- Mar
- 17
- 202
- مدالها
- 2
[پارت ۸]
***
ماشین را کنارِ مجتمعای بزرگ و مرتفع متوقف میکند.
دایی: اینجاست... پیاده شین.
سستگونه پیاده میشود.
حال قرار است به دیدارِ جگر گوشهاش برود ولیکن واهمهای دارد... نمیداند از چیست.
داییاش نگاه گذرایی به او و خواهرش میکند و میگوید:
- کدومتون اول میرید بالا؟ چون دوتاتونو باهم نمیذارن داخل.
مادرش اشارهای به او میکند و میگوید:
- سوگل برو.
سرش را به علامت تایید تکانی میدهد و رو به داییاش میگوید:
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، همین پلهها رو بری بالا نوشته آی سی یو (ICU) بپرسی اتاقشو نشونت میدن.
پلکان را دوتا یکی بالا میرود... .
با هر قدمی که بر میدارد حالش شوریده و شوریدهوار میشود.
به انتهای رهرو که میرسد... نگاهی میاندازد دوتا درب وجود دارد "CCU" و روی دیگری از آنها "ICU" درج شده است.
نفس عمیقی میکشد و دربِ هرماتیک
"ICU"
را به سمت داخل میگشاید.
بوی الکل تمامِ محوطه را آغشته به خود کرده است.
صندلیهای انتظار همچون اتوبوس در یک رَده قرار گرفتهاند و افراد کمی به سلطه آنها پرداخته است.
به سوی خانمِ میانسالی که احتمالاً پذیرش آنجا را بر عهده دارد حرکت میکند.
تک سرفهای در گلویش میاندازد و میگوید:
- سلام خسته نباشید.
آن زن، سرش را از صفحه نمایش بیرون میکشد و میگوید:
- ممنون، بفرمایید.
- میخوام پدرم رو ببینم.
- اسم؟
- علی کیانفر.
جعد بلوندش که حسابی شلاقی است را کنار میزند، و با تبختری که دارد میگوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را از کیفِ پولش بیرون میکشد و نشانی میدهد.
زن پس از وارسی از میزش کناره میگیرد و با خمیازهای کوتاه حرفش را پر میکند.
- دنبال من بیا.
واردِ سالنی باریک میشوند.
زن سر جایش میایستد و اشارهایی به اتاق رو به رو میکند.
- اینجا اتاق پدرتِ، طول نکشه.
"باشهایی" میگوید و با زانوان عاجزی که دارد؛
دستگیرهی در را به سمت پایین فشار میدهد و وارد اتاق میشود.
با نگرش این صحنه تمامی از او میلغزد.
پای راستش باند پیچی، دست چپش نوارپیچی سرش بانداژ
بسیاری از دستگاهها متصل به دهان و بدنش هستند.
دگر چه میخواهد؟
جلوتر میرود.
ای کاش... .
ای کاش... .
لحظهای که با پدرش اینگونه دیدار دارد
وهلهی جان ستیزی، وهلهی نسيان، وهلهای که مهیا میکند هر آنچه را که دارد بدهد اما چنین نباشد که میبیند.
***
ماشین را کنارِ مجتمعای بزرگ و مرتفع متوقف میکند.
دایی: اینجاست... پیاده شین.
سستگونه پیاده میشود.
حال قرار است به دیدارِ جگر گوشهاش برود ولیکن واهمهای دارد... نمیداند از چیست.
داییاش نگاه گذرایی به او و خواهرش میکند و میگوید:
- کدومتون اول میرید بالا؟ چون دوتاتونو باهم نمیذارن داخل.
مادرش اشارهای به او میکند و میگوید:
- سوگل برو.
سرش را به علامت تایید تکانی میدهد و رو به داییاش میگوید:
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، همین پلهها رو بری بالا نوشته آی سی یو (ICU) بپرسی اتاقشو نشونت میدن.
پلکان را دوتا یکی بالا میرود... .
با هر قدمی که بر میدارد حالش شوریده و شوریدهوار میشود.
به انتهای رهرو که میرسد... نگاهی میاندازد دوتا درب وجود دارد "CCU" و روی دیگری از آنها "ICU" درج شده است.
نفس عمیقی میکشد و دربِ هرماتیک
"ICU"
را به سمت داخل میگشاید.
بوی الکل تمامِ محوطه را آغشته به خود کرده است.
صندلیهای انتظار همچون اتوبوس در یک رَده قرار گرفتهاند و افراد کمی به سلطه آنها پرداخته است.
به سوی خانمِ میانسالی که احتمالاً پذیرش آنجا را بر عهده دارد حرکت میکند.
تک سرفهای در گلویش میاندازد و میگوید:
- سلام خسته نباشید.
آن زن، سرش را از صفحه نمایش بیرون میکشد و میگوید:
- ممنون، بفرمایید.
- میخوام پدرم رو ببینم.
- اسم؟
- علی کیانفر.
جعد بلوندش که حسابی شلاقی است را کنار میزند، و با تبختری که دارد میگوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را از کیفِ پولش بیرون میکشد و نشانی میدهد.
زن پس از وارسی از میزش کناره میگیرد و با خمیازهای کوتاه حرفش را پر میکند.
- دنبال من بیا.
واردِ سالنی باریک میشوند.
زن سر جایش میایستد و اشارهایی به اتاق رو به رو میکند.
- اینجا اتاق پدرتِ، طول نکشه.
"باشهایی" میگوید و با زانوان عاجزی که دارد؛
دستگیرهی در را به سمت پایین فشار میدهد و وارد اتاق میشود.
با نگرش این صحنه تمامی از او میلغزد.
پای راستش باند پیچی، دست چپش نوارپیچی سرش بانداژ
بسیاری از دستگاهها متصل به دهان و بدنش هستند.
دگر چه میخواهد؟
جلوتر میرود.
ای کاش... .
ای کاش... .
لحظهای که با پدرش اینگونه دیدار دارد
وهلهی جان ستیزی، وهلهی نسيان، وهلهای که مهیا میکند هر آنچه را که دارد بدهد اما چنین نباشد که میبیند.
آخرین ویرایش: