جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatemehh00 با نام [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,246 بازدید, 21 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [صدای خنده هایت] اثر «فاطمه.س کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fatemehh00
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۶۲۳_۱۶۴۴۵۷.png

نام رمان: صدای خنده هایت
نام نویسنده: فاطمه س
ژانر: عاشقانه ، اجتماعی
ناظر:

خلاصه: عشق آتشین رزیتا و امیر‌ارسلانی که باوجود مشکلات زیاد پافشاری کردن و به عشقشون رسیدن. پدربزرگ ارسلان که آزار و اذیت های تموم میشه اذیت‌های پدر رزیتا تازه شروع میشه و داستان جدیدی شروع می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡︎صدای خنده هایت♡︎𖦹
t1


با گریه پدرجون رو تکون دادم و گفتم:
- پ...پدرجون چشماتو باز کن... .

با هق‌هق دستی به چشم‌هام که بخاطر گریه می‌سوختن کشیدم و با کمک سهیلا، خدمتکار شخصی پدرجون از جا بلند شدم.
سهیلا دستش رو نوازش وار پشتم کشید و گفت:
- بلندشو عزیزم، اون دیگه رفته.
با گریه سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- اون مثل پدرم بود...مَ...من خیلی دوستش داشتم...آخ خدا... .
پاهام سست شدن و توان ایستادن نداشتم.
همون‌طور که با کمک سهیلا از اتاق خارج می‌شدم برای آخرین بار نگاهی به چهره سرد و بی روح کسی که برام مثل پدر بود کردم، دلم برای خنده‌های بلند مهربانش تنگ میشه...آه.

سهیلا من رو روی تخت اتاقم نشوند و خودش بیرون رفت.
با بی حالی روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم تا کمی آروم بشم ولی نمی‌شد، تمام خاطرات تلخ و شیرینم با پدرجون توی ذهنم می‌اومد و اشک‌هام شدید تر می‌شد.
روز‌هایی که با هم توی باغ قدم می‌زدیم و به گل‌ها و درختها آب می‌دادیم، شوخی‌هامون.
لبخند تلخی با یاد آوری شبی که برای تنبیه اجازه غذا خوردن بهم نداد و منم روز بعد با آب پاش خیسش کردم روی لب‌هام نشست.

تقه‌ای به در خورد و صدای آروشا، نوه پدرجون اومد.
- رزی؟ بیداری؟
با دست اشک‌هام رو پس زدم و با صدایی که از بغض گرفته بود گفتم:
- آره آروشا...بیا تو.
داخل اومد و کنارم نشست و سرش رو روی شونه‌ام گذاشت.
- باورم نمیشه.
نوازشش کردم و گفتم:
- منم.





(◉نویسنده:فاطمه س‍ ◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹





نفس عمیقی کشید و صورتم رو بوسید.
بسته قرص آرامبخش رو سمتم گرفت.
- بیا این رو بخور و یکم بخواب تا آروم بشی.
ازش گرفتم و تشکر کردم که بلند شد و به سمت در رفت ولی یهو وسط راه ایستاد و به سمتم برگشت.
- اوه...داشت یادم می‌رفت.
سوالی نگاهش کردم که پاکتی به سمتم گرفت و گفت:
- ام...این توی وسایل پدرجون بود، روش نوشته برای رزی عزیزم.
لب‌هام رو به هم فشردم و ازش گرفتم و اون از اتاق خارج شد.
به آرومی پاکت رو باز می‌کنم و محتویاتش رو روی تخت خالی می‌کنم.
نامه‌ای که به نظر خود پدرجون نوشته رو برمیدارم و شروع به خوندن می‌کنم.
«سلام رزی عزیزم.
احتمالا وقتی این پاکت به دست تو می‌رسه من دیگه زنده نیستم، البته اگه توی فضول زودتر پیداش نکنی»
لبخند تلخی می‌زنم و ادامهش رو می‌خونم.
«تو بارها و بارها در مورد خانواده‌ات و اینکه چطور اینجا هستی پرسیدی، امروز با خوندن این نامه همه‌ چیز رو می‌فهمی.
هفده سال پیش یه روز زمستونی بود که من تو رو جلوی در خونم پیدا کردم...یه سبد زنبیلی کهنه که توی اون یه دختر بچه خوشگل و نق نقو بود، من اون کوچولو رو به خونم آوردم و با کمک سهیلا بهش غذا دادم.
همراه تو فقط یه شناسنامه بود که هویت تو رو مشخص می‌کرد.من از طریق اون شناسنامه خانواده‌ات رو پیدا کردم؛ ولی تو رو پیش اونها نبردم چون فکر می‌کردم اگه ببرمت ممکنه تو رو دوباره سر راه بزارن.
تو بزرگ شدی و تبدیل به دختر باهوش من شدی و من تو رو با هیچ چیز عوض نمی‌کنم ولی حالا که من نیستم تو باید بری دنبال خانوادت؛ اونها توی روستایی در اردبیل زندگی می‌کنن.
من اطلاعات زیادی ندارم و هر چیزی که بود بهت گفتم؛ حالا تو باید دنبال خانوادت بگردی تا تمام سوالات رو از اونها بپرسی.
دوست دارت احمد رحیمیان...»




(◉نویسنده:فاطمه س‍ ◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹




با بهت نامه رو از جلوی صورتم پایین آوردم و به شناسنامه قدیمی جلوم خیره شدم.
با دستی لرزون و چشم‌هایی که از اشک خیس شده بودن شناسنامم رو برداشتم و بازش کردم.
چشم‌هام روی نوشته های توی شناسنامه درگردش بود... :
«رزیتا ترکان...حمید ترکان...مریم عباسی»
خدای من... .

***
دو ماه، توی یه چشم به هم زدن دو ماه از مرگ پدرجون گذشت.
دیگه به نبودش عادت کردم.امروز همه بچه‌های پدرجون تو عمارت جمع شدن تا وکیل میراث رو بینشون تقسیم کنه.
سهیلا با سینی که توش چای بود وارد پذیرایی شد و بعد اینکه بین همه پخش کرد به آشپزخونه برگشت.
آقای مهرابی نگاهی به همه انداخت و روی من مکث کرد.
- شما رزیتا هستین؟!
- بله
سمانه زن داداش علی پسر بزرگ پدرجون با طعنه گفت:
- نکنه قراره به رزیتا هم ارث برسه؟!
آقای مهرابی خیلی ساده با لبخند گفت:
- اسم اون رو که دیگه ارث نمی‌زارن خانم.
خواهرجون الهه چشم چرخوند و گفت:
- حالا هرچی آقای مهرابی...بالاخره به این بچه قراره ارث برسه یا نه؟
آقای مهرابی عینکش رو روی چشم هاش جابه‌جا کرد و گفت:
- به خانم رزیتا ترکان یه خونه ویلایی و یک عابر بانک می‌رسه.
خواستم بگم من نیازی به این چیزها ندارم که همون موقع علیرضا پسر آخر پدرجون گفت:
- خوبه والا؛ بیاد هفده سال اینجا مفت بخوره و بخوابه تازه بهش ارث هم برسه.
الهه در جوابش گفت:
- علیرضا یه خونه کوچیک و عابر بانک چیزی نیست که بخاطرش این حرف رو بزنی، در ضمن این بچه که کسی رو نداره، الانم اگه چیزی بهش نرسه چطوری می‌خواد زندگی کنه؟!





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹



سمانه خودش‌ رو جلو کشید و گفت:
- والا این چیزها به ما ربطی نداره، اون می‌تونه ازدواج کنه تا هم مزاحم کسی نباشه و هم بی‌پناه نمونه.
- تو خودت حاضری آروشا رو تو این سن شوهر بدی؟!
علیرضا خواست چیزی بگه که فورا با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
- نیازی به این چیزا نیست؛ لطفا دعوا نکنید.
با تموم شدن جمله‌ام اشک‌هام روی گونه‌هام ریختن؛ لبخند تلخی زدم و به سمت اتاقم رفتم.
میشه گفت انتظارش رو داشتم.
به هر حال من نمی‌تونم تا ابد اینجا بمونم، چه خوب که همین حالا برم.
هرچی باشه من یه بچه غریبه هستم که پدرجون بهم محبت کرد و منو تا حالا پناه داد.
از اینجا میرم و دنبال خانواده‌ام می‌گردم... .

در اتاقم رو باز کردم و داخل رفتم.
نگاهی به اتاق قشنگ با دیزاین صورتی و سفید کردم...تخت دخترونه وسط اتاق که سمت راستش پنجره هست و سمت چپ میز تحریر، رو به روش هم کمد و میز آرایش صورتی رنگ، ست با تخت.
به زودی باید باهاش خداحافظی کنم.
بعدخوردن قرص خواب روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
***
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم و بعد اینکه مغزم لود شد یادم افتاد باید وسایلم رو جمع کنم و زود از اینجا برم...برم و خانوادم رو پیدا کنم، که بدونم چرا من اینجام؟
و مهم تر از همه اینکه دیگه نمی‌خوام سربار کسی باشم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت کمدم رفتم؛ کیف بزرگ مدرسه‌ایم رو بیرون آوردم و شروع کردم چیدن وسایل ضروریم داخلش.
بعد اینکه همه چیز رو برداشتم گوشی ساده قدیمیم رو برداشتم و اطلاعات توی گوشیم رو واردش کردم.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹





اتاق رو مرتب کردم و نامه‌ای که نوشته بودم رو روی میز گذاشتم و گوشیم رو هم روش گذاشتم.
نگاهی به ساعت کردم، چهار بامداد... .
از اتاق خارج شدم و بی صدا یه دور خونه رو گشتم تا توی خاطرم بمونه و بعد از در خارج شدم.
بی هدف توی خیابون راه می‌رم به این فکر می‌کنم که الان دقیقا قراره کجا برم؟!
با صدای بوق ماشینی به خودم میام و کنار خیابون می‌ایستم.
ساعت شش رو نشون میده و این یعنی من دو ساعته بی هدف توی خیابون ها می‌گردم؛ شاید بهتر باشه برم یه مسافر خونه یا هتل تا بتونم یه کار مناسب با جای خواب پیدا کنم.
با این فکر بلند شدم و به سمت سوپر مارکت کنار خیابون رفتم و یه کیک و آبمیوه خریدم تا گرسنه نمونم.
روی نیمکتی که زیر پل بود کنار چندتا زن و دختری که نشسته بودن نشستم و بسته کیک رو باز کردم، همین که خواستم بهش گاز بزنم صدای زنی اومد که رو به من گفت:
- هی دختر پاشو برو جای دیگه، اینجا مکان ماست.
با تعجب نگاش کردم که چشم‌هاش رو برام درشت کرد و گفت:
- ها؟! اومدی اینجا ترگل ورگل کردی معلومه کسی به ما نگاه نمی‌کنه...برو یه جا دیگه پیدا کن.
- ببخشید متوجه منظورتون نمیشم!...من فقط خواستم صبحانم رو بخورم و برم... .
با عصبانیت از رو نمیکت بلند شد و گفت:
- یعنی چی؟ دارم بهت می‌گم بزن به چاک.
دختری که کنارشون بود با خنده گفت:
- ولش کن المیرا؛ این از ما نیست، بچه شهریه بزار کیکش رو بخوره بره.
بخاطر چیزی که با شنیده این حرفش توی زهنم نقش بست با بهت بهشون نگاه کردم و با لکنت گفتم:
- یع...یعنی شما ها... چیزین؟!
دختره خندید و گفت:
- آره ما چیزیم؛ حالا پاشو برو تا بقیه تو رو با ما اشتباه نگرفتن.
فورا از جام بلند شدم و بسته کیک و آبمیوه رو داخل کیفم انداختم؛ همون‌طور که نگاهم به اطراف بود از اونها دور شدم.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹



وقتی حسابی ازشون دور شدم نفس عمیقی کشیدم و منتظر تاکسی موندم.
برای اولین تاکسی که دیدم دست تکون دادم و سوار شدم.
- کجا برم دخترم؟
- عا...خب من نمیدونم فقط یه هتل یا مسافرخونه خوب با هزینه کم.
پیرمرد مهربون لبخند زد و گفت:
- باشه دخترم.
- ممنون.
نیم‌ ساعت بعد جلوی مسافر خونه ای نگه داشت و گفت:
- اینجا بهترین جایی هست که من میشناسم؛ بقیه جاها یا خیلی گرون هستن و یا مناسب دختر جوانی مثل شما نیستن.
لبخند به روش زدم و گفتم:
- خیلی ممنون؛ چقدر تقدیم کنم؟!
- قابلی نداره دختر‌جان.
- ممنونم، خواهش می‌کنم بگید.
- گفتم که توام مثل دختر خودم برو به سلامت.
چند لحظه نگاهش کردم و بعد با لبخند ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
کیفم رو روی شونم جابه جا کردم و داخل مسافرخونه شدم.
- سلام خانم.
زنی که اونجا ایستاده بود برگشت سمتم و گفت:
- بفرمایید!
- من یک اتاق یک تخته می‌خواستم.
- مدارکتون.
شناسنامه و کارت ملیم رو بهش دادم که نگاهی بهشون کرد و گفت:
- تنها هستین؟!
- بله.
مدارکم رو روی میز گذاشت و گفت:
- متاسفم برای شما اتاق نداریم.
با تعجب گفتم:
- چرا؟!
- شما یه دختر تنها و مجرد و زیر سن قانونی هستین بنابر‌این طبق قانون هیچ هتل و مسافر‌ خونه ای نمی‌تونه به شما اتاق بده.
با قیافه‌ای آویزون نگاهش کردم و گفتم:
- حالا نمیشه یه چند شب بهم جا بدید؟! آخه تو خیابون بمونم که بدتره.
- نمیدونم گلم...ما فقط از قوانین پیروی می‌کنیم.
- جایی رو میشناسید که بهم اتاق بده؟!
کلافه نگاهم کرد و گفت:
- ببین گلم این اتاق ندادن یک قانونه مثل بقیه پس جایی که از این قانون پیروی نکنه می‌تونه از خیلی های دیگه هم پیروی نکنه؛ متوجه منظورم که هستی؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله خیلی ممنون.
-خواهش میکنم.
- خدانگهدار.
سری تکون داد و منم از مسافرخونه خارج شدم.





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت♡︎𖦹




تا ساعت یازده به چند جای دیگه هم سر زدم ‌ولی بهم اتاق ندادن.
خسته و گرسنه توی پیاده رو راه افتادم.
وارد اولین فست فودی که دیدم شدم و برای نهارم پیتزا سفارش دادم؛ چون میز نداشتم بسته پیتزا رو برداشتم و بیرون از مغازه روی نیمکت نشستم و بسته رو باز کردم.
داشتم غذام رو می‌خورم که یه دویست و شش آلبالویی جلوم پارک کرد و شیشه سمت راننده پایین اومد.
ترسیده از جام بلند شدم که پسری که داخل ماشین بود گفت:
- ای جون، چه حوری قشنگی...بیا بالا عمو، نترس کاریت ندارم بهت شکلات میدم.
فورا شروع کردم تند تند راه رفتن توی پیاده رو که با ماشینش دنبالم اومد.
- بیا بالا ناز نکن،‌ پول خوبی بهت میدم... .
- برو گمشو عوضی.
با همون لحن سوسولیش گفت:
- هی هی نداشتیما...فوش نده.
- بهت گفتم گمشو... .
از ماشینش پیاده شد و به سمتم اومد که سرعت قدم هام رو بیشتر کردم؛ با سرعت خودش رو بهم رسوند و دستم رو از پشت گرفت که بی اراده با صدای بلندی جیغ زدم و کمک خواستم که همون لحظه پسری از پیرایش کده کنارمون بیرون اومد.
دست آزادم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
- آقا ترو خدا کُمَ... .
پسره فورا به سمتمون اومد که اون عوضی من رو سوار ماشینش کرد و بعد زدن قفل مرکزی راه افتاد.
متوجه ماشین پسره شدم که دنبالمون میومد؛ چند دقیقه‌ای نگذشته بود که با ماشینش جلوی ماشینی که توش بودیم پیچید که اون با اجبار ایستاد ولی فورا خواست دنده عقب بره که پسره با قفل فرمون اومد؛ شیشه سمت راننده رو شکوند و در رو باز کرد.
فورا از ماشینش پیاده شدم و عقب تر ایستادم... .





(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
موضوع نویسنده

Fatemehh00

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
24
26
مدال‌ها
2
𖦹♡صدای خنده هایت𖦹♡

وقتی با قفل فرمون حساب اون رو رسید اومد سمت من و گفت:
- زود باش سوار شو... .
نگاهی به خودش و ماشینش کردم و پشت سرش رفتم و سوار شدم.
بطری آبی از توی داشبرد برداشت و سمتم گرفت.
- بگیر بخور، رنگ مثل گچ شده بچه... .
با تردید آب رو ازش گرفتم و گفتم:
- خیلی ممنون...هم بابت کمکتون و هم آب... .
لبخندی زد و گفت:
- قابلی نداشت.
بطری رو باز کردم و کمی ازش خوردم.
- خونت کجاست؟!
- آ...منو همین اطراف پیاده کنید، ممنون میشم.
نگاهی زیر چشمی بهم کرد و گفت:
- پیادت کنم که گیر یکی بدتر بیوفتی؟! اونم با ظاهری که تو داری!
نگاهی به لباس هام کردم، ساپورت مشکی با تاپ مشکی که روش پالتو پوشیده بودم و کیفم...بد نبود... .
- مگه ظاهر من چشه؟!من همیشه همین‌طوری لباس می‌پوشم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- عا بله لباس شما مشکلی نداره فقط فکر کنم مکانی که توش هستی مشکل داره...اینجا ایرانه و اینطور لباس پوشیدن مناسب افراد...بیخیال.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- هی، تو عملا داری به من توهین می‌کنی.
- منظوری نداشتم...حالا هم آدرس خونت رو بده تا برسونمت.
با عصبانیت و بغض جواب دادم.
- من خونه ندارم و هیچ هتل و مسافرخانه ای هم بهم اتاق نمی‌ده.
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
- مسافری؟!
- نه.
- چرا بهت اتاق نمی‌دن.
- چون به سن قانونی نرسیدم.
با خنده گفت:
- مگه چند سالته بچه؟!
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- به تو چه!
- می‌خوام کمک کنم.
- هفده... .
- اوکی؛ خب یعنی الان من یه بره کوچولو اینجا دارم که جایی واسه رفتن نداره.
ناخداگاه ترس و استرس توی دلم به وجود اومد ولی با حرف بعدیش یکم حالم بهتر شد... .
- باید یه جای مناسب برات پیدا کنیم.
- مزاحم شما نمی‌شم، فقط منو یکم جلو تر توی یه مکان شلوغ پیاده کنید.
- مزاحم نیستی، من باید یه جای مناسب برات پیدا کنم تا تنها نمونی، نمی‌تونی که شب رو بیرون بمونی.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و سرم رو به شیشه چسبوندم.
- همین‌طوره...حالا کجا میری؟!
به چندتا از هتل‌هایی که آشنا دارم سر میزنم...بالاخره یه جا پیدا میشه دیگه.
- اوکی...ممنونم.
سری تکون داد و لبخند زد.




(◉نویسنده:فاطمه س‍◉)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین