جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اِلآی با نام [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,194 بازدید, 16 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اِلآی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اِلآی
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
21
221
مدال‌ها
2
[پارت ۸]

***

ماشین را کنارِ مجتمع‌‌‌‌‌ای بزرگ و مرتفع‌ متوقف می‌کند.
دایی: این‌جاست..‌. پیاده شین.
سست‌گونه پیاده می‌شود.
حال قرار است به دیدارِ جگر گوشه‌اش برود ولیکن واهمه‌ای دارد... نمی‌داند از چیست.
دایی‌اش نگاه گذرایی به او و خواهرش می‌کند و می‌گوید:
- کدومتون اول می‌رید بالا؟ چون دوتاتونو باهم نمی‌ذارن داخل.
مادرش اشاره‌ای به او می‌کند و می‌گوید:
- سوگل برو.
سرش را به علامت تایید تکانی می‌دهد و رو به دایی‌اش می‌گوید:
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، همین پله‌ها رو بری بالا نوشته آی سی یو (ICU) بپرسی اتاقشو نشونت میدن.
پلکان را دوتا یکی بالا می‌رود... .
با هر قدمی که بر می‌‌دارد حالش شوریده و شوریده‌وار می‌شود.
به انتهای رهرو که می‌رسد... نگاهی می‌اندازد دوتا درب وجود دارد "CCU" و روی دیگری از آن‌ها "ICU" درج شده است.
نفس عمیقی می‌کشد و دربِ هرماتیک
"ICU"
را به سمت داخل می‌گشاید.
بوی الکل تمامِ محوطه را آغشته به خود کرده است.

صندلی‌های انتظار همچون اتوبوس در یک رَده قرار گرفته‌‌اند و افراد کمی به سلطه آن‌ها پرداخته‌‌‌‌ است.
به سوی خانمِ میان‌سالی که احتمالاً پذیرش آن‌جا را بر عهده دارد حرکت می‌کند.
تک سرفه‌ای در گلویش می‌اندازد و می‌گوید:
- سلام خسته نباشید.
آن زن، سرش را از صفحه نمایش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- ممنون، بفرمایید.
- می‌خوام پدرم رو ببینم.
- اسم؟
- علی کیانفر.

جعد بلوندش که حسابی شلاقی است را کنار می‌زند، و با تبختری که دارد می‌گوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را از کیفِ پولش بیرون می‌کشد و نشانی می‌دهد.
زن پس از وارسی از میزش کناره می‌گیرد و با خمیازه‌ای کوتاه حرفش را پر می‌کند.
- دنبال من بیا.
واردِ سالنی باریک می‌شوند.
زن سر جایش می‌ایستد و اشاره‌ایی به اتاق رو به رو می‌کند.
- این‌جا اتاق پدرتِ، طول نکشه.
"باشه‌ایی" می‌گوید و با زانوان عاجزی که دارد؛
دستگیره‌ی در را به سمت پایین فشار می‌دهد و وارد اتاق می‌شود.
با نگرش این صحنه تمامی از او می‌لغزد.
پای راستش باند پیچی، دست چپش نوارپیچی سرش بانداژ
بسیاری از دستگاه‌‌ها متصل به دهان و بدنش هستند.

دگر چه می‌خواهد؟
جلوتر می‌رود.

ای کاش... .
ای کاش... .

لحظه‌ای که با پدرش این‌گونه دیدار دارد
وهله‌ی جان ستیزی‌، وهله‌ی نسيان، وهله‌ای که مهیا می‌کند هر آنچه را که دارد بدهد اما چنین نباشد که می‌بیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
21
221
مدال‌ها
2
پارت ۹

با کمک دستانش، نوازشی بر
رخسار زخم و زیلی پدرش می‌کشد.
اینک می‌گرید،
گویا قلبش وادار به تپیدن است
ورنه همین‌جا کار را یک‌سره می‌کند تا بس باشد برایش... که نه قرصی تسکینش می‌دهد نه یک خبرِ آگین از خوشی.
اشکان بی مهابا، با مزه‌ی نمکین در کنج لبانش خانه می‌کند و او را به خود می‌آورد.

نشسته است بر روی صندلی چرمِ قهوه‌ای بیمارستان و نظاره می‌کند این پدرِ ناسور دیده را.
دستان کرخت پدر را در بر می‌گیرد.
- باشوا دولانوم ای آتا، نه اولدو سَنه؟
دور اَیاقه قیزین گلیب ‌ها دور اینجیتمَه منی.
(دور سرت بگردم ای پدر، چی‌شد به تو
پاشو دخترت اومده ها پاشو به دردم ننداز)
با پشت دستانش سِرشک‌های پی‌درپی‌اش را پاک می‌کند.
- آی بابا، سن اللهی تِز خور اول، من گِجلَر یوخو گوزلریمه گلمیر ها!
( آی بابا، تو رو خدا زود خوب شو، من شب‌ها خواب به چشمام نمیاد ها!)
هق‌هقش اوج می‌گیرد.
- من... .

آن خانمِ پذیرشی واردِ اتاق خفقان‌آور می‌شود،لب‌های ژل زده‌اش را غنچه می‌کند و نگاهی به مانیتورهای پر بانگ می‌اندازد پس از وارسی می‌گوید:
- خب وقت تمومه!
- نمی‌شه یه چند دقیقه دیگه باشم؟
- نه جونم نمی‌شه، با من بیا.
تایید می‌د‌هد و بوسه‌ای بر چهره‌ی رنگ پریده‌اش می‌زند.
- من سَنیدَن بیر قوجاخلاشوم.
( من با تو یه بغلم شه)
خم می‌شود و سر پدرش را بر سی*ن*ه‌اش می‌چسباند.
***

به اجبار دو قاشق از برنج را میل می‌کند
کناره می‌گیرد.
زن‌دایی: ای‌بابا سوگل جان، چرا چیزی نمی‌خوری، به‌خاطر تو قرمه سبزی گذاشتم.
- غذا که حرف نداشت زن‌دایی جون
انگار چیزی سدِ گلومه نمی‌تونم دو لقمه بیشتر بخورم.
دایی: در هر صورت تعارف رو کنار بذار دایی جان، خونه‌ی غریبه نیست.
لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- خونتون آباد.
ته مانده‌ی نوشابه‌اش را سر می‌کشد.
حال چه می‌شود؟
چه کاری از دستش بر‌می‌آید؟
بنشیند و زبان به دهان بگیرد؟
یا برود خِرِ آن مردک نفهم را بگیرد و خَدویی بر چهره‌ی همچون لجنش بی‌اندازد؟

چه سود؟ بر فرضِ مثال هر چه فحش هرچه تف نثارش بکند مگر کمکی نیز به حالِ گر گرفته‌اش می‌کند؟
- چند سالشه؟
نگاه‌های بهت‌زده به سمتش بر می‌گردد.
دایی‌اش پیاز را با کفِ دستش در سفره له می‌کند و می‌گوید:
- کی؟
- مرده.
مادرش لبی بر می‌چیند و می‌گوید:
- دخترم سواله می‌پرسی؟
- خب چیه مادرِ من؟ شما گواهینامشو پرسیدی منم سنشو.
دایی: نمی‌دونم والا مادر دختری چه سوال‌هایی می‌پرسید، فکر می‌کنم ۲۵ سالش باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
21
221
مدال‌ها
2
[پارت ۸]

***

ماشین را کنارِ مجتمع‌‌‌‌‌ای بزرگ و مرتفع‌ متوقف می‌کند.
دایی: این‌جاست..‌. پیاده شین.
سست‌گونه پیاده می‌شود.
حال قرار است به دیدارِ جگر گوشه‌اش برود ولیکن واهمه‌ای دارد... نمی‌داند از چیست.
دایی‌اش نگاه گذرایی به او و خواهرش می‌کند و می‌گوید:
- کدومتون اول می‌رید بالا؟ چون دوتاتونو باهم نمی‌ذارن داخل.
مادرش اشاره‌ای به او می‌کند و می‌گوید:
- سوگل برو.
سرش را به علامت تایید تکانی می‌دهد و رو به دایی‌اش می‌گوید:
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، همین پله‌ها رو بری بالا نوشته آی سی یو (ICU) بپرسی اتاقشو نشونت میدن.
پلکان را دوتا یکی بالا می‌رود... .
با هر قدمی که بر می‌‌دارد حالش شوریده و شوریده‌وار می‌شود.
به انتهای رهرو که می‌رسد... نگاهی می‌اندازد دوتا درب وجود دارد "CCU" و روی دیگری از آن‌ها "ICU" درج شده است.
نفس عمیقی می‌کشد و دربِ هرماتیک
"ICU"
را به سمت داخل می‌گشاید.
بوی الکل تمامِ محوطه را آغشته به خود کرده است.

صندلی‌های انتظار همچون اتوبوس در یک رَده قرار گرفته‌‌اند و افراد کمی به سلطه آن‌ها پرداخته‌‌‌‌ است.
به سوی خانمِ میان‌سالی که احتمالاً پذیرش آن‌جا را بر عهده دارد حرکت می‌کند.
تک سرفه‌ای در گلویش می‌اندازد و می‌گوید:
- سلام خسته نباشید.
آن زن، سرش را از صفحه نمایش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- ممنون، بفرمایید.
- می‌خوام پدرم رو ببینم.
- اسم؟
- علی کیانفر.

جعد بلوندش که حسابی شلاقی است را کنار می‌زند، و با تبختری که دارد می‌گوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را از کیفِ پولش بیرون می‌کشد و نشانی می‌دهد.
زن پس از وارسی از میزش کناره می‌گیرد و با خمیازه‌ای کوتاه حرفش را پر می‌کند.
- دنبال من بیا.
واردِ سالنی باریک می‌شوند.
زن سر جایش می‌ایستد و اشاره‌ایی به اتاق رو به رو می‌کند.
- این‌جا اتاق پدرتِ، طول نکشه.
"باشه‌ایی" می‌گوید و با زانوان عاجزی که دارد؛
دستگیره‌ی در را به سمت پایین فشار می‌دهد و وارد اتاق می‌شود.
با نگرش این صحنه تمامی از او می‌لغزد.
پای راستش باند پیچی، دست چپش نوارپیچی سرش بانداژ
بسیاری از دستگاه‌‌ها متصل به دهان و بدنش هستند.

دگر چه می‌خواهد؟
جلوتر می‌رود.

ای کاش... .
ای کاش... .

لحظه‌ای که با پدرش این‌گونه دیدار دارد
وهله‌ی جان ستیزی‌، وهله‌ی نسيان، وهله‌ای که مهیا می‌کند هر آنچه را که دارد بدهد اما چنین نباشد که می‌بیند.
 
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
21
221
مدال‌ها
2
پارت 1۰

گویی سر درد امانش راه بریده است،
اینک بر می‌خیزد،

و با کمک موبایلی که در دست دارد
مسیر اتاق خواب تا تراس را طی می‌کند.
سرش را بین دستانش در بر می‌گیرد.
این‌گونه نمی‌شود... .
حال بر روی چهار پایه‌‌ی پلاستیکی‌ای که در گوشه‌ای رها شده است می‌نشیند.
گویا هر تپش در شقیقه‌هایش صدای یادآوری چیزی است ‌که نمی‌خواهد به یاد آورد.
بادی می‌وزد، هوای سردِ نیمه شب او را از خود بیرون می‌کشد.
با دو ضربه‌‌ی آرام روی صفحه‌ی موبایلش ساعت برای او نمایان می‌شود.
3:52 بامداد... دست‌های کم توانش را بر لوله گاز قفل می‌کند که برخیزد...‌ .
اما سر گیجه‌‌ی ناگهانی چاشنی آن سردرد مضحکش می‌شود.
- سوگل!
دیدگانش را سمت صدا سوق می‌دهد.
- جانم مامان؟
مادر: چرا اومدی تراس نشستی دخترم خوابت نمی‌بره؟
- نه! خواب بودم سردرد بیدارم کرد.
- بریم داخل یه مسکن بخور تا آروم شی
پاشو مامان جان این‌جا نشین سرده.
- بیا کمکم کن سرم داره گیج میره نمی‌تونم.
مادرش دست‌های ظریف دخترکش را می‌گیرد و او را از جایش بلند می‌کند.

***
با ضربه‌ های مداوم بر روی شانه‌هایش چشم‌های دخترک نیمه باز می‌شود.
زیبا: دِ پاشو دیگه کدو تنبل ساعت ۱0 صبحه انگار نه انگار که دختر روستایی، تو باید از ۶ صبح بیدار باشی.
با دیدن زیبا، گویا جرقه‌ای در وجودش روشن می‌شود.
- واااای زیبا دورت بگردم کی اومدی؟
زیبا با لوندی می‌گوید:
- عزیزم از ساعت 8 اینجام، گفتم بچه‌ای زود بیدارت نکنم، نکنه بغض کنی یه وقت.
خنده‌ای سر می‌دهند و آغوشی تازه می‌کنند.

زن‌دایی‌اش سینی چای را بر روی جلو مبلی می‌گذارد.
ننه‌جون: خب دخترم دیگه چه‌خبر؟
- فدات‌بشم ننه، خودت خوبی کمرت بهتر شده بعد عمل؟
ننه‌جون: ای چی بگم مادر... ماها دیگه آدم سابق نمی‌شیم شما قدر جوونیتون رو بدونید.
زیبا پشت‌بند مادرش ادامه می‌دهد:
- مثلا مادرِ من چه‌طور آدم می‌تونه قدر جوونی رو بدونه؟ دیگه زمان می‌گذره دست خودِ آدم که نیست.
- آره زیبا جونم شما درست میگی.
زن‌دایی‌اش ابروانی بالا می‌اندازد و رو به زیبا می‌گوید:
- زیبا تو که اومدی، سوگل خانوم حصله‌‌اش اومده سرجاش ها! وگرنه از دیروز که اومده خونه‌ی ما دو کلمه بیشتر باهامون حرف نزده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
21
221
مدال‌ها
2
پارت ۱۱

زیبا نیم نگاهی به سوگل می‌‌اندازد و لبخندش چون نوری کوتاه از گوشه‌ی لبش گریز می‌زند و می‌گوید:
- بالاخره من باید یه فرقی داشته باشم یا نه؟
جوابی دریافت نمی‌کند.
زیبا، نگاه دخترک را دنبال می‌کند
او غوطه‌ور بود در خیال خود... .
گویی چشمانش در فنجان چای جا مانده است.
جایی میان بخار رقصانی که آرام بالا می‌رود و در هوای ظهر حل می‌شود.
زیبا اینک با صدای نسبتا بلند می‌گوید:
- سوگل، با توام! تو عالم هپروتی؟

دخترک آهسته نگاهش را از فنجان جدا می‌کند.
- متوجه نشدم عزیزم چی گفتی؟
زیبا اخم تصنعی می‌کند و تکرار می‌کند.
- میگم چرا تو عالم هپروتی؟
گویی به اجبار، لبخند محوی نشان جمع می‌دهد و می‌گوید.
- شاید اون‌جا همه چی قشنگه.
زیبا، کوسن مبل را از زیر آرنج دخترک بیرون می‌کشد و با حالت مضحکی می‌گوید.
- مواظب باش توش جا نمونی سوگل خانوم، هپروت برای استراحته نه زندگی.
مادرش بحث را خاتمه می‌دهد و رو به زن‌داداشش می‌گوید.
- حسین بهت زنگ نزده؟
ز مهین: نه والا منم جرئت نمی‌کنم زنگ بزنم بهش لااقل یه خبری بهمون بده خیالمون راحت شه.
ننه‌جون: مریم مادر، کاش نمی‌فرستادی خرید.
مریم لب پایین‌اش را به دندان می‌گیرد و ادامه می‌دهد.

- آخه مادر، من کف دست بو کرده بودم قراره این اتفاق بیفته؟ هر روز علی این مسیرو با موتور می‌رفت و می‌اومد.
بغضی ته گلوی مریم را می‌فشارد.

او داشت برای مادر و خواهرش از آن روز نکبت‌بار می‌گفت.
گویی هر یک از کلماتی که مادرش بازگو می‌کند بر گلوی دخترکش بخیه می‌زنند و او هم‌چنان می‌شنود، می‌شنود و می‌شنود... .
دگر تحمل تضرع برای او کاری‌ست مضحک و بیهوده‌.
حال می‌گرید... .
اشک‌هایش گویی دریایی‌ست که همه چیز را بر خود می‌بلعد.
حتی بخار آخر چای نیمه سردی که دیگر رمق بالا رفتن ندارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
21
221
مدال‌ها
2
پارت ۱۲


سکوت سنگینی بر اتاق سایه انداخته است.
مادربزرگ زیر لب ذکری آرام می‌گوید، آن‌قدر آهسته که جز خودش کسی نمی‌شنود.
گویی دانه‌های تسبیحش، هم‌نوا با عقربه‌های ساعت، یکی‌یکی می‌لغزند و زمان را به تکرار می‌کشانند.

دخترک، که حال با گریه خود را سبک کرده است، سرش را بالا می‌آورد و ته‌مانده‌ی اشک را از گونه‌هایش پاک می‌کند.
زن‌دایی مهین‌اش برای شکستن سکوت، چیزی می‌گوید:
ـ ان‌شاءالله علی‌آقا هر چه زودتر خوب می‌شه... فقط توکلتون به خدا باشه.

مادربزرگش به علامت تایید سر تکان می‌دهد و با لحنی آرام اما استوار می‌گوید:
ـ آره مادرجان، بد به دلت راه نده، مریم دخترم، تو باید قوت قلب این دخترا باشی، نه این‌که پا‌به‌پاشون گریه کنی.

زیبا در سکوت، نگاهش را میان چهره‌ها می‌گرداند.
همانیست که سوگل در قلبش برای او سرایی جدا ساخته است.
خاله‌ای نه فقط به نام، که پناهی گرم در میان سرمای اندوه.
دخترک آرام سرش را بر روی شانه‌های زیبا می‌گذارد.
صدای تیک‌ تاک ساعت انگار از درون قلبشان می‌آید.
زیبا دستی بر زلف‌های آشفته‌ی او می‌کشد و می‌گوید:
- چشم قشنگم‌، ناراحتیتو نبینم‌ ها!
دخترک چیزی نمی‌گوید، فقط پلک می‌زند آرام و بی صدا.
نگاهش به دست‌های چروکیده‌‌ی مادربزرگش است که هنوز دانه‌به‌دانه تسبیح را می‌گرداند.
مهین بلند می‌شود و پرده را کنار می‌زند
تلالو آفتاب فضای خانه را در خودش غرق می‌کند.
ذرات غبار در پرتو نور آرام می‌رقصند.
زیبا شال باریکش را روی سرش می‌کشد و روبه سوگل می‌‌گوید:
- یه دورمون نشه؟
- وای! زیبا نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
21
221
مدال‌ها
2
پارت ۱۳

با صدای چرخش کلید بر قفل، بحثشان نیمه تمام می‌ماند.
کلمات در گلو می‌میرند و نگا‌ها بی درنگ به سوی در بر می‌گردد.
با ورود دایی‌اش که گویی غبارِ خستگی و اضطراب از چهره‌اش پیدا است، آن‌ها را متمرکز می‌کند.
مریم از کاناپه‌ی طوسی‌رنگی که در گوشه‌ای از پذیرایی برای خود جا خشک کرده است بلند می‌شود.
سکوت، مانند پرده‌ای سنگین، میانشان فرود می‌آید.
گویا هیچ‌کدامشان جرئت پرسیدن ندارند.
اما دل‌ها در تپشی ناآرام... .
دایی: سلام.
ننه‌جون: سلام پسرم.
افراد خانه تک‌به‌تک سلامی می‌دهند.
دایی‌اش به احترام سری تکان می‌دهد، بی آنکه لبخندی بر لب داشته باشد.
مهین: حسین‌جان، خسته نباشی... بیا بشین برات یه چای می‌ریزم.
دایی‌اش آرام به سوی کاناپه‌ی تک نفره می‌رود و می‌نشیند.
دستانش را بر روی زانوانش می‌گذارد؛
چند ثانیه چیزی نمی‌گوید، تنها صدای نفس‌هایی است که میان دیوار‌ها می‌پیچد.
هوای خانه بوی انتظار گرفته است.
سرانجام صدای آن دخترک فضا‌ی حکم فرمای سکوت را له می‌کند.
- دایی حالِ بابام چه‌طور بود؟
دایی‌اش سر بلند می‌کند و نگاهش میان امید و احتیاط سرگردان است.
دایی: چی بگم والا، همون‌طوریه.
مریم دستی بر پیشانی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- دکترش امروز اومد چیزی نگفت؟
دایی: امروز آزمایش سی‌تی‌اسکن ازش گرفتن،
دکتر هم گفت که وضعیت هوشیاریش پایینه.
- دایی یعنی چی وضعیت هوشیاری پایینه.
دایی: من هم زیادی متوجه نشدم دایی‌جان انگار که سطح هوشیاری پنج به پایین کمای عمیق محسوب میشه.
مریم: جواب سی‌تی‌اسکن چی بوده داداش؟
برادرش نظاره می‌کند، بر چشمان خواهری که گویی موج انتظار بر آن‌ها غلبه کرده است.
تک سرفه‌ای می‌کند سرش را پایین می‌گیرد و می‌گوید:
- انگار ضربه مغزی شده.
با شنیده‌ها گویی شاهرگ دختر‌ک را با تیغی نا پیدا بریده باشند.
دردی‌ که آرام‌آرام بر سلولهایش نفوذ کرده است و گویی می‌خواهد از او یک ویرانه‌‌‌ای بی‌جان بدل کند.
ننه‌جون: پسرم، سطح هوشیاری علی چه‌قدره؟
دایی‌اش سکوت می‌کند، گویا نمی‌خواهد با کلمات، تیر دیگری بر دل‌شان بنشاند.
 
بالا پایین