- Apr
- 1,123
- 2,907
- مدالها
- 4
دکتر از اتاق بیرون اومد با شتاب سمتش رفتم.
- میتونم ببینمش؟
نگاهی بهم انداخت.
- دخترشی؟
سری تکون دادم و آروم قطرههای اشک رو از صورتم پاک کردم.
- درکت میکنم خیلی سخته یه دختر هم سن تو مجبور باشه بقیه عمرش رو بیمادر ادامه بده!
بهت زده نگاهش کردم.
- چی؟
جواد عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
دکتر آروم بغلم کرد.
- تسلیت میگم عزیزم.
خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.
****
به سمت جواد برگشتم. دستم رو به سمتش دراز کردم.
- آدرس حسین رو بده.
صورتش رو چرخوند.
- الان وقتش نیست!
خسته شدم از بس هیچی نگفتم و همه چیز رو به جون خریدم. من از تنهایی متنفر بودم، شایدم میترسیدم و امروز من تنهاتر از همیشه شدم!
فریاد زدم.
- لابد میخوای بیام توی خونهای که مامانم کشته شده. آره؟ اون آدرسی رو که سرش مادرم رو کشتی رو بده به من!
کاغذی به سمتم گرفت. سریع از دستش گرفتم با نگاه کردن به آدرس ترجیح دادم پیاده برم. توی ذهنم فقط یه چیز بود مامانم! کسی که بدون هیچ منتی کنارم بود، کسی که حتی با مخالفتهای جواد من رو پیش خودش نگه داشت، کسی که تنها دارایی من توی این دنیای بیارزش بود. تقریباً داشتم زار میزدم و این باعث شده بود همهی آدمها نگاهشون به سمت من جلب بشه.
- میتونم ببینمش؟
نگاهی بهم انداخت.
- دخترشی؟
سری تکون دادم و آروم قطرههای اشک رو از صورتم پاک کردم.
- درکت میکنم خیلی سخته یه دختر هم سن تو مجبور باشه بقیه عمرش رو بیمادر ادامه بده!
بهت زده نگاهش کردم.
- چی؟
جواد عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
دکتر آروم بغلم کرد.
- تسلیت میگم عزیزم.
خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.
****
به سمت جواد برگشتم. دستم رو به سمتش دراز کردم.
- آدرس حسین رو بده.
صورتش رو چرخوند.
- الان وقتش نیست!
خسته شدم از بس هیچی نگفتم و همه چیز رو به جون خریدم. من از تنهایی متنفر بودم، شایدم میترسیدم و امروز من تنهاتر از همیشه شدم!
فریاد زدم.
- لابد میخوای بیام توی خونهای که مامانم کشته شده. آره؟ اون آدرسی رو که سرش مادرم رو کشتی رو بده به من!
کاغذی به سمتم گرفت. سریع از دستش گرفتم با نگاه کردن به آدرس ترجیح دادم پیاده برم. توی ذهنم فقط یه چیز بود مامانم! کسی که بدون هیچ منتی کنارم بود، کسی که حتی با مخالفتهای جواد من رو پیش خودش نگه داشت، کسی که تنها دارایی من توی این دنیای بیارزش بود. تقریباً داشتم زار میزدم و این باعث شده بود همهی آدمها نگاهشون به سمت من جلب بشه.
آخرین ویرایش: