جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,069 بازدید, 65 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شکیبایی] اثر «⁠Melika.AAbedy کاربر انجمن رمان بوک» ⁠
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
دکتر از اتاق بیرون اومد با شتاب سمتش رفتم.
- می‌تونم ببینمش؟
نگاهی بهم انداخت.
- دخترشی؟
سری تکون دادم و آروم قطره‌های اشک رو از صورتم پاک کردم.
- درکت می‌کنم خیلی سخته یه دختر هم سن تو مجبور باشه بقیه عمرش رو بی‌مادر ادامه بده!
بهت زده نگاهش کردم.
- چی؟
جواد عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
دکتر آروم بغلم کرد.
- تسلیت میگم عزیزم.
خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم‌.
****
به سمت جواد برگشتم. دستم رو به سمتش دراز کردم.
- آدرس حسین رو بده.
صورتش رو چرخوند.
- الان وقتش نیست!
خسته شدم از بس هیچی نگفتم و همه چیز رو به جون خریدم. من از تنهایی متنفر بودم، شایدم می‌ترسیدم و امروز من تنهاتر از همیشه شدم!
فریاد زدم.
- لابد می‌خوای بیام توی خونه‌ای که مامانم کشته شده. آره؟ اون آدرسی رو که سرش مادرم رو کشتی رو بده به من!
کاغذی به سمتم گرفت. سریع از دستش گرفتم با نگاه کردن به آدرس ترجیح دادم پیاده برم. توی ذهنم فقط یه چیز بود مامانم! کسی که بدون هیچ منتی کنارم بود، کسی که حتی با مخالفت‌های جواد من رو پیش خودش نگه داشت، کسی که تنها دارایی من توی این دنیای بی‌ارزش بود. تقریباً داشتم زار می‌زدم و این باعث شده بود همه‌ی آدم‌ها نگاه‌شون به سمت من جلب بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
دیگه بعد رفتن مامانم چیزی برام مهم نبود.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم.
«بابایی، الان مامانم پیش توعه؟ بهتون خوش می‌گذره؟ فقط من رو تنها گذاشتین! دلم خیلی براتون تنگ شده! برگردین، لااقل بزار مامانم برگرده، من هیچ‌ک.س رو ندارم!»
این‌قدر غرق حال و هوای خودم بودم که متوجه نشدم این مسیر طولانی رو چه‌جوری طی کردم. به در عمارت حسین نگاه کردم. دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم. آروم تقه‌ای به در زدم.
نگهبان در رو باز کرد و قبل این‌که من صحبت کنم گفت:
- سیران؟
پس جواد هماهنگ کرده بود، سری تکون دادم و با دستش اتاقی رو بهم نشون داد.
- ببین دخترم آقا گفتن وقتی اومدی بهت بگم بری اون‌جا لباست رو عوض کنی و وسایلت رو بزاری بعدهم بری پیش سیمین خانوم تا راهنماییت کنه.
سری تکون دادم و بدون این‌که صحبتی کنم به سمت اتاق حرکت کردم‌.
آروم در اتاق رو باز کردم، حس خوبی بهم می‌داد، تخت با پتو و بالش سیاه، کاغذ دیواری سیاه سفید و کمد سیاه.
آروم کوله‌ام رو کنار کمد گذاشتم و در کمد رو باز کردم، لباس قرمز و آبی که حتماً فرم خدمتکاران بود رو تنم کردم.
جلوی آیینه ایستادم و همان‌طور که داشتم سرپوشم رو می‌بستم گفتم:
«مامان جونم جات خیلی خالیه، اون مردی که دم از این می‌زد که می‌خواد برای من پدری کنه، من رو برای کلفتی فرستاد خونه مردم!»
اشکام رو پاک کردم.
«خوش به حالت مامان از امشب کنار بابا غرق در آرامشی،منم از همین الان به بدبختی و دنیای بی‌چارگی سلام می‌کنم!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
به پاپوش‌های کنار در دستشویی نگاه کردم، اول آبی به صورتم زدم و پاپوش‌ها رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. پیرمرد انگار منتظر من بود.
- سیران؟
به سمتش برگشتم.
- بله؟
کلیدی رو به سمتم گرفت.
- کلید اتاقت، اون در بزرگ‌هم در عمارته رفتی داخل به شهلا بگو یه‌سری چیز‌ها هست باید برات توضیح بده.
