارن.
بدون خداحافظی گوشی رو قطع و با شتاب روی مبل پرت کرد.
- نه تو جدی جدی چلی!
آروم خندیدم و تو چشمای مشکیش نگاه کردم.
- شنیده بودم وقتی یکی عصبانیِ باید این‌کار رو بکنند تا آروم بشه.
پوکر نگاهم کرد.
- اصلاً ریشه کلام از دستم رفت، دیگه نتونستم تمرکز کنم.
به سمت آشپزخونه برگشتم و مشغول چیدن سفره‌ی صبحانه شدم.
- هدفم همین بود، تو ریشه کلام از دستت رفته مامانت رو پشت تلفن خوردی، دیگه وای به حال اون‌موقع که ریشه کلام دستت بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- هوف که برای هرچیزی یه جوابی داری! برای من چیزی آماده نکن باید برم.
به سمت اتاق حرکت کرد، لیوان چایی رو روی میز گذاشتم و سریع دنبالش رفتم.
- کجا؟ قرار بود از دیشب تعریف کنی!
لباسش رو درآورد و من سریع چشمام رو بستم، برگشت نگاهم کرد و خندید.
- خانوم چه خجالتی‌ هم تشریف دارن! باز کن چشمات رو پوشیدم.
آروم‌آروم نگاه کردم که دیدیم تیشرت سبز رنگی رو هم‌راه با شلوار لی ذغالی پوشیده. اون هیکل جذاب و ورزشکارش بیشتر به چشم میومد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
- صبحانه نخورده نمی‌شه جایی بری!
- بی‌خیال، املت درست کردم تو بخور من دیرم شده!
- نمیشه، تو دیشبم غیر اون زهرماری معلوم نیست چی خوردی.
خواست از کنارم رد شه و از اتاق بیرون بزنه که مانعش شدم. توی چشم‌هاش نگاه کردم.
- آرتین!
- باشه بابا دوتا لقمه می‌خورم.
تو چشمام نگاه کرد و دسته‌ای از موهام که توی چشمم بود رو کنار زد، من که بودنم اون‌جا رو بیشتر از این جایز نمی شمردم آروم به سمت آشپزخونه حرکت کردم. صندلی رو از پشت میز بیرون کشیدم و رو‌به‌روی آرتین نشستم. همین‌جوری که داشتم لقمه می‌گرفتم گفتم:
- خب؟
همون‌جوری که تند‌تند داشت صبحونه می‌خورد و دهنش پر بود جواب داد.
- خب که چی؟
لیوان چایی رو آروم توی دستم گرفتم.
- نمی‌خوای تعریف کنی؟
- آهان اون رو میگی! دیشب با راضیه یه سر رفتیم مهمونی پیش دوستاش، از اون‌جا که نمی‌خواستم جلوشون کم بیارم پا به پای اونا خوردم و نتیجه‌اش هم این شد!
یه قُلپ از چاییم رو خوردم.
- نتیجه‌اش چی شد؟
آروم از پشت میز بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین