- Mar
- 35
- 335
- مدالها
- 2
***
ماشین کنارِ مجتمعِ بلند و سردی میایستد.
داییاش با صدایی گرفته میگوید:
- اینجاست... پیاده شین.
پاهایش روی زمین سست میشود.
قرار است به دیدارِ جگرگوشهاش برود
اما واهمهای ناپیدا در جانش میپیچد
ترسی که نمیداند از کجاست.
داییاش نگاهی میان او و خواهرش میچرخاند.
دایی: کدومتون اول میرید بالا؟ با هم راهتون نمیدن.
مادرش نگاهش را به دخترک میدوزد و میگوید:
- تو برو مادر.
سرش را آهسته تکان میدهد.
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، برو بالا، نوشته ICU... خودشون میگن کجاست.
پلهها را دوتا یکی بالا میرود؛
هر قدمش، سنگینتر از قبلی.
دلش میتپد، بیقرار و ناتوان.
به انتهای راهرو که میرسد، دو در روبهرویش میبیند.
بر یکی "CCU" و بر دیگری "ICU" نوشته شده.
نفسی عمیق میکشد و دست بر درِ هرماتیک میگذارد.
بوی الکل، جانِ هوا را گرفته بود.
صندلیهای انتظار در صفی منظم چیده شدهاند.
چند نفر در سکوت، محو سقف و دیوارند.
به سوی زنی میانسال میرود که پشت میز پذیرش نشسته است.
تکسرفهای میکند و آرام میگوید:
- سلام... خسته نباشید.
زن، سرش را از پشت صفحه بیرون میآورد و میگوید:
- بفرمایید؟
- میخوام پدرم رو ببینم.
زن: اسم؟
- علی کیانفر.
زن رشتهی موهای طلاییاش را پشت گوش میزند، با لحنی خشک میگوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را میدهد.
زن نگاهی کوتاه میاندازد، سپس از پشت میز برمیخیزد و میگوید:
- بیا دنبالم.
در راهروی باریکی قدم میزنند.
زن کنار دری میایستد و اشارهای میکند و میگوید:
- اینجاست... زیاد طولش نده.
《باشهای》آرام از لبش بیرون میآید.
دستگیره را میچرخاند و وارد میشود.
و ناگهان، جهان در او فرو میریزد.
پدرش با پا و دستی باندپیچیشده،
سر بانداژ شده، و دستگاههایی که با نفسش بازی میکنند.
نفسش بند میآید.
جلو میرود.
کاش این دیدار نبود... .
کاش این فاصله میان زندگی و نبودن اینگونه عیان نمیشد.
وهلهایست میان جاندادن و فراموشی
وهلهای که در آن، دل میخواهد هر چه دارد بدهد.
تا چشمان پدرش، یک بارِ دیگر باز شود.
ماشین کنارِ مجتمعِ بلند و سردی میایستد.
داییاش با صدایی گرفته میگوید:
- اینجاست... پیاده شین.
پاهایش روی زمین سست میشود.
قرار است به دیدارِ جگرگوشهاش برود
اما واهمهای ناپیدا در جانش میپیچد
ترسی که نمیداند از کجاست.
داییاش نگاهی میان او و خواهرش میچرخاند.
دایی: کدومتون اول میرید بالا؟ با هم راهتون نمیدن.
مادرش نگاهش را به دخترک میدوزد و میگوید:
- تو برو مادر.
سرش را آهسته تکان میدهد.
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، برو بالا، نوشته ICU... خودشون میگن کجاست.
پلهها را دوتا یکی بالا میرود؛
هر قدمش، سنگینتر از قبلی.
دلش میتپد، بیقرار و ناتوان.
به انتهای راهرو که میرسد، دو در روبهرویش میبیند.
بر یکی "CCU" و بر دیگری "ICU" نوشته شده.
نفسی عمیق میکشد و دست بر درِ هرماتیک میگذارد.
بوی الکل، جانِ هوا را گرفته بود.
صندلیهای انتظار در صفی منظم چیده شدهاند.
چند نفر در سکوت، محو سقف و دیوارند.
به سوی زنی میانسال میرود که پشت میز پذیرش نشسته است.
تکسرفهای میکند و آرام میگوید:
- سلام... خسته نباشید.
زن، سرش را از پشت صفحه بیرون میآورد و میگوید:
- بفرمایید؟
- میخوام پدرم رو ببینم.
زن: اسم؟
- علی کیانفر.
زن رشتهی موهای طلاییاش را پشت گوش میزند، با لحنی خشک میگوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را میدهد.
زن نگاهی کوتاه میاندازد، سپس از پشت میز برمیخیزد و میگوید:
- بیا دنبالم.
در راهروی باریکی قدم میزنند.
زن کنار دری میایستد و اشارهای میکند و میگوید:
- اینجاست... زیاد طولش نده.
《باشهای》آرام از لبش بیرون میآید.
دستگیره را میچرخاند و وارد میشود.
و ناگهان، جهان در او فرو میریزد.
پدرش با پا و دستی باندپیچیشده،
سر بانداژ شده، و دستگاههایی که با نفسش بازی میکنند.
نفسش بند میآید.
جلو میرود.
کاش این دیدار نبود... .
کاش این فاصله میان زندگی و نبودن اینگونه عیان نمیشد.
وهلهایست میان جاندادن و فراموشی
وهلهای که در آن، دل میخواهد هر چه دارد بدهد.
تا چشمان پدرش، یک بارِ دیگر باز شود.
آخرین ویرایش: