جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اِلآی با نام [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 537 بازدید, 12 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ضعیفه برقص] اثر «ریحانه اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اِلآی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اِلآی
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۸]

***

ماشین را کنارِ مجتمع‌‌‌‌‌ای بزرگ و مرتفع‌ متوقف می‌کند.
دایی: این‌جاست..‌. پیاده شین.
سست‌گونه پیاده می‌شود.
حال قرار است به دیدارِ جگر گوشه‌اش برود ولیکن واهمه‌ای دارد... نمی‌داند از چیست.
دایی‌اش نگاه گذرایی به او و خواهرش می‌کند و می‌گوید:
- کدومتون اول می‌رید بالا؟ چون دوتاتونو باهم نمی‌ذارن داخل.
مادرش اشاره‌ای به او می‌کند و می‌گوید:
- سوگل برو.
سرش را به علامت تایید تکانی می‌دهد و رو به دایی‌اش می‌گوید:
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، همین پله‌ها رو بری بالا نوشته آی سی یو (ICU) بپرسی اتاقشو نشونت میدن.
پلکان را دوتا یکی بالا می‌رود... .
با هر قدمی که بر می‌‌دارد حالش شوریده و شوریده‌وار می‌شود.
به انتهای رهرو که می‌رسد... نگاهی می‌اندازد دوتا درب وجود دارد "CCU" و روی دیگری از آن‌ها "ICU" درج شده است.
نفس عمیقی می‌کشد و دربِ هرماتیک
"ICU"
را به سمت داخل می‌گشاید.
بوی الکل تمامِ محوطه را آغشته به خود کرده است.

صندلی‌های انتظار همچون اتوبوس در یک رَده قرار گرفته‌‌اند و افراد کمی به سلطه آن‌ها پرداخته‌‌‌‌ است.
به سوی خانمِ میان‌سالی که احتمالاً پذیرش آن‌جا را بر عهده دارد حرکت می‌کند.
تک سرفه‌ای در گلویش می‌اندازد و می‌گوید:
- سلام خسته نباشید.
آن زن، سرش را از صفحه نمایش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- ممنون، بفرمایید.
- می‌خوام پدرم رو ببینم.
- اسم؟
- علی کیانفر.

جعد بلوندش که حسابی شلاقی است را کنار می‌زند، و با تبختری که دارد می‌گوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را از کیفِ پولش بیرون می‌کشد و نشانی می‌دهد.
زن پس از وارسی از میزش کناره می‌گیرد و با خمیازه‌ای کوتاه حرفش را پر می‌کند.
- دنبال من بیا.
واردِ سالنی باریک می‌شوند.
زن سر جایش می‌ایستد و اشاره‌ایی به اتاق رو به رو می‌کند.
- این‌جا اتاق پدرتِ، طول نکشه.
"باشه‌ایی" می‌گوید و با زانوان عاجزی که دارد؛
دستگیره‌ی در را به سمت پایین فشار می‌دهد و وارد اتاق می‌شود.
با نگرش این صحنه تمامی از او می‌لغزد.
پای راستش باند پیچی، دست چپش نوارپیچی سرش بانداژ
بسیاری از دستگاه‌‌ها متصل به دهان و بدنش هستند.

دگر چه می‌خواهد؟
جلوتر می‌رود.

ای کاش... .
ای کاش... .

لحظه‌ای که با پدرش این‌گونه دیدار دارد
وهله‌ی جان ستیزی‌، وهله‌ی نسيان، وهله‌ای که مهیا می‌کند هر آنچه را که دارد بدهد اما چنین نباشد که می‌بیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
پارت ۹

با کمک دستانش، نوازشی بر
رخسار زخم و زیلی پدرش می‌کشد.
اینک می‌گرید،
گویا قلبش وادار به تپیدن است
ورنه همین‌جا کار را یک‌سره می‌کند تا بس باشد برایش... که نه قرصی تسکینش می‌دهد نه یک خبرِ آگین از خوشی.
اشکان بی مهابا، با مزه‌ی نمکین در کنج لبانش خانه می‌کند و او را به خود می‌آورد.

نشسته است بر روی صندلی چرمِ قهوه‌ای بیمارستان و نظاره می‌کند این پدرِ ناسور دیده را.
دستان کرخت پدر را در بر می‌گیرد.
- باشوا دولانوم ای آتا، نه اولدو سَنه؟
دور اَیاقه قیزین گلیب ‌ها دور اینجیتمَه منی.
(دور سرت بگردم ای پدر، چی‌شد به تو
پاشو دخترت اومده ها پاشو به دردم ننداز)
با پشت دستانش سِرشک‌های پی‌درپی‌اش را پاک می‌کند.
- آی بابا، سن اللهی تِز خور اول، من گِجلَر یوخو گوزلریمه گلمیر ها!
( آی بابا، تو رو خدا زود خوب شو، من شب‌ها خواب به چشمام نمیاد ها!)
هق‌هقش اوج می‌گیرد.
- من... .

آن خانمِ پذیرشی واردِ اتاق خفقان‌آور می‌شود،لب‌های ژل زده‌اش را غنچه می‌کند و نگاهی به مانیتورهای پر بانگ می‌اندازد پس از وارسی می‌گوید:
- خب وقت تمومه!
- نمی‌شه یه چند دقیقه دیگه باشم؟
- نه جونم نمی‌شه، با من بیا.
تایید می‌د‌هد و بوسه‌ای بر چهره‌ی رنگ پریده‌اش می‌زند.
- من سَنیدَن بیر قوجاخلاشوم.
( من با تو یه بغلم شه)
خم می‌شود و سر پدرش را بر سی*ن*ه‌اش می‌چسباند.
***

به اجبار دو قاشق از برنج را میل می‌کند
کناره می‌گیرد.
زن‌دایی: ای‌بابا سوگل جان، چرا چیزی نمی‌خوری، به‌خاطر تو قرمه سبزی گذاشتم.
- غذا که حرف نداشت زن‌دایی جون
انگار چیزی سدِ گلومه نمی‌تونم دو لقمه بیشتر بخورم.
دایی: در هر صورت تعارف رو کنار بذار دایی جان، خونه‌ی غریبه نیست.
لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- خونتون آباد.
ته مانده‌ی نوشابه‌اش را سر می‌کشد.
حال چه می‌شود؟
چه کاری از دستش بر‌می‌آید؟
بنشیند و زبان به دهان بگیرد؟
یا برود خِرِ آن مردک نفهم را بگیرد و خَدویی بر چهره‌ی همچون لجنش بی‌اندازد؟

چه سود؟ بر فرضِ مثال هر چه فحش هرچه تف نثارش بکند مگر کمکی نیز به حالِ گر گرفته‌اش می‌کند؟
- چند سالشه؟
نگاه‌های بهت‌زده به سمتش بر می‌گردد.
دایی‌اش پیاز را با کفِ دستش در سفره له می‌کند و می‌گوید:
- کی؟
- مرده.
مادرش لبی بر می‌چیند و می‌گوید:
- دخترم سواله می‌پرسی؟
- خب چیه مادرِ من؟ شما گواهینامشو پرسیدی منم سنشو.
دایی: نمی‌دونم والا مادر دختری چه سوال‌هایی می‌پرسید، فکر می‌کنم ۲۵ سالش باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلآی

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Mar
17
202
مدال‌ها
2
[پارت ۸]

***

ماشین را کنارِ مجتمع‌‌‌‌‌ای بزرگ و مرتفع‌ متوقف می‌کند.
دایی: این‌جاست..‌. پیاده شین.
سست‌گونه پیاده می‌شود.
حال قرار است به دیدارِ جگر گوشه‌اش برود ولیکن واهمه‌ای دارد... نمی‌داند از چیست.
دایی‌اش نگاه گذرایی به او و خواهرش می‌کند و می‌گوید:
- کدومتون اول می‌رید بالا؟ چون دوتاتونو باهم نمی‌ذارن داخل.
مادرش اشاره‌ای به او می‌کند و می‌گوید:
- سوگل برو.
سرش را به علامت تایید تکانی می‌دهد و رو به دایی‌اش می‌گوید:
- بپرسم نشونم میدن دیگه؟
دایی: آره، همین پله‌ها رو بری بالا نوشته آی سی یو (ICU) بپرسی اتاقشو نشونت میدن.
پلکان را دوتا یکی بالا می‌رود... .
با هر قدمی که بر می‌‌دارد حالش شوریده و شوریده‌وار می‌شود.
به انتهای رهرو که می‌رسد... نگاهی می‌اندازد دوتا درب وجود دارد "CCU" و روی دیگری از آن‌ها "ICU" درج شده است.
نفس عمیقی می‌کشد و دربِ هرماتیک
"ICU"
را به سمت داخل می‌گشاید.
بوی الکل تمامِ محوطه را آغشته به خود کرده است.

صندلی‌های انتظار همچون اتوبوس در یک رَده قرار گرفته‌‌اند و افراد کمی به سلطه آن‌ها پرداخته‌‌‌‌ است.
به سوی خانمِ میان‌سالی که احتمالاً پذیرش آن‌جا را بر عهده دارد حرکت می‌کند.
تک سرفه‌ای در گلویش می‌اندازد و می‌گوید:
- سلام خسته نباشید.
آن زن، سرش را از صفحه نمایش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- ممنون، بفرمایید.
- می‌خوام پدرم رو ببینم.
- اسم؟
- علی کیانفر.

جعد بلوندش که حسابی شلاقی است را کنار می‌زند، و با تبختری که دارد می‌گوید:
- کارت شناسایی لطفاً.
کارت را از کیفِ پولش بیرون می‌کشد و نشانی می‌دهد.
زن پس از وارسی از میزش کناره می‌گیرد و با خمیازه‌ای کوتاه حرفش را پر می‌کند.
- دنبال من بیا.
واردِ سالنی باریک می‌شوند.
زن سر جایش می‌ایستد و اشاره‌ایی به اتاق رو به رو می‌کند.
- این‌جا اتاق پدرتِ، طول نکشه.
"باشه‌ایی" می‌گوید و با زانوان عاجزی که دارد؛
دستگیره‌ی در را به سمت پایین فشار می‌دهد و وارد اتاق می‌شود.
با نگرش این صحنه تمامی از او می‌لغزد.
پای راستش باند پیچی، دست چپش نوارپیچی سرش بانداژ
بسیاری از دستگاه‌‌ها متصل به دهان و بدنش هستند.

دگر چه می‌خواهد؟
جلوتر می‌رود.

ای کاش... .
ای کاش... .

لحظه‌ای که با پدرش این‌گونه دیدار دارد
وهله‌ی جان ستیزی‌، وهله‌ی نسيان، وهله‌ای که مهیا می‌کند هر آنچه را که دارد بدهد اما چنین نباشد که می‌بیند.
 
بالا پایین