سری تکون دادم و به سمت در طوسی رنگ حرکت کردم، تا خواستم در رو باز کنم در از داخل باز شد و حسین بیرون اومد، کمی نگاهم کردم و محکم خوابوند زیر گوشم.
- این رو زدم تا از همین الان یاد بگیری کسی از دست حسین نمی‌تونه فرار کنه! خداروشکر کن آقا نفهمید وگرنه الان بدبخت بودی.
دستی به روی گونه‌ام کشیدم، مثل خودش پوزخندی زدم و با انگشت گفتم:
- برو خداروشکر کن مامانم مرد وگرنه من جنازمم نمی‌اومد توی این خونه!
از کنارش رد شدم و قطره اشکم رو سریع پاک کردم.
شوکه پرسید.
- چی؟ یعنی جواد الان... .
برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم و سریع رفتم داخل، به سمت دختری که اون‌جا بود رفتم.
- سلام، به من گفتن برم پیش شهلا خانم.
سری تکون داد.
- این ساعت باید آشپزخونه باشه.
پشت سرش حرکت کردم.
یه سالن بزرگ با چند دست مبل که سمت راست این سالن میز غذاخوری بزرگی بود، چندتا پله می‌خورد و طبقه بالا از این‌جا پیدا نبود، سه‌ چهار تا پله‌هم می‌خورد تا از سالن وارد آشپزخونه بشیم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- خاله شهلا، تازه کاره!
شهلا سری تکون داد و من به همه خدمه آشپزخونه نگاهی کردم و با سر بهشون سلام کردم.
- بیا این‌جا ببینم دختر.
به سمت شهلا حرکت کردم، به نظرم زن خوبی می‌اومد، تپل جذاب!
- بله؟
- اسمت چیه؟
- سیران.
لبخندی زد. زنی از اون‌طرف آشپزخونه به سمتم اومد.
- اسم قشنگیه ها! مهلا هستم!
- ممنون، خوش‌وقتم.
شهلا: مهلا با شوهرش و دخترش این‌جا زندگی می‌کنه، دخترش مهسا همونه که تو رپ آورد پیش من شوهرش هم دم در نگهبانی میده!
آهانی گفتم.
- خوب ببین سیران، این‌جا ما همه‌مون یه خانواده بزرگیم، هر مشکلی پیش اومد به‌جای سرزنش در کنار هم دیگه حلش می‌کنیم! متوجه شدی؟
- بله.
- خوبه! فقط می‌مونه یه‌سری وظایف که فعلاً در این حد بدون که باید توی آشپزخونه کار کنی، یعنی فقط این‌جا و اتاقت. تا وقتی داخل این عمارتی تا آقا حسین نگفته پاتو از این دو جا بیرون نمی‌زاری! صبح‌ها هفت می‌آی آشپزخونه و شب‌ها یازده میری اتاقت. سوالی داری؟
- نه!
مهلا: امیدوارم با ورود تو مسئولیت ما کم‌تر بشه بلکه نفس بکشیم!
شهلا: محاله! هرک*سی وظایف خودش رو انجام میده مهلا!
لبخندی زدم.
فکر می‌کنم شهلا حدود شصت/ هفتاد سال، مهلا چهل/ پنجاه سال و مهسا بیست سال سن داشتن!
- می‌تونم خاله شهلا صداتون کنم؟
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- آره بابا راحت باش.
بغض کردم دوباره امروز رو مرور کردم.
- خاله من... من امروز مامانم رو از دست دادم!
سرم رو زیر انداختم.
مهلا به سمتم اومد و بغلم‌ کردم و با ترحم گفت:
- تسلیت می‌گم جانم! قول می‌دم مثل مهسا ازت مراقبت کنم.
لبخندی زدم، چرا فکر می‌کردم دیگه تو این دنیا کسی مجانی خوبی نمی‌کنه؟
شهلا در آغوشم کشیدم، آرامش بغل مامان رو مرور کردم.
- امشب رو استراحت کن، تسلیت می‌گم!
رو به جفتشون ممنونی گفتم و سریع به سمت اتاق حرکت کردم.
شهلا: سیران یادت نره اتاق آشپزخونه حسین شوخی نداره!
- چشم.
این‌قدر می‌ترسیدم که این سرپناه رو هم از دست بدم که خیلی سریع داخل اتاقم رفتم، در رو قفل کردم و از داخل کمد از بین دو دست لباس راحتی یکی طوسی و یکی سیاه که من سیاهِ رو پوشیدم. چراغ رو خاموش کردم و خودم رو روی تخت پرتاب کردم.
