جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مَهنویس؛ با نام [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,514 بازدید, 29 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مَهنویس؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مَهنویس؛
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
پارت ۱۷


وارد ماشین می‌شوند.
دخترک بی‌حرکت نشسته و گویی تمام دنیا برای او به سکوت مطلق فرو رفته است سکوتی که در آن حتی نفس کشیدن بی‌معنی است.

مادرش با گریه‌های بی‌وقفه تلاش می‌کند که او را لمس کند، دستش را بگیرد، اما او مانند شبحی بود که از دنیای واقعی جدا شده است و خطوط خیابان‌ها، چراغ‌های قرمز، انعکاس باران روی شیشه‌ها، همه به هم آمیخته و تبدیل به تصویری نامفهوم و لرزان شده است که مغز او قادر به پردازششان نیست.

و فقط زل زده است، چشم‌هایش خالی و بی‌روح، اما در عمق آن خالی بودن، ترسی عمیق و وحشتناک موج می‌زند.
از آن صدای ممتد و بی‌رحم، از آن خط سبز که تا بی‌نهایت امتداد یافته بود… همه‌ی این‌ها در هم تنیده شده و او را به کام سکوتی کشانده است که حتی کابوس هم قادر به بازگویی آن نیست.

باران می‌بارید، و صدای برخورد قطره‌ها به شیشه، همچون طبل‌ یک مراسم ترسناک، ضربان قلب خالی دخترک را تندتر و یادآوری می‌کند که هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد شد.

گویا فردا صبح، پیکر پدر را برای کالبدشکافی خواهند برد.
تصادف، دلیل محکمی است که قانون و پزشکان را ناچار کرده تا حقیقت را از میان زخم و کبودی‌ها بجویند.

مادرش، بینی‌اش را بالا می‌کشد، صدایش خش‌دار و لرزان است:
ـ محمد جان... فردا تحویلش می‌دن؟

پسر، با صدایی گرفته و بغض‌زده پاسخ می‌دهد:
ـ بله زن‌عمو... پزشک گزارش داده، فردا صبح کالبدشکافی انجام می‌دن. مجوز فوت که صادر بشه... عمو رو تحویل می‌دن.

محمد بعد از گفتن این جمله، سکوت می‌کند.

دخترک... فقط می‌شنود... .
چرا چیزی نمی‌گوید؟
چرا بغضش را نمی‌شکند؟
کاش می‌توانست گریه کند... شاید سبک شود، شاید این سنگینی از سی*ن*ه‌اش برمی‌خاست.

محمد، همان پسرعمویش بود، همان هم‌بازیِ روزهای خاکیِ کودکی.
کسی که روزی با هم از دیوارها بالا می‌رفتند و از صدای خنده‌شان کوچه پر میشد.
اما حال... .
آن‌قدر رسمی، آن‌قدر سرد که گویی از صد پشت هم غریبه‌‌تراند.
در چشم‌های محمد چیزی هست شبیه اشک، اما پنهان‌تر از آن‌که فرود بیاید.
محمد: زن‌عمو خونه عمه ربابه می‌رید یا راضیه؟
مادر با صدای فروخورده جواب می‌هد:
- محمدجان! وسایل‌هامون خونه‌ی داداشمه، بی‌زحمت می‌ریم همون‌جا.
پسر "چشمی" می‌گوید و پدال گاز را بیشتر از قبل می‌فشارد.


 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
ماشین آرام ‌می‌گیرد، صدای ترمزها در سکوت شب گم می‌شود و تنها بازتاب قطره‌های باران روی شیشه باقی مانده است.
دختر بی‌حرکت نشسته است، گویی که زمان برای او متوقف شده باشد.

مادرش دستش را به آرامی روی شانه‌ی او می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد، اما او حتی نگاهش را به مادرش نمی‌دوزد.
چشمان خالی‌اش، همچنان آینه‌ای از ترس و سردی و فقدانی که تازه آغاز شده است.

محمد در سکوت از ماشین پیاده می‌شود.
دستش را روی در گرفته است، اما هیچ حرکتی نمی‌‌کند، گویی نمی‌دانست چگونه اولین قدم را بردارد.
تنها صدای نفس‌هایش در فضا می‌پیچد. نفس‌هایی که با هر ضربه، قلبش را سنگین‌تر می‌کند.

مادرش مجدد تلاش می‌کند و دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
- بیا پایین سوگلم... بیا.

بی آنکه صدایی از گلویش بیرون آورد.
از ماشین پیاده می‌شود، پاهایش سست و بی‌رمق هستند، هر گامی که برمی‌‌دارد، گویی از عمق سنگینیِ دنیا بیرون کشیده می‌شود.

محمد جلوتر می‌رود و آیفون را به زنگ در می‌آورد.
لحظه‌ای بعد در باز می‌شود.
سوگل پا به حیاط خانه‌ی دایی‌اش می‌گذارد؛
همان حیاطی که چند روز پیش، با چشمانی پر از امید، از همان در گذشته بود.
با دلی لرزان اما مطمئن، که قرار است با پدرش بازگردد.

با صدای محمد می‌ایستند.
محمد: زن‌عمو دیگه با من کاری ندارین؟

مادرش چادر را جلو می‌کشد و می‌گوید:
- بیا خونه چای بخور محمد جان، زحمتت شد.
محمد سرش را پایین می‌گیرد و می‌گوید:
- نه خیلی ممنون، میرم خونه‌ی عمه راضیه فردا صبح زود باید به کارای عمو برسیم.

مادر: آقا رضا و برادرم بیمارستان موندن؟

محمد: بله موندن تا کارای قانونی و پزشکی رو ثبت کنن.

مادر: خیله خب! خیر از جوونیت ببینی برو به سلامت.

محمد نگاهی به دخترک می‌اندازد.
گویی روحی را می‌دید که در کالبدی بی‌جان گرفتار شده است.
روحی که فقط می‌نگریست، بی‌آنکه چیزی ببیند.

محمد با صدایی آرام می‌گوید:
- دخترعمو... کاری ندارین؟

دخترک سرش را اندکی بالا آورد، لب‌هایش تکانی خورد، اما هیچ صدایی از آن بیرون نیامد.
چشم‌هایش بر چهره‌ی محمد لغزید و دوباره به نقطه‌ای نامعلوم در تاریکی دوخته شد.
گویا زبانش میان بغض و حیرت دفن شده است.

مادرش، دستش را بر بازوی او می‌گذارد لرزان و بی‌رمق، و با صدایی که میان گریه و نجوا می‌لرزید گفت:
- سوگل جان... پسرعموت با توئه، می‌پرسه کاری نداری؟

دخترک نگاهی کوتاه به مادرش می‌اندازد.
آرام سرش را به نشانه‌ی «نه» تکان می‌دهد.

درِ حیاط به نرمی پشت سرشان بسته می‌شود.
و صدای قفلش مثل نقطه‌ی پایان بر جمله‌ای ناگفته فرود آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
پارت ۱۹


پرده‌ها کنار رفته بودند و در دل خانه سایه‌‌ی چند زن دیده میشد که آرام و بی‌صدا با هم سخن می‌گفتند.

با مادرش وارد خانه می‌شوند.
صدای سلامشان لرزان بود.
زن‌های خانه از جا برخاستند، یکی قابلمه‌ای را کنار گذاشت، دیگری چادرش را روی صورت کشید و آهی کشید.
در نگاهشان چیزی میان دلسوزی و درماندگی بود.
نمی‌دانستند چگونه باید تسلیت گفت وقتی داغ هنوز تازه و خونین است.

معصومه، با قدم‌هایی آهسته نزدیک می‌شود. دست‌هایش را می‌گشاید و بی‌کلام، خواهرش را در آغوش می‌کشد.
"معصومه خاله‌ی ارشد سوگل است"
دخترِ ارشد خانواده‌ی طوطی‌چیان.
میان آن دو زن فاصله‌ای جز اشک دیگر چیزی نیست.
معصومه در گوش خواهرش مریم نجوا‌کنان می‌گوید:
ـ خدا صبر بده… خواهر، خدا صبر بده… .

"مریم دخترِ دوم خانواده‌ی طوطی‌چیان که مادرِ سوگل و سلین است حال او در سن ۳۸ سالگی بیوه شده و سایه‌ی تنهایی بر شانه‌هایش افتاده است"
مریم سرش را بر شانه‌ی خواهرش می‌گذارد و بی‌صدا می‌گریسد.
آن‌قدر آرام که انگار اشک‌هایش نمی‌خواهند سکوت خانه را بشکنند.

سوگل در آستانه‌ی در ایستاده است.
به آن دو نگاه می‌کرد، ولی از پشت شیشه‌ای مات.
صدایشان را می‌شنید، اما واژه‌ها از فاصله‌ای دور می‌آمدند.
دورتر از جایی که ذهنش می‌توانست باور کند.

***
ماه نیمه‌پنهان بود پشت ابرها، و نوری خاکستری به اتاق می‌تابید.
دخترک زانوهایش را بغل کرده است، چانه‌اش را بر رویشان گذاشته، و به نقطه‌ای خیره مانده بود که هیچ چیز در آن نبود.


به صدای نفس‌های مادرش گوش می‌داد که گاه می‌لرزید و خاموش میشد.
احساس کرد جهان در همین اتاق خلاصه شده یک چراغ کم‌نور، دو زن خسته، و سکوتی که به جان دیوارها چنگ می‌زند.

سوگل چشم بست.
در تاریکی، آخرین تصویری که دید، چهره‌ی پدرش بود؛
آن بوسه‌ای که در آخرین لحظه بر پیشانی‌اش نشاند.

مگر قرار نبود که به خانه باز گردد و او نیز متقابلاً تلافی کند؟

سرش را به دیوار تکیه می‌دهد.
نفسش سنگین می‌شود.
و در دلِ شب، بی‌آنکه بخواهد،
برای اولین بار می‌فهمد دردِ نبودن از هر صدای گریه‌ای بی‌رحم‌تر است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
پارت ۲۰

***
ساعت نزدیک به ظهر است.

تابلوی روستا در برابرشان نمایان می‌شود؛
همان جایی که پدرش در آن بزرگ شد، خندید، و حالا قرار است در دل خاکش آرام گیرد.
خبر از شهر زودتر رسیده بود.
مردم روستا در میدان کوچک کنار مسجد جمع شده‌‌اند.
پیرمردها سنگین، جوان‌ها ساکت
و زن‌ها با چادرهای مشکی در گوشه‌ای نشسته‌ بودند.

آمبولانس آهسته می‌ایستد.
و سکوتی سنگین بر فضا می‌نشیند.
فقط صدای نفس‌ها، و بعد، صدای گریه‌ای خفه از میان جمع بلند می‌شود.

عمویش در آمبولانس را باز می‌کند.
کارگران محلی، با دستان لرزان، تابوت سفید را پایین می‌آورند.
پاهای دخترک سست می‌شود و دستانش کناره‌ی ماشین را می‌گیرد.
همه‌ی روستا، گویی با او نفس نمی‌کشد.

و صدای «لا اله الا الله» در کوچه‌های خاکی می‌پیچد.
نسیمی سرد از میان درختان گردو می‌گذرد و بوی خاک نم‌خورده را پخش می‌کند.


تابوت را در میان جمع می‌برند،
زنان طایفه خاک بر سر می‌ریزند، مردها آرام ذکر می‌گویند.
و عمه‌اش با چادری که خیس اشک شده
فریاد می‌زند:
- داداش… جگرمون رو سوزوندی.


باد در میان درختان می‌پیچد.
و گویی آن‌ها نیز جامه‌ی عزا بر تن کرده‌اند.

بر درِ خانه‌شان ایستادند.
پارچه‌های سیاه بر دیوارها آویخته شده است.
پلاکاردهای تسلیت، همچون شاهدان خاموشِ اندوه، در نسیم می‌لرزند.

حاج غلام، ریش‌سفیدِ روستا، با صدایی که احترام در تارهایش موج می‌زند، می‌گوید:
- تابوت را ببرید به حیاط... بذارید خانواده‌اش آخرین وداع را بکنند.

صدایش لرزشِ زمین را می‌شکافد.
و چند مردِ خاموش، آرام و محتاط، تابوت را بر دوش می‌گیرند.

دختر مات و مبهوت کنار تابوت می‌نشیند،
دست بر چوبِ سرد می‌کشد و زیر لب زمزمه می‌کند.
- بابا! ما رسیدیم… بیدار شو دیگه.

صدای مویه‌ها، صدای بغض‌هایی که اینک به گریه‌های پرطنین بدل شده‌ است.
چنان در فضا می‌پیچید که گویی حتی دیوارهای حیاط نیز سوگوارند.
آجرها نفس می‌کشند از درد،
و هر ناله، پژواکی می‌شود که تا عمق خاک می‌رود.



 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
پارت ۲۱
بی‌بی بتول، آن زن داغ‌دیده‌ی روستا، با گام‌هایی آرام به سوی دخترک می‌رود.
چادرش را جمع می‌کند.
دست لرزانش را بر گیسوان پریشانِ او می‌کشد و با صدایی که بوی دلسوزی و سال‌ها صبر می‌دهد، می‌گوید:
- گریه کن ننه... گریه کن، غمباد که بگیری، دلت سنگ میشه.
نگاهش می‌کند.
لب‌هایش می‌لرزند و اشک در چشم‌هایش می‌رقصد، بغض خفه‌اش می‌کند‌... زنهار که فرود نمی‌آید... زنهار که نمی‌ترکد.
بی‌بی بتول با "جمله‌ی خدا صبرت بده دختر"
از او فاصله می‌گیرد.
پیکرِ پدرش، در پارچه‌ای سفید، آرام گرفته بود.
همان دستانی که روزی سایهٔ اطمینانش بودند، حال خاموش و سرد، در چند وجب پارچه آرامیده بود.
به سوی گورستان رهسپار می‌شوند… .
هوا بوی خاکِ خیس و تباهِ آفتاب را گرفته است.
ابرها، سیاه‌تر از همیشه، بر فراز روستا چمباتمه زده‌اند.
و باد، نوحه‌ی اندوهناکی را از لابه‌لای شاخه‌های بید می‌خواند.

مردان، آرام و سنگین، تابوت را بر دوش گرفته‌اند.
هر گامشان صدایی دارد؛ صدایی شبیه تپیدن زمین، گویی خاک نیز از درد این جدایی می‌لرزد.
زن‌ها پشت‌سرشان روان‌اند، چادرها بر چهره،
و هق‌هقِ فروخورده‌شان چون موجی در هوا می‌پیچد.

کودکان از پشت دیوارها نگاه می‌کنند،
و پیرمردی که عصایش را در خاک فرو کرده زیر لب فاتحه می‌خواند.

سوگل در میان جمع، با چشمانی بی‌فروغ و پاهایی که به اختیار نیست،
قدم برمی‌دارد؛ نه گریه دارد، نه ناله.
تنها نگاهش بر تابوتی دوخته شده است که بر دوش دیگران بالا و پایین می‌رود.
و هر بار که صدای "لا اله الا الله" در فضا می‌پیچد،
دلش فریاد می‌کشد، بی‌آن‌که لب‌هایش بجنبند.

آری… این همان راهی‌ست که پدرش روزی از آن گذشت، اما نه در تابوت، که بر ترک موتورش.
و حالا همان راه، بوی خداحافظی می‌دهد.

زیبا، که حال دست دخترک را گرفته
اشک‌های روانش را پاک می‌کند و زمزمه وار می‌‌گوید:
- سوگل گریه کن... نریز تو خودت، برا بابات گریه کن تو براش عزا بگیر.


"گریه نکردن، دل را سنگ می‌کند.
اندوهی که راهی به بیرون نیابد، آرام‌آرام درون سی*ن*ه لانه می‌کند.
می‌پوسد، می‌جوشد، و از درون آدم را می‌بلعد.
اشک، نجاتِ دل است؛ اگر نچکد، غم بدل به زهر می‌شود.
زهری بی‌صدا که روح را فرسوده و جان را بی‌نور می‌کند."









 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
مردها آرام و سنگین، پیکر را در گودال فرو می‌برند.
صدای "بسم‌الله" و "یاحسین" در هوا می‌پیچد.

روحانی با صدای گرفته، سوره‌ی «یس» را آغاز می‌کند؛
کلماتش، میان باد و هق‌هق زنان، گم و پیدا می‌شود.
- یٰس* وَالْقُرْآنِ الْحَکِیم... .

زمین آرام‌آرام دهان می‌بندد،
و مردها مشت‌مشت خاک بر آن می‌ریزند.
صدای فرود آمدن خاک بر چوبِ تابوت،
چنان در دل می‌نشیند که گویی هر ضربه، به سی*ن*ه‌ی دخترک است.

آرام لب‌هایش می‌لرزد، صدایش در میان هق‌هق گم می‌شود.
- نه... خاک نریزید... بابای من زنده‌ست... .

قدم‌هایش بی‌اختیار می‌دوند،
به سوی گور، به سوی تلی از خاک و اشک.
می‌خواهد خود را بیفکند میان دست‌هایی که مشت‌مشت خاک بر تابوت می‌ریزند.

زیبا از بازوانش می‌گیرد، سعی دارد نگاهش را برگرداند، اما سوگل فریاد می‌کشد.
با صدایی که جگر می‌سوزاند.

- ولم کن! بذار برم... اونا چرا دارن خاک می‌ریزن؟!
سپس با تمام جانش، چنان فریاد می‌زند که صدا بر پهنه‌ی دشت می‌پیچد.

- نریزید... نامردا! بابام زندس... می‌شنوین؟ زنده‌ست!

جمعیت در سکوتی سنگین فرو می‌رود.
و خاک، بی‌هیاهو، بر پیکر پدر فرو می‌ریزد... .


روحانی آخرین آیه را می‌خواند،
و مردان فاتحه‌ای زمزمه می‌کنند.

روستا در سکوتی غریب فرو می‌رود،
تنها صدای کلاغی از دور می‌آید،
و دلِ دخترک، همانند قبری نیمه‌باز، هنوز آرام نگرفته است… .
زیبا او را در آغوش می‌گیرد، تنش می‌لرزد مانند برگ در باد.
دخترک می‌کوشد خود را از میان بازوانش رها کند، اما پاهایش سست شده‌اند.
گریه‌اش دیگر شبیه گریه نیست، ناله‌ای‌ست میان فریاد و فروپاشی.

- بذار برم... بذار برم بغلش کنم... بابام سردشه... .
صدایش شکست، مثل شیشه‌ای نازک در میان سنگ.


مردان، آخرین مشت‌های خاک را بر گور می‌ریزند.
و در همان لحظه، تمام جهان در نگاهش تیره می‌شود... .

چشم‌هایش آرام بسته می‌شوند.
زیبا با وحشت فریاد می‌زند:
- آب بیارین! سوگل از حال رفت!

زن‌ها به دورش می‌دوند، باد در میان چادرهایشان می‌پیچد،
و خاکِ تازه‌ی گور هنوز گرم است از وداعی که ناتمام مانده... .

***


یکی قابلمه‌‌ی حلوا را هم می‌زند.
دیگری خرماها را تزئین می‌کند و روی سینی می‌چیند.
صدای چیدن و هم زدن، با خنده‌های کوتاه و زمزمه‌های دل‌سوخته آمیخته بود.

اما دخترک… .
تنها می‌سوزد با هر نفس
بدنش مانند شمعی که آرام آب می‌شود، آرام از درون می‌سوزد.

مادرش از گوشه‌ی اتاق به او نزدیک می‌شود
دستش را بر پیشانی‌ دخترکش می‌گذارد و آهی می‌کشد.
مادر: تب داری دخترم... الهی مامانت می‌مرد این روزا رو نمی‌دید.

دختر لب‌هایش را حرکت می‌دهد.
اما صدا در گلویش گیر می‌کند.





 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
صدای قاشق چنگال‌ها در هوا معلق است.


ننه‌جون با مهربانی و نگرانی می‌گوید:
- حداقل دو لقمه بخور ننه، ضعف می‌کنی ها!

زن‌عمویش نگاهی به دخترک غمزده می‌اندازد و با صدایی آرام اما پر از دلسوزی می‌گوید:
- سوگل جان! مادربزرگت راست میگه، حداقل یه قاشق غذا بخور… با نخوردن چیزی درست نمی‌شه، بیا جلو زن‌عمو.

دخترک گوشه‌ای از اتاق کز کرده است.
گویی هیچ صدایی به گوشش نمی‌رسد.
چشم‌هایش خسته و سرشار از غم، تنها به سفره دوخته شده است.
و درونش شعله‌ای از اندوه و تب آرام‌آرام می‌سوخت.

عمویش به آرامی جلو می‌رود و دست‌هایش را دور دخترک حلقه می‌کند، و او را به آغوش می‌کشد.
تنها بر شانه‌ی عمو تکیه می‌دهد.
گویی می‌خواهد اندکی از سنگینی غم و نبود پدر را در آن لحظه از دوشش بردارد.

عمو: با این‌که پدرت نیست، چه من، چه عمو رضات، نمی‌تونیم اندازه‌ی پدرت بهتون محبت کنیم، ولی از این به بعد نگران هیچ چیز نباش، نه تو نه سلین ما عین کوه پشت شماییم.
نمی‌ذاریم آب تو دلتون تکون بخوره عمو.

سوگل نگاهش را به عمویش می‌دوزد اشک‌ در درون چشم‌هایش نهفته است.

صدای هق‌هق و گریه‌ها‌ی مجدد به گوش می‌رسد.


***

مردان فامیل گوشه‌ای جمع شده بودند و با صدایی آهسته درباره‌‌ی مراسم ختم صحبت می‌کردند.
عمو رضایش با دست‌های گره‌کرده می‌گوید:
- مجلس ختم رو فردا برگزار کنیم... چون آخر هفته هست همه راحت می‌تونن بیان.


یکی دیگر، اضافه کرد:
- فقط می‌مونه میوه‌ها که فردا وانت اوستا عباس رو می‌گیرم میرم پی‌شون.
سفارش کردم میدون تره بار گفتم واسه مجلس می‌خوام خیالتون از بابت میوه‌ها تخت.
عمو رضایش سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- دستت درد نکنه اسماعیل، انشالله عوضش رو عروسی پسرت در بیایم.
محمد با تردید به پدرش می‌گوید:
- بابا اعلامیه هارو به دِه بالا هم بفرستیم؟
عمو: آره بابا جان، عموت مراسم همه رفته هم دِه بالا هم دِه پایین اعلامیه بدید خبر داشته باشند.

صدای آن‌ها با نوای آرام قرآن که از گوشه‌ی خانه می‌آمد، در هم آمیخته بود.
هر کلمه، هر تصمیم و هر پیشنهاد، حس مسئولیت و احترام را نشان می‌داد.
 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
***

- مگه از روی نعش من رد بشین!


مادرش با صدایی لرزان پاسخ می‌دهد:
- آروم باش سوگل… اونا که مقصر نیستن، غیرعمد بوده.


سوگل با نگاهی پر از خشم و بغض، به مادرش می‌نگرد.
- هه… از تو توقع نداشتم مامان… از تویی که هنوز کفن شوهرت خشک نشده، توقع نداشتم!


عمویش دستی بر ریش بلندش می‌کشد و با لحنی ملایم می‌گوید.
- عمو جان، احترام گذاشتن… از قبل اجازه گرفتن. حالا اگر مایل نیستید، میگم نمیان.


سوگل با صدایی شکسته و بغضی که راه خود را یافته، جواب می‌دهد.
- عمو… خواهش می‌کنم، از احترام حرفی نزنید… پسرش زده... بابامو... .

بغضش می‌ترکد و هق‌هقش فضای خانه را پر می‌کند.
اشک‌ها روی گونه‌هایش می‌لغزند و دستانش را محکم روی سی*ن*ه‌اش می‌فشارد، گویی تلاش می‌کند تا دلش را از درد خالی کند.

سوگل صدایش را بلند می‌کند، بغضش حلقه‌ی کلمات را می‌شکند.

- هیچ‌ک.س نمی‌دونه این چند روز چی به من گذشته… من بابامو از کی پس بگیرم؟ به کی بگم که نیازش دارم؟

نفسش را گرفته و ادامه‌ می‌دهد، صدایی پر از خشم و رنج.

- خواهش می‌کنم… از من توقع نداشته باشید که اون لجن‌ها رو تو خونه راه بدم… مسبب همه‌ی این مصیبت‌ها همونایی هستن که شما محترم می‌دونین و اجازه گرفتن برای اومدن به خونه‌ای که عزادارش کردن.

دستش را به آرامی به سوی خواهر کوچکش دراز می‌کند.

- اصلاً من به درک! این طفل معصوم چی… تو سنیه که به پناه نیاز داره، به پدر نیاز داره… .



فریبا، دختر عمه‌ای که همیشه با نگاه مهربان و آرامش‌بخشش فضا را سبک می‌کند، به سمت سوگل قدمی بر می‌دارد.
چشمانش پر از اشک است اما نمی‌خواهد گریه‌اش را نشان دهد؛ می‌دانست حال سوگل، در این روزهای سخت، پر از خشم و درد است.

فریبا: خواهر کوچیکه… ما همه‌جوره کنار توئیم.

سوگل نگاه کوتاهی به فریبا می‌اندازد؛ نگاهش پر از خشم و درد است، اما لحظه‌ای حس می‌کند که یک تکیه‌گاه کوچک کنار اوست.

دستش را روی قلبش فشارمی‌‌دهد و زمزمه می‌کند.

- ممنونم… فریبا... ممنونم.

فریبا، با چهره‌ای پریشان اما مهربان، دستش را روی شانه‌ی سوگل می‌گذارد و می‌گوید:
- همه‌ی ما داغدار دایی هستیم.
می‌فهممت… اما آروم باش، زمان همه چیز رو درست می‌کنه.


سوگل سرش را برمی‌گرداند، اما نمی‌تواند صدای لرزانش را کنترل کند.

- آروم باشم؟ چه‌طور می‌تونم آروم باشم.



عمویش قدمی جلو می‌گذارد، نگاهش پر از جدیت و صلابت است، و با صدایی آرام اما نافذ می‌گوید:
- سوگل… مطمئن باش، ما از خون پدرت نمی‌گذریم… .


دختر نفسش در سی*ن*ه حبس می‌شود، نگاهش پر از شعله‌‌ای خشم است، اما هیچ کلمه‌ای بر لب ندارد.
عمویش، با نگاهی کوتاه و دلسوزانه، تیر خلاص حرفش را رها می‌کند و آرام از خانه خارج می‌شود، در حالی که صدای قدم‌هایش روی زمین سنگین و خالی از هرگونه آسودگی طنین‌انداز می‌شود.


فضای خانه سنگین است، اما در میان این سکوت پر از اندوه، لمس دست‌ها و نگاه‌های دلسوزانه، تنها نشانه‌ی امید و پناه برای دختران داغدیده است.
 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
***

صبحی خاکستری بود... .
آفتاب، کم‌رمق و سرد، از پشتِ ابرهای پاییزی بالا آمده بود.
روستا هنوز در مهِ صبحگاهی پنهان بود و صدای زوزه‌ی سگ‌ها از دور می‌آمد.

پانزده روز از رفتن پدرش می‌گذشت.
خانه مثل هر روز، سنگین و خاموش.

سوگل، شال مشکی‌ حریرش را بر سر می‌اندازد.
"شالی که به‌ گفته‌ی پدرش غم را با خودش آورده بود."
مادرش خواب بود، سلین کنار او چمیده بود.

راهِ گورستان را در پیش می‌گیرد.
قدم‌هایش روی خاک، صدای خفیفی دارند.
ترکی از خاک، از باران شبِ قبل نمناک شده بود.

خم می‌شود.
انگشتانش خاک را لمس می‌کنند، سرد و نرم.
نمی‌دانست حرف بزند یا فقط نظاره کند.
اما کلمات، بی‌آنکه بخواهد، از دهانش جاری می‌شوند.

- سلام بابا! صبح به‌خیر.
سردت نیست؟

صدایش می‌شکند.
دستش را روی خاک می‌گذارد.
اشکش فرود می‌آید، آرام، بی‌صدا.

- من و سلین و مامانو به کی سپردی؟
بابا خیلی دلتنگتم... لاقل به خوابم بیا.

اشک‌هایش جاری می‌شوند و روی گونه‌هایش می‌لغزند.

سرش را پایین می‌اندازد و زمزمه می‌کند.

- دیروز عمو رضا گفت که از دادگاه خواستن بریم او‌ن‌جا، ولی من… من نمی‌خوام باهاشون روبه‌رو شم… .


صدای باد از لابه‌لای شاخه‌های خشک درختان می‌آید و گویی همدردی می‌کند.

دخترک پلک‌هایش را روی هم می‌فشار نفس‌های کوتاه و خسته‌ای می‌کشد و با خود می‌گوید.

- باید قوی باشم مگه نه بابا؟
برای مامان، برای سلین… برای خودم… حتی برای تو.


و دوباره دستش را روی خاک می‌گذارد، انگشتانش را فرو می‌برد و سعی می‌کند درد را به خاک بسپارد، شاید خاک بتواند سبک‌ترش کند.

فاتحه‌ای نثار روح پدرش می‌کند و بر می‌خیزد.

***

وارد دادگاه می‌شوند.
هوای سنگین و پر از اضطراب همه‌ی فضا را پر کرده است.
در گوشه‌ای، زنی نشسته بود با چشمانی پر از تشویش؛ برای طلاق آمده است.
در سمتی دیگر، مردی با نگاه ترسان و دستانی لرزان، پرونده‌ای در دست داشت که نشان می‌داد به دزدی متهم است.

صدای قدم‌ها، زمزمه‌ها، و ورق زدن پرونده‌ها، همه و همه فضایی خفقان‌آور ایجاد کرده است.
هر کسی در گوشه‌ای، داستان خود را داشت.

سوگل قدم به قدم جلو می‌رود.

نفس عمیقی می‌کشد و برای اولین بار احساس می‌کند که امروز، نه فقط باید شاهد عدالت باشد، بلکه شاید خود، قدم در مسیری بگذارد که حقیقت همه چیز را روشن خواهد کرد.

قاضی بر جایگاهش نشست و با صدایی استوار سکوت را شکست.
" پرونده‌ی بعدی"

در همین هنگام در باز می‌شود و پسری به همراه یک زن میانسال که گویی مادر آن پسر است و چند تن از اعضای خانوادشان وارد اتاق می‌شوند.

دخترک با نگاهی لبریز از نفرت، سرتاپای پسرک را وارسی می‌کند.
پسر، اندامی لاغر اما کشیده دارد؛ قامتش بلند است، و گویی استخوان‌هایش زیر پوست سفیدش چونان شاخه‌های خشکیده‌ای در باد می‌لرزند.
موهای بور و درهمش، بی‌نظم بر پیشانی‌اش ریخته‌ است.
و نیمی از چشمان سرد و نافذش را پوشانده‌اند؛ نگاهی که نه اندوه دارد، نه خشم، تنها یخی خاموش در عمقش موج می‌زند.

سوگل بی‌اختیار نگاهش را به مادرش می‌دوزد تا پناهی در چشمان او بجوید؛
اما مادرش میخکوب شده است، با نگاهی مات به زن میانسالِ آن‌سوی سالن
سکوتی سنگین میانشان آویخته بود.

ـ مامان؟

صدای دختر می‌شکند و بی‌پاسخ می‌ماند.

بار دیگر، بلندتر و لرزان‌تر می‌گوید:
ـ مامان؟

مادرش به خود آمد، گویی از خوابی کهنه بیدار شده باشد.
نگاهش را، که هراس در آن چون موجی پنهان می‌رود و می‌آید، از چهره‌ی آن زن می‌کند و به دخترش می‌دوزد.

 
موضوع نویسنده

مَهنویس؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
35
335
مدال‌ها
2
مادر: جانم؟

- هیچی.

فضایی که بوی رسمیّت و اضطراب در هر گوشه‌اش موج می‌زد.
صندلی قضاوت، بلند و بالاتر از همه، همچون نمادی از عدالت و قدرت.
پشت سر قاضی، دیوارهای بلند و پنجره‌هایی که نور کم‌جان صبح پاییزی را به درون می‌ریخت، فضایی سنگین و سرد را ایجاد کرده بود.

صدای چکش قاضی در سکوت سنگین سالن می‌پیچد.
همه چشم دوخته‌اند به مردی با ردای سیاه و نگاه بی‌حالت.

قاضی نگاهی به برگه‌های روی میز می‌اندازد، سپس با صدایی جدی می‌گوید:
- پرونده تصادف مرگبار علی کیانفر، شروع شد. آقای سیاوش دلداده، شما توضیح دهید که در آن روز دقیقاً چه اتفاقی افتاده است؟


سیاوش قدری عقب می‌نشیند و نگاهش را به زمین می‌دوزد، اما لحظه‌ای بعد، با صدای آرام و متین پاسخ می‌دهد:
- قربان، من کنترل خودرو را نداشتم.


قاضی پرسش‌هایش را ادامه می‌دهد، هر جمله‌اش شمشیریست بر گردن فضای سنگین تالار.

قاضی: چرا هیچ علامتی از ترمز روی آسفالت دیده نمی‌شود؟ آیا سرعت شما از حد مجاز بیشتر بود؟

سیاوش: بله، متاسفانه سرعتم بالا بود ولی جاده‌ی اونشب بر اثر بارندگی لغزنده بود و ترمز نگرفت.

قاضی با نگاه نافذ می‌پرسد:
- ماشین نقص فنی نداشته؟

سیاوش لحظه‌ای مردد می‌ماند و بعد آرام می‌گوید:
- من از صبح حس می‌کردم ترمز سفت‌تر از همیشه عمل می‌کنه، ولی فکر کردم عادی باشه.

دخترک، بی‌اختیار، لب پایینش را به دندان می‌گیرد.
خشم و اندوه در وجودش گره خورده است.
از پشت پلک‌هایش اشک می‌جوشد اما نمی‌خواهد فرو بریزد.


قاضی: خانواده‌ی کیانفر، آیا چیزی برای افزودن دارید؟

دخترک به آرامی اما با لحنی که لب‌هایش می‌لرزد، لب به سخن می‌گشاید:

- گرچه من نمی‌خوام عدالت با خشونت اجرا بشه اما باید پاسخگو باشید.

نگاهش را به سمت سیاوش سوق می‌دهد و در همان لحظه قلبش میان نفرت و سردرگمی می‌تپد.

دست‌هایش را به هم می‌فشارد، انگشتانش سفیدی می‌گیرد.
بغض سنگینی گلویش را بسته است.

چشم‌هایش برق می‌گیرد و لحظه‌ای مکث،
و ادامه می‌دهد.

- تا زمانی که عدالت کامل نشده، قلبم آروم نمی‌گیره.

فضای دادگاه سنگین می‌شود.
سکوتی پر از انتظار و فشار بر همه حاکم است سیاوش نگاهش را پایین می‌اندازد و قاضی قلمش را در دست می‌گیرد.
 
بالا پایین