« الان حتماً آرتین حالش خوبه، تقصیر اون بود وگرنه من خونه نمی‌رفتم، الان این‌جا نبودم!»
یکم فکر کردم.
« ربطی به اون نداره حماقت مامانمه! لجبازی عمومه که من این‌جام!»
مامانم! دوباره با یادآوری اسمش دلم براش پر کشید، فقط یه قطعه عکس سه در چهار ازش داشتم که همیشه جلوی کوله‌ام بود دلم نمی‌خواست حتی عکس رو توی دستم بگیرم تا کم رنگ بشه!
به قول حمید هیراد: دلتنگ چهره‌هایی هستم که نمی‌دانم خاک با آن‌ها چه کرده است!
سرم رو به توی پشتی فرو بردم و شروع به زار زدن کردم.
« مامانی دلم برات تنگ شده! الان جیران چی میشه، الان سرنوشت من بدون تو چی میشه، شب عروسی من کی رو بغل کنم؟ مامان من دیگه هیچ هدفی، آرزویی، رویایی... هیچی ندارم.»
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
******
«مامانم داشت به سمت خونه‌مون حرکت می‌کرد.
- سیران بیا این وسایل رو ببر داخل من برم شیرینی بخرم تولد جواده!
نایلون‌ها رو از دستش گرفتم و خواست از خیابون رد بشه که صدای بوق ماشین و فریاد من توی سَرَم پیچید.»
با حس ترس و نفس تنگی از خواب بیدار شدم به سمت پریز چراغ رفتم و روشنش کردم. حوله سفید رنگی رو از داخل کمد برداشتم و به سمت حمام رفتم. دوش آب سرد رو باز کردم و خوابم رو یکبار دیگه مرور کردم، دستی روی قلبم کشیدم.
«تو هنوز برای تحمل این همه درد خیلی کوچیکی!»
بعد از این که حمام کردم حوله‌ای رو دور موهام پیچیدم و از اونجا که لباس‌هام کثیف نبود همون‌ها رو دوباره تن زدم.
به سمت در اتاقم رفتم و آروم باز کردم و به حیاط نگاه کردم.
نگهبان‌ها مشغول کارشون بودن و حیاط از نور چراغ‌های زیاد کاملاً روشن بود، هوای تازه رو وارد ریه‌هام کردم و دوباره وارد اتاق شدم، روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
« کاش جواد یه‌جایی خاکت کنه که لیاقتش رو داشته باشی مامانی!»
آروم چشم‌هام رو با کردم و با دیدن ساعت ۶:۵۵ سرجام میخکوب نشستم.
«هین دیرم شد!»
زشته اولین روز رو دیر برسم سریع لباس‌های کارم رو تنم کردم و از اتاق بیرون زدم، در رو پشت سرم قفل کردم و کلیدش رو داخل جیب لباسم گذاشتم. سرم رو زیر انداختم تا مبادا اتفاقی بیفته!
وارد آشپزخونه شدم.
- سلام به همگی!
شهلا: سلام دخترم صبحت بخیر!
- صبح شمام بخیر!
مهلا: بهتری سیران؟
به طرفش برگشتم. با صدایی آروم که نشون دهنده مخفی کردن بغضم بود گفتم:
- نسبت به دیشب بله.
مهلا: از پُف چشمات پیداست!
نیشخندی زدم.
شهلا به مهلا اشاره کرد و روبه من گفت:
- بهتره کارمون رو شروع کنیم الان آقا اینا میان برای صبحانه. سیران مربا‌ها رو داخل ظرف بریز.
سری تکون دادم و به سمت شیشه مرباها رفتم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
درب شیشه رو باز کردم و بوی مربا آلبالو توی مشامم پیچید.
- پس خودمون کی صبحونه می‌خوریم!
شهلا: صبر داشته باش دختر! بزار اول میز صبحونه رو حاضر کنیم بعد خودمون شروع می‌کنیم.
آهانی گفتم و مربا‌ها را داخل کاسه ریختم و توی سینی گذاشتم مهلا سینی رو تحویل گرفت و به سمت میز غذاخوری حرکت کرد.
- خب الان چی‌کار کنم؟
شهلا: هیچی خاله جون بشین صبحونه بخور که الان ظرف‌ها رو میارن.
سری تکون دادم و پشت میز قهوه‌ای رنگ نشستم، چند لقمه خوردم که شهلاهم کنارم نشست و شروع به خوردن کرد.
مهلا با ذوق وارد آشپزخونه شد.
- خبر جدید دارم!
شهلا با هیجان به سمتش برگشت و من با بی‌تفاوتی چایی خوردم.
- می‌خوان برای آقا کوچیک زن بگیرن!
شهلا: چه خوب! یه عروسی افتادیم.
به سمت برگشت و لبخندی زدم.
- خداروشکر.
مهلا رو صدا کردن تا میز رو جمع کنه. با آوردن ظرف‌ها توسط مهلا من شروع به شستنشون کردم. تنها کاری که از بچگی بهم آرامش می‌داد همین ظرف شستن بود.
با اشتیاق ظرف‌ها رو می‌شستم و توی فکر بودم دلم می‌خواست برم بیرون و اعضای خونه رو ببینم ولی نمی‌شد! صدای داد و فریاد باعث شد از فکر بیرون بیام.
- بابا چند لحظه!
- نه کامران پسرِ پرو شده زن نمی‌خواد؟ دست خودشه؟ مگه آسمان رو من برا آبتین انتخاب نکردم، ناراضی آبتین؟
- نه آقا!
- بابا... .
- کامران همین که گفتم!
خواستم برم داخل سالن که شهلا مانع شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
- دختر خوبی؟ حسین ببینه من و تو رو باهم می‌کشه! برو به کارت برس!
چشمی گفتم و ناامید پای سینک ظرفشویی برگشتم.
با تموم شدن ظرف‌ها شهلا پارچه‌ای بهم داد تا خشکشون کنم مهلا هم همون‌طور که مشغول پاک کردن سبزی‌ها بود غر می‌زد.
- مهسا امروز تولد دوستش دعوته لباس‌هاش هنوز مونده!
با شنیدن صدای حسین به سمتش برگشتم.
- هوف چه خبرته مهلا؟ صدات تا بیرون عمارت میاد ها!
- هیچی آقا با من بود!
- شهلا مگه خودش زبون نداره که تو به جاش صحبت می‌کنی؟
شهلا مشغول پاک کردن برنج شد و مهلا روبه حسین گفت:
- آقا من... من مرخصی می‌خوام فقط سه چهار ساعت.
حسین به سمت من برگشت:
- سیران چایی!
لیوانی برداشتم و پر از چایی کردم و به دستش دادم.
- دخترت که نیس توهم که می‌خوای بری!
نیم نگاهی به من انداخت.
- سیران می‌تونی کارهاشو انجام بدی؟
مهلا: سیران عزیز دلم قول میدم جبران کنم.
چشمکی بهش زدم‌.
- بله انجام می‌دم!
حسین سری تکون داد.
- خوبه! سیران برو به استراحتت برس.
مهلا تشکری کرد و سریع آشپزخونه ر‌و ترک کرد.
بعد از خشک کردن ظرف‌ها و پاک کردن سبزی‌ها مشغول درست کردن قرمه سبزی شدم.
- خاله شهلا؟
- جونم؟
با کنجکاوی پرسیدم:
- چرا این‌همه غذا‌های متنوع درست می‌کنیم وقتی فقط یکمش خورده میشه؟
- نمی‌دونم. فقط می‌دونم وظیفمونه غذا‌هایی رو که این‌جا هست درست کنیم. مثلاً اکرم خانوم غذای رژیمی می‌خوره، آسمان خانوم غذاش نباید خیلی چرب باشه.
نگاهی به ساعت کرد.
- ساعت دوازدهِ سیران وسایل میز رو بچین و بیا غذا‌ها رو کمک من بریز!
سری تکون دادم و خوشحال از این‌که بلاخره می‌تونم اعضای خانواده رو ببینم به سمت سالن حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
داخل سالن کسی نبود! خوب همه جا رو نگاه کردم.
« اینم شانس منه!»
با نظم و خیلی قشنگ شروع به چیدن میز کردم حسین داخل سالن اومد.
- عجله کن من دختر نیم ساعت دیگه همه میان پایین!
سری تکون دادم و حسین رفت داخل آشپزخونه و من بعد از چیدن میز رفتم کمک خاله شهلا.
- شهلا آقا کوچیک اومده اعصابش داغونه‌ها قرمه سبزی براش درست کردی دیگه؟
- بله آقا!
وارد آشپزخونه شدم و ترشی‌ها و سبزی‌هایی رو که از قبل آماده کرده بودم سر میز بردم و بعد از چیدن کامل میز حسین آقا رو صدا کرد تا برای ناهار پایین بیان. استرس داشتم و بعد از اطمینان از این‌که میز خوبه به سمت آشپزخونه رفتم.
- خاله شهلا همه چیز روبه راهه؟
خاله نگاهی بهم انداخت.
- آره خاله نگران نباش.
به سمت میز برگشتم. حسین با سر بهم اشاره کرد.
- آقا کوچیک ماست می‌خوان!
سری تکون دادم و سریع از آشپزخونه یه کاسه ماست آوردم و به حسین دادم. با اشاره دست حسین به سمت آشپزخونه برگشتم.
وسط راه آروم پشت سرم رو نگاه کردم پیرمردی که گویا صاحب و آقای این عمارت بود بالای میز نشسته بود و بقیه اطرافِ میز، از جایی که من بودم فقط یه مرد تقریباً سی ساله و خانومی که گویا زنش بود دیده می‌شدند.
قبل این‌که حسین متوجه من بشه به سمت آشپزخونه برگشتم.
- اومدی جونم، بیا خاله غذات رو بخور.
صندلی میز رو جلو کشیدم و آروم نشستم‌.
یه کفگیر برنج داخل بشقابم کشیدم.
- خاله؟
شهلا همون‌طور که عین قحطی‌زده‌ها داشت غذا می‌خورد سری تکون داد.
- اون آقاهه که با زنش یه طرف میز می‌شینن، کین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
آروم سرش رو بالا آورد و به طرف در دید زد و بعد از اون‌که مطمئن شد کسی نیست با صدایی خیلی آروم گفت:
- ببین دخترجون صاحب این عمارت آقا عثمانِ، زنش حدود پنج سالی میشه که مرد و یه پسر داره به اسم عماد و اسم عروسشم گلگونِ، خب دوتا نوه‌هم داره که یکی‌شون همین فردیه که تو دیدیش، آبتین و اون یکی آقا کوچیکه.
آهانی گفتم و تکه‌ای مرغ روی برنجم گذاشتم .
شهلا دوباره به طرف در نگاه کرد.
- آقا آبتین از اول کاری و اهل زندگی بود و تا سربازیش تموم شد آقا عثمان توی شرکت استخدامش کرد و چند وقت بعدم به اصرار خودش براش آسمان رو گرفتن. ولی آقا کوچیکه با این خانواده خیلی فرق می‌کنه، همه توی این عمارت عاشقشن یه فرد خود ساخته‌ی شاد، یعنی غم توی زندگی این بشر جا نداره! البته اونم به یه بدشانسی خورد و الان دارن زن می‌گیرن براش!
- چی دارین می‌گین شما زنا؟ سیران برو میز رو جمع کن!
شهلا سریع خودش رو جمع کرد‌.
- هی... هیچی آقا!
سریع از جام بلند شدم و از آشپزخونه خارج شدم. ساعت حوالی دو نصف شب بود که کارم تموم شد. شهلا ساعت دوازده کارش تموم شد و رفت اتاقش و من تا الان داشتم ظرف خشک می‌کردم! به اطرافم نگاه کردم انگار همه چیز اوکی بود و تموم کارام رو انجام داده بودم. چراغ رو خاموش کردم و از عمارت خارج شدم، به سمت اتاقم رفتم که صدای در توجه من رو جلب کرد.
یکی ریز داشت صحبت می‌کرد.
- باز کن منم!
به طرف در عمارت برگشتم ولی صدا از اون‌جا نبود! مثل این‌که یکی مخفی وارد خونه شده.
ریسک بود ولی می‌ارزید. از کجا معلوم شاید دزد باشه و من بتونم بگیرمش و برای پاداش یه روز مرخصی بگیرم!
از فکر و خیال خودم خندم گرفته بود، آروم وارد عمارت شدم و خودم رو به دیوار چسبوندم، با کمک دیوار و نور کم مهتابی و چراغ خواب‌ها از پله‌ها بالا رفتم. پیدا کردن اتاق قطعاً کار سختی نبود، فقط باید می‌گشتم دنبال اتاقی که صدای اون زن بیاد!